eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی روداد روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم :مداد برداشتی؟پاک کن؟! عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد دوباره گفتم:راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟! غرزد _میزاری دعامو بخونم یانه...بله برداشتم!تو که از مامان ها بدتری! بیچاره بچه هات قراره از دستت چی بکشن! امیرعلی ریز ریز خندید... من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی! متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالاپریده اش شدم که عطیه وسط دعاخوندنش بلند بلند خندید - آخر سوتی دادی جلوش ...بهت هشدار داده بودم ...دیگه کارت با کرامُ الکاتبینه! _عطی یعنی چی اونوقت؟! به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم _یعنی عطیه دیگه! ابروهاش و بالاداد _آها!بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟! -از دهنم پرید...یعنی هر وقت اذیتم می کنه... عطیه پرید وسط حرفم: _بیا داره میندازه گردن من!به من چه اصلا؟! چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد! نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته – خب حالا باهم دعوا نکنین! روبه من ادامه داد _شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی ...یه اسم نشونه شخصیت یه نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه! مثل بچه ها گفتم: _چشم دیگه تکرار نمیشه! دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شدو یاد عطیه افتاد! عطیه هم انگار متوجه شدو سرفه مصلحتی کرد _راحت باشین اصلا فکرکنین من حضور ندارم! خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد! _اصلاببینم محیا تو چرا اینجایی؟! مگه نگفتی شب مهمون دارین! _چرا خب...ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی. -بگو از کمک کردن فرار کردم! من بهونه ام! چرخیدم سمتش _مگه من مثل توام... یه پا کدبانوام برای خودم! صورتش رو جمع کرد -آره تو که راست می گی!...منوکه دیگه رنگ نکن دخترتنبل!وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم نداشته باشی! اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری! امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت: _من روخانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیاخانومِ خونست و یه پا کدبانو! خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی وبلند گفتم:_مرسی امیرعلی!عاشقتم ! عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف! عطیه بعد کمی تخس گفت - چه ذوقی هم میکنه برای من ...به پا پس نیفتی فقط! زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی _خودم میرفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم ... نه روحیه بهم دادین ... فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کردو اخطار داد - عطیه! عطیه هم لبخند دندون نمایی زد _جونم داداش...خب راست میگم دیگه...یکم به منم روحیه بدین! امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت - دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا...مطمئنم قبول میشی! نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد... لبخند آرومی به صورتش پاشیدم _هول نکن دختر تو که همه کتابهات و جوییدی دیگه... پس استرس نداشته باش برو سرجلسه منم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون! ماشین توقف کردو عطیه آماده رفتن شد _دستت درد نکنه ...ولی مثل این مامانا نشینی پشت در برام دعا بخونی ها! ...برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم! فقط خواهشا حرفهای عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم! بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم _برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرفا! پیاده شدو با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد ... عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکــــــــــور😭! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم : بهش گفتین؟! امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت: _نه ... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی! ابروم بالاپرید _من؟؟..بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟ خندیدو لپم رو محکم کشید: - دوستانه دختر خوب ...نه پیدا نکردیم! اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم، آی کندی لپمو این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی؟! به جای جواب باسرخوشی خندیدو ماشین و روشن کرد... -آقا امیر محمدو نفیسه جونم میدونن؟! اخم کم رنگی کردو بدون نگاه کردن به من جواب داد: -آره امیر محمد مخالفه! نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره! یک تای ابروم بالاپرید: - چرا آخه؟! نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت –محیا یعنی نمیدونی چرا؟ علی پسرِعمو اکبره ها!!! شونه هام و بالا انداختم _خب باشه ربطش؟! امیر علی پوفی کشید ومن فهمیدم چه حرف مذخرفی گفتم وقتی میدونم دلیلش رو...!! -حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟! خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم ... با دست آزادش چادرم رو که روی شونه هام افتاده بود کشید روی سرم! -شما جواب مثبتو از عطیه بگیر ..نخیر دیگه مشکلی نیست! آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم! - اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته! با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کردو چادرم که باز افتاد روی شونه هام! -الا داری چیکار می کنی محیا خانوم؟! بدون اینکه برگردم گفتم: دارم روسریمودرست میکنم! -تو ماشین؟ وسط خیابون؟ صداش که می گفت اصلا شو خی نداره! خیلی جدی بود! متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه روسریم! -اشکالی داره؟!از سرم درنیاوردمش که! اخم ظریفی کرد - خب شاید بیفته از سرت! -وا امیر علی حالاکه نیفتاده !مواظبم! پوفی کرد - خانومِ من وقتی روسریت و درست میکنی هر چند از سرت نیفته و موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه! حالامیشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!؟؟؟؟؟؟ حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده! سریع سرچرخوندم و روسریم وتو ی آینه مرتب کردم! -خب حالا!شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!! انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش, روسریم ومثل الان سنجاق بزنم که؟! اخمش عهلیظ ترشد: - چرا که نه؟!؟ پس مگه قرار چه جوری باشی؟؟ببینم نکنه قراره سرلخت باشی و شعارمسخره ی همیشگیِ یه شب هزار شب نمیشه!؟! جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!... من فقط قصدم شوخی بود و فرار از حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم! براق شدم _ نه خب ...ولی..! چشمهاش و ریز کرد _ولی چی محیا؟! اگر فکر میکنی نمیتونی موهای درست شده ات رو کامل زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!!! چشمهام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر میشد! با بهت گفتم: _امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه ... عروسیه هامثلا!!! خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردم! اخم ظریفی کرد - روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی ! همین!.. اونم همیشه حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا !... حتی جلسه خودمون!..دلخور نشو از حرفم محیا... من نمیتونم با این مسائل ساده کنار بیام ... نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اونجوری دیگه مال من نیست !.. درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی باشه چه فرقی میکنه؟!؟ گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!!!!! از حرف آخرش خجالت کشیدم! -امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم! جدی گفت: _حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه! نمیگم همیشه همین جوری باش بالاخره جلسه های شادی یه فرقهایی هم داره! اما نه با یه دنیا تفاوت! که نگاه هایی رو که تا حالا نزاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!... ببین محیا هر چی رو که دوست داری تجربه کنی ارآرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن ... آزادباش ولی کنار من!! جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه! هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم!! خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم... ولی دلم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من... که حرف ورسم اولِ عاشق شدنِ یه مرد بود! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
لبخندی زدم - خب نظرت چیه عطیه خانوم؟!! ابروهای باالارفته اش و آورد پایین _علی قرار بود قبل خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه!!!! آبی رو که داشتم میخوردم باشدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هینِ بلندی کشید و زد پشتم: -خفه شدی؟!چون عطیه چیزی نگی ها..اوییییی محیا سالمی؟! نفس بلندی کشیدم تا سرفه ام آروم بگیره ... رو به عطیه اخم کردم: - تو الان چی گفتی؟ لبخند دندون نمایی زد _جون عطیه زبونتو تو دهنت نگه داری ها نری به امیر علی بگی! - -دیدم تعجب نکردی ها! الان دقیقا منظورت از این حرف چی بود؟! تو با علی آقا... سکوت کردم که خودش گفت: _باهم درارتباط بودیم برامشکلات درسیم.. چشم غره ای بهش رفتم -آره جونِ خودت -خب چه عیبی داره؟! چشمهام گردشد و داد زدم _عطی!! براق شد - عطی و درد ..آرومتر ..خوبه الان شوهرت توبیخت کرد! دلخور گفتم: _من و نپیچون الان باید بهم بگی!؟! دستهاش و به کمرش زد - تو که ته معرفتی بسه... چند سال عاشق امیرعلی بودی و لال مونی گرفته بودی؟! ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام - تو می دونستی؟! -بله میدونستم... -خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم تو خواهرش بودی! با رنجش نگاهم کرد - اما بیشتر دوست تو بودم ... روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست: _خوبه که اصلا به رومم نیاوردی از تو بعیده! کنارم نشست - ایششش ...از بس ماهم من! خندیدم - خب خانم ماه پس دیگه احتیاجی به نظر خواهی نیست! قیافه ات جواب مثبتتون رو همراه قندآب کردن تو دلتون رو داد میزنه! پاهاش رو تو بغلش جمع کردو دستهاش دور پاهاش حلقه شد... یه خط لبخند محو هم روی لبش!!! -خوبه که به عشقت برسی ... عاشق شدن قبل ازدواج یه دیوونگی محضه چون اگه نرسی به عشقتو اون تو رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین! موافق بودم با حرف عطیه! من حتی وحشت هم داشتم از اینکه امیر علی ازدواج کنه با غیر من!! دقیقا نمی دونم اگر این اتفاق می افتاد چی میشد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن!... چه قدر سعی کردم برای فراموشی اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشه وقتی بلرزه و بریزه وقتی بادیدن یک نفر ضربان بگیره یعنی عاشقه دیگه... حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی! سرم و بالاپایین کردم _آره دقیقا! خندیدم - پس عطیه خانوم ماهم عاشق بوده! خوبه بابا علی آقا که اصلابهش نمیومد اهل این حرفها باشه! پس بگو چرا تو اونشب اومدی خونه عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی!! عطیه قری به گردنش داد _ اولاراجع به آقامون اینجوری حرف نزن! دوما نخیرم... _چطوری به اینجا رسیدی؟! خندید _ اولش باور کن درسی بود... یک سری کتاب تست و اینا برام آورد منم هر جا گیر می کردم زنگ میزدم بهش تا اینکه... یک ابروم بالا پرید -خب تا اینکه چی؟ ابروهاش و بالا و پایین کرد - فهمیدم بهم علاقه داره و گفت میخوادبیادخواستگاری... امانه یهویی... ازونموقع که فهمیدم علاقه داریم بهم دیگه ارتباطی ندارم باهاش! با خنده آروم زدم توی سرش –حیا کن االان تو باید خجالت بکشی... خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزه دهنت رو بفهمم اگه االان خودش بود که آبرو واست نمونده بود! خندید _حالا یعنی الان بیام بیرون باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم!!؟ _بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه! دستهاش و به هم کوبیدو ذوق کرد - آخ جون حالا کی قراره بیان... علی خواسته غافلگیرم کنه!! با چشمهای خندون نگاهش کردم و با تاسف براش سرتکون می دادم که بالشت کنارش رو زدبهم - پاشو برو دیگه! برو جواب مثبتم و اعلام کن منم ببینم میتونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالت زده به نظر بیاد یانه! پاشو! صدای خنده ام بالارفت - بیچاره علی آقا چی بکشه از دست تو! - -مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده من نمیرسه! براق شدم بپرم بهش که بالشت و سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه اش نصیب بالشت شدو اونم هر هر خندید! از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیر علی ... خدای من نکنه حرفهامون رو شنیده باشه؟!! با ترس سرم و آوردم بالا و یک دفعه گفتم : سلام چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک: -در روز چند بار سلام می کنی؟! علیک سلام!!! حالا چرا هول کردی؟! حالتش که می گفت چیزی نشنیده ولی لرزش صدای من دست خودم نبودو نگاهم رو دزدیدم _کی من؟!نه اصلا -محیا منو ببین مطمئنی؟ نمی تونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف! سرم و چرخوندم و نگاه کردم به چونه اش –هول نشدم تو اینجا چیکار می کنی؟ یک قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش ابروی هشتی شده اش نشون میداد باور نکرده حرفم رو! -اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یانه؟! باهول گفتم: _جوابش مثبته! تک خنده ای کردو بعد تک سرفه مصلحتی: - چه زود! یعنی قبول کرد؟!مطمئن ؟برم بگم به م
امان!؟ دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده ... دستهام و به کمرم زدم،میگم جوابش مثبته دیگه ...یعنی قبول کرده! بله! به تغییر موضع من خندید _ خب حالا خانوم دعوا که نداری! قدم عقب رفته رو جلو اومدو چشمهاش و ریز کرد - مطمئنی اول هول نشدی؟ یه چیزی بود ها!! اخم ظریفی کردم وبرای لو نرفتن من شدم طلبکار! – امیر علییییییییی!!!!!! با خنده شونه هاش و بالا انداخت که من راه اتاقش و پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقه راهم شد!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم: _امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟؟! دستش بی هوا روشونم قرارگرفت و من ترسیدم و هینِ بلندی کشیدم: با خنده گفت:چیه؟!؟ -ترسیدم خب نفهمیدم اومدی نزدیک!!! سرم و چرخوندم تا صورتش رو ببینم: _محیا نزن موهاتو تو صورتم دختر بدم میاد! برای چند ثانیه قلبم مچاله شد ... من مثل همه رویاهام فکر می کردم .. مثل همه اون چیزی رو که خونده بودم تو رمانها و قصه ها ... فکر می کردم ... با دستی که روی موهام کشیدبه خودم اومدم: _چیه موهاتو زدی توصورتم طلبکارم هستی ؟! باز کن اون اخمها رو ببینم! عاشق این موهای کوتاهتم! - امیرعلی هم عادت کرده بود با یک جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و یادت بندازه همه رسم های عاشقی مثل هم نیست! اونم بی مقدمه! اخمهام خود به خود باز شدو لبهام به یک خنده کش اومد – نگفتی اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟ نگاهش رو به چشمهام دوخت و لبخند سر حالش کم کم میشد یک خط لبخند مهربون! -خانوم من هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست پس دلیلی برای اجازه نیست!! لحنش ..جمله اش ! نوازش می کردن همه احساسم رو! بی هواگفتم: _قربونت برم !دستت مرسی! با اینکه به شیطنتم میخندید ولی صورتش بازهم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود ...! -جمع کن موهاتو دختر! اینبار به جای اخم بلند تر خندیدم ... رسم عاشقیِ ما قشنگتر بود بدم نمیومد بازهم با موهای کوتاهم اذیتش کنم ! -اهم ...اهم!! با صدای عطیه من خجالت زده سرم و پایین انداختم ... من که همیشه بی حواس بودم ولی عجیب بود از امیر علی این بی پروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه!!!! -میگما ببخشید بد موقع اومدم! به لحن تخس و شوخ عطیه زیر زیرکی خندیدم و امیر علی با فشردن لبهاش روی هم خنده اش رو می خورد!! -به به عروس خانومِ ما! با این حرف امیر علی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و بلند خندیدن من که باعث چشمک امیرعلی به من و چشم غره عطیه شد! امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد _ قربون خواهر خودم ...بیا بریم پیش مامان! تو هم باشی بهتره بابا باهات حرف داره! چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت: _محیا خانوم تو نمیای؟! تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه! -نه من آلبومم و میبینم! -به چی می خندی؟! با صدای امیر علی خنده ام و به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش! -نه نشد دیگه .. صبر کن ببینم به کدوم عکس من می خندیدی! خجالت زده گفتم: _به جون خودم... سرش باالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم و خوردم: - -خانومِ من شما همینجوری هر چی بگی من قبول می کنم پس دیگه هیچ وقت هیچ قسمی رو به حرفهات اضافه نکن! آلبوم رو باز کرد _خب...به به سربازو کچل بودن من خنده داره؟! لبم و گزیدم _امیرعلی باورکن به تو نمیخندیدم! یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات! ابروهاش بالاپرید: _گریه کردی؟!چرا؟ موهام و زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازیش! -خب تو اون روز از من دور میشدی... بعدهم کچلت کرده بودن... منم کلی گریه کردم! قاه قاه خندید: - حالا از دوریم گریه می کردی یا به خاطر کچل شدنم؟ اخم کردم - خب معلومه چون دور میشدی دیگه! خنده اش از رو صورتش پاک شد اونم یدفعه! -پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟! موهاش رو بهم ریختم ... _خب معلومه شک داری؟ به جای جواب لبخند عاشقانه ای مهمونم کرد! آلبوم رو بستم _خیلی بی معرفتی یه عکس از من نداشتی! خندید به لبهای آویزونم _مگه تو داشتی؟! -خب معلومه! چشمهاش باز شد _شوخی می کنی؟!از کجا اونوقت؟ لبخند دندون نمایی زدم _یک عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم! می خواست بخنده چشمهاش داد می زد ولی اخم کوچولویی کرد - کارت اشتباه بوده محیا خانوم! ...میدونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلااین وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی!؟! امیر علی از کابوس شبهای من می گفت.. از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم ! صورتم و مثل بچه ها جمع کردم - میدونم! سکوت کرد و سکوت کردم ... وتو دلم گفتم خدارو شکر که شد!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
امیرعلی: _دوشب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری! دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم بازهم امیر علی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه! -چه عالی،پس به زودی عروسی داریم!باید برم دنبال لباس مجلسی! خندید بلند _خانومِ من بزار همه چی حتمی بشه!من نمیدونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین! لبهام و جمع کردم -مسخره نکن اصلاخودت بایدباهام بیای خرید لبهاش رو بازبونش تر کرد _به روی چشم،فقط اینکه... پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده. -میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون.. دلم هر روز دیدنت رو میخواد! همه حرفهای امیر علی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت .. ❣دوستت دارم❣ سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد -تو که مخالف نیستی؟چون خیلی از عقدمون نگذشته! لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی! نفس عمیقی کشید - خوبه،پس اول باید به فکر لباس عروست باشی،بعد لباس مجلسی! -من لباس عروس نمیخوام! براق شدو چین چین شدبین ابروهاش: _یعنی چی این حرف؟ شونه هام و بالا انداختم _یعنی من جلسه عروسی نمیخوام پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش: _ تا حد آبرومندانه اش رو میتونم برات بگیرم! چشمهام گرد شد .. اشتباه برداشت کرده بود –امیرعلی این چه حرفیه؟! من اصلا منظورم این نبود! نگاهش ته مایه دلخوری داشت -پس این حرف یعنی چی؟! با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم! خندیدم - آها حالاشد!یعنی اینکه دوس دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی! نگاهش متعجب شد -اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟ _خب چرا، ولی من دوس دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چندتاعکس ازش یادگار میمونه ونمیفهمی چطوری این ساعتها میره... برم یه سفر زیارتی و یه قلب عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن! چشمهاش و لبهاش مهربون میخندید با یه عاشقانه ناب! این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود، بین الحرمینی که آرزوش رو داشتم... سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلاباشه و یه طرف حرم آقام امام حسین(ع) سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند! نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخشو توی دلم گفتم: _ممنونم آقا! اشکهام ریخت.. من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم! و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم!! با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین وبا امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو! سر که بلند کردم امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد: - قبول باشه! من هم لبخند زدم _ممنون همچنین! -راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شامواستقبال لبخند رضایت مندانه ای زدم –دستشون درد نکنه اخم مصنوعی کرد –ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم میگرفتیم! خسته شده بودم از این حرف تکراری... کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن ... اعتراض کردم - امیرعلیییییییی خندید به صورت اخموم –خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه! -لباس عروس بهونه اس،هر دختری دوس داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم! با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد -فیلسوف کوچولو!! مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تور توری نپوشیدی؟! به شیطنت و شوخیش خندیدم: - بله مطمئنم!بچه بودم لباس عروس پوشیدم،دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس! از ته دل خندید و من سرمو تکیه دادم به شونه اش: –خوابت گرفت!؟ نفس عمیقی کشیدم -نه ...دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه امو بچینه... هرچندهرجور چیده باشه سر خونه خودش تلافی میکنم! خندید -رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو بچینی! غرق خوشی شدم از حرفش - قول دادی ها ...باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام!خانوم حال ندارم فوتبال داره! دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: _هرچند که همچینم وسایل سنگینی ندارم جابه جا کنم... مبلو که حذف کردی سرویس تخت خواب هم که نزاشتی بخرم! خنده اش و جمع کرد -آخه خونه نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟! زمین خدا مگه چشه؟! بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ماهم مثل اونا ... حالاتو روی زمین خوابت نمیبره؟! بی هوا گفتم: تو کنارم باشی من روی سنگم میخوابم! زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم: _ببخشید
...نخند دیگه! باجمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده _چشم ... هنوزم به انگشتهام نگاه می کردم که چونه ام رو گرفت و مجبور شدم به نگاه گرم و مهربونش نگاه کنم آروم گفت: میتونی ساده زندگی کنی؟ نفس گرفتم این هوای بهشتی رو _چرا که نه... اصل زندگی کردن یعنی سادگی! چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشیدو بعدنگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت :دوستت دارم! (همه باهم:هــ😄ــورا بالاخره گفت👏 اورژانس لطفا،محیاسکته کرد⛏😐) این اولین بار بود که لا بلایِ مفهوم ها این جمله گم نشده بود ... با همه سادگی این جمله از زبون امیر علی چه رقصی به پا کرد کوبش قلبم! بلند شدو دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم -بریم زیارت! رو به حرم حضرت ابوالفضل (ع) سلام دادیم و روبه حرم امام حسین قدمهامون رو دست تو دست هم برداشتیم و این سر آغاز یه خوشبختی بود ... پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا! زیر لب زمزمه کردم، _از همه طعم های عشق فقط من عاشق یک طعم شدم اونم عشق با طعم سادگیِ! باهم زمزمه کردیم: خدایاشکرت! پـــ👣ــایان✋😄 ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
پی دی اف رمان عشق با طعم سادگی در ۳ فرمت در کانال ریپلای قرار گرفت👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
آدمها همدیگر را پیدا می کنند… از فاصله های خیلی دور ... از تهِ نسبت های نداشته… انگار جایی نوشته بود که این ها باید کنار هم باشند!! می شوند همدم ، می شوند دوست ، مى شوند رفیق ، اصلا می شوند جانِ شیرین..!! درست می نشینند روی تاقچۀ دلِ هم... حرفهایشان یک جورِ خوبی دلنشین است دل برای خنده هاشان ضعف می رود؛ اصلا بودنشان شیرین است !!!! وقتی هم که نیستند، هی همدیگر را مرور می کنند و مُدام گوش به زنگ آمدن هم هستند...! خدا این آدمها را نگیرد از آدمها..." زندگیتون پر از آدمهای خوب🌸🍂 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار عاشقی من آن توام.mp3
9.13M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
بارالها؛ آفتاب تابانت امروز نیز برآمد از پشت پنجره نگاهم، تا فروزان کند جانم با فروغ زندگى ؛ تا باقى روز در برد و باخت آنندسپاسگزار تاریکى هایى باشم ، که نوید روشنى ست ؛ پروردگارا… سپاس از صبح امروز، که باز هم و باز هم ، سلامت عزیزانم، قشنگترین هدیه ى زندگى به من است ؛ و دل انگیزترین نغمه است، شنیدن صدای نفسهایشان ، بر حریر زندگى و این همه را سپاس و باقى هیچ ، و دیگر تلاش من و مصلحت تو ؛ سلااااام، صبح زیباى پاییزیتون بخیر و شادى #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(1).mp3
3.62M
به دنبال خواسته قلبی خود بروید و بدون توجه به نظر دیگران برای خواسته‌های خود تلاش کنید. با هم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
‍📚 رمان قسمت 97 ‍‍ خب . واقعا حکمت خدا رو کسی نمی دونه اما در هر صورت اگر از خانواده کسی را می شناسین برای امضا اهدا عضو بگین تا روند کار سریعتر انجام بشه .تو این بیمارستان مریضی داریم که فورس ماژور به یک قلب نیاز داره.مثل همین خانم شما جوون هستن ایشونم نگاه دکتر به نیما افتاد و قیافه ای که گویای تمام حسهای درونش بود -حالتون خوبه چشمانش را مالید تا مانع از ریختن اشکهایش بشود -من...من نمی دونم چه حسی دارم.ناراحت باشم واسه مرگ این خانم یا خوشحال باشم واسه خانومم .حال عجیبی دارم واقعا دکتر لبخند زد -درکتون می کنم .می دونم الان چه حالی دارین.به هر حال این بهترین راهه.چون باید بهتون بگم کلیه متاسفانه بخشی هست که به شیمی درمانی خیلی سخت جواب میده و معمولا جواب مثبت نمی گیریم اما با این وصف.... حاج آقا بلند شد -این خانم قوم و خویشی جز ما ندارن دکتر.اگر صلاح بدونین همین کار رو بکنیم.اما اگر اجازه بدین یه چند روزی بگذره اگر برای فاخته خطری نیست -از نظر من هر چه زودتر بهتر باز هم تا دو روز دیگه میشه اما خیلی نه نیما هم بلند شد -دکتر به همسرم جریان رو بگیم یا نه -از نظر من حالا نه.خانم شما همینطوری هم روحیه خوبی ندارن اگر بفهمن اهدا کننده مادرشون هستن شاید الان براشون خوب نباشه.بگذارین بعد از بهبودی کامل بعد از کلی تشکر بیرون رفتند.ان بیرون روی نیمکت،آنقدر آیت الکرسی خوانده بود دیگر دهانش درد گرفته بود.از استرس داشت پس می افتاد.نیما و پدرش آن داخل بودند و انگار فراموش کرده بودند مریضی به نام فاخته چشم به راهشان است. دهمین دور آیت الکرسی را هم خواند تا بالاخره در اتاق دکتر باز شد.سریع بلند شد و ایستاد.باز هم داشتند با دکتر حرف می زدند. بعد از خداحافظی نگاه نیما با فاخته درگیر شد.اشک در چشمان نیما جمع بود اما لبخند می زد.نیمایش خل شده بود ناراحتی و خوشحالی را باهم داشت و این یعنی بد!!!!چیزی شده بود مطمئن بود.با زور نامش را صدا زد -نیما آنچنان محکم در آغوش گرفت و گریست که مرگ خود را رقم زد.دکتر آب پاکی را روی دست نیما ریخته بود.همانطور محکم در آغوشش فشارش می داد.ناگهان فاخته را از خودش جدا کرد .دستانش را دو طرف صورت فاخته گرفت.چشمان ا شکبارش را به فاخته دوخت.ناگهان بوسه بارانش کرد.' متعجب و هاج و واج فقط بی حرکت ایستاده بود.اطرافیان که رد می شدند نگاهشان می کردند.حاج آقا هم با خنده هی سر تکان می داد.اینها می خندیدند پس اشک چشمانشان چه بود؟؟؟؟!!.دوباره صورت فاخته قاب دستان نیما شد.اشک از ناودان چشمانش شر و شر پایین می ریخت، می خندید و قربان صدقه فاخته می رفت. فاخته هم هر لحظه بیشتر به رفتار نیما مشکوک می شد -نیما چی شده حرف بزن دوباره محکم در آغوشش گرفت -آی نیما.لهم کردی چی شده؟؟؟ صدای پر بغضش دلش را لرزاند -قربون نیما گفتنت.جان نیما.عزیز دل من.. خانومم -دکتر بهت چی گفت بلند خندید -گفت به خانومت بگو خیلی دوسش داری دهانش باز مانده بود.دیوانه شده.این همان نیمای جدی نبود.صدایش در فضای بیمارستان پیچید -وای فاخته..دوست دارم..عاشقتم اینبار با حیرت به حاج آقای خندان گریان چشم دوخت -آقا جون نیما چش شده.... صدای حاج آقا لرزید -خوشحاله فقط همین بالاخره از بغل کردن فاخته دست کشید.دستش را گرفت و از بیمارستان خارج شدند.فاخته هنوز در ذهنش پر از علامت سوال بود در ماشین نشستند و با پدر خداحافظی کردند.دوباره هیجان نیما بالا زده بود.خم شد و گونه فاخته را بوسید.کمی خجالت کشید، از نیما بعید بود.از ابراز احساسات علنی خوشش نمی آمد.میگفت لزومی ندارد خوشبختی را همه جا جار زد.حالا هی اورا بوس می کرد و بغل می کرد بدون توجه به اینکه هزاران چشم آنها را نگاه می کنند.کفرش در آمد بلند داد زد -نیما!!! نمی خوای بگی چی شده هنوز حرفش تمام نشده بود که در آغوش نیما جای گرفت -الهی من فدات بشم.بده هی بگم دوست دارم از حرص دست به سینه نشست و از شیشه بیرون را نگاه کرد.نیما بیشتر خندید و حرص فاخته را در آورد -عزیزم. ...ناز کن هی عیب نداره...خریدار داره خفن...فاخته...خانومی. ..خب چطور بگم...امروز ما قرار بود برای شیمی درمانی جلسه اول بیمارستان باشیم اما دکتر صدامون کرد.یه مورد پیوند کلیه هست... دکتر نظرش اینه پیوند کلیه بشی فدات شم.خبر چی باشه از این بهتر...پیوند رو انجام میدی و خلاص.... ساکت نشسته بود و گوش می کرد -چرا نگفتی امروز برای شیمی درمانی میریم. ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 98 ‍ نفس عمیق کشید -نتونستم. از دیشب کلی کلنجار رفتم ولی نشد. امروز ولی...وای خدا باورم نمی شه....قرار اعضا این بیمار اهدا بشه -نه من نمی خوام به قیافه گرفته اش نگاه کرد. لبخند از لبش پر کشید و رفت -یعنی چی نمی خوای فاخته اشک در چشمانش جمع شد -یکی بمیره و من خوشحال از زنده موندن خودم یاد حرف دکتر افتاد. حق با او بود فاخته تحمل شنیدن مرگ مادرش را نداشت -فاخته ببین...حق داری منم بخاطر مرگ اون زن خوشحال نیستم اما واقعا بخاطر به دست آوردن سلامتی تو سر از پا نمیشناسم، خواهش می کنم یه کم منطقی تر باش -کدوم منطق نیما؟؟؟ یکی رو تن بی روحش رو پاره می کنن و بین چند نفر تقسیم. دوباره رویش را به شیشه اتومبیل برگرداند. دست نیما چانه اش را گرفت و به سمت خودش کرد -منطق پذیرفتن پیوند.این کار میدونی تا حالا جون چند نفر رو نجات داده. فاخته عزیزم! حتی تو اگر قبول نکنی قلب این زن قراره برای یکی دیگه پیوند بشه قشنگم.قلب این زن به یکی حیات دوباره میده به آدمی که کلا از درمانش قطع امید کردن -شاید راضی نباشه -رضایت دادن -اطرافیانش رضایت دادن شاید خود طرف.... گریه اجازه ادامه حرف زدن به فاخته را نداد -این کارها همیشه با رضایت بستگان درجه یک متوفی انجام میشه. اما من تا اونجا که فهمیدم خود بیمار قبلا فرم اهدا عضو پر کرده بوده شاید کمی دروغ اینجا بد نباشد. فاخته اشکهایش را پاک کرد -واقعا برای دروغش فقط سری به تایید تکان داد. با گریه رو به نیما کرد -به یه شرط. هر پنجشنبه براش خیرات کنیم.بعدا سر مزارش هم بریم لبخندی زد -براش خیرات می کنیم و قول می دم هر موقع سلامتی کاملت رو به دست آوردی تو رو سر خاکش ببرم.قول میدم خوشحالی خبر پیوند در خانه برای همه سرایت کرد .حتی سهراب که زیاد گرم صحبت نمی شد هم، چندین بار برای نیما و فاخته ابراز خوشحالی کرد.کینه نیما از سهراب از بین رفته بود.با هم نه خیلی گرم اما چند کلمه ای رد و بدل کردند.نیما هم در محبتش را امشب باز کرده بود و مشت مشت از کاسه محبتش خرج فاخته می کرد. فاخته هم هرچند ناراحت بود از قبول پیوند اما فکر که می کرد با این عمل بیشتر پیش نیما می ماند موجی از خوشحالی در برش می گرفت.دردهای گاه و بی گاه پهلویش را فراموش کرده بود بلند بلند می خندید و از خوشحالی اش،چشمان نیما بیشتر برق می زد.نیما امشب خوشحال بود برای او همین بس!!!!لبخند از ته دل و دندان نمای نیما را ببیند.. پدر شدنش را.. پدر فرزندی که فاخته برایش می آورد. وای تمام این افکار در ذهن فاخته ردیف نمی شد و بیشتر او را دلگرم به محبتهای بی دریغ نیما می کرد.نیمای دوست داشتنی اش امشب با آوردن کیکی که هیچ کس از آن خبر نداشت دل فاخته را بیشتر برای عطش عشق او بیقرار کرد.نیما در بدترین حالات هم پیشش ماند، دنبالش آمد و از خانه مادر بزرگ فرهود او را برداشت و با خود برد.در فکر بود اما چشمش به کیکی بود که نیما جلویش می گذاشت -یه آرزو کن و این شمع رو فوت کن چشمانش را بست.آرزو کرد برای سلامتی همه اعضا خانواده. برای آمرزیده شدن مرحومی که به او جانی دوباره می داد. آرزو کرد برای سلامتی همه بیماران که شاید شانس مثل فاخته برای رهایی از بیماری نداشتن.شمع را فوت کرد و با صدای دست بقیه چشمانش را باز کرد.نیما روبه رویش آنطرف میز نشست -پریشب خیلی دلم گرفته بود.دلتنگی عجیبی داشتم دنبال یه آرامش می گشتم. قرص آرامبخش که پیدا نکردم دلم هوای خدایی رو کرد که اینروزا بهم ثابت کرد داره شونه به شونه من راه می یاد و من خودمو زده بودم به نفهمیدن. آنقدر پر بودم که نفهمیدم چطور دو رکعت نماز حاجت رو خوندم.ولی با خدا حرف که می زنی می تونی از هر دری بگی. از دلتنگی گفتم. کلی گله کردم ازش که اگه قرار بود فاخته رو از من بگیری چرا جلو راهم سبزش کردی.دوست داشتن یه وقتایی حسهای عجیبی بهت می ده.مثل دوست داشتن تو که تازه به من فهموند کجای زندگی ول معطلم.با خدا عهد بستم فاخته...گفتم تو به من فاخته رو بده من هر چی برای سلامتی اون کنار گذاشتم تا خرج کنم می دمش به یه دختر بچه به اسم زینب سادات.تو همون بیمارستانه بغضش گرفت. ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 99 ‍ وقتی برای عمل اول تو رفته بودیم بیمارستان دیدمش.یه دختر پنج ساله طفل معصوم که سرطان کبد داره.هزینه درمان بالا.پیوند هم زدن بهش اما ظاهرا بدنش قبول نکرده.چشمهای سبز خوشگلش، رنگی از زندگی نداره . فهمیدم پدرش برای درمان تک دخترش ماشین و خونه و هر چی با ارزش داشتن فروخته ،از کار هم انداختنش بیرون.حالا به یمن این شب عزیز،حالا که خدا منت به سرم گذاشت و تو دوباره به من داده منم نذرم رو فردا ادا می کنم. اشکهای فاخته دیگر سیل عظیمی بود برای خودش.از پشت میز بلند شد و گریان خود را در آغوش نیما انداخت -ممنون نیما!!!برای همه چی...برای بودنت ...برای قلب مهربونت. ...ممنون که هستی این دو نفر و عشق ورزیدن هایشان امشب ،اشک همه حتی حاج آقا را در آورد. ** قرآن را بوسید و از زیرش رد شد.بعد با نازنین روبوسی کرد -دعا کن برام -برو در پناه خدا.ان شالله به سلامت تموم میشه امروز. نیما از پشت شانه هایش را گرفت -بریم قشنگم ....نگرانی و ترس برای چی. تا منو داری غم نداشته باش فقط لبخند زد اما دست خودش نبود.از عمل و اتاق عمل و دکتر هایی با ماسک که بالا سرش می ایستادند و او را نگاه می کردند می ترسید.دست نیما را محکم در دست گرفت.صدایش را در کنار گوشش شنید -تا آخرش پیشت می شینم.دست مو ول نکن.بابا قراره رانندگی کنه دستپاچه و نگران به قیافه خندان نیما نگاه کرد -اگه دیگه نببینمت ایستاد و اخم کرد -بیخود....من همونجا پشت در منتظرتم ....تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی عزیزم باز هم اشک -خدا کنه صدای مادرش آمد -بیاین دیگه مادر جان. معطل چی هستین.تو ماشین حرف بزنین از همانجا بلند گفت -چشم! الان می یام صدای سهراب را پشت سرش شنید.با کاسه ای در دست پشت آنها می آمد تا آب بریزد -برید در پناه خدا. بخیر و خوشی تموم میشه امروز -ممنون. ان شالله در که باز شد با دیدن دو مامور و مردی حدودا سی و شش هفت ساله،آنهم آن موقع صبح،بر شانس بدش لعنت فرستاد رنگ از روی خود نیما هم پرید -بفرمائید -آقای نیما پور داوودی -خودمم.امرتون -اگر لطف کنین همراه ما تا کلانتری بیاین.این آقا ادعا هایی داشتن در مورد شما و شما قرار بوده هفته پیش بیاین کلانتری اخمهای نیما در هم رفت -من کاری به ادعاهای بی اساس این آقا ندارم .تازه من باید شاکی باشم اومدن تو محل داد و بیداد راه انداختن.تازه خانم من اونروز حالش بد شد مرد که همراه ماموران آمده بود جلوتر آمد -من اصرار دارم بیاین. باید یکسری از مسائل برام روشن بشه. من دنبال پدر اون بچه هم هستم فاخته هراسان بازوی نیما را چسبید -نیما این یارو چی میگه. به حرف فاخته جواب نداد و رو به مرد کرد -خب برو دنبالش بگرد واسه چی اومدی اینجا -تو کلانتری توضیح میدم یکی از ماموران نیما را صدا کرد -جناب اگر ممکنه وقت تلف نکنین و با ما بیاین .یه چند تا سواله پرسیده میشه و تمام نیما اینبار صدایش را بلند کرد -من نمی تونم بیام جناب من الان باید بیمارستان باشم وقت منو گرفتین همسرم امروز عمل مهمی دارن مامور دیگر هم تن صدایش را بالاتر برد -تشریف بیارین .طول نمیکشه به عمل خانومتون هم میرسی. چند تا خانم داری شما از تکه مامور خوشش نیامد.مامور دیگر که آرامتر بود دوباره به حرف آمد -طولی نمی کشه.فوق فوقش یکی دو ساعت برگشت و مردد به فاخته نگاه کرد.فاخته دوباره بازویش را چسبید -نیما اصلا فکر شم نکن.من بدون تو هیچ جا نمی رم محکم بازوی فاخته را چسبید و براق نگاهش کرد -یعنی چی نمیرم فاخته .هیچ می فهمی داری چی می گی.این عمل خیلی مهمه....هرروز نمیشه انجامش داد سرش را تکان داد -تو نیای نه!نیما من بدون تو نمی تونم برم .خواهش می کنم دست حاج آقا روی شانه فاخته نشست و نگاهش را به ماموران داد -امروز روز خیلی مهمی برای ماست.امروز روز سرنوشت ساز یه....پسرم نمی تونه به چیز دیگه ای فکر کنه -ما ماموریم و معزور حاجی. دست ما نیست که نیما عصبانی دستش را لای موهایش کرد. -گیر چه زبون نفهمایی افتادم...نمی یام....برید هر کار دلتون می خواد بکنین حاج آقا فشار کمی به شانه فاخته آورد -بابا بزار نیما بره دخترم.تو هم همین الان عملت نمی کنن که....تا آماده بشی برای عمل، نیما اومده . ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
‍📚 رمان قسمت 100 ‍ اشک فاخته در آمد از صبح که استرس داشت حالا هم که اینجور شده بود شدیدا دلهره داشت -من نمی تونم....نیما من می ترسم...اگه نیای چی لبخند زد -یعنی چی اگه نیام فاخته...امکان نداره تنهاست بزارم فقط یه ساعت دیرتر میام همین دوباره اشک ریخت. سر فاخته را در آغوشش گرفت -آخ...عزیز دلم از هیچی نترس! باشه گلم.با بابا برو منم میام دستانش را محکم تودستای نیما سفت کرد -نیما من بدون تو می میرم. باشه میرم ولی تو رو خدا زود بیا....تو قول دادی وقتی چشمامو باز کنم پیشم باشی سرش را بوسید -شک نکن فاخته...تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی....بهت قول می دم حاج خانم از پشت شانه های فاخته را گرفت و از نیما جدا کرد.صدای گریه فاخته بلندتر شد -بیا عزیزم. ..بیا بریم دختر گلم...میاد نیما....بی قراری نکن مادر حاج خانم فاخته را به سمت در ماشین برد تا سوار شود.فاخته دوباره هراسان برگشت و به نیما چشم دوخت -نیما...منتظرتم -برو عزیز. ..حتما میام رو به پدرش کرد -بابا حاج اقا در حالیکه در سمت راننده را باز می کرد به نیما چشم دوخت -بابا...به فرهود بگو بیاد کلانتری.من حوصله ندارم زنگ بزنم -باشه بابا خیالت راحت.هر مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن سهراب هنوز دم در بود -می خوای من باهات بیام غمگین بود و دلشوره داشت.چشمان گریان فاخته از جلوی چشمش نمی رفت -نه بمون شاید بیمارستان کمکی بشه با سهراب خداحافظی کرد و همراه ماموران رفت اما دلش پیش فاخته بود که از عمل می ترسید و با کلی حر ف برای امروز آماده اش کرده بود.همه چیز خراب شد!!! در کلانتری نشسته بود و از عصبانیت دایم پاهایش را تکان می داد.به پدر زنگ زده بود و او هم گفته بود فاخته همینجور گریان چشم به راه اوست.هر از گاهی هم با خشم به مرد خونسرد روبه رویش خیره میشد.چهره مرد خونسرد بود اما همینجور غرق در فکر به نقطه ای خیره مانده بود. -چقدر دیگه باید منتظر بمونم من جناب سروان.من باید بیمارستان باشم زیر چشمی نگاهی به نیما کرد -عرض کردم منتظر جواب بیمارستانیم دوباره با نفرت به مرد زل زد -فقط منتظر جواب بیمارستانم.ازت شکایت می کنم مرتیکه.اگه فقط به موقع به بیمارستان نرسم، من می دونم و تو صدای سروان از پشت میز بلند شد -می تونین بیرون منتظر باشین از خدا خواسته بلند شد و بیرون رفت.به محض بیرون آمدن فرهود را دید که سریع به سمتش می آید -خره اینجا چی کار می کنی دستی دور لبش کشید -می بینی که گیر کی افتادم.منتظر جواب بیمارستانم -جواب بیمارستان برای چی؟؟؟؟ -برای زمان و علت مرگ بچه.این یارو معلوم نیست چه کاره مهتابه محکم نفسش را بیرون داد -چه مسخره.خب که چی ؟؟؟ شانه هایش را بالا انداخت -چه می دونم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشه سربازی با پاکت وارد اتاق شد و در را بست.فرهود به ساعت مچی اش نگاه کرد و دست به کمر زد -منم سه چهار ساعت دیگه پرواز دارم متعجب نگاهش کرد -چی!...پرواز؟!..ببخشید به کجا اونوقت؟ جدی نگاهش کرد -مرض چیه مگه به ما نمی یاد... دارم میرم پیش ددی. ...اون زنک ولش کرده اونجا، یادش افتاده پسر داره ابروهایش بالا پرید -پس بخشیدی بابا تو کلافه نفسی کشید -چه بدونم...مامان گوهر میگه هر چی باشه باباته...اون که برای من پدری نکرد بزار حق پسری خودمو به جا بیارم..برم ببینم در چه وضعه. هر چند چشم بسته هم می دونم تو چه افتضاحی داره دست و پا می زنه آرام به شانه اش زد -پس شرمنده رفیق.مزاحمت شدم -بیخیال.باید می دیدمت برای خداحافظی. می خواستم بیام بیمارستان -ممنون.زحمتت می شد ناگهان بلند خندید -تو رو بهونه می کنم دیگه ابروهایش بالا پرید -یعنی چی -دفعه قبل که برای آزمایش پیوند اومده بودم بیمارستان یکی از پرستارا مخمو زد.....شماره داد بهم تعحب نیما را که دید باز هم خندید -جون تو...برای آشنایی شماره نداد برای مادر بزرگم چیزی پرسیدم شمارش رو داد تا درباره اش از دکتر بپرسه و بگه.هیچی دیگه...الان یه مدتی میشه تلفنی حرف می زنیم. ..پیام میدیم تلگرام و اینا....برم و بر گردم باهاش قرار می زارم خوشحال به شانه اش زد -پس تو هم بله آه کشید -فراموش کردن رویا خیلی سخته....اما تنهایی سختره....خیلی تنهام نیما درست میشه. ..خود رویا هم راضی به این تنهایی تو نیست....برات خیلی خوشحالم فرهود. ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣💕❣💕❣❣💕❣ "قواعـدی بـرای ارتباط مـؤثـر زوجیـن" 1⃣ افکار و احساسات خود را با استفاده از ضمیر «من» بیان کنید. برخلاف اینکه باید بیشتر جاها از «ما» استفاده می‌کنیم. 2⃣ درباره ویژگی شخصیتی طرف مقابل کلی‌گویی نکنید. مثلا: «تو بی ملاحظه‌ای»، «تو تنبل هستی» در عوض بر رفتارها و اعمال خاص او تاکید کنید. مثلا: «من می‌خوام در کارهای خانه کمک کنی»، «می‌خوام به موقع به خانه بیایی» 3⃣ از مطلق جلوه دادن امور با استفاده از کلماتی مانند «هرگز» و «همیشه» بپرهیزید. مثلا: «تو همیشه تو نامرتبی»، «تو هیچ وقت به من کمک نمی‌کنی» در مقابل باید پیوسته تمام قدرت خود را روی نگرش مثبت متمرکز کنید. «گاهی اوقات مرتب هستی، اما دلم می‌خواد بیشتر اوقات مرتب و منظم باشی» 4⃣ از زمان‌بندی مناسب استفاده کنید. سعی کنید بلافاصله پس از آنکه فرد مقابل رفتاری را انجام داد نسبت به او واکنش نشان دهید و اگر فرصت پاسخ فوری را از دست دادید صبر کنید تا در فرصت مناسبی واکنش مثبت یا منفی خود را نشان دهید. 5⃣ سعی کنید سازنده و راهگشا باشید. وقتی به همسرتان می‌گویید از چیزی خوشتان نمی‌آید این را هم بگویید از چی خوشتان مياد. 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
🌸🍃زنــدگــی مثــل دوربین عکــاسی است روی مسائـل مهم تـمرکز کـن؛،‌‌ ❤️لحظات خوب رو ثبت ڪن؛ نکات منفی رو بهتر کن و اگه کارت خوب پیش نرفت کافیه فقط یه عکـس دیـگه بـگیـری😍 شنبه تون زیبا و پراز آرامش 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
❤️به نام خدا❤️ رمان شماره:4⃣3⃣ نام رمان:معجزه زندگی من نام نویسنده:رز_سرخ تعداد قسمتها:۹۳
🍃🌸🍃🌸🍃 دختری از جنس زمین عاشق و دلداده سبک زندگی غربی فارغ از هر قید و بند دین داری... از یه جای به بعد زندگی روی دیگری از خودش رو برای دختر نمایان‌میکنه سرنوشتش جور دیگه ای رقم میخوره و به سمت سوی میره که حتی فکرش رو هم نمیکرد‌‌.... . . . . دوباره یه تیکه از موهای طلاییم که از زیر شالم لجوجانه به بیرون لغزیده بود رو با حرکت دست زیر شالم پنهان کردم اووووف خسته شدم دیگه من به حجاب عادت ندارم اصلا چه برسه به حجاب سفت و سخت که یه تار موهام هم پیدا نباشه کلا با حجاب و افراد چادری مشکل داشتم ولی چه میشه میکرد با نگاه غضب آلود مامان چادر روی سرم رو مرتب کردم و سعی کردم با حفظ حجاب کامل با متانت راه برم _مامان حالا اگه دوتا تار مو بیرون بیاد قرآن خدا غلط میشه؟ مامان_عههه همیشه موهات بیرونِ حالا یه بارم بخاطر امام رضا(ع) بکن تو چیزی نمیشه دختر دوباره لبه چادرو که از روی سرم افتاده بود جلو کشیدم و سعی کردم بقیشو از زیر پام خارج کنم که برای صدمین بار سکندری نخورم این بار پدرم با آرامش گفت درش بیار رسیدیم حرم دوبار سرت کن اینم فکر خوبه چادرو سرسری تا کردم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم و سر به زیر کنار بابا راه بیام وای خدا خسته شدم حالا واجب بود به محض رسیدن بریم حرم؟ _مامان چقدر مونده برسیم حرم؟ جوابی از مامان نشنیدم که دیدم به روبه رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینش داره زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. جلورو نگاه کردم... چشمم به گنبد طلا افتاد یهو دلم لرزید بی اراده زیر لب سلام دادم بدجوری محوش شده بودم یه حس و حال عجیبی داشت که منو مسخ کرده بود. یه حس دوست داشتنی خیلی برام عجیب بود منی که فقط به اصرار اینجا بودم چرا باید انقدر حالم خوب باشه از حضور دراین مکان شعری که در فضا پخش میشد توجهم رو جلب کرد... کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم. . ‌. . تو حالِ خودم بودم که دیدم مامان صدام میکنه اصلا تو اون لحظه متوجه نبودم اطرافم چی میگذره گذرزمان روهم حس نکردم خودم رو جمع و جور کردم به دنبال مامان راه افتادم... _مامان اون پنجره که اونجا هست دورش شلوغه داستانش چیه مامان-پنجره فولاده هرکدوم از آدما که به مشکلی برمیخورن میان دخیل میبندن تا گره از مشکلشون باز شه قربون امام رضا برم هیچکی رو دست خالی برنمیگردونه -یکمی برام عجیبه مگه میشه! آهانی گفتم و با مامان به سمت حرم رفتیم من خیلی سرسری زیارت کردم اما مامان انگار داره با یه آدم صحبت میکنه بعد کلی گریه و دعا رضایت داد برای رفتن به هتل... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
🍃🌸🍃🌸🍃 یه هفته مثل برق و باد سپری شد برخلاف چیزی که فکر میکردم خیلی بهم خوش گذشت مخصوصا وقت هایی که تو حرم سپری کردم آرامش عجیبی داشتم که برای خودم قابل درک نبود حسی که تجربه نکرده بودم و نمیدونم از کجا سرچشمه می‌گرفت ولی دیگه وقت رفتن و دل کندن بود برای آخرین بار به حرم مطهر خیره شدم دلم گرفته بود... نمیدونم چرا . . . :حلما عزیزم بیدار شو رسیدیم خونه .با سستی لای چشم هامو باز کردم و گیج به مامان نگاه کردم رسیدیم؟ کجا؟ انگار متوجه شد که هنوز گیجم که گفت:رسیدم تهران جلو خونه هستیم پیاده شو برو اتاقت با خیال راحت تا صبح بخواب با کرختی از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم چه زود رسیدیم البته اگه همش خواب باشی معلومه که زمان زود میگذره... سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم.. . . . با احساس حرکت جسمی روی صورتم به سرعت بیدار شدم و یه جیغ بنفش کشیدم :هیییییس منم دختر حسینم چرا جیغ میکشی؟؟ پاشو تنبل خانم که دلم برات یه ذره شده .با حرص به حسین خیره شدم که با لبخندی بزرگ و پر تو دستش با خنده نگام میکرد :چی شده خواهری؟ زبونتو مشهد جا گذاشت... هنوز حرفش تموم نشده بود که بالشتو سمتش پرتاب کردم جا خالی داد و با خنده گفت: زود بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم در ضمن زیارت قبول تنبل خانم .برو الان میام پایین داداشی چقدر دلم برای شیطنت های تنها داداشم تنگ شده بود منو حسین خیلی صمیمی هستیم هر چند که اون خیلی مذهبیه ولی با هم خوب کنار میاییم آبی به دست و صورتم زدم و خودمو آماده کردم که تصمیم نهاییم رو به خانواده اعلام کنم خودم هم از این یک نواختی خسته شده بودم... _سلام صبح همگی بخیر حسین_به به حلما خانوم از اینورا مامان_وقت خواب مادر بیا بشین صبحانتو بخور -بابا کجاست حسین_پیش پای شما رفت سرکار نشستم یکم صبحانه خوردم داشتم به این فکر میکردم که نمیشه موضوع روحالا باخانواده درمیون بزارم بمونه یه وقت دیگه که باباهم باشه که گوشیم زنگ خورد سپیده بود نمیشه جلو حسین جوابشو بدم آخه خیلی از سپیده خوشش نمیاد ... چون سپیده تو قید و بند دین نبود و کاملا امروزی بود سریع گوشیمو از رو میز برداشتم و با گفتن ببخشید به اتاقم رفتم به به سپیده خانوم سپیده_اصلا معلومه تو کجایییییی نه یه زنگی نه خبری واقعا که _گفته بودم که داریم میریم مسافرت دیشب تازه برگشتیم تا الانم خواب بودم سپیده_خب نباید یه حال از رفیقت بپرسی گوشی که داشتی _خب حالا ببخشید سپیده_اخره هفته تولده نگینه میای؟ :بعد زیارت میچسبه ها _میدونی که خانوادم دوست ندارن بیام همچین جاهایی حسینم که بفهمه کلمو میکنه سپیده_خب نگو بهشون بگو میرم خونه سپیده اینا یچیزی بگو دیگه روت حساب کردم ها بگو چشم _باشه ببینم چیکار میکنم؟ سپیده _اوکی خبر از تو _باشه خدافظ ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻