eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
748 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ۹🍃 نویسنده: ☺ تو این چند روز هر موقع زنگ میزدم خونه، مامان گوشی رو برنمیداشت هرچقدر میپرسیدم مامان کجاست علی و بابا دست به سرم میکردن میدونستم کع دارن دست به سرم میکنن! اخه سه روز بشه و مامان هربار دستش بند باشه یا خونه نباشه که بتونه بامن حرف بزنه؟ دیگه داشتم کلافه میشدم که زنگ زدم پروانه و هرطور ڪه شده بود قضیه رو از زیر زبونش کشیدم.. تازه اینجا بود ڪه فهمیدم بدبختی یعنی چی! دنیا دور سرم میچرخید! مامانم یه هفته س درد قلب امونش رو بریده بود ، رو تخت بیمارستان افتاده بود من خبر نداشتم.. حالام که خبر دار شدم، باید بمونم و تکون نخورم! علی میگه تکون نخور.. بابا میگه تکون نخور.. دایی میگه بذار دلواپس اومدن تو نباشیم.. +دایی جان بمون، مامانتم خوب میشه، یعنی خوبه‌ بهتر میشه! -دایی مامانم!! +گریه نکن سها جان، دایی بمن اعتماد نداری؟؟ اعتماد داشتم دایی راست میگه.. حتما مامان خوب میشه! ولی کو دلی که آروم بگیره اخه.. دو سه روز پر استرسی برام میگذشت دایم گوشی دستم بود با علی و پروانه حرف میزدم! دلداریم میدادن.. صبح با آقای صادقی کلاس داشتم و موقع نماز نخوابیده بودم.. بعد از نماز چشمام گرم شده بود که زهرا صدام زد.. باید زود میرفتیم ، استاد حساس بود به دیر رفتن.. مانتو کرم رنگمو پوشیدم و تندی رفتم بیرون تا به زهرا برسم! اونقدر گیج بودم که چند بار نزدیک بود با مخ برم‌ تو زمین.. سر کلاس هم دو‌دقیقه ای یک بار سرمو میذاشتم روی صندلی بخوابم.. +خانوم درویشان پور یعنی انقد کمبود خواب دارین که آوردین سر کلاس! استاد صادقی عصبانی بود و وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد.. سحر سعی کرد مداخله کنه و هی پشت سر هم میگفت استاد ببینید استاد سها چیزه! وقتی از خواست برم بیرون و برگردم تا خوابم بپره اونقدری جدیت داشت، که باعث بشه کل سالن رو اشک بریزم تا برم و برگردم! وقتی نشستم کنار سحر آروم گفت؛ گریه کردی؟؟ دیوونه! جوابشو ندادم.. تا اخر کلاس تمرکز نداشتم و فقط نگاهم به استاد بود که فکر کنه گوش میدم.. استاد هم هراز گاهی نگاهم میکرد! ساعت کلاس که تموم شد استاد صدام زد که بمونم.. همونطور که وسایلاشو جمع میکرد و به طرف در میرفت گفت؛ ببینید خانوم، تحت هر شرایطی که باشید، رعایت تمام اصولِ ادب سر کلاس بنده واجبه،متوجه این که! دفعه ی بعد بدتر برخورد میشه! روزخوش! در عین ناباوری گذاشت و از کلاس رفت بیرون! چرا فڪر میکردم ازم عذرخواهی میکنه! اونقدر ضعیف و حساس شده بودم که بشینیم روی اولین صندلی و اشک بریزم! اما خب عصر با خبری که علی بهم داد کل اون اتفاق تلخ رو فراموش کردم! خبری که تهش شد صدای قشنگ مامانم: +خوبم سهای من!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌دوازده🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقـرے ☺ اولین جلسه ی کلاسش بعد از اون اتفاق برام
💔 ۱۳🍃 نویسنده: ☺ دوباره تنها شدم و ذهنم مشغول رفتار دروغین سحر و چهره ی مرموز استاد بود.. هرطور فکر میکردم اگه دایی من این رفتارو میدید قطعا زنده م نمیذاشت، جالب بود که استاد چیزی نگفت! یڪ ساعتی از اون اتفاق گذشته بود که زنگ زدم سحر اما هربار رد میداد.. ترجیح دادم بیشتر از این دخالت نکنم و اجازه بدم خودش اگه دوست داشت توضیح بده برام.. امتحانای پایانترمم هم به خوبی تموم شد اما این بار سها درویشان پور رتبه برتر کلاس نبود.. اولین پله ی سقوطم همین بود! اواخر مرداد دوباره برگشتم خونه! روزامون عادی میگذشت اما این بار یه بیقراری عجیبی داشتم برای دوباره برگشتن به دانشگاه! تو یکی از همین روزا که مثل همیشه پای کامپیوترم نشسته بودم و آهنگ گوش میدادم ،مامان اومد اتاقم.. +چطوری سهای مامان!؟ لبخند آرومی زدم.. -خوبم مامانی! +دخترم راستش تو دیگه بزرگ شدی دانشگاه رفتی کنکورتم که دیگه تموم شده رفته.. راستش مامان جان حسام دوست علی دوباره از طریق خانواده ش اقتدام کرده و منتظر جوابته! نڟرت چیه مامان جان؟ -نه!!!!!!!! نمیتونستم به هیچکسی فکر کنم هیچکس! نمیخواستمم به کسی فکر کنم! مامان اخماش رو کشید توهم و گفت: ولی بابات و علی علاقه دارن بیشتر اشنا شیم! -پس چرا نظر منو میپرسید مامان؟؟ مامان همنطورکه زیر لب غرغر میکرد بلند شد و از اتاق رفت بیرون!!! صدای آهنگ رو بیشتر کردم؛ "حس میکنم عشقه، دردی که دنیامو بغل کرده" "حال و هوای من،تا برنگردی بر نمیگرده" صدای خواننده تو ذهنم اکو میشد"حس میکنم عشقه دردی که دنیامو بغل کرده" یعنی درد بود؟! یعنی عشـ..،، نه نه نمیخواستم اینجوری بشه! علی همیشه میگفت بذار ذهن و قلب و دلت بکر و ناب بمونه سعی کن عاشق نشی و عاشقت بشن، همیشه میگه عاشق شدن درد سر بزرگیه؛ هی نمیدونی چیکار کنی خلاص بشی هی بیچاره میشی هی درمونده میشی! عاشق شدنی که یه طرفه باشه "درد" داره!! اونقدر این حرفارو برای خودم حلاجی کردم که کم بیارم و اشک بریزم، اونقدر اشک بریزم که خوابم ببره! با نوازش دست علی چشمام رو باز کردم! +سلام خواهری! چیزی نگفتم! +حرف نمیزنی؟شنیدم گرد و خاک به پا کردی! لبخند زدم! +هرچی تو بگی همونه سها :) لبخندم بیشتر شد! + داداشتو نامحرم ندون.. اخمام توهم شد! +اخم نکن حالِ دلتو خوب نیست.. نامطمئن لبخند زدم!! +من پشتتم:) چشمامو بستم!ده دقیقه بیست دقیقه نیم ساعت فقط صدای نفسامون سکوت اتاق رو میشکوند! علی رفت بیرون! علی هم فهمید حال دلم خوب نیست! میترسیدم از ادامه ی ماجرایی که من با این حالِ دلِ بد خواهم داشت، بد هم میترسیدم!! مامان بابا مخالف خودشون رو بانظرم با کم محلی تو روزای اول اعلام کردن ولی اونا هم با حرفای علی متقاعد شدن که فعلا موافقم باشن تا ببینیم خدا چی میخواد.. صدای اذان ظهر از مسجد محله مون که بلند شد دلم بیقرارِ آرامش اونجا شد، بلند شدم و وضو گرفتم.. +مامان من میرم مسجد! بعد از نماز یک ساعتی نشستم دعا کردم و دعا کردم اونقدر با خدا حرف زدم تا یکم دلم سبک شد.. وقتی اومدم بیرون همه رفته بودن حتی جوونای مسجدیمون که هرروز نیم ساعتی بعد از نماز میموندن جلوی در مسجد و گپ میزدن! +سها خانوم؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۱۴🍃 نویسنده: ‌باقری☺ تشخیص صدای مردونه ای که اسمم رو صدا زد سخت نبود! برگشتم سمتش! سمت چپ در خروجی مسجد ایستاده بود.. زیر نور شدیدا داغ افتاب.. عینک دودی که زده بود از روی چشمش برداشت و گفت؛ سلام، عذر خواهی منو قبول کنید ولی باید خودم شخصا هم درخواستمو بهتون میگفتم و جواب نه رو ازتون بشنوم تا دلم آروم بگیره.. سها خانوم؟؟؟ از وقتی عینکش رو برداشت، نگاهم رو دوخته بودم به زمین و زل زده بودم به کفشای کالج سورمه ای رنگش! +نظرم همونه که داداشم گفته بهتون! -میتونم بپرسم چرا؟؟ اخمام توهم کشیده شد، دیگه داشتم دیر میکردم و صورت خوشی نداشت اگه کسی مارو میدید! -خیر! خدانگهدار پا پس کشیدم که برم گوشه ی چادرمو گرفت.. انگاری دست پاچه شد که اینکارو بی اختیار انجام داد، نگاهمو که انداختم بهش فورا دستشو کشید و مشت کرد کنارش .. +عذرمیخوام دست نفهمیدم چیشد! جوابشو ندادم پشت کردم بهش و رفتم سمت مخالفش.. +فقط سها خانوم، من هستم :) قرار نیست آدم صدبار عاشق بشه که! جوابی نداشتم که بدم.. قدم زنان رفتم به سمت خونه! بین راه همش به حرف حسام فکر میکردم! "قرار نیست ادم صدبار عاشق بشه که" یعنی من؟! یعنی نمیتونستم دیگه؟! چرا این روزا انقدر درمونده بودم! یعنی آدمای عاشق شبیه حسام میشدن؟؟ دیگه به کسی فکر نمیکردن؟! یعنی منم؟؟؟ رسیدم خونه بی سر و صدا درو باز کردم رفتم داخل.. صدای قاشق چنگال میگفت بقیه دارن ناهار میخورن، چادر نمازمو گذاشتم و رفتم سمت آشپز خونه که صدای علی روشنیدم: +بذارید سها خودش تصمیم بگیره ،درسته منم حسامو قبول کردم اون بهترینه روستاست ولی خب قرار نیست سها نظرش مثبت باشه که.. دورت بگردم داداشی! -باشه بابا ما که عجله ای نداریم فقط ادم دلش نمیاد پسر به این خوبیو رد کنه! با ورودم به اشپزخونه همه ساکت شدن و انگاری پرونده ی حسام همون روز تموم شد تا... ــــــــــــــــــــــــــــــــــ بیقراریم برای رفتن به دانشگاه تموم شد و بلاخره موقع انتخاب واحدم رسید! همش دعا میکردم این ترم هم با استاد صادقی کلاس داشته باشم! وقتی برای آخرین دو واحدیم اسم استاد رو دیدم از خوشحالی جیغ کوتاهی زدم! خوب بود که حداقل دوساعت در هفته رو میتونستم بدون بهونه ... وای خدا.. گاهی عذاب وجدان میگرفتم و گاهی اونقدر به افکارم بال و پر میدادم که باورم میشد عاشق شدم یه حتی علاقه ای وجود داره! اما وقتی به واقعیت برمیگشتم فقط یه دلِ بی حوصله نصیبم بود! نمیدونم آخر قصه م چی بود ولی ای کاش "عشقه یه طرفه" قسمتم نباشه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۱۵🍃 نویسنده: ☺ استاد بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم بندازه فقط گفت: وقت ندارم خدانگهدار دستپاچه شدم و با عجله پشت سرش رفتم.. +استاد خواهش میکنم چند لحظه.. بدون توجه به حرفم دستگیره ی در رو گرفت که بره بیرون.. +استاد باهاتون کار فقط چند لحظه استاااد!! یکم که صدام رفت بالا،استاد مکث کرد.. پشت سرش بودم و تمام حرکاتشو ریز به ریز میدیدم.. یکم سرشو بالا گرفت! مطمین بودم چشماشو بسته و دندوناشو سفت روی هم قرار داده.. و مطمین بودم الان برمیگرده سمتم و با عصبانیت کنترل شده میگه: چیه خانوم درویشان پور! و همینطور هم شد!! نگاهم که کرد استرس گرفتم و شروع کردم با بند کوله م وَر رفتن!! +استاد میخواستم بپرسم ببخشید البته میخواستم.. -خانوووم من وقت ندارم به من من کردنای شما گوش بدم.. به سرعت از دهنم پرید: +استاد سحر کجاست؟!!! بیتفاوت گفت: به شما ربطی نداره! کوتاه نیومدم! +استاد دوستمه الان چندین ماهه بیخبرم زنگ میزنم رد میده استاد توروخدا بگین! اصلا استاد چرا شما این شکلی شدین! بی هوا "هیین" کشیدم و زدم روی دهنم! استاد هم با تعجب نگاهم کرد! چی از دهنم پرید ای خدا.. اشک تو چشام جمع شده بود.. استاد هم عمیق نگاهم میکرد.. +کارتون تموم شد؟؟!! عقب گرد کرد که بره.. -استااد؟! سحر کجاست؟؟؟!! همونطور که پشتش بهم بود نفس عمیقی کشید و آروم گفت: باهام بیا.. شت سرش رفتم.. هرجا رفت رفتم، عین جوجه اردکی که دنبال مادرش بره.. خیلی تو محوطه ی دانشگاه جا به جا شدیم.. تو راه زهرا گفت کجا با اشاره بهش فهموندم بعد میگم.. آقای پارسا شاید محزون نگاهم کرد ، اهمیت ندادم و نگاه باقی بچها.. بلاخره استاد جوون بود و مجرد و این نگاه ها طبیعی بود! کم کم داشتیم میرفتیم بیرون از دانشگاه.. دلهره گرفتم!! +استاد؟! صدام لرزید!! انگاری فهمید که بدون نیم نگاهی گفت: میتونی نیای!! +نه نه میام! سوییچشو در آورد و دکمه ی ریموتشو زد.. سانتافه ی سفید رنگی از گوشه ی خیابون چراغاش روشن و خاموش شد! دلهره م بیشتر شد یعنی باید میرفتم باهاش، اونم جایی که نمیدونستم کجاست، با مردی که تنها عنوانش چهار واحد کلاس درسی بود! یه دلشوره ی بدی تو دلم جوش خورد.. نمیرفتم خیلی ضایه بود! میرفتم چی؟! استاد تردیدم رو که دید، با پوزخندی سوار ماشینش شد و استارت زد! نمیدونم چرا اما "توکل" کردم و سوار شدم!! هرچند خودم به توکلم پوزخند زدم! کوله پشتیم رو محکم گرفته بودم روی پام.. گوشیش زنگ خورد! +دارم میرم جایی! نمیتونم! خودت باهاش برو! نمیتونم گفتم بحث نکن! گوشیشو کوبوند داشبورد جلوی ماشین! ترسیدم کشیدم عقب.. داشت وارد فضای شلوغ شهر میشد! خیالم کمی راحت تر شد.. شاید نیم ساعت ۴۵ دقیقه ای همینطور به سکوت گذشتـ.. کنار پیاده رویی توقف کرد! +پیاده شو! فورا پریدم بیرون و با نگاه کردن به سمت مخالف خیابون تابلوی بزرگی دیدم و استاد هم داشت میرفت سمت همون تابلو "بیمارستان فوق تخصصی حافظ" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۱۶🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقـرے ☺ بیمارستان فوق تخصصی چرا.. یعنی سحر اینجاست؟!
💔 ۱۷🍃 نویسنده: ☺ سحر قصد اومدن به دانشگاه رو نداشت،حداقل این ترم.. بچها میدونستن من خبر ولی چیزی نمیگم.. برای همین گاهی پچ پچآیی میکردن که سها یه روز با استاد رفت و اومد دیگه چیزی از اون روز نگفت.. قول داده بودم نگم.. چی میگفتم اخه.. پچ پچآ آزارم میداد، ناراحتم کرده بود، هیچ راهی نداشتم، این روزا نگاه آقای پارساهم تغییر کرده بود.. که بلاخره دووم نیوورد و یه روز که ساعت کلاسیمون برگزار نشد،تا من وسایلامو جمع کنم خودشو بهم رسوند.. +خانوم درویشان پور؟! لحنش شروع نکرده بوی دلخوری میداد.. همونطور که سرم پایین بود و ناخونمو بیهوده میکشیدم روی دفترم گفتم: آقای پارسا نخواین اون روز رو براتون توضیح بدم! آقای پارسا یه پسر قد بلند و چشم و أبرو مشکی بود! و سر به زیر ترین فرد کلاس..اما خب از شانس بدش یا خوبش ،از من خوشش اومده بود من از یکی دیگه، یعنی از همون اولش هم تمایلی به علاقه ای که بهم داشت نداشتم.. مستاصل گفت: سها خانوم!؟ نذاشتم ادامه بده! +آقای پارسا نه شما و هیچکس دیگه، نمیتونه از جریان اون روز خب دار بشه، من صرفا با استاد رفتم سحر رو ببینم و دیدمش و الحمدلله در جریان هستید که استاد داییه سحره!! همین! و بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم! خدانگهدار!! وسایلمو تند تند ریختم توی کوله م.. -خب منم دردم از اینه که استاد داییه سحر نیست بخدا نیست.. جا خوردم.. حسابی جا خوردم! +یعنی چی؟! کلافه نشست روی یکی از صندلیا و گفت: یعنی دایی سحر نیست و فقط ار اقوامشه! و اون اتفاقی که تو سعی در پنهون کردنش داری که بخاطر همین استادِ (لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد) افتاده.. اومد نزدیک صورتمو گفت: سها اون روز کجا رفتین؟! هضم این مشکل تو ذهنم خیلی سخت بود.. استاد دایی سحر نبود و فامیل بودن.. و از همه بدتر خودکشی و یا طلاق سحر مربوط میشد به استاد.. و این یعنی اینکه!!!!!!!!! به اقای پارسا نگاه کردم که همچنان منتظر جوابی از طرف من بود.. بهرحال نباید خودمو میباختم و اجازه میدادم انگشت اتهام به سمتم بمونه! محکم و استوار گفتم: من اونروز صرفا رفتم بیمارستان و سحر رو دیدم.. اقای پارسا اینارو از کجا فهمیدین؟! بلند شد و ایستاد رو به روم! +فهمیدم بلاخره اما خیالت راحت کسی ازشون خبر نداره! سها خانوم؟! نگاهمو دوختم به چشماش.. با صدای اروم ادامه داد : ! هرچند کاری نکرده بودم و اعتماد اقای پارسا برام مهم نبود اما اون لحظه خوشحالم کرد.. ازش خداحافڟی کردم.. طول مسیرم تا کافه هرچقدر زنگ زدم روی گوشی سحر جوابمو نداد.. اصلا گیریم که جواب میداد من چه حقی داشتم که بگم بهم دروغ گفته یا بگم چه مشکلی بوده که طلاق گرفته.. اصلا حتی اگه مشکلشون استاد بوده باشه من چه حقی داشتم که بپرسم! +خانوم درویشان پور؟! استاد صادقی بود.. نمیدونم چرا دوست نداشتم نگاهش کنم.. دلخور بودم انگاری! -بله استاد؟! +وقت دارید یه سر بریم پیش سحر؟! -من چرا بیام! انگار انتظارشو نداشت و جا خورد که به لکنت افتاد.. +خب خب بریم پیشش روحیه ش بهتر بشه شما که خبر دارین!! پوزخندم دست خودم نبود! فکرای بد میومد تو ذهنم!! نمیتونستم روی افکارم کنترل داشته باشم.. قبول کردم باهاش برم و یه سر به سحر بزنم.. اما امروز باید برام روشن میشد هرچند اگه حقی نداشتم.. میونه ی راه جرات به خودم دادم... +استاد رابطه ی شما با سحر چیه‌؟! قبل از اینکه بتونم آمادگیشو داشته باشم به شکل وحشتناکی زد روی ترمز.. چون کمربند نداشتم ، پرت شدم تو شیشه و برگشتم سرم جام.. دستمو گذاشتم روی سرم و زیر لب گفتم: روانی!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💔 ۱۸🍃 نویسنده: ☺ چون جاده خلوت بود همونجا نگهداشت.. همونطور که دست میکشیدم روی زخم سرم، با اخم برگشتم سمتش.. با دیدن چشمای ترسناکش، حرفی که میخواستم بزنم رو برگردوندم و پرسیدم: +شما خوبین😐 مسخره بود ولی باید یه چیزی میگفتم! -خانوم، درویشان، پور، قشنگ و واضح منظورتون رو بگین ببینم!!!!!! اسمم رو شمرده شمرده گفت، معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه! نگاهمو ازش گرفتم و با صدای آروم گفتم: شما دایی سحر نیستین!!! انکار کرد!! -کی همچین حرفی زده؟؟؟ +حالا هرکی ولی نیستین!!!!! -خانوم محترم.. +استاد نیازی نیست شما توضیح بدین از سحر میپرسم چون من دوست سحرم باید بدونم چرا بهم دروغ گفته!!! -شما مطلقا از سحر چیزی نمیپرسی! +میپرسم! (نمیدونم این جرات رو از کجا پیدا کرده بودم! قطعا اگه بقیه ی بچها بودن چنین جسارتی نمیکردن! البته استاد هم مثل باقی بچها باهام برخورد تند نداشت، واقعا) +اصلا از خیرش گذشتم برگردیم، نمیخواد بری روحیه ی سحر عوض بشه!! -خب مهم نیست زنگ میزنم!! شاید پنج دقیقه فقط،نگاهم کرد.. ولی من از موضعم کوتاه نیومدم! باید میفهمیدم!!! +سحر خواهر زاده ی من نیست، اما غریبه هم نیستیم!! پسر داییشم!! تیز نگاهش کردم.. انگاری چیزی رو کشف کرده باشم! +پس... -پس نداره خانوم درویشان پور، پس نداره! +نداره! از سحر میپرسم!! -بپرسید موردی نداره!! راه افتاد و رفتیم خونه ی سحر! دیگه اون ترس اولی رو نداشتم.. نمیدونم خوب بود یا بد ولی دیگه نمیترسیدم.. انگار راه برام باز شده بود!! و ای کاش چنین نمیشد.. تو اولین کوچه ی اون خیابون که اسمش بهار بود پیچید و اولین در نگهداشت!! دستم نرسیده به دستگیره گوشیم زنگ خورد! "داداشی" +سلام داداشی! -سلام خواهریم خوبی؟! استاد بیرون ایستاده بود و گنگ نگاهم میکرد! +قربونت خوبم! کاریم داشتی داداشی؟؟ +نه آجی فقط یهو یکم دلنگرونت شدم.. تک خنده ای کرد و ادامه داد، میدونی که چقد دوست دارم! نامطمين گفتم میدونم، میدونم و قطع کرد.. دلم به شور افتاد.. من دارم چیکار میکنم ، اسیر چی شدم که حتی خونه ی یه غریبه هم دارم میرم! +نمیاین پایین؟! استاد منتظر بود!! گوشیمو در آوردم زنگ زدم، علی... +جون دلم، چیشد اجی؟! -علی من دارم میرم خونه دوستم عیادتش.. برم؟! +بیرونی؟! -اره!! +برو شب باهم حرف میزنیم.. -ممنون علی!! +فقط سها، مواظب خودت باش توروخدا.. چشمی گفتم و خداحافظی کردم.. استاد نگاهم کرد و با پوزخندی گفت؛ فکر نمیکردم انقد بچه باشی! ترجیح دادم جوابشو ندم!! مادر سحر راهنماییمون کرد سمت اتاقش! در زدم، اول من وارد شدم و پشت سرم استاد.. سحر روی صندلیش نشسته بود و به دیوار خیره بود که با صدای سلام کردن من برگشت سمتمون و لبخند نیمه جونی زد و تعارف کرد بشینیم روی تختش!! +خوبی سها؟! لبخند زدم به چهره ش که این روزا خیلی معصوم شده بود.. -خوبم گلم تو چطوری چرا نمیای دانشگاه اخه!! چهره ش غمگین شد.. +حوصله ندارم سها ولش کن.. استاد که تا اونموقع ساکت بود رو کرد به من و گفت: سها خانوم مگه همه باید با سواد باشن؟! بذا ایشون مونگول بمونه! خودش خندید. مادر سحر خندید. سحر نیمچه لبخندی زد. من فقط نگاهش کردم! داشت شرایط برام سخت میشد! نگران خودم میشدم که با لبخند یڪی تپش قلب میگیرم! که به لبخندش حساسم.. +خلاصه سحر خانوم کم کم وقتشه لوس بازی رو بذاری کنار و بیای سر درس و مشقت که کلاس منو نمیتونی بپیچونی! -سپهر بیخیال شو واقعا حوصله ندارم بیام!! یه لحظه، فقط یه لحظه آرزو کردم جای سحر بودم تا میتونستم به راحتی.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ نویسنده : سیمین باقری _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
💥💕💥💕💥💕💥💕💥💔 ۱۹🍃 نویسنده: ☺ سحر از مامانش و استاد خواست تنهامون بذارن تا بتونیم تنها صحبت کنیم! استاد قبل از اینکه بره بیرون برگشت سمتمون و گفت عای عای با جفتتونما غیبت ممنوع!!! سحر خندید و من دهن کجی کردم.. کِی انقد با استاد صمیمی شده بودیم و خودم متوجه نبودم! شاید اگه روزی یکی ازم دلیل بخواد و بگه "چرا دل بدیشان دادی" در جواب بگم "خود ستاند" یا همون شعری معروفی که توی ذهنم بود و به طور کامل بلدش نبودم!! فقط میدونم هیچ دلیلی نمیتونم داشته باشم برای این خوشامدی که من تو قلبم احساس میکردم و این روزا بیشتر شده بود!! تنها که شدیم رفتم کنار پای سحر روی زمین نشستم.. دستشو گرفتم و آروم گفتم: بگو سحرم!! ترجیح دادم حال خرابشو خرابتر نکنم و همین اول کاری بهش نگم چرا بهم دروغ گفته که استاد داییش نیست! +سها؟! اشک چشماش شروع شد!! +منو رضا چهارسال بود که نامزد بودیم، رضا همسایمونه، درسش تموم شده بود و تو شرکت مهندسی باباش مشغول به کار بود،درسته من اونموقع بچه بودم و انتخابم شاید عجولانه ولی رضا رو دوست داشتن و باهم مشکلی نداشتیم.. اما رضا حسادت خاصی داشت نسبت به سپهر.. اون پسر داییمه.. (چهره ی سحر تغییری نکرد انگاری یادش نبود که گفته داییش بوده بازهم سکوت کردم تا خودش ادامه بده) پسر داییمه و ما فقط،پنج سال باهم تفاوت سنی داریم.. طبیعیه که همبازی دوران بچگی باشیم و رابطه مون باهم صمیمی باشه،اونقدر صمیمی که باهم بریم و بیایم.. اما رضا این رابطه رو درک نمیکرد اوایل عادی بود تا کم کم ازم خواست باهاش حرفم نزنم.. اما سپهر آدم راحتی بود،خودت که میبینی؟! (بله میدیم که چقدر راحت یهو وسط یه حالت جدی اسممو میگه من باید نفسم حبس شه یا اون ماجرای ساناز بدبخت و...) من کشیدم کنار بحاطر رضا سعی کردم از پسر داییم که عین داداشم میوند دور باشم و کارم کاملا منطقی بود!! تا اینکه دانشگاهمو با مشاوره هایی که سپهر بهم داد همونجایی قبول شدم که خودش بود!! تو این زمان دیگه حساسیت رضا بیشتر شد اونقدر زیاد که دیگه کلافه م کرده بود تا جایی که ازم خواست درساشو حذف کنم.. این موضوع خیلی برام سخت بود که اینهمه من عاشق رضام اما اون بهم شک داره و یه لحظه نمیتونه فکر کنه اون شوهرمه و هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه ،اونم سپهری که بدون هیچ قصدی مهربون بود!!! اما دیگه زده بودم به سیم آخر یه روزایی رو بهش دروغ میگفتم مثل اون روز.. نمیخواستم ببینمش و بازهم سین جیم بشم!! این یه طرف بود و اخلاق مامانم از یه طرف دیگه! مامان از رضا و خانوادش خوشش نمیومد، همیشه از مامانش بد گویی میکرد.. اونقدر تو گوش من خوند که مادرش آدم بدجنسیه زندگیتو خراب میکنه دخالتتو میکنه که دیگه ناامید شده بودم.. یه شب رفتم دم در شرکتشون تا بیاد بیرون منتظرش موندم وقتی اومد و رفتم پیشش بعد از حرفای روزمره مون ازش خواستم زودتر ازدواج کنیم... +راست میگی سحر؟! تو که گفتی بعد از اتمام درست و گرنه منکه شرایطشو داشتم! خیلی خوشحال شده بود و منم خوشحال تر،اما از حرف بعدیم میرسیدن ولی باید میگفتم.. -اره عزیزدلم،فقط رضا؟! رو به روش وایساده بودم و نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم! -من من نمیخوام تو خونه ی خودتون باشیم! رضا تک پسر بود! خواهراش ازدواج کرده بودن و پدر مادرش تنها بودن.. و تنها امیدشون رضایی بود که طبقه ی بالای خونشون رو برای بعد از ازدواجمون در نظر گرفته بودن.. من میدونستم شرایط رضا اینه قبول کرده بودم ولی مامان مشکل داشت و هیچ رقمه کوتا نمیومد... و دلیلش رو هم به هیچکس نمیگفت.. رضا اونشب ناراحت و خسته تر از قبل ازم جداشد و رفتیم خونه.. وقتی مادرش فهمیده بود حرف منو،امد خونمون،خیلی عصبانی بود.. مامان هم جلوش گارد گرفته بود.. منو رضا کلافه دور تر ایستاده بودیم و نگاهشون میکردیم که چطور آروم آروم داره حرمتا از بین میره.. من اشک میریختم و رضا قدم میزد.. تا اینکه مادر رصا تیر خلاص رو زد و به مامان گفت: تو هنوزم بعد از سی سال چشم دیدن زندگی منو نداری!!!! و این فاجعه بود.. از جریانش خبر نداشتم ولی میدونستم پشت این جمله افتضاحاتی هست.. مادر رضا کیفشو برداشت و تو روم گفت: مگه از روی جنازه م رد شی که بشی همسر پسر یکی یه دونه ام!! روی دوزانو سقوط کردم‌! مامان هم دست کمی از من نداشت و روی مبل خشکش زده بود.. رصا اومد کنارم نشست سحر سحر کرد بغلم کرد عزیزم و قربونت برم بهم گفت خاک توسرم به خودش گفت ولی دیگه میفهمیدم که همه چی تموم شده!! هیچی درست نمیشه!! مامان که تازه به خودش اومده بود بلند شد و محترمانه ش اینکه رضا رو از خونه انداخت بیرون!! من مونده بودم مادری که بهم گفت تنها جرمش همسایه ی دیوار به دیوار بودنه خونه ی پدریه منصورخان یا همون بابای رضا بوده که تو جوونی عاشق مامان میشه و چه قصه ها که باهم نداشتن اما یه روز که سر و کله ی دختر عمه ی منصور خان پیدامیشه
💔 ۲۰🍃 نویسنده: ☺ به لطف خدا و کمکهای من و استاد سحر تونست خودش رو به امتحانات پایانترم برسونه!! و استاد همه ی کاراشو انجام داد که بتونه بی دغدغه امتحاناشو پاس کنه و به راحتی ترمش تموم شه که این باعث خوشحالیه هممون بود!! وسایلامو جمع کردم کم کم باید میرفتم ایستگاه قطار که دیگه برسم به شهر خودمون.. کوله پشتیم روی کولم بود و چمدونم رو پشت سرم میکشیدم.. خواستم سوار تاکسی بشم که گوشیم زنگ خورد.. +جانم سحر!! بی هوا بغض کردم چقدر دوری دوباره از فضای دانشگاه و حالا به واسطه ی اون ندیدن استاد برام سخت بود هرچند که هیچ پیوند عاطفی دو طرفه ای بینمون نبود و فقط من داشتم میسوختم از فکرایی که هرلحظه از تو ذهنم بیرون نمیرفت! -ببین سها کجایی؟! +دم در دانشگاهم.چطور مگه!! -وایسا همونجایی که هستین داریم میایم دنبالت.. و قطع کرد.. تاکسی رو لغو کردم و گوشه ی خیابون ایستادم.. از خروجی دانشگاه آقای پارسا رودیدم که اونم معلوم بود میخواد بره خونه وقتی منو دیدم لبخند زد و اومد سمتم.. ساکشو گذاشت کنار پاش.. +سها خانوم دارین میرین الحمدلله سرش پایین بود و کفشامو نگاه میکرد.. -بله دوست نداشتم صحبتاش طولانی بشه و سحر سر برسه.. انگاری میخواست چیزی بگه ولی برای گفتنش تردید داشت.. -چیزی میخواین بگین آقای پارسا؟! من من کنون گفت: +میگم میشه یعنی اینکه ممکنه من شمارتونو داشته باشم؟! اخمام تو هم شد.. +البته میشد از بچها بگیری ولی نخواستم بی حرمتی بشه به محضرتون! -به چه دلیل من باید شمارمو بدم به شما؟! +لطفا -آقای پارساااا چرا خواسته ی غیر منطقی دارین... خواست حرفی بزنه که صدای بوق ممتد ماشین کنار خیابون این اجازه رو بهش نداد.. وصدای سحری که میگفت؛سهایی بدو بیا سحر و استاد باهم اومده بودن از طرفی ذوق دیدن استاد رو داشتم و از طرفی جلوی آقای پارسا احساس بدی داشتم.. آقای پارسا سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید نمیدونستم قرار دارین...بفرمایید خدانگهدار.. زیادم علاقه ای به هم صحبتی باهاش نداشتم و اصلا بهتر شد که سحر اینا اومدن و این رفت.. قبل از اینکه سوار شم رو به سحر گفتم من باید برم ایستگاه چرا گفتی وایسم.. استاد زودتر از سحر جواب داد که: سها خانوم میرسونیمتون!! سوار شدم.. -سها این پارساعه چی میگفت؟! با بی قیدی شونه ای تکون دادم و گفتم؛ نمیدونم مثل همیشه!! متوجه نگاه کنجکاو استاد شدم.. شیطنت کردم و گفتم: امروزهم که شماره میخواستن!! +چیییی؟! پسره ی پررو به قیافش نمیخورد! ولی استاد در کمال بی تفاوتی گفت: خواسته ی غیر منطقی نبوده چرا انقد بی جنبه این شما دخترا.. استاد با تمام جذابیتی که تو اقتدارش بود گاهی عجیب غیر قابل تحمل میشد.. از اینه ی ماشینش نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت؛ اینطور نیست؟! چشمکش شروع فاجعه بود یعنی که قلبمو به تپش انداخت؟! که ذوقمو بیشتر کرد؟! که موقع خداحافظی بغضمو زیاد کرد؟! سحر بغلم کرد و خداحافظی کرد و رو به استاد گفتم: ممنون استاد ترم خوبی رو باهاتون داشتیم.. ببخشید دیگه بدی کردیم یا هرچی.. خدانگهدار.. خندید و با شیطنتی که امروز بیشتر داشت خودشو نشون میداد گفت: باشــــَد.. تو دلم بی مزه ای نصیبش کردم و رو به قطار رفتم.. دستمو گرفتم به در که برم بالا.. +سها خانوم؟! -بله استاد. +گوشیتو بده؟! گیج نگاهش کردم که سرشو تکون داد که یعنی هرچی زودتر منتظرم!! گوشیمو از جیبم در آوردم و دادم دستش! دیدم که شماره ای گرفت و همزمان صدای گوشی خودش! این یعنی!!!!! ٭٭٭٭٭--💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۲۰🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقـرے ☺ به لطف خدا و کمکهای من و استاد سحر تونست خو
💔 ۲۱🍃 نویسنده: ☺ چشمکی زد و رفت!! اتفاقاتی که طی این ترم رخ داد انرژیمو گرفته بود احساس میکردم خیلی خسته شدم اونقدی که نیاز داشته باشم به استراحت مطلق.. چشمام رو بستم و خوابیدم تا رسیدن به مقصدی که ختم شد به آغوش باز علی.. اونقد تو بغلش موندم که بزور کشیدم بیرون، چونه مو گرفت توی دستش و خیره نگاهش رو دوخت به چشمام.. میفهمیدم که مردمک چشمم تند تند داره میچرخه تا علی یه حرفی بزنه از حال دلم و من بزنم زیر گریه.. میفهمید علی حال دلمو که مردمک چشمش تند تند میچرخید که پیدا کنه اشکال حال دلمو.. فقط آروم و زیر لب گفت: سهام خوب بود دلِ قشنگش!! دوباره محکم گرفتم تو بغلش.. وقتی لحطه به لحظه ی بزرگ شدنمون باهم بوده بایدم اینهمه قشنگ منو بفهمه.. بقول خودش، نمکدونش بودم بدون من زندگیش معنا نداشته :) ولی همیشه سکوت میکرد. نمیپرسید چیشده و چرا. تا خودم نمیگفتم نمیپرسید. اما ای کاش تو این مورد میپرسید درد سهاشو.. دستمو گرفت تمام مدتی که برسیم خونه، انگاری میترسید احساس امنیت نکنم تو دلم.. مامان بابا اونقد از اومدنم به خونه خوشحال بودن که مهمونی گرفته بودن! فامیلی برامون نمونده بوده که ولی همون دایی و زن دایی و پروانه.. ولی انگاری یه خبرایی جز اومدن من بود.. پروانه خوشکلتر کرده بود لباس یاسی رنگی پوشیده بود علی همینکه رسیدیم رفت پیرهن سفید پوشید.. گل و شیرینی گذاشته بودن و ... +جییییغ تموم این فکرا و پازل چیدنا نتیجه شد جیغ بلندم.. و همزمان محکم بغل گرفتن پروانه.. همه خندیدن.. +سها برو لباساتو عوض کن حاج اقای مسجد میاد صیغه موقت بخونه تا بعد دیگه ببینیم چی بشه.. انقدی ذوق زده بودم که یادم رفت گله کنم چرا زودتر بهم نگفتن خخخ رفتن لباس آبی خوشکلمو پوشیدم دامن کوتاه و کت خوشکل، یه داداش که بیشتر نداشتم :) رفتم پایین و کنار هن روی مبل دیدمشون.. پریدم جفتشونو بوسیدم.. +خداروشکر دایی اومدی روح خونه برگشت بخدا دلمون پوسید کسی خل بازی در نمیاوورد.. خودمم خندیدم که اینهمه دلقک بودم.. حاج آقا اومد صیغه رو خوند.. چقد همه شاد بودیم.. انگاری کل خستگیامو یادم رفت.. مامان میخندید بابا زن دایی.. دایی شااد بود.. علیم انگار دوباره شد ۲۵ سالش.. شکسته شد بود داداشم تو این چند سال.. بلاخره خندید از ته دل.. تا دیروقت نشستیم دور هم و جشن گرفتیم.. اخر شب هم بابا نذاشت دایی اینا برن خونشون و همونجا خوابیدن.. موقع خواب، گوشیمو نگاهی انداختم.. از یه شماره ی غریبه پیام داشتم.. "رسیدنت بخیر" دلم میگفت استاده، عقلم میگفت غیر ممکنه.. شاید آقای پارسا بود که میگفت شمارمو گیر میاره.. فورا سیو کردم و رفتم تلگرام تا عکس پروفایلشو ببینم.. یه نیمرخ بود پشت فرمون که اون یه نیمرخ هم عینک آفتابی داشت.. ولی تشخیصش برای منی که چند ماه گیر یه لبخندم فهمیدنش سخت نبود.. اسم پروفایلی که لاتین نوشته بود "SePeHr" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay