eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلم فرمودند: 💝 هر کس صبح کند و به امور مسلمانان همت نورزد، از آنان نیست و هر کس فریاد کمک خواهى کسى را بشنود و به کمکش نشتابد، مسلمان نیست. 💖 📚( کافى/جلد٢/صفحه۱۶۴/حدیث۵ ) ❤️ #مبعث پیامبر اعظم صلّى اللّه علیه و آله و سلم را به همراهان خوب کانال تبریک و شادباش عرض میکنم🌹🌸🌺 #عيد_مبعث_مبارك باشه براتون و عیدیتونو بگیرین از آقا رسول الله🌸💐🌺 خدایا🤲🏻 پیامبر اعظمت ( رحمه للعالمین) رو واسطه قرار میدیم مشکلات طبیعی و غیر طبیعی رو از مردم و کشور عزیزمون دور کن و ایران رو به اوج قله های رفیع جهان و کمال حقیقی خودش برسون یا رسول الله ای رحمت و مهربانی برای همه جهانیان مارو پیش خدای متعال شفاعت کن🙏🏻🙏🏻🙏🏻 #عيد_مبعث ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
15.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💖📹 نماهنگ ویژه 🦋 فرشته های نجات 👨‍⚕️ 💌 تقدیم به پـزشکان ، پـرستاران 🔸و هـمه عـوامـل درمانـی 💠 کاری از گروه عاشقان ولایت 🆔 @sorood_ir #کرونا #در_خانه_بمانيم #کرونا_را_شکست_میدهیم با ما همراه باشید💗 😃 @funy_eitaa
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💖📹 نماهنگ ویژه 🦋 فرشته های نجات 👨‍⚕️ 💌 تقدیم به پـزشکان ، پـرستاران 🔸و هـمه عـوامـل درمانـی 💠 کار
من لذت بردم گفتم این حال خوبو با دوستای خوبم سهیم بشم سال نو ان‌شاءالله مبارک باشه 🌹امیدوارم با سعادت، با سلامت جسمی، با دل شاد و با توفیقات روزافزون مادی و معنوی ان‌شاءالله این سال جدید را بگذرانید.🌹 ان شاءالله همتون به همراه خانواده و همه شیعیان و بندگان خوب خدا عافیت داشته باشین و عاقبت بخیری 🌸🌺💐 تقدیمی ادمین های کانال رمانکده مذهبی خدمت شما عزیزان 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تبریک رهبر معظم انقلاب به مردم ایران به مناسبت فرا رسیدن عید مبعث 🔹حضرت آیت الله خامنه‌ای: بهتر است با توجه به شرایط موجود هر کس هر کجا هست صلوات خاصه امام رضا (ع) را نثار ایشان کنیم. گزیده سخنرانی امروز ۹۹/۱/۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_چهارم عصر شهاب و خانمش در حالی وارد مزون شدند که از اتاق پشتی صدا
📚 ❤️ امیر در دلش دعا می کرد که پرونده این قدر بزرگ نباشد که نیاز به آمدن سهیل و صدرا و حامد هم باشد. حجم دشمنی ها و توطئه ها هر کدام را سر چند کار واداشته بود. گاهی دلش برای زندگی بچه ها می سوخت اما میان همه دلش برای جوانان ایران بیشتر آتش می گرفت که ندانسته همراه می شدند با دیوهایی که جز اسارتشان نقشه ای دیگر در سرشان نبود. کوچک که بود، تلویزیون کارتونی نشان می داد؛ پینوکیو و شهر لذت ها. خور و خواب و خشم و شهوت… اما آراسته و تزیین شده… و دیگر هیچ. خانه ی شکلاتی وسط جنگل که ظاهرش فریبنده بود و ساکنش جادوگر بدجنس. کسی از بیرون جادوگر را نمی دید و به هوس لذت، خودش را می کشاند تا وسط جنگل، توصیه ها را قبول نمی کرد و به همه می خندید تا خودش را برساند به خانه ی شکلاتی اما بعدش که اسیر جادوگر می شد… دیگر ناله اش به جایی نمی رسید… امیر بلند شد نگاهی به ورقه های دست شهاب انداخت و قبل از آن که برود پیش حاجی برای بررسی روند پرونده و گرفتن راه کار گفت: تمام کارایی که توی این مدت انجام شده، طبق زمان بندی و طبق روال رفت و برگشتی تنظیم کن؛ برای توجیه طرح عملیاتی و ادامه ی کار باید مدارک و استدلالمون قانع کننده باشه تا بتونیم مصوبه رو بگیریم. اون وقت می تونیم نیرو اضافه کنیم… می دونی راضی کردنشون با گزارش غیر ممکنه، با استدلال محال، با التماس سخت. هر سه راه رو باید یک جا بریم. لبخند که تمام صورت شهاب را گرفته بود، به لحظه ای جمع شد. امیر بی توجه به حال شهاب گفت: فقط می مونه یه چیز دیگه که ما توی پرونده قبلی هم خیلی بهش حساس شدیم؛ این که در ظاهر چند تا زن دخیلند، ظاهراً سوزن و قیچی اما یه اندیشه و چرایی داره. چرا با این سبک و سیاق جلو اومدن؟ از گستره ی کاریشون بوی خوبی نمیاد! امیر از در بیرون نرفته دوباره سر برگرداند و گفت: سینا اون زنه که توی تور خانم سعیدی بود، توی شمال زیر نظر نیرو هست فقط به خانم سعیدی گفتم اگر کاری بود با تو و شهاب در میون بذاره. احتمالا آرش مجبور باشه دخالت کنه برای هک و رمزگشایی. حواستون باشه که اطلاعات رو با هم تطبیق بدید. سینا سر تکان داد و گفت: – چشم – نیرو از توی خونه پیدا کردی که پروژه رو جلو ببره؟ با این حرف امیر شهاب تکیه اش را از میز گرفت و دستانش را درهم پیچیاند و گفت: آقا از زنا که تا حالا چیزی دستگیرمون نشده! مرد هم اونجا رفت و آمد داره. از بچه های آرش هم اطلاعات خوبی میشه گرفت. برو سراغشون. شهاب با رفتن امیر رو به سینا که متفکر نشسته بود گفت: برات شربت بیارم! – تو خورشتا رو توی ماستا نریز شربت پیشکش! زاغ سیای زنای این موسسه رو چوب زدنم شد شغل! هر چی تو نوجونی خطا نکردیم حالا باید خطای آبجیای این مملکت رو جمع کنیم! شهاب نچ بلندی کرد و گفت: – به جای غر غر کردن بشین صلواتای نذری که از عملیات قبلی روی دستت مونده رو بگو، خدا هم چشم و چارت رو که به سیاهیا دوختی روشن می کنه! سینا شانه بالا انداخت و گفت: – اونو که وظیفه ی عیالمه! اما این صوتایی که آقا امیر می فرسته کولاکه! قابل تحمل می کنه این عملیاتو! – من مناجاتای میثم رو دوست داشتم. فقط سینا! – جان! زوم کن روی مردا شاید فرج بشه! – آره! گیر و گور رو مردا انداختن تو جون این زنا، خودشون رو هم باید به تله بندازیم! چرا به ذهنم نرسیده بود؟ چند تا مرد هم توی این موسسه هستند… باشه، باشه! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ من۴ اولین بار تو یه کافه قرار گذاشتم. حالم چند روز خوب نبود. اون قدری که ترجیح می داد م تو سرمای پارک قدم بزنم ولی تنها نباشم. می رفتم توی پارک بانوان! با چند تا از بچه ها قرار می ذاشتیم، قبل از رفتن فقط سه ساعت طول می کشید تا از آرایشگاه بیرون بیام! تلخندی گوشه لبش را بالا برد: – پونصد می دادم بابت یه مهمونی پارک، خیلی از عکسای اوایل کانالم برای همین مهمونیایی بود که می رفتیم! اما وقتی با اون رفت و آمد کردم دیگه کارم خیلی متفاوت شد و درآمدم بیشتر! این جمله را که گفت، بی اختیار آه سردی از گلویش خارج شد. دلش نوجوانیش را هم می خواست و هم نمی خواست. زور گفتن های پدرش… اه اصلاً دلش نمی خواست دیگر کنار پدرش قرار بگیرد، تمام داد و قالش سر او و مادرش بود اما بعد از طلاق دادن مادر و زن گرفتنش، تازه خودش شد یکی از همین مرد هایی که هر کاری دلشان می خواهد می کنند. مادر و زن بابایش هم هر کاری دلشان خواست کردند. او میان تضادها بزرگ شد؛ تضاد پدر و مادر و جامعه و مدرسه. دلش حتی برای مدرسه هم تنگ شده بود، همان مدرسه ای که معلم¬هایش یک کله نصیحت بودند و اعتراض به رفتارهای نوجوانانه! نوجوانی که یاغی بود و عقده های ناگشوده زیاد داشت. شاید هم لج بازی هایی که با خانواده و زندگی داشت او را وادار می کرد تا به حال هیچ کس رحم نکند؛ نه خودش و نه معلم و مادر. وقتی هر کس سرش داغ زندگی خودش است و لذت بردن، او هم حق خودش میدید که برود دنبال لذت هایش و به همه بخندد. خیابان ها را با دوستانش متر می کرد، سر به سر خیلی ها می گذاشت، تا ساعت ها در کافه و پارک می ماند، صدای خنده اش چشم ها را می چرخاند… وای که چه کارها کرده بود. از تمام روزها و آدم های نوجوانیش متنفر بود. چشم بست تا خاطره ها را نبیند. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
ShabMabasPayambar1392[02].mp3
3.73M
🌸 #عید_مبعث 💐 تاج نبوت که رو سر پیغمبر 🎤 حاج میثم مطیعی 👏 سرود 👌بسیار زیبا 🌺 عید #مبعث بر تمامی مسمانان جهان مبارک 🌺 #عید_مبعث_مبارک 😍 😃 سرگرمی بازار ایتا 😃 @funy_eitaa ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا