eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!».. ادامه دارد... ┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 🌱 ❇️ 👌عواطف انسان كه ارگانهاي بدن را ضعيف ميكند : ۱ _ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ : ﮐﺒﺪ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ۲ _ ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ : ﺷﺸﻬﺎ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ۳ _ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ : ﻣﻌﺪﻩ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ۴ _ ﺍﺳﺘﺮﺱ : ﻗﻠﺐ ﻭﻣﻐﺰ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ۵ _ ﺗﺮﺱ : ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﮐﻠﯿﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ . ☘ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻮﺍﻃﻒ ﻣﻨﻔﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪﺑﺎﻋﺚ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﮔﺮﺩﺩ، 🌿ﭘﺲ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ،ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ، ﺧﻮﺏ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﺪ ... ﺧﻮﺏ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯿﺪ . 🍃ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯿﺪ 🌱 ﺯﻧﺪﮔﯽ کنید. 📚@romankademazhabi♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 سخنرانی تلویزیونی ✨رهبر انقلاب روز 🌟 برگزار خواهد شد 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای روز پنج‌شنبه [۲۱ فروردین ۹۹] مصادف با نیمه شعبان، سالروز ولادت باسعادت قائم آل محمد (عج) با ملت شریف ایران مستقیم سخن خواهند گفت 🔺سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب اسلامی ساعت👈 ۱۱ صبح از شبکه‌های رسانه ملی 🔺 همچنین از پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR و حساب‌های اینستاگرام و توئیتر این پایگاه به زبان‌های مختلف و به صورت زنده پخش خواهد شد. 🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 بصیرت عمار(ایتا)🔎🔭 🔎🔭@basirrat_ammar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... بیستم 👇 💎 " نگاهِ حرام، نابود کننده لذّت " 🔹 یه مثالِ دیگه هم در این مورد تقدیم میکنیم تا "نگاهِ قشنگِ اسلام به زندگی و لذّت بردنِ انسان" مشخص بشه. 👇👇 🌺 مثلاً اسلامِ عزیز به شما میگه برای اینکه از لذّت ببری من بهت برنامه میدم. -- چه برنامه ای؟ * به نامحرم نگاه نکن! 👀🚫 🔻خب آقای اسلام! من خوشم میاد که نگاه کنم!😤 🔹🔸⭕️🔷 💞 ببین عزیز دلم؛ بله درسته که اگه به حرام نگاه کنی یه ذره لذّت میبری 🚷 ولی خودت رو از یه اقیانوس لذّت دائمی "توی همین دنیا" میکنی! -- چطور؟ * اول بذار ازت یه سوال کنم؛ شما چرا نگاه حرام میکنی؟ 🔹برای اینکه خوشت میاد دیگه. درسته؟ 🔹برای اینکه میخوای "خیلی لذّت ببری". بله؟ 🔺بله دیگه دقیقاً همینه!👌
♻️ شما اینو میخوای اما دقیقاً برعکس میشه!😊👇 شما با "نگاهِ حرام" داری "امکانِ لذّت بردنِ خودت" رو از بین میبری! ❌ 👈 چون با "لذّت بردن"، درست برخورد نمیکنی. در واقع طبقِ ، لذّت نمیبری. ⚠️اینجوری لذّتِ "رابطۀ عالی با همسرت" رو هم از دست میدی.💔 دیگه از نگاه به همسرت هم لذّت نمیبری.....🚫 🔞 کسی که اهلِ بشه اولین مشکلی که پیدا میکنه اینه که:👇 نسبت به همسر و فرزندانش سرد میشه. 💔 ⭕️ بنده خدا میخواسته لذّتِ بیشتری به دست بیاره امّا اتفاقاً "لذّت های و و " رو به خطر انداخته.... ✅💢👆 ⁉️ چرا اسلام آنقدر براش مهمه که شما لذّتِ حرام نبری؟ 🌎💖 چون در نهایت میخواد که شما "توی همین دنیا" هم بیشترین لذّت رو ببری.👌 🌷💞🌺🌹 🔴 ولی متاسفانه بعضیا "از دور" فکر میکنن اسلام دینِ زجر کشیدنه! برای همین حتّی از کنارِ دین هم عبور نمیکنن!😒 📡👿 البته از نقشِ و در "فریبِ افکارِ عمومی" نباید غافل شد. 🔷➖✅🔹🔺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 با ماجرایی که سر قضیه رمان در بخش ظهر گاهی پیش اومد و مجبور شدیم متوقف کنیم از امروز با رمان زیبای عاشقانه تحولی در خدمتتون خواهیم بود رمان شماره: 5️⃣4️⃣ 📚 ✍🏻 نویسنده: در پست بعدی اشاره ای به این رمان جذاب خواهیم کرد ان شاءالله هر روز در بخش ظهرر گاهی (دور و بر ساعت 14) تقدیم نگاه پر مهرتون میکنیم ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼 ❤️ 🌼 ❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱 "هالین" دختر18ساله ای که به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه... کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰 ✍نویسنده : رپلای به قسمت اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/19633 📚 @romankademazhabi♥️ 🌼🍃🌼 🌼🍃🌼
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝نویسنده: 🔻 باصدای آلارم گوشیم ازخواب نازم بیدارشدم وطاق بازروی تخت قرار گرفتم وبه سقف خیره شدم ومتفکر گفتم: +تف توروح اون عزیزدلی که مدرسه رو خلق کرد. همچنان که غرغرمی کردم ازتخت پایین اومدم وبه سمت کمدم رفتم،لباس مدرسم وبرداشتم وشروع کردم به عوض کردن لباسام. روبه روی آیینه ایستادم ومقنعم وروی سرم گذاشتم،داشتم باشانه موهام وبه سمت راست صورتم متمایل می کردم که دراتاقم به شدت بازشد. باترس ولرزبه سمت دربرگشتم که مامانم وجلوی دردیدم. باعصبانیت وصدای نسبتاًبلندی گفتم: +مگه اینجاطویلس؟یه دربزن میای تودیگه مامان دستش وبه کمرش زدوگفت: مامان:بدترازطویلس،سلامتم که خوردی باکلافگی گفتم: +خب بابا،سلام،کارت وبگو همچنانکه ازاتاق می رفت بیرون گفت: مامان:بیاصبحانه بخور +اوکی برومنم میام ازاتاق رفت بیرون منم بعدازمرتب کردن موهام ازاتاق اومدم بیرون. ازپله هاپایین اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وباگفتن سلام کوتاهی به بابام وخانم جون پشت میزنشستم وشروع کردم به خوردن صبحانه. وسط صبحانه خوردنم بودم که سنگینیه نگاه خانم جون وروخودم حس کردم، سرم وبالاآوردم ونگاهش کردم. زوم شده بودروی موهام که ازمقنعم بیرون زده بود.باحالت سوالی گفتم: +جونم خانم جون؟آدم ندیدی؟ سری ازتاسف تکون دادوبه موهام اشاره کردوگفت: خانم جون:بپوشون اون شراره های آتشین رو باحالت تهاجمی گفتم: +شراره های آتشین کیلوچند؟خانم جون به این چندتا تارمومیگی شراره های آتشین؟ خانم جون:میدونی همین چندتا تارمو میتونه چندتاجوون وتحریک کنه؟ فنجون قهوه ام وروی میزگذاشتم وگفتم: +خب اون چندتاجوون چشماشون و بگیرن ونگاه نکنن،درضمن الان دیگه کسی باچندتا تارموازخودبی خودنمیشه شما بدجورتوقرن دایناسورهاموندی. خانم جون بااین حرفم چشماش گردشد، بابانیمچه اخمی کردوگفت: بابا:هالین درست صحبت کن دستم وتوهواتکون دادم وبروبابایی گفتم وازپشت میزبلندشدم وبه سمت دررفتم، صدای خانم جون وشنیدم که گفت: خانم جون:تربیت این بچه کارداره پوزخندی زدم وبابی خیالی جلوی آیینه مقنعم وعقب ترکشیدم وبعدازپوشیدن کتونیام ازسنگفرشاردشدم وازخانه اومدم بیرون.... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝نویسنده: 🔻 رفتم سرکوچه ومنتظرسرویسم ایستادم، آستینای مانتوم وتایک وجب بالاترازمچ بالابردم وهمچنان به ساعتم نگاه کردم و زیرلب گفتم: +مرتیکه ((رارنده ی سرویس))ده ساعته من ومَچَل خودش کرده،اه. یک پسردبیرستانی ازجلوم ردمی شدبا دیدنم گفت: پسر:چه اخمو،اخم نکن زشت میشی چشم غره ای بهش رفتم وگفتم: +زرنزن بابا،راهت وبکش وبرو خواست چیزی بگه که سرویسم رسید، وقتی خواستم ازجلوی پسرردبشم محکم پاش ولگدکردم وقبل ازاینکه چیزی بگه سوارسرویس شدم. روبه رارنده سرویس کردم وباطعنه گفتم: +نمیومدی زودبودحالا. بعدازگفتن این حرف بی توجه به اخمش به سمت صندلیه عقب رفتم وکناردوستم دنیانشستم ومحکم کوبیدم روی شونش وگفتم: +به به دنیاخانم،چطوری؟ همچنان که شونش وماساژمیدادگفت: دنیا:چقدرتووحشی آخه؟خوبم توخوبی؟ +خوبم،چه خبر؟انشاءبرای ادبیات نوشتی؟ بابیخیالی گفت: دنیا:ازاینترنت درآوردم +زحمت کشیدی اصلاکمرت شکست زیرباراین همه زحمت چشم غره ای رفت وهدفونش وروی گوشش گذاشت وچشماش وبست. به صفحه ی گوشیش که روشن بود نگاه کردم،آهنگی که گوش می داد غمگین بودمطمئن بودم یه اتفاقی براش افتاده اینوازرفتارشم می شدفهمید. شونه ای بالاانداختم وزیرلب گفتم: +به وقتش می فهمم چشمم وبستم وسرم وبه پشت صندلی تکیه دادم وسعی کردم تارسیدن به مدرسه ی دربه درشدمون یکم بخوابم. ***** سرکلاس نشسته بودیم وزُل زده بودیم به معلم ادبیاتمون.خدامیدونه چقدرازش نفرت دارم،طرزصحبتش افتضاحه،هرچی ازدهانش درمیادبه بچه هامیگه. باصداش به خودم اومدم: خانم نصیرزاده:محتشم بیاانشاتوبخون. همچنان که بلندمی شدم وبه سمتش می رفتم زیرلب گفتم: +محتشم وکوفت،محتشم ودردانگاراسم ندارم حتمابایدفامیلیم وصداکنه انگاربا کلفتش طرفه حداقل یه خانم کنارش بزار. پوف کلافه ای کشیدم وکنارمیزش ایستادم وشروع کردم به خواندن. بعدازمن دنیاروصدازد،دنیاهم بلندشدو شروع کردبه خواندن‌.سرم وبالاآوردم که چشمم خوردبه هانیه،رنگ صورتش شده بودرنگ میت،باچشمای گردشده زُل زده بودبه دنیا،باتعجب نگاهش کردم وبادستم بهش علامت دادم که نگاهم کنه ولی متوجه نشد.انشاءدنیاتمام شدو خانم نصیرزاده هانیه راصدازد.دیگه کم مانده بوداشک هانیه دربیادباپاهای لرزون ازجاش بلندشدوکنارمیزایستادوبامِن مِن شروع کردبه خواندن،یکم که دقت کردم متوجه شدم انشاش دقیقاشبیه انشاء دنیاس.به دنیانگاه کردم لبش وبه دندان گرفته بودوناخناش وتودستش فشار می داد. خواستم آرامش کنم که جیغ خانم نصیرزاده رفت هوا: خانم نصیرزاده:دختره ی احمق بی شعور چراانشات مثل محمدیه؟ هانیه چیزی نگفت که یکی ازبچه های رواعصاب کلاس ازجاش بلندشدوروبه خانم نصیرزاده گفت: سارینا:خانم هم دنیاهم هانیه دوتاشون از اینترنت درآوردن. صدای دنیاروشنیدم که زیرلب گفت: دنیا:لال بمیری به حق یکی ازاماما. خندم گرفت،خوشم میاددنیاهم مثل من هیچکدام ازامام هارانمیشناسه. خانم نصیرزاده روبه هانیه کردودنیاکرد وگفت: خانم نصیرزاده:وقتی به دوتاتون صفردادم وآمارتون وبه خانم غلامی(مدیر)دادم اونوقت می فهمید که نبایدازاین کاراکنید. دنیاچشم غره ای به خانم نصیرزاده رفت وهانیه هم شروع کردبه گریه کردن،با خودم گفتم: +چقدرلوسه این دختر خانم نصیرزاده نفس عمیقی کشیدتامثلا خودش وآرام کنه هرچندکه دراون تاثیری نداره چون اون ازهمان ابتدای خلقت بی اعصاب بود. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل چهل و نهم كم كم زندگى به روال عادى باز مى گشت. حسين به سر كارش برگشته بود و من هم مشغول درس خواندن بودم. على و سحر، از چند هفته بعد از آمدن على به مسافرت رفته بودند. سفر ايران گردى! و فقط من و حسين مى دانستیم كه چرا على با آن عجله مى خواست به همراه همسرش جاى جاى ايران را بگردد. به اواخر ترم نزديک مى شديم و داشتيم روى روال طبيعى كارمان مى افتاديم كه اتفاق ديگرى، كاممان را تلخ كرد. چند روزى بود ليلا سر كلاس نمى آمد. چند بار از شادى سراغش را گرفته بودم كه جواب داده بود: هر چى زنگ مى زنم خونه شون كسى بر نمى داره! خودم هم چند بار به خانه مادرش تلفن كرده بودم و كسى گوشى را برنداشته بود. اواخر هفته بود كه شادى ناراحت در كلاس را باز كرد. استاد نيامده بود و هر كس مشغول كارى بود. من هم داشتم قسمتهايى از جزوه را كه نداشتم، مى نوشتم. با اولين نگاه به شادى فهميدم اتفاق بدى افتاده، فورى پرسيدم: چى شده شادى؟ روى صندلى ولو شد: ليلا بيمارستانه... هراسان پرسيدم: چرا؟ چى شده؟ شادى با بغض جواب داد: بچه اش سقط شده... - تو از كجا فهميدى؟ - امروز رفتم دم خونه شون، اتفاقا مهرداد هم داشت مى رفت بيرون، اون گفت. مى گفت چند روزه الان بيمارستانه، افتاده به خونريزى و وقتى رسوندش بچه مرده بوده! سوزش اشک را دوباره در چشمانم حس كردم. خدايا! اين چه تقديرى است. با صدايى بلند گفتم: چرا همه اش داره بد مى آد؟ شادى با تغيّر گفت: زبونت رو گاز بگير، خدا رو شكر، حال خودش خوبه. - حالا كدوم بيمارستان بستريه؟ - مهرداد گفت امروز بعدازظهر ميارنش خونه، خونه پدرى اش، مى ريم همون جا ديدنش. بعدازظهر، قبل از بيرون رفتن از خانه براى حسين يادداشت گذاشتم و راه افتادم. در بين راه چند كمپوت و يک جعبه شكلات خريدم. وقتى جلوى در خانه شان پارک كردم تازه متوجه شدم چقدر به ليلا سخت گذشته است. دو ماه بيشتر به زايمانش نمانده بود. و خيلى سخت بود بچه اى كه هفت ماه با خودت حمل كرده اى، از دست بدهى. مطمئن بودم ليلا به بچه اش علاقه مند شده بود و حالا برايش خيلى سخت بود كه مرگش را تحمل كند. وقتى وارد خانه شان شدم، شادى آمده بود. مادر ليلا جلو آمد و صورتم را بوسيد. با دقت نگاهش كردم. انگار چندين سال پيرتر شده بود. از آن زن خونسرد و بى خيال ديگر خبرى نبود. وارد اتاق سابق ليلا شدم كه باز روى تخت آن خوابيده بود. زير چشمانش دو چاله سياه افتاده بود. با ديدن من لبخند كمرنگى زد و گفت: سلام مهتاب، حال و روزم رو مى بينى؟ با بغض گفتم: آخه چى شد؟ چرا اينطورى شد؟ مادر ليلا از پشت سرم جواب داد: خوب مادر، زن جوون توجه و مراقبت مى خواد، اين دايم داشت تو اون خونه حرص مى خورد. خوب معلومه يا يک بلايى سر خودش مى آد يا بچه اش! هى بهش گفتم آروم باش، وقتى حامله اى بايد آرامش داشته باشى، تغذيه خوب داشته باشى، ورزش كنى. اما ليلا فقط حرص خورد، غذاش شده بود حرص و جوش! زير لب گفتم: خدا رو شكر خودش سالمه! صداى ليلا انگار از ته چاه مى آمد: مهتاب، من به خاطر اين بچه خيلى چيزا رو تحمل كردم، ولى حالا ديگه انگيزه اى ندارم. شادى با ناراحتى گفت: چى مى گى؟ به اين زودى تصميم نگير. خانم اقتدارى روى صندلى افتاد و گفت: نه شادى جون! اين بار تصميم درستى گرفته، حالا چون خودش خواسته زن مهرداد شده كه نبايد يک عمر بمونه و بسوزه تا تاوان بده، مردى كه با داشتن زن جوون، عياشى مى كنه قابل زندگى نيست، حتى اگر دنيايى پول و ثروت داشته باشه. اون دفعه هم به حرف من گوش نكرد، من مادرم، خير بچه مو مى خوام. حالا هم دير نشده، ليلا هنوز سنى نداره، ولى اگه بمونه و بسازه موقعى مى رسه كه مهرداد پير و از كار افتاده مى شه و اون وقت ليلا مى شه پرستار تمام وقت! اين جور مردها وقتى هم گوشه خونه مى افتن چون خودشون تو جوونى هزار جور كثافت كارى كردن، در مورد زنشون بدگمان مى شن و پدر زن بدبخت رو در مى آرن. كجا بودى؟ با كى بودى؟ كى بود زنگ زد؟ به كى زنگ زدى؟... مگه ليلا ديوانه است؟ پس تكليف خودش و زندگى اش چى مى شه؟ نبايد از عمرش لذت ببره و استفاده كنه؟ به ليلا نگاه كردم كه چانه اش مى لرزيد و اشک در چشمان سياهش موج مى زد. در دلم آرزو كردم كه اى كاش دختران جوان و دم بخت، ليلا را در اين حالت مى ديدند و به اين نتيجه مى رسيدند كه پول ضامن خوشبختى نيست! شب، وقتى براى حسين حال و روز ليلا را تعريف مى كردم، هنوز قلبم از ديدن دوستم در آن وضعيت، درد مى كرد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين هم در اندوه گوش كرد و در آخر حرفهايم گفت: -اى كاش شوهر ليلا قدر قدرتى كه خدا بهش داده، مى دونست. پول زياد، يک قدرته، مى تونه باعث بشه آدم در دنيا و آخرت خوشبخت و سعادتمند باشه، امتيازى كه فقيرها ندارن، فقيرها نمى تونن مسجد و مدرسه بسازن، نمى تونن به نو عروساى بيچاره جهيزيه بدن، به تحصيل يتيم ها كمک كنن، اما پولدارها مى تونن و اگه كسى پول داشت و قدم خيرى براى همنوعاش برنداشت از تمام اون فقيرا بدبخت تره! آن شب، وقتى مى خوابيدم، در دل از اينكه شوهرى فهميده و انسان مثل حسين دارم، خدا را شكر كردم. آن ترم ليلا براى امتحانات هم به دانشگاه نيامد. ضعف جسمانى و افسردگى روحى از پا در آورده بودش، اين بود كه من و شادى بدون ليلا درس خوانديم و امتحانات را پشت سر گذاشتيم. شادى كه آن روزها حال عجيبى داشت، شب تا صبح براى امتحانات درس مى خواند و صبح تا شب هم به دنبال خريد عروسى اش بود. اينطور كه تعريف مى كرد، رامين پسر ساده و با محبتى بود كه عاشقانه شادى را دوست داشت و براى راضى كردن دل شادى به همه كارى دست مى زد. مراسم عقد و عروسى شادى در يک روز و درست يک هفته پس از پايان آخرين امتحانمان بود. قرار بود براى ماه عسل به جزيره كيش بروند و من به جايش ثبت نام ترم جديد را انجام دهم. شادى براى عقد، من و ليلا و براى عروسى سهيل و گلرخ را هم دعوت كرده بود. براى عقد، كت و شلوار زيبايى به رنگ طوسى داده بودم به خياط تا برايم بدوزد. مراسم عقد در خانه پدرى شادى برگزار مى شد و مراسم عروسى در يک تالار، حسين آنروز مرخصى گرفته بود تا به من كمک كند، گلرخ و سهيل هم براى عروسى مى آمدند. شب گذشته با ليلا تماس گرفته بودم تا اگر مى خواهد دنبالش برويم، اما جواب داده بود هنوز معلوم نيست بيايد و اگر خواست همراه مادرش به مجلس مى آيد. جلوى آينه مشغول آرايش كردن بودم كه حسين وارد اتاق شد. با ديدن من در آن حالت، جلو آمد و دست روى شانه هايم گذاشت: - مهتاب كارى كن حداقل عروس، امشب به چشم بياد. با خنده گفتم: تو از قيافه من خوشت مى آد. همه كه خوششون نمى آد. حسين موهايم را نوازش كرد: همه بى سليقه هستن!... با دستم آرام كنارش زدم: بس كن، باز بى كار شدى؟ حسين دستم را گرفت: كار من تويى عزيزم، هر چقدر هم ازت تعريف كنم، كمه. جدى پرسيدم: حسين تو از ازدواج با من راضى هستى؟ در چشمانم خيره شد: من خيلى خوشبختم مهتاب، اين يكسال جبران همه سالهايى كه در رنج و تنهايى گذراندم، كرد. فقط گاهى آرزو مى كردم اى كاش خونواده ام بودند و تو را مى ديدند. و در شادى داشتن تو با من سهيم بودند. گاهى وقتها فكر مى كنم تمام اينا يک خوابه، يک روياست. تو، با اونهمه امكانات و شانس هاى بهتر از من، در كنار منى. با اين صورت و هيكل زيبا و اخلاق و رفتار مثل فرشته ها! بعد دعا مى كنم اگه خوابم، بيدار نشم. تحت تاثير حرفهايش، دو طرف صورتش را بوسيدم و گفتم: - عزيزم، تو مستحق خيلى بهتر از من هستى، اين من بودم كه شانس داشتم و با تو آشنا شدم. حالا هم به آرزوم رسيده ام و هميشه خدا را شكر مى كنم. من هم گاهى آرزو مى كنم كاش پدر و مادرت بودند تا دستانشان را كه تو را اينطورى بزرگ كرده اند، مى بوسيدم. حسابى دير شده بود، با عجله لباس پوشيدم و به حسين كه از حمام بيرون آمده و هنوز مرا نگاه مى كرد گفتم: چيه؟ جن ديدى؟ بعد خودم را لوس كردم: حسين، مى شه بعد از عقد منو بيارى خونه لباس عوض كنم؟ لبخند زد: جان نثار در خدمتگزارى حاضرم و مفتخر! وقتى رسيديم، عاقد در حال خواندن خطبه عقد بود و شادى هميشه شيطان، براى اولين بار سر جايش ساكت و آرام نشسته بود. واى كه چقدر زيبا شده بود. لباسش پيراهن سفيد و زيبايى بود كه برخلاف اكثر لباسهاى عروسى دامن پف دار نداشت، شادى قد و هيكل درشتى داشت و دامن پف دار، گنده تر نشانش مى داد. از گوشه چشم نگاهى به من انداخت و لبخند زد. در ميان هلهله و سر و صداى زنها، شادى بله را گفت. به آقاى راوندى نگاه كردم كه شرمزده و محجوب، از هديه دهندگان تشكر مى كرد. به اطراف نگاه كردم، اما اثرى از ليلا و مادرش نبود. سكه اى به عنوان هديه براى شادى خريده بودم كه جزو آخرين نفرات تقديم عروس و داماد كردم. وقتى جلو رفتم، شادى با خوشحالى گفت: - چه خوب شد حداقل تو آمدى. ليلاى بى معرفت نيامده. آهسته گفتم: طفلک حال نداره، بهش حق بده. شادى مشغول عكس يادگارى انداختن بود كه من و حسين به طرف خانه حركت كرديم، بايد لباس عوض مى كردم و به دنبال سهيل و گلرخ مى رفتيم. پايان فصل 49 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی در بخش ظهر گاهی 2️⃣ _ رمان عاشقانه و زیبای در پارت عصر گاهی ، 3️⃣ _و با رمان در پارت شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود 🕋 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی : از خانه تا خدا ✨🦋💝 با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود 📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ توضیحات بسیار مهم استاد در مورد طوفان توییتری 🗓 چهارشنبه، ۲۰ فروردین، ساعت ۲۱ الی ۲۳ ، شب ولادت امام زمان عملیات عظیم، ویژه و جهانی توییتر. 💢 از الان با هشتگ (منجی وعده داده شده) توییت هاتون رو آماده کنید. 🔆 منتظران، به پا خیزید... ⭕️ نشر_حداکثری ✍🏻 مصاف بصیرت عمار(ایتا)🔭🔍 🔭🔍 @basirrat_ammar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا