eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟👈ریپلای به پارت اول از فصل اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/22961 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 📣 از فردا 😍 رمان زیبای را در بخش ظهرگاهی☀️ در کانال 📚رمانکده مذهبی❤️ بخوانید. ↪️ریپلای به پارت اول فصل دوم👇 eitaa.com/romankademazhabi/24117 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🔑🔓🔑🔓🔑🔓 🌧 بهترین فـــــیلتر شکن انسان با انجام فیلترهایے بین خود و خدا ایجاد میکند ! گناهانے که مانع استجابت هستن و راه انسان به خدا رو ناهموار میکنن و اما " " بهترین فیلتر شکن دنیاست! خـــــدا این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده است خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع انجام مے شود و رشد و کمال انسان را سرعت مے بخشد. اگر باور ندارید این آیه را بخوانید " إِنَّ الصَّلاة تَنهےٰ عَنِ الفَحشاءِ وَ المُنکَر " 🔅"بدرستے که نماز انسان را از فساد و فحشاء باز مے دارد "🔅 📜عنکبوت_آيه۴۴
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.» پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود. پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.» 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!» کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.» زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.» خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.» برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلـوات💐 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
*❁ ﷽ ❁ ❣ سلام امام زمانم❣ 🌾 مهدی جان سلام به ٺـ✨ـو اےگل 🌼نرگـس! سلام به ٺــو ڪہ در سيم خاردار گناهانماݩ اسيرے. 🌾ما را ببخش! ڪہ حتي بہ اندازه‌ۍ نجاٺ دادڹ گلے 🌸از مياݩ سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چہ برسـد بہ تلاش براےرهايۍ شما از زنداڹ غيبــت.😔💔 🌼🍃اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃
(تقویم همسران) ✴️ جمعه 👈 2 آبان 1399 👈 6 ربیع الاول 1442👈 23 اکتبر 2020 🏛مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️امور دینی و اسلامی . ❇️ روز شایسته ای است برای امور زیر : ✅ خواستگاری و عقد و ازدواج . ✅ خرید وسیله ی سواری . ✅ و رفتن به تفریح و شکار نیک است . ✈️مسافرت :مسافرت بعد از ظهر خوب و سودمند و خیر دارد . 👶 زایمان خوب و نوزادش خوش قدم و پر روزی خواهد شد . ان شاء الله 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی است و تا عصر برای امور زیر نیک است . ✳️ جراحی . ✳️ درو غلات و برداشت محصولات کشاورزی . ✳️ و امور کشاورزی و زراعت نیک است. 📛 برای دیدارهای سیاسی خوب نیست . 🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید. @taghvimehamsaran 💑 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👩مباشرت امروز.... پس از وقت فضیلت نماز عصر دانشمندی معروف و با شهرت جهانی گردد . ان شاء الله . 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه ) ، مجامعت برای سلامتی مفید است ، ولی تاثیر خاصی بر فرزند ندارد . 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) ، باعث بلای ناگهانی می شود . 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن موجب رعشه اعضا می شود . @taghvimehamsaran ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه ی 7 سوره مبارکه " اعراف " است. و الوزن یومئذ الحق فمن ثقلت موازینه .... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده انجام کاری از کارهای خود را به گروهی واگذارد و برخی در انجام آن تلاش کنند و موجب ترفیع مقامشان نزد او گردد و برخی کوتاهی که از چشم وی بیفتد . شما چیزی همانند ان قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸
﷽❣ ❣﷽ دست مرا بگیر ببین ورشکسته ام😔 آب از سرم گذشته و من دست بسته ام کار مرا حواله نده دست دیگری محتاجم و فقط به تو امید بسته ام
حرف زدن با امام زمان (ع) ✍مرحوم آیت الله میلانی میفرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد و دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شب‌اش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد.‌ بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند. آیت الله بهجت می فرمود: بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است. قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد، به گوش حضرت رسیده است. او نزدیک است، درد و دل‌ها را می‌شنود. با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید. در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی نامه‌ای نوشت از یکی از شهرهای دور نامه‌ای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ حضرت در جواب ایشان نوشتند: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک‏» لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو. ما از شما دور نیستیم. 📚بحارالانوار/ ج۵۳/ ص۳۰۶ 🥀 😷
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟👈ریپلای به پارت اول از فصل اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/22961 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 📣 از فردا 😍 رمان زیبای را در بخش ظهرگاهی☀️ در کانال 📚رمانکده مذهبی❤️ بخوانید. ↪️ریپلای به پارت اول فصل دوم👇 eitaa.com/romankademazhabi/24117 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.» صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.» می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 🌹 بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.» گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...» در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچه‌ها جنازه‌اش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است. حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🌱🌹پایان🌱🌹 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
(تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ شنبه 👈 3 آبان 1399 👈 7 ربیع الاول 1442👈 24 اکتبر 2020 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی . 🌙⭐️احکام دینی و اسلامی. ❇️ روز شایسته ای است برای امور زیر : ✅ آغاز نوشتن کتاب . ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✅ و امور کشاورزی و زراعت نیک است . 👶مناسب زایمان و نوزاد ستاره اقبالش سبک و زندگی با برکتی خواهد داشت . ان شاء الله 🤕بیمار امروز زود شفا یابد . ان شاءالله 🚖 مسافرت : مسافرت خوب و سودمند و خیر دارد . 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است . ✳️ ختنه و نامگذاری فرزند . ✳️ شرکت زدن . ✳️ و عهد و پیمان نوشتن نیک است . 📛 امور ازدواجی خوب نیست . 💑 امشب .. # مباشرت (شب یکشنبه ) ، مجامعت برای سلامتی مفید است ، ولی تاثیر خاصی بر فرزند ندارد . 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث دولت و ثروت می شود . 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، سبب مرگ ناگهانی می شود . 😴😴 تعبیر خواب امشب. خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 8 سوره مبارکه ی " انفال " است. لیحق الحق و یبطل الباطل و لو کره .... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که میان خواب بیننده و دیگری اختلافی می شود و دعوا را نزد قاضی ببرند و معلوم شود حق با خواب بیننده است . ان شاء الله. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست. 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🔆 🔸مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. 🔹کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. 🔸مرد قبول کرد. 🔹در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. 🔸باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سُم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. 🔹دومین دَر طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد، جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک‌تر است و این ارزش جنگیدن ندارد. 🔸سومین دَر طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. 🔹پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دُم گاو را بگیرد.اما.........گاو دُم نداشت!!!! 🔴 زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کنیم که همیشه فرصت‌های مناسب را دریابیم. 😷 🚩 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚 💎! خر همه ی حیوانات را مجبور کرد که ساعت ۶ صبح بیدار شده و ۶ عصر بخوابند!در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند ۶ لقمه غذا بخورند.وقتی خواستند پینگ پنگ بازی کنند، هر تیم ۶ بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز ۶ دقیقه باشد. کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرددر یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از اینها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد. همه ی حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند. بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.شیر به دیدارش رفت و گفت: من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟ خر گفت:حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم، شماها چرا این همه سال عین بُز اطاعت کردید؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋👌🌼👌🌺👌🌸👌🦋👌🌷👌♥️👌🌹👌🦋
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ دل تنگم آه ای سامرا🥀🍂 🎙 با نوای: 🔰 با زیر نویس عربی 🏴 ویژه شهادت (علیه السلام)🥀 التماس دعا✋🍂 🏴آجرک الله یا صاحب الزمان 🏴
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بی حوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم می‌گزارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقه هایم تیر می کشند . از صبح که خبر را شنیده ام ، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب عمو محمود با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و عمو محسن اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطه ی دوبارهل شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد . با صدای در اتاق از فکر بیرون می آیم . دستم را از روی چشم هایم پایین می اورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد _ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم ، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی. با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت می‌نشینم . به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم +اونوقت چرا فکر کردید من باید مشتاق رفتن باشم؟ اخم هایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد می گوید _مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایز الخطاست. این ها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن. پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم +مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه . وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟ دوباره ابروهایش را در هم میکشد _تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشا الله که قصد بدی ندارن شانه بالا می اندازم +من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود _بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بنده های خدا منتظرن. بعد در کمد شروع به جست و جو میکند. کاش میتوانستم به این مهمانی نروم. 🌿🌸🌿 《دل از من برد روی از من نهان کرد خدارا با که این بازی توان کرد؟》 حافظ &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد . مانتوی ساده ای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گل های کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تور های سفید رنگ نازکی دوخته شده اند. لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم +الان آماده میشم شما برید . مادر مردد نگاهی به من می اندازد و به سمت در میرود _پس عجله کن بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم . نگاهی به ساعت می اندازم . ١٢ و ٤٥ دقیقه را نشان میدهد . از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت می اندازم . روسری صورتی ساده ام را بر میدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم . عطر گل مریم را به چادرم میزنم و ان را روی ساعدم می اندازم . وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم _کجایی تو پس دختر . مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم . لبخند عمیقی میزنم +حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود . خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم می اندازم . به سرعت سوار ماشین میشوم . با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانه ای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم . در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود : روز های اول مهر ماه بود که متوجه شدم بابا رضا تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است . مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام . 🌿🌸🌿 《دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس سند عشق به امضا شندنش می ارزد》 علی اصغر داوری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀👌همه بچه شیعه ها معتقدیم اقامون، صاحب الزمان💔،ولی ما، سرپرست ما هستن، ما همون بچه تخس هایی هستیم ک گاهی دستمونو از دست بابامون رها میکنیم و ...😔😔😔 اینجوری نمیشه ما رو ول کنن . مدام میریم این ور،اون ور، راهو گم میکنیم😔😔 😔امشب ی خواهشی از اقا بکنیم دست ما رو محکم بگیرن.. خیلی محکم.. تا لحظه ای که در رکابشون شهید نشدیم، ما رو رها نکنن😭😭😭 🥀👈 ما را به جبر هم که شده سر به راه کن. خیری ندیده ایم از این اختیارها.. 👉🥀 🏴یاصاحبنا ,🏴 یا ابانا استغفرلنا😭 این جمله ی برادران یوسفه اومدن پیش پدر معذرت خواهی گفتن: یا ابانا اَستَغفِرلَنا😭