eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
به خداوند اعتماد کن گاهی بهترین‌ ها را بعد از تلخ‌ ترین تجربه‌ ها به تو می‌ دهد تا قدر زیباترین چیزهایی که به دست آوردی را بدانی... ☕️
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
مہدیا!!! بہ‌حرمت‌این‌ماه‌بیا‌...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_هفدهم #بخ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم . ابتدا من و بعد سجاد وارد اتاق میشود . روی تخت مینشینم و سجاد هم روی صندلی رو به روی تخت مینشیند . چند دقیقه ای گذشته و سکوت بدی میانمان حکم فرما شده . انگار هیچکداممان قصد شکستن سکوت را نداریم . بعد از چند دقیقه سجاد شروع به صحبت میکند _راستشو بخواید خیلی برای این موقعیت برنامه ریزی کرده بودم که چی بگم ولی انقدر هول کردم که همه چی یادم رفت . به زمین خیره میشوم و گل های قالی را میکاوم . بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد _اگه بخوام راجب خواستگاری اومدنم بگم ، راستش من اولش بخاطر بیماریم قصد نداشتم بیام خواستگاری . وفتی دیدم بیماریم داره بهبود پیدا میکنه اومدم باهاتون صحبت کردم تا مزه دهنتون رو بچشم . راستش از اون صحبت قصدم منصرف کردنتون نبود ، میخواستم ببینم چه اقدامی بکنم . وقتی دیدم با سرطانم مشکلی ندارید تصمیمم عوض شد . البته شهریار هم خیلی بهم روحیه میداد . میگفت بخاطر یه بیماری احساساتتو زیر پا نزار . میگفت تو اقدام کن هرچی قسمت باشه پیش میاد . اول رفتم استخاره کردم . استخاره خیلی خوب اومد . وقتی دیدم خدا هم راضیه اومدم با عمو محمد صحبت کردم و همه چیزو از اول تا آخر براشون توضیح دادم . عمو محمد قبول کردن که با خاتوادم بیام خواستگاری ولی گفتن حرف آخر رو شما باید بزنید . رفتم با خانوادم هم صحبت کردم . اونا هم وقتی دیدن عمو محمد اجازه داده قبول کردن که بیان خواستگاری . مکث میکند تا اگر حرفی دارم بزنم . سکوت میکنم و او هم ادامه میدهد _این همه ی چیزی بود که راجب خواستگاری اومدنم باید بهتون میگفتم . اما حالا بریم سراغ خودم . ما که از بچگی با هم بزرگ شدیم اخلاق و رفتار همو میدونیم ، اگرم قرار باشه شرط و شردطی بزاریم باید باشه برای یه دفعه ی دیگه . وضعیت مالیم هم که متوسطه . یه ماشینه ساده به زودی میخرم ، یه پولی هم برای پیش خونه پس انداز کردم . از اینکه بخوام از دیگران کمک بگیرم خوشم نمیاد . دلم میخواد رو پای خودم وایسم . از نظر شغلی هم بعد از درمانم میخوام تو سپاه استخدام بشم . کار توی سپاه سختی های خودش رو هم برای من هم برای دیگران داره ولی شیرینه . وقتی وارو سپاه بشم ممکنه ماموریت هایی برم که تا ۲ ماه نتونم خونه بیام . اینکه پدرم الان گفتن میخوان با خانوادتون صحبت کنن راجب همین شغلم هست . پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید . اولی شغلم دومی بیماریم . بیماریم که انشالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه . من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید . اولی شغلم دومی بیماریم . بیماریم که انشالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه . من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید . امروز میریم وقتی دوباره برای اجازه خواستگاری زنگ زدیم اگه نظرتون تعقیر کرده بود به خاله بگید اجازه خواستگاری به ما ندن . من دیگه حرفی ندارم گفتنیا رو گفتم ، شما اگه صحبتی دارید من گوش میدم . سکوت میکنم . چه دارم که بگویم ؟ اصلا چه میتوانم بگویم ؟ خودش همه چیز را برید و دوخت . گفت اگر میخواهی ام باید همینطور که هستم مرا بپذیری ، اگر نمیخواهی هم میروم و احساساتم را زیر پا میگذارم . تا اینجا که فکر میکنم جوابم هنوز هم مثبت است . حتی ذره ای دچار شک و پشیمانی نشده ام . اتفاقا اینکه با حرف هایش غیر مستقیم گفت کار در سپاه و سر باز امام زمان شدن برایش از عشق زمینی اش مهم تر است مرا بیشتر جذب کرد . نشان داد که مرد روز های سخت است ، مرد کار برای خداست . با این حرف هایش خیلی چیز ها را به من ثابت کرد و نشان داد . برای اینکه فکر نکند سکوتم نشانه تردید است میگویم +من نظرم فعلا تعقیر نکرده . اما فقط نظر من ملاک نیست باید نظر خانوادم رو هم بدونم . سر تکان میدهد _کاملا حق با شماست . بعد از چند لحظه میگوید _اگه دیگه حرفی نیست بهتره بریم سر تکان میدهم . هر دو بلند میشویم و از اتاق خارج میشویم . با خروج ما از اتاق همه لبخند به لب ما را نگاه میکنند . از همه بیشتر لبخند خاله شیرین نظرم را جلب کرد . امروز برای چنمین بار این لبخند را به لب هایش دیدم . لبخندی که ماه ها بود ندیده بودم . از روزی که سوگل فوت کرد تا به حالا خاله شیرین حتی لبخند تصنعی هم نزده بود و این لبخند از ته دلش برایم بسیار لذت بخش و شیرین است . نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و سرجایم مینشینم . بر خلاف تصورم کسی از ما سوالی نمیکند . انگار عمو محمود برایشان به خوبی توضیح داده . بعد از صرف میوه و شام هنگام رفتن عمو محمود میگوید _ما میریم تا هم این ۲ تا جوون هم شما فکراتون رو بکنید . انشالله اگه خدا بخواد دوباره مزاحم میشیم . و این حرفش نشان میدهد که خانواده عمو محمود به این ازدواج رضایت دارند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ آرام تقه ای به در میزنم و بعد وارد اتاق میشکم . پدرم لبخند مهربانی میزند _گفتم بیای یه ذره با هم پدر دختری حرف بزنیم . بشین بابا جان از پشت میزش بلند میشود و کنارم روی مبل مینشیند . سریع سراغ اصل مطلب میرود _ببین نورا جان میخوام باهات راجب سجاد صحبت کنم . میخوام باهام رو راست باشی . بنظر من و مادرت سجاد پسر خیلی خوبیه . بیماریش به گفته دکتراش به زودی درمان میشه . حتی من تلفنی با دکترش صحبت کردم . میمونه کارش توی سپاه . دستی به موهایش میکشد و جدی ادامه میدهد _تو تک بچه مایی . تو پر قو بزرگ شدی ولی با این حال دختر محکمی هستی . ببین باباجان ، ما تمام سعیمونو گردیم که تو هیچ سختی نکشی . اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟ میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟ &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
❁﷽❁ این جـ‌هان را بےبهاری تا بہ ڪے شیـعیـان را بیـقرارے تا بہ ڪے ڪے میایـے با ڪدامیـن قافـلہ مهدیا چشم انتـظارے تا بہ ڪے
هدایت شده از 🗞️
📸 جای خالی ات را خوزستانی درک میکند که خودت را مدیونش میدانستی و میگفتی: "خیلی مدیون هستیم به مردم اینجا و هرچه ما خدمت کنیم به مردم اینجا باز هم کم است" ایران به فدایت برگرد...
دسته بندی یاران امام عصر.mp3
3.82M
🔴 یار حضرت ولی عصر بودن یعنی چی؟ 🔵 تعداد و دسته بندی یاران حضرت قبل از ظهور چگونه است!!؟ ♦️سخنران: 🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
🍀مردم و دو گونه نگرش به دنیا🍀 امیرالمؤمنین علی (ع) فرمودند: 🌹مردم در دنیا دوگونه عمل می‌کنند: یکى در دنیا، براى دنیا کار مى کند دنیا او را را از آخرت مشغول داشته است و مى ترسد که بازماندگانش گرفتار فقر شوند ولى (از فقر معنوى اخروى) خویش را در امان می‌داند چنین کسى عمر خود را براى سود دیگران نابود مى کند و آن (گروه) دیگر در دنیا براى پس از دنیا کارمى کند پس بى آنکه کار کند بهره وى از دنیا پیش او می‌آید پس هر دو بهره (دنیا و آخرت) را با هم می‌برد و مالک هر دو سرا می‌شود و در درگاه خداوند آبرومند خواهد بود از خدا چیزی نمی‌خواهد که او را از آن منع کند. 📕نهج البلاغه، حکمت ۲۶۹
⚠️ 👌✨🥀 ➣دختر و پسر ؛نسل سوم انقلاب 💢از میگویند ؛ تمام فڪر و ذڪرشان شدہ گشتن بہ دنبال پل شهادت! ☝️اما با سیرہ ے شهدا فرسنگ ها فاصلہ دارند... . 👩🏻دخترے ڪہ تمام خاطرات ، وصایا و زیروبم زندگے شهدا را از حفظ است ؛ ⚠️اما وقتے اجازہ ورود میخواهد، آنقدر از و پول و ماشین و سرمایہ مے پرسد! ❌ڪہ وصایا را از یاد میبرد ، سیرہ شهدا و اشڪ هاے دویدہ بہ دنبال مادران منتظر را هم... 👈از یاد میبرد ڪ آن زمان ها ، هایے بودند ڪہ در زیرزمینے با ڪمترین امڪانات حاصل عشقشان را؛ با صبر و هجران،بوے نم بزرگ میڪردند تا همسرانشان آسودہ خاطر بجنگند! 👨🏻و پسرے ڪہ عڪس شهدا زینت بخش در و دیوار اتاقش بود، و هر جمعہ راهے گلزار شهرش؛ 👈بہ یڪبارہ فراموش میڪند ڪہ وعدہ اے داشتہ بین خودش و دوستان شهیدش 🚫 آنقدر بہ ظاهر و و مال و ثروت مے اندیشد ڪہ از باطن ماجرا غافل میشود!! ⚠️آنقدر سخت گیرے میڪند ڪہ فراموشش میشود ڪہ اسوہ اش ازدواج میڪردہ ⭕️ قربہ الے اللہ...⭕️ 👈نہ قربہ الے قد و بالاے محبوب زمینے!😒 ‼️آن روزها اصلا اهمیتے نداشت، زیبارو نباشے! یا نداشتہ باشے! حتے دست و پایت جا ماندہ باشد در آن دورها...💯 . ✅مهم این بود ڪہ بخواهے با همسرت باشے شانہ بہ شانہ قدم ب قدم تا خود بهشت... 👈این روزها اما بوے گند بہ قدرے مشام ها را بے حس ڪردہ ڪہ دیگر ❌اسم 👈شدہ زیادہ روے و اسم تجمل 👈....!!❌ ☝️اما خود دانے؛ میخواهے بدرقہ ے راهت دعاے عڪس روے دیوار اتاقت باشد یا حرف مردم ڪوچہ و بازار... اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_هفدهم #بخ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟ میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟ خجالت زده سر پایین می اندازم . گونه هایم داغ شده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم را پنهان کنم . پدرم نمیداند . نمیداند دختر ناز پرورده اش چه سختی هایی را تحمل کرده . چه نیش و کنایه هایی را شنیده و سکوت کرده . چه وقت ها که دلش شکسته و هیچ نگفته . نمیداند ، هیچ نمیداند شهروز با من چه کرده . تحمل دوری ۲ ماهه سخت است اما سخت تر از تحمل دوری ابدی نیست . اگر سجاد نباشد چطور بدون او زندگی کنم ؟ میتوانم استرس چند روز را تحمل کنم اما نمیتوانم بت یک نفر دیگر ازدواج کنم و استرس خیانت و عذاب وجدان را یک عمر به دوش بکشم . لبم را با زبان تر میکنم +تحمل دوری سخته ولی ثواب داره . هر چقدر یک مجاهد ثواب میبره منم میبرم . تحمل اضطراب اگه برای امام زمان باشه ، اگه برای رضای خدا باشه مشکلی نداره سر تکان میدهد و لبخند میزند _پس یعنی الان به مادرت بگم اجازه بده سجاد برای خواستگاری رسمی بیاد ؟ سر به زیر می اندازم +هر چی خودتون صلاح میدونید ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ شهروز لبخند پیروزمندانه ای حواله ام میکند و آرام میگوید _دیدی بلاخره به خواستم رسیدم ؟ وعده امروزو بهت داده بودم اشک در چشم هایم حلقه میزند . بغضم را به سختی قورت میدهم و نگاهی به جمع می اندازم . همه خوشحالند و سرگرم صحبت با یکدیگر هستند . لبخند عمیقی روی لب های مادرم شکل گرفته . بی اختیار پوزخند میزنم . نه خبری از سجاد هست نه شهریار . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند . دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چرا در حقم ظلم کردید ؟ چرا بر خلاف خواسته من عمل کردید ؟ چرا زندگیی ام را تباه کردید ؟ شهروز دستم را میگیرد . دستم را محکم از دست هایش بیرون میکشم . نفس را محکم بیرون میدهد و زیر گوشم زمزمه میکنم _دنبالم بیا تو اتاق کارت دارم به سختی تن صدایم را پایین نگه میدارم +اگه میخوای مراسم آبرومندانه برگزار بشه کاری به کارم نداشته باش . _بهت میگم بیا کارت دارم . میخوام باهات حرف بزنم . دندان هایم را روی هم میسابم +من با کسی که زندگیمو نابود کرده حرفی ندارم _ولی من باهات حرف دارم بلند میشود و به سمت اتاقش میرود . با اکراه بلند میشوم و دنبالش میروم . بهاره سریع میگوید _کجا میرید ؟ شهروز بدون اینکه برگردد میگوید _یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم . زودتر از من وارد اتاق میشوم . آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay