📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_نهم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_نهم
#بخش_سوم
جعبه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم .
با گریه او بی اختیار من هم گریه ام میگیرد .
فرصت را غنیمت میشمارم و کنار میکر شهریار مینشینم .
اما در باز میشود .
چند نفر زن و مرد وارد اتاق میشوند . هیچکدام را نمیشناسم ، به احتمال زیاد از اقوام بهاره هستند که در ایران سکونت دارند ، چون وضع حجاب مناسبی هم ندارند .
نگاهم را به صورتشان میدوزم .
اشک و گریه های تصنعی شان از هرار کیلومتری هم قابل تشخیص است.
بیش از هر چیزی نگران آرایش صورتشان هستند که نریزد و سریع اشک هلی دروغینشان را پاک میکنند تا مبادا آرایششان خراب شود .
سری به نشانه تاسف تکان میدهم ، بهاره تا متوجه آنها میشود سریع میگوید
_برید بیرون
همه متعجب ابرو بالا می اندازند .
بهاره ادامه میدهد
_شهریار ناراحت میشه شما رو اینجوری ببینه ، تا زنده بود که اذیتش کردید ، بزارید حد اقل روحش در آرامش باشه
و بعد صدای هق هقش بلند میشود .
همه ی آنها با حالت بدی بهاره را نگاه میکنند و از اتاق خارج میشود .
بهاره آرام با خود حرف میزند
_الهی بمیرم برا بچم . تا زنده بود میومدن اذیتش میکردن ، وقتی فهمیدن مذهبی شده از عمد مدام میومدن
خونمون با وضعیتای ناجور که پسرمو اذیت کنن .
آخ خدا مادر بمیره برات .
و بعد محکم به صوراش میکوبد . مادرم و خاله شیرین سعی دارند جلویش را بگیرند .
دلم برای شهریار میسوزد ، مظلوم عالم بود .
چه بلاها که سرش آوردند و صدایش در نیامد .
عمو محمود وارد اتاق میشود و میگوید بقیه مهمان ها و دوستان شهریار آمده اند و بعد از اتلق خارج میشود .
مهمان ها وارد اتاق میشوند .
هرچه زمان میگذرد مهمان های بیشتری به خانیمان می آیند .
بعضی ها به شدت گریه میکنند و به سر و صورت خود میزنند .
در این میان من گوشه ای از اتاق مینشینم و جعبه را به سینه ام میچسبانم و مدام گریه میکنم .
شهریار همیشه به فکر من بود ، چه در بچگی که نمیدانستیم خواهر و برادریم چه وقتی فهمیدیم خواهر و برادریم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
💐یااباصالح💐
خداوندا اگر داری ، بنای دادن عیدی💐
جهانے را منّور کن بنور حضرت مهدی💐
#الٰلهُمَ_عَجِّل_لِوَلِیّکَ_الفَرَج 💐
#میلاد_امام_علی ع 💐
🚨 حال و هوای حرم مطهر رضوی در روز ولادت امام علی (علیه السلام)
#میلاد_امام علی ع💐😍💐😍
✣
📃 #داستــانڪوتاه_پندآمــوز
پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی
میکردند. هنگام خواب ، همسر پیـرمرد
از او خواست تا شانـہ برای او بخرد تا
موهایش را سر و سامانی بدهد.
پیرمرد نگاهی حُزنآمیــز به همســرش
ڪرد و گفت ڪہ نمیتوانم بخرم، حتی
بند ساعتم پاره شده و درتوانم نیست
تا بند جدیدی برایش بگیــرم.
پیـــرزن لبخندی زد و سڪـوت ڪرد..
پیرمرد فـردای آنروز بعد از تمام شدن
ڪارش به بازار رفت و ساعتخود را
فروخت و شانه برای همسرش خرید..
وقتی بهخانه بازگشت شانه در دست
با تعجب دید ڪـہ همسرش موهایش
را کوتاه ڪرده است و بند سـاعت نو
برای او گرفته است.
مات و مبهوت اشکریزان همدیگـر را
نگاه میڪردند. اشڪهــایشان برای
این نیست ڪـہ ڪارشان هــدر رفته
است برای این بود که همدیگــر را به
همــان انــدازه دوســت داشتند و هر
کدام بەدنبال خشنودی دیگری بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورت بگردم
درمون دردم
آخه تو تکیه گامی ...
انگار هزارتا آدم باهامن وقتی باهامی ...
❤️روزت مبارک پدر عزیزم ❤️
هدایت شده از 🗞️
#یا_اسدالله_الغالب_ع🌷
رازِ خوشبختے ما داشتن عشق علیسٺ
ما ڪه با عشق علے ڪسب سعادٺ ڪردیم
لحظاتے ڪه بہ لب زمزمہ داریم علــے
بہ خدا ، طبقِ روایاٺ عبادٺ ڪردیم
#میلاد_امام_علی(ع)🌺
#روز_پدر❤️
#بر_شیعیانش_مبارڪ_باد🌺
#مولایم_مهدی_جان♥️
قصد آن دارم که جان خویش قربانت کنم
همچو مجنونی که قربانی به قرآنت کنم
منجی عالم بیا دنیا سراسر غم گرفت
جمعه ای با سیل اشکم غرق بارانت کنم
واله و حیران به کوی و دشت می گردی چرا
با دعای عهد خود هم قصد پیمانت کنم
همچو یوسف کرده ای ما را به غم ها مبتلا
یوسفا کی با دعایم سوی کنعانت کنم
بر سر عهدی نماندم،چون برای دلبری
گو چرا باید که اشک چشم به مژگانت کنم
همچو حرّی گشته نادم سر به زیر در نزدتان
زاده ی زهرا بگو تا کی،که عنوانت کنم
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
1_749047991.mp3
2.32M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃اباصالح التماس دعا
🍃هر کجا رفتی یاد ما هم باش
💔 #جمعه_های_دلتنگی
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
🌷لبیک یامهدی🌷
دل اگر خداشناسی
به لبت بگو علی حق
که حق از علی برآید
و علی بود مع الحق
#علی_جان🌸
#امام_علی (ع)
#میلاد_امام_علی (ع)
♥️
وقتی خدا به خلقت هستی اراده کرد
توحید را به صورت یک مرد ساده کرد
از اسم مستعار خودش استفاده کرد
کل صفات را روی حیدر پیاده کرد
#میلاد_حضرت_ علی(ع) و #روز_مرد بر همهی شیعیان مبارک باد🌹
#روز_پدر
#امام_علی (ع)
#پدر
✨﷽✨
📘 #داستان_واقعی_پندآموز
✍در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم