eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی خدا به خلقت هستی اراده کرد توحید را به صورت یک مرد ساده کرد از اسم مستعار خودش استفاده کرد کل صفات را روی حیدر پیاده کرد علی(ع) و بر همه‌ی شیعیان مبارک باد🌹 (ع)
✨﷽✨ 📘 ✍در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. ❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد ❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍داستانی آموزنده از مولانا "دزد و پاسبان" •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مرد اونیه که با یه دستش خونه تکونی کنه😁 با اون یکی دستشم دنیارو تکون بده😎 بقیش سوسول بازیه.....😏
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 به سختی روی پا می ایستم . پاهای سستم را روی زمین میکشم و از اتاق خارج میشوم . احساس میکنم دنیا تمام شده ، برایم باورش سخت است که دیگر شهریاری نیست ، دیگر همراه و همدمم نیست . دیگر پشت و پناهم در سختی ها نیست . با بلند کردن سرم بهت زده به صحنه رو به رویم خیره میشوم . شهروز کنار نزدیک در اتاق استاده و دست جلوی صورتش گرفته . بینی ام را بالا میکشم و با قدم هایی محکم به او نزدیک میشوم . با نزدیک شدنم دستش را از روی صورتش پایین میکشد . رگ های بیرون زده ی چشمش نشان از گریه کردنش میدهد ، اما برای اینکه غرور کاذب و مسخره اش حفظ شود ، تظاهر به خنثی بودن میکند . صدای گرفته ام را صاف میکنم و بی هیچ مقدمه و سلامی میگویم +وقتی شهریار رفت سوریه بهت گفت ؟ چون گفته بود میاد پیش شماتو ایتالیا زیر چشمی نگاهم و میکند و بعد نگاهش را به زمین میدوزد و سر تکان میدهد . با تاییدش انگار نفت روی آتش درونم ریخته اند ، آتش وجودم اَلو میگیرد . شهریار حتی به شهروزم گفته اما به من نگفته . بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم . +چرا حاضر شدی کمکش کنی ؟ نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و دست در جیب شلوار مخملش فرو میبرد . میخواهد چیزی بگویند اما قبل از صدایی از دهانش خارج شود پشیمان میشود . سری به چپ و راست تکان میدهد و دوباره نگاهم میکند _برادرم بود ، بلاخره ....... بلاخره یه جا باید بهش....... نگاهش را میگیرد _مهم نیست ، کی هستی که بخوام بهت جواب پس بدم . وبعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . سری به تاسف برایش تکان میدهم ، ادامه جمله اش را خودم متوجه شدم . بی اختیار پوزخند میزنم ، اعتراف به خوب بودن برایش سخت است . سجاد تازه متوجه من میشود سریع کنارم می آید و همانطور که با اخم های غلیظ به رفتن شهروز خیره شده میگوید _چی میگفت ؟ معلوم است که سجاد هم مار گزیده است که میداند این رفتار و نگاه های شهروز قطعا کلام بد و توهین آمیزی به همراه دارد &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
💚 🥀یک سال نیم مانـده غمـت در گلوی من هر روز وشب‌تویی‌همه‌جا روبه‌روی من 🥀در زیر آفتابم و تشـــــنه شبیــــه تــــو دنیا کشیــده خنجـــر غـــم بر گلوی من شاعر: پروانه غریبی س 🥀 🥀
🌹شهیدانه🌹 ۱۰ ماه بود ازش خبر نداشتیم مادرش میگفت:خرازی!پاشو برو ببین چی شد این بچه؟میگفتم:کجا برم؟جبهه یه وجب دو وجب نیست که... رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه گفت:حسین خرازی را دعا کنید! آمدم خانه...به مادرش گفتم:حسین مارو میگفت؟چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟ نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است! ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
حضرت زینب (س) می فرمایند : مَنْ اصْعَدَ إلیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ. هرکس عبادات و کار‌های خود را خالصانه برای خدا انجام دهد ، خداوند بهترین مصلحت‌ها و برکات خود را برای او تقدیر می‌نماید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. [ 📲 ] وَالْمُقِيمِي الصَّلَاةِ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ(حج/۳۵) امـام سجـاد (ع) مـی‌گـویـد: دیدم عمه ام نماز شبش را نشسته می خواند آخر سهم غذای خودش را به بچه ها داده بود 🖤 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سر تکان میدهم +هیچی ، خودم اومده بودم بهش تسلیت بگم نگاهش را از شهروز میگیرد و گره میان ابرو هایش را باز میکند . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ روز شهادت شهریار ، با هر مشقتی که بود گذشت . آنقدر روز سختی بود که هر لحظه اش برایم اندازه یک سال میگذشت . دلم نیامد از شهریار دل بکنم و سراغ جعبه ای که به من داده بروم . ترجیج دادم چند روز بعد به سراغ جعبه بروم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در جعبه را آرام باز میکنم . نامی ای تو یه جعبه است . ابتدا نامه را بر میدارم و آن را باز میکنم . نامه ای بلند و طولانی ، فکر میکنم بتوانم جواب همه ی سوال هایم را بگیرم . نفس عمیقی میکشم و بعد از فرستادن صلواتی شروع به خواندن نامه میکنم 《به نام خالق مولود کعبه نورا جان سلام ! میدانم از من دلگیری ، میدانم هزار سوال در سرت تاب میخورد ، میدانم خسته و دلشکسته ای ، میدانم ، همه چیز را میدانم . آمدم تا یه سوال هایت جواب بدهم ، آمدم تا رفع کدورت کنم ، آمدم بگویم از من دلگیر نباش که هر چه کرده ام بخاطر خودت بوده از اول خلاصه میگویم . به بهانه رفتن به ایتالیا به سوریه رفتم تا خانواده ام مخالفت نکنند . وقتی رسیدم سوریه از خانواده حلالیت خواستم و ماجرا را برایشان شرح دادم . بعد به مادرم گفتم سر یکی از کشو هایم برود . ۳جعبه داخل کشو بود . یکی برای تو ، یکی برای پدر و مادرم و یکی برای پدر و مادر تو . گفتم اگر شهید شدم قبل از تشهیع جعبه ها را به صاحبانشان بدهید . بحث را با بزرگترین سوالی که در ذهن داری شروع میکنم . چرا به تو نگفتم ؟ نگفتم چون نخواستم اذیت شوی ، نکفتم چون نخواستم علاوه بر استرس سوریه رفتن سجاد ، استرس سوریه رفتن من را هم تحمل کنی . نگفتم چون با هر قطره اشک تو دل من هم میسوزد . اگر نگفتم فقط بخاطر خودت نگفتم ، چون دوستت داشتم . باز هم اگر دلخوری ببخش و حلالم کن و بگذار روحم در آرامش باشد . سراغ سوال دوم میروم . چرا به سوریه رفتم ؟رفتم چون نخواستم آن داعشی های پست فطرت ذره ای از خاک کشورم را غصب کنند . رفتم چون نخواستم دست آن حرامی ها به ناموشم بخورد . رفتم چون تو برایم مهم بودی ، رفتم چون مادرم برایم مهم بود . رفتم چون غیرتم اجازه نمیداد یکی از زنان سرزمین به دست این نامرد های بی غیرت بیافتد . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
خورشیدی‌ و ما چو ذره ناپیداییم سر، بر درِ آستان تو می‌ ساییم صبح دگری دمید، برمی‌خیزیم تا دفتر دل به نام تو بگشایی 🌷الهی به امید تو🌷
🔆مجموعه حجاب بنی فاطمی🔆 👇🏻تقدیم میکند👇🏻 📣با خرید به صرفه مشکی، از تولید کننده ایرانی حمایت کنید💪🇮🇷 🔴جنس عالی و با کیفیت🔴 🔴قیمت های تخفیف خورده🔴 🔴همراه رضایت مشتریان🔴 👈به همراه هدایای متبرک و بسیار ارزشمند از مشهد الرضا (ع)😍😍 💯 تنوع بالا چادر مشکی 💯 🇮🇷ارسال به سراسر کشور👇 https://eitaa.com/joinchat/945946682Cf0a6b526bb
•چادر بهانہ ایسٺ ڪہ دریایت ڪنند • معصوم باش تا پُرِ زیبایت ڪنند •چادر بدونِ حُجب و حیا تڪہ پارچہ سٺ این سہ قرار هسٺ ڪہ زهرایت ڪنند✨ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⟮✾💛✾⟯ تویــے ‌کهـ‌ناب‌ترین‌فصل‌‌هر‌کتاب‌منــے‌! 💚
•♥️🌸• میگفت: وقتے‌همه‌چۍ‌واست تیره‌و‌تار‌‌میشه...(: خــدارو‌با‌این‌اسم‌صدا‌بزن: [یا‌نورَ‌ڪُلِّ‌نور..] خدا‌همون‌موقع‌میرسه🙃💗 🌱 ̑j̑̑ȏ̑ȋ̑n̑ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📩 ◄ 🍁شهـــــید چمـــــران: من دنیا را دادم خدای بزرگ مرا در آتش عشق سوزاند و مقـیاسها و معیارهای‌جدید بر دلـم گــذاشـــت و خواسته‌ های عادی‌و مادی‌و شخصی درنظرم حذف شد. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
+ بهار به سمانه و ستاره و فرانک هم گفتی راستی مریم و زهره هم یادت نره یه وقت😱 - آره عزیزم به همه گفتم😁 روسری های فروشگاه حجاب الزهرا (س) مفته نمیزارم از دستمون بره😅 به همه گفتم برن بخرن + آره واقعا مفته قیمت بازار ۱۵۰ هزار، تو فروشگاه میده ۷۹ هزار فقط😳 قیمت پارساله 😍 - بله به همه باید خبر بدیم برن بخرن حیفه، تو این گرونی یه منصف ارزون فروش پیدا شده بی بهره نمونیم☺️ +آره لینک کانالشو میدم به همه بدید استفاده کنن دمه عیدی 👇👇 جانمونه کسی👏 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
حکایت 🔹گویند:ملا مهر علی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟ گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت. دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم.
📝 ماجرای نماز بدون وضوی امام جماعت بزرگی میگفت حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و معتمد محل بود یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشویی‌ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد. من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می‌گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم حاجی شیخ هادی وضو ندارد خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانم. این ماجرا بین متدینین پیچید ، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مامومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت ، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی ، پدر را ترک کردند . دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا مسلمان است ؟ آیا جاسوس است ؟ و آیا ... شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد . روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم ،پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد .! نکند ؟! ؟! نکند ؟! دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم .. خانواده اش را نابود کردیم از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم او گفت : شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود. پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست ، شما او را می شناسید ؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد ، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم وعلتش را ازپرسیدم او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام ،خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند ، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند ودیگر نمی توانم در این شهر بمانم ، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد از این جملات گفت : قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین (ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم ... ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست. دوستان ، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟ ! چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟
خدایا گناه ڪردیم بعدش توبه ڪردیم دوباره گناه ڪردیم دوباره توبه ڪردیم هی گناه...هی توبه ولے خدا♥️...؟! خودت گفتی؛ [ اگرتوبه‌شڪستۍبازآ... ]
تهوع آوره با افرادے مواجہ بشی که صداے تکبیــر گوشتو پاره میکنه.. تا صداے اذان و میشنون میدوان سمت مسـجد ولے یہ بار از همسایه نپرسیدن چرا چند ساله همین یہ دست لباس و می پوشی؟ کسے که صد مدل لباس می پوشہ و آرایش میکنه بعد یه پارچہ به اسم چـــادر میندازه رو سرش.. فکر میکنه چادریہ..!این پارچه بیشتر شبیہ شنله.. به این خانوم نمیگن میگن !! ‌پس لطفا چادری های واقعی رو نبرید.. از بعضی آدمای باید ترسید.. اونا به درجہ ای رسیدن ڪه مطمئنن هرکاری انجام بدن اشکالی نداره..!! چون فڪر میکنن با کردن جبرانش میکنن.. مذهبی نما 💔 از نظر خدا سعی کنیمـ بهترین 👌✨ ✿
بعد از استقبال بی‌نظیر شما از طرح تخفیفی ، طرح در فروشگاه‌های زنجیره‌ای آغاز شد. همین الان به شهرتون با رعایت پروتکل های بهداشتی، سری بزنید و تا شانزدهم اسفندماه از ویژه بهرمند شوید! خرید مجازی از طریق سایت پاتوق کتاب 👇👇 https://patoghketab.com/product-tag/%D8%B2%D9%85%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D9%87-99/