eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم، و با انگشت هایم بازی میڪردم. شمار صلوات هایی ڪه فرستاده بودم از دستم در رفته بود. صدای زنگ در آمد. مادر، پدر را صدا زد: -مرتضی پاشو اومدن! و درحالی ڪه چادرش را سرش میڪرد در را باز کرد. پدر پیراهنش را مرتب ڪرد و رفت جلوی در. اول پدر و بعد مادر آقاسید -همان خانمی ڪه در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند. بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود. یڪ جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود. وقتی نشستند، مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت. پدر پرسید: -خوب آقازاده چڪاره‌ن؟ پدر سید جواب داد : -توی مغازه خودم ڪار میڪنه، توی حوزه هم درس میخونه. چهره پدر عوض شد. نگاهی به سید انداخت ڪه با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت. خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: -خیلی هم خوب… مادر سید اضافه ڪرد: -بجز یه و چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه ڪنن. مادر صدایم زد: -دخترم… طیبه… سینی چایی را برداشتم، و رفتم به پذیرایی. آرام سلام ڪردم و برای همه چایی تعارف ڪردم و نشستم کنار مادر. سید زیر لب بسم الله گفت، و بعد با صدای بلند گفت: -یه مسئله ای هست آقای صبوری! قلبم ایستاد. سید ادامه داد: -بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به اعزام بشم؛ برای …. چهره پدر درهم رفت: -تڪلیف دختر من چی میشه؟ سید سرش را تڪان داد: -هرچی شما بگید!… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌤🌿وقتے رنگت خدایے مےشود دنیا و سختے هایش هم زیباست💐 🌸🍃انگار همه چیز به بهترین شکل است🍃🌸 🦋👌چون تو در پناه بهترین معناے زندگے هستے🌹 🌻 🌻☕️🌾🌤
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمانم..تنگه دلم بگوکجایی....🤲🌾 التماس دعا🤲🌾🤲🌾🌾🌾 🌴💎🌼🌹🌼💎🌴
هدایت شده از 🗞️
🔔 ⚠️ 〽اهل دلۍ از خُــــدا پرسید: خُدایا اگر انسان بودۍ چہ میڪردۍ تا خُــدا از تو باشد؟ خُدا فرمود: در زمین میگشتم، ببینم چہ ڪسۍ بہ ڪمڪ احتیاج دارد، مشکلش را حل میڪردم!
شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا از اباصلت هروی نقل می‌کند: به حضرت رضا عرض کردم: آن درختی که آدم و حوا از آن خوردند چه درختی بود؟ بعضی گفته اند گندم و برخی دیگر انگور، عده ای هم میگویند شجره ی حسد بوده. حضرت فرمود: همه ی اینها درست است. عرض کردم: پس این اختلافها چگونه ممکن می‌شود؟ حضرت فرمود: ای اباصلت! درختان بهشت مانند درختان دنیا نیست، از یک درخت همه نوع میوه می‌توان چید. هنگامی که خداوند آدم را گرامی داشت، ملائکه را به سجده ی او امر کرد و او را داخل بهشت کرد، آن گاه در خاطرش گذشت «آیا خداوند بهتر از من بشری آفریده است؟ » خداوند فرمود: ای آدم! سرت را بلند کن و ساق عرش را ببین، سرش را که بلند کرد، دید در ساق عرش نوشته شده: «لا إله إلا الله، محمد رسول الله، علی بن أبی طالب أمیر المؤمنین و فاطمه سیدة نساء العالمین و الحسن و الحسین سید شباب أهل الجنة من الخلق أجمعین»؛ نیست خدایی جز پروردگار جهانیان، محمد پیامبر او است و علی (ع) پیشوای مؤمنان است، فاطمه (ع) بهترین زنان عالم است و حسن و حسین علیهما السلام مهتر و بزرگ جوانان مردم بهشت اند. آدم پرسید: خداوندا! اینها کیستند؟ خطاب رسید: از ذریه و فرزندان تو هستند؛ ولی از تو و جمیع مردم بهترند. اگر آنها نبودند تو را خلق نمی کردم بهشت و جهنم و آسمان و زمین را خلق نمی کردم، مبادا به چشم حسادت به آنها نظر کنی و مقام آنان را آرزو نمایی، علی بن موسی الرضا (ع) فرمود: آدم به دیده ای که نباید بنگرد نگریست و تمنای آن مقام را نمود؛ از این رو شیطان بر او مسلط شد و از درخت نهی شده خورد و بر حوا نیز مسلط گردید و خداوند آنها را از بهشت خارج کرد و در زمین مسکن داد. [2] ---------- [2]: پند تاریخ 145/2 - 146؛ به نقل از: بحار الانوار 11 / 164.
🌷 وقتی شیطان فشار زیادی آورد ، بفهمید که متاع قیمتی در دست دارید... ☘ آنجایی که امتحان سخت می‌شود ، گنج و خیرات الهی همانجاست. 👌 متقی کسی است که وقتی شیطان فشار می‌آورد ، می‌فهمد که متاع قیمتی [در دست] دارد ؛ پس اگر استقامت کنید به آن گنج‌ها و بهای قیمتی آن می‌رسید. 📝 استاد سیدمحمدمهدی میرباقری
شـــــهدا برڪتے بـــــودن..! حرڪتـــــ، پر برڪتــــــ باشه خـــــوبه برڪتے شو تا ان‌شاءالله شـــــهید بشے..! 🌿
🌹 مفتاح راه 🌹 نقل ‌است‌ که : دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . . در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است! ندا آمد که : تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه . . . مفتاح راه ، همراه لحظه لحظه هایتان باد
✨﷽✨ ✍پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: هرگاه کسی نماز صبح را نخواند، فرشته ای از آسمان او را صدا می‌کند: «ای زیانکار» و هرگاه نماز ظهرش را نخواند، فرشته ای به او می‌گوید: «ای خیانتکار» و هرگاه شخص نماز عصر خود را نخواند، گوید: «ای بی دین» و اگر نماز مغرب خود را نخواند، گوید: «ای کافر» و اگر شخص نماز عشاء را ترک کند، گوید: «وای برتو که در تو هیچ خیر و منفعتی نیست.» 🔥 در جهنم یک وادی است که از شدت عذاب آن، جهنمیان هر روز هفتاد مرتبه از آن می‌نالند و در وادی، خانه ای از آتش و در آن خانه چاهی قرار دارد که در آن چاه تابوتی است و در آن تابوت ماری است که هزار سر دارد و در هر سری هزار دهان و در هر دهان هزار نیش است و این جایگاه کسانی است که نماز نمی‌خوانند و شراب می‌نوشند 📚وسائل الشیعه،ج3 ص31
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_یکم روی صندلی آشپرخانه نشسته
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 سرم را پایین انداختم و گفتم : -من مشڪلی ندارم. درباره‌ش خیلی وقته ڪه فڪر ڪردم. پدر یڪه خورد: -خودت باید پای همه چیش وایمیستی.؟ مطمئنی؟ -آره. میدونم. -پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید! آقاسید جلو میرفت، و من از پشت سر راهنمایی اش میڪردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سڪوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: -واقعا مطمئنید؟ -خیلی بهش فڪر ڪردم؛ به همه اتفاقاتی ڪه میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم. -من از نظر مادی چیز زیادی ندارم! -عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم. -بفرمایید! -برای عقد بریم شلمچه! لبخند ریزی زد: -پس میخواین همسنگر باشین! -ان شاءالله. … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌱اگر اجـل ‌به‌ وصالت ؛ مرا مـجال ‌نداد🌻 🌱امید آمدنت ‌بر مزار هم‌ خوب‌ است..🌻 🌻🍃به نقل از استادپناهیان؛ 👈«امام صادق یکبار به شدت گریه می‌کردند، گفتن آقا جان چرا گریه می‌کنید؟! امام فرمودند؛‌خودم رو یک لحظه گذاشتم جای شیعیان‌مان در غیبت مهدی(عج)، سخت است خیلی سخت...»🌿🌻 خدایا! بقیه غیبتش را بر ما ببخش!...🖇