eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
☘💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از یک ساعت رانندگی به خونه رسیدیم . حسابی خسته شده بودم . نای راه رفتن نداشتم ، دلم میخواست توی ماشین بخوابم اما حیف که نمی شد . ماشین رو ، روبروی خونه پارک کردم . - یالا آنالی پیادشو . صندوق رو میزنم چندتا پلاستیک با خودت ور دار ببر دست خالی نری . + حله دادا . نگاهی بهش انداختم که خنده ای کرد و از ماشین پیاده شد . با خنده ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و پیاده شدم . چند تا پلاستیک دادم دست آنالی ، چند تا رو هم خودم برداشتم و بعد از اینکه ماشین رو قفل کردم ، به سمت خونه رفتیم به در حیاط که رسیدیم گفتم : - وای آنالی کلیدا تو ماشینه . آیفون بزن . + مگه نگفتی کسی خونه نیست ! - منا خانم هستش ، یالا آیفون بزن. دستم درد گرفت . با زدن آیفون در حیاط باز شد و خودم و آنالی رفتیم داخل . نزدیکای در هال بودیم که داد زدم : - منا جون . منا جون بیا کمک ... منا خیلی سریع از هال خارج شد و به سمتم اومد . × سلام مروا جان. خوبی عزیزم . با دیدن آنالی چشماش برق عجیبی زد و گفت : × به به آنالی . می دونی کِی دیدمت دختر ! آنالی خنده ای کرد و گفت : + سلام بر منا خانوم گل . والا این مدت گیر دانشگاه و این چیزا بودم نشد بهتون سر بزنم . حالا اینا رو میگیرید ؟ منا خیلی سریع به سمت آنالی رفت و پلاستیک ها رو از دستش گرفت و به سمت داخل رفت. نگاهی به آنالی کردم و گفتم : - چقدرم که تو درگیر دانشگاه بودی ! یالا بیا بریم داخل که حسابی کار دارم . پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و با خنده رو به منا گفتم : - دیگه ایناها دست شما رو میبوسه . منا لبخندی زد . تشکری کردم و همراه آنالی به سمت اتاقم رفتیم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به ساعت نگاهی انداختم ۸ شب بود و کاوه هنوز نیومده بود خونه . از کاری که میخواستم انجام بدم مطمئن نبودم ممکن بود یه درگیری بزرگ اتفاق بی افته. موبایلی که تازه خریده بودم رو برداشتم و شماره کاوه رو گرفتم . یکی از سیمکارت های قبلیم رو گزاشته بودم روش و قطعا کاوه شماره رو میشناخت. صدای خستش توی گوشی پیچید. + سلام. ‌- سلام داداش خوبی ‌؟ ‌+ میگذره . میگم تو چرا کارت من رو خالی کردی ! - وای کاوه گیر میدیا ! خب فقط برای خودم که خرید نکردم برای خونه هم یه چیزایی خریدم. بعدشم ، من خواهرتم باید خرجمو بدی . چند وقت دیگم با نامزدت میخوای بری دور دور سر من بی کلاه بمونه . میگم داداش من الان دوستم پیشمه ، آنالی . میشناسیش که . قراره یکم بریم بیرون اجازه میدی ؟ +هعیی چه نامزدی بابا. بیرون چه خبره مگه ! بشین خونه . هوف ‌! یه مدت خونه نبود از دستش راحت بودیما ! - چطور مگه؟ داداش ! قول میدم قبل از ۱۲ خونه باشیم . بابا یه دور میزنیم فقط . کلافه گفت : + هیچی. خیلی خب . من امشب نمیام خونه ، زیاد بیرون نمونید . با خنده گفتم : - فدای داداش خوشگلم بشم من . چشم . تلفن رو قطع کردم و با صدای بلندی گفتم : - ‌آنالی پوشیدی ! آنالی در حالی که از پله ها پایین می اومد گفت : ‌+ ‌آره . مروا من خیلی میترسم . با خنده گفتم : - دروغ چرا ، منم میترسم ! چکمه های بلند مشکیم رو به پا کردم و محکم بند هاش رو بستم . مانتوی چرم خیلی بلندی هم تنم کردم و شال مشکی هم پوشیدم . دستی به مانتوم کشیدم و با خنده دور خودم چرخیدم . آنالی خنده ای کرد و گفت : + دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید ! - خب دیگه بسه . کلید ها رو بردار همه ی در ها رو قفل کن . من میرم ماشین رو روشن کنم توهم بیا. " پایان فصل اول " ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♥️ ✨ با تربت تو ✨ کام دلم را ✨ گشوده‌اند ••• آقا ارادتم به شما ••• ارث مادریست... 【ع】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_بیست_ن
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 از وقتی حمید رفته بود یک لحظه آرام و قرار نداشتم. ترسیده بودم، از نبود دخترم ترسیده بودم . از اینکه شرمنده کیان شوم ،ترسیده بودم. بارها و بارها طول و عرض خانه را قدم زده بودم. نجلاء را به خانه ثمین فرستاده بودم تا در سکوت به دنبال راه حلی باشم. راه حلی که مرا از این همه ترس و واهمه نجات دهد. فکر کردم و فکر کردم. فقط یه راه وجود داشت ،رفتن از این شهر و کشور . رفتن به جایی که دست هیچ کس به دخترکم نرسد. باید تا آمدن حمید صبر میکردم ،باید به او میگفتم مقدمات رفتنمان را آماده کند. صدای اذان ظهر که از گوشی‌ام بلند شد ،به خودم آمدم . استخوان های پایم زق زق میکرد،ساعت ها در خانه پرسه زده بودم بدون آنکه بدانم. با حرص پوفی کشیدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم . از آینه به صورت نگران و رنگ پریده ام نگاه کردم .صورتم به سفیدی گچ شده بود و چشمانم بی فروغ. شیر آب را باز کردم و یک مشت آب به صورت حیرانم پاشیدم.همان جا وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم. سجاده را پهن کردم و رو به معبود ایستادم، در آن لحطه فقط او بود که میتوانست آرامم کند. _خانومم خونه ای؟ سلام نمازم را دادم ،با همان چادر به سالن رفتم. چشم گرداندم حمید در آشپزخانه بود و یک لیوان آب در دست داشت _سلام آب را یک نفس سر کشید _سلام به روی ماهتون .قبول باشه _قبول حق ،چی شد! نگاهش را از من گرفت و لیوان را داخل سینک ظرفشویی گذاشت. _خبر سلامتی شما _خبر مرگمم الان مهم نیست چه برسه به سلامتیم... اخم نشسته بر پیشانی‌اش باعث شد سکوت کنم _بارآخره این حرف رو ازت میشنوم ،بشه بار دوم تنبیه میشی ،اصلا سر تو و نجلا با کسی شوخی ندارم حتی خودتون. با حرص و صدای بلند توپیدم _چشم ،حالا میشه بگی چی شد به خدا جونم به لبم رسید حمید _رو نکرده بودی وقتی عصبانی میشی انقدر تو دل برو میشی خانومم من در حال جان دادن بودم و در حال شوخی!تفاوتمان زمین تا آسمان بود او زمان مشکلات صبور بود و حتی بزله گو تا موقعیت سخت را برای همه آسانتر کند . ناخواسته و بدون اجازه لبخند بر لبم نشست _حمید آق.....ا _جان من تو فقز بگو حمید من قول میدم برات هرکاری کنم هرچه صبوری میکردم او بیشتر شوخی میکردبا عصبانیت به سمتش رفتم و از بازوی سفتش نیشگون ریز و بلندی گرفتم که صدایش درآمد _آخ دستم.باشه بابا اشتباه کردم دستمو کندی دیوونه _جوابم رو میدی یا نه؟ _من غلط بکنم جواب خانوم عصبانیم رو ندم. بی هوا بوسه ای کاشت و از آشپزخانه خارج شد مسخ شده ایستادم. صدایش از سالن به گوشم رسید _خانوم داری استخاره میکنی نمیخوای بیای بهت بگم چی شد. سرم را تکان دادم و از فکر بیرون آمدم . به پذیرایی رفتم روی مبل نشسته بود. آرنج هایش را به زانوی پایش تکیه زده بود و دستانش را به هم گره و حالت جدی به خود گرفته بود. روی مبل روبه رویی‌اش نشستم. _امروز من و مانی رفتیم عمارت ،جاسم و وکیلش هم اومده بودند.درخواست پس گیری حضانت رو دادند . نگاه ترسیده ام دو دو میزد خودش را جلو کشید و دستانم را گرفت _نگران نباش عزیزم.من نمیزارم کسی نجلاء رو از ما جدا کنه. بی توجه به حرفش گفتم _امکانش هست دادگاه قبول کنه؟تو روخدا راستش رو بگو چند لحظه سکوت کرد و بعد آهسته لب زد _اگر صلاحیتش تایید بشه بعد از فوت پدرش،جاسم قیم نجلاء محسوب میشه. _ای وا....ی ،من نمیزارم تا از روی مبل برخواستم سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشم که باز کردم، مادرم کنارم نشسته بود . هنوز گیج و منگ بودم .از دیدن مادرم متعجب شده بودم. _مامان _جانم.خوبی قربونت برم _شما اینجا چیکار میکنید؟ _حالت بد شده بود. حمید خبر داد مردم و زنده شدم تا رسیدم .همه رو نگران کرده بودی، طفلک حمید رنگش مثل گچ سفید شده بود الان هم به زور فرستادمش بره یکم بخوابه . گیج شده بودم _مگه ساعت چنده ؟ _ساعت سه صبح. از ظهر بی هوش بودی دکتر هم تازه رفته تا نیم ساعت پیش اینجا بودی گفت بخاطر فشارروحی بوده و خدا روشکر خطری تهدیدت نمیکنه. چندبار با خودم تکرار کردم، فشار روحی فشار روحی! تازه به یادآوردم که صبح بخاطر ترس از دست دادن نجلاء از هوش رفتم.ترسیده گفتم _نجلاء نجلاء من کجاست؟ _خوبه عزیزم نگران نباش ،خوابیده .من برم ببینم حمید بیداره بهش بگم بهوش اومدی مادرم که اتاق را ترک کرد چشم دوختم به سقف ! سردرگم بودم نمیدانستم چه کاری درست است و چه کاری اشتباه . انگار هرلحظه بیشتر در سیاهی فرو میرفتم . در اتاق باز شد و حمید وارد شد _روژانم خوبی خانومم ،تو که منو کشتی خانم . _خوبم ،ببخشید اذیت شدی _فدای سرت خانومم ،خداروشکر که حداقل حالت خوبه فکر هایی که در سرم میچرخید را به زبان آوردم _حمید _جان حمید _میشه بریم ،بریم جایی که هیچ کس ما رو نشناسه ،من دیگه از این همه استرس خسته شدم _معلومه که میریم،قبل اینکه تو به هوش بیای با رییسم صحبت میکردم،منتقل شدم فرانسه ،بهشون گفتم کارها رو درست کنن باهم بریم .تا آخر ماه خونمون تو فرانسه آماده است.تا من هستم خیالت راحت باشه نمیزارم چیزی یا کسی جوجه‌ام رو اذیت کنه بعد از ساعت ها زدم زیر خنده _من با این قد و هیکل جوجه‌ام لبخندش را خورد _دقت کردی به جوجه هایی که زیربارون موندن و لرز به جونشون افتاده،تو وقتی نگرانی و استرس داری شبیه همون جوجه رنگی ها هستی ،میمیرم وقتی بی پناه می بینمت.تو جوجه منی و خودم تا عمر دارم مواظبتم. لبخند روی لبم پررنگ شد _حمید من خیلی خوشبختم که خدا تو رو، این روزها که پر از فشار عصبیم به من هدیه داده.من کنارتو آرامش دارم چون مثل کوه پشتمی! آن شب با آرامشی که حمید با حرفهایش به جانم ریخته بود ،به خواب رفتم. از صبح روز بعد حمید همراه با مانی به دنبال کارهای شکایت جاسم رفتند. با مستنداتی که دوستان حمید برایمان فرستاده بودند مشخص شد که جاسم از وهابیونی بود که در شهادت چند پاسدار ایرانی و تعدادی از مردم عراق دست داشته است در نهایت بعد از دو هفته دوندگی ،حکم جلب جاسم و تحویل آن به عراق صادر شد. جاسم به کمک دوستانش در داخل ایران فرارکرد و کسی دیگر خبری از او پیدا نکرد. آرامش بالاخره به خانه برگشت . حمید بعد از اتمام این ماجرا کارهای اقامتمان در فرانسه را انجام داد و قرارشد آخر هفته بعد، به سمت فرانسه پرواز کنیم و من با این سفر اولین قدمم را برای اجرای رسالتم برمیداشتم.رسالتی که به گفته کیان بردوش من بود و باید به بهترین نحو اجرا میشد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐 💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم حتماخبر دارید که به امیدخدا قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍 میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍 لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏 💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
ما آدم‌ها خوب بلدیم بعد از شنیدن داستان زندگی دیگران بگوییم: «اگر من بودم هرگز این کار را نمی‌کردم!» غافل از آنکه یکی از بازی‌های زندگی این است که آدمی را با همان «هرگزِ با اطمینان» پرت کند وسط همان داستان و مشغولِ همان عمل نکوهش شده ! یادمان باشد قصه های زندگی تکراری‌اند، فقط جای شخصیت‌ها عوض می‌شوند و آنکه با تعصبی کورکورانه پیش می‌رود، سقوطی عمیق‌تر دارد. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم . - همه چیز رو می دونی دیگه ، نیاز نیست توضیح بدم ، درسته ؟! با ترس سرش رو بالا و پایین کرد . - حواست باشه ها ‌، ربع ساعت بعد از اینکه من رفتم زنگ میزنی . ربع ساعت آنالی . ربع ساعت ! به محض اینکه با اونها تماس گرفتی و بهشون گفتی خیلی سریع میای دم در اون خونه . یادت نره سیم کارت رو هم در جا بشکونی . + ب ... باشه ، ب ... باشه . مروا خیلی مراقب باش . تو رو خدا ، الکی درگیر نشو . با خنده گفتم : - خیالت تخت خواب سه نفره . من پیاده شدم سریع بیا پشت فرمون بشین . + باشه . نگاهی بهش انداختم و از ماشین پیاده شدم . و به سمت خونه ی ساشا رفتم . روبروی خونه ایستادم . واو ! عجب خونه ایه . حالا من چه جوری پیداشون کنم ! با یاد آوری اینکه ربع ساعت فرصت دارم خیلی سریع به سمت در ورودی دویدم . خواستم وارد بشم که مرد قد بلند و هیکلی روبروم ایستاد . + کجا خانوم خانما ؟ آرامش خودم رو حفظ کردم و گفتم : - برو کنار . دوست کاملیام . نگاهی بهم انداخت و از جلوی در کنار رفت . خیلی سریع وارد خونه شدم . صدای دی جی تو کل خونه پیچیده بود و همه جا تاریک تاریک بود . فقط هر از گاهی نور های رنگی روی سقف نمایان میشد . با تاسف به دخترایی که اونجا بودند نگاهی انداختم . من هم یه روزی مثل همین ها بودم . واقعا چطور اینقدر احمق بودم؟ اگه اون بنر رو نمیدیم ، شاید هنوزم وضعیتم همین بود. با این فکر ، آهی از نهادم بلند شد . به ساعت روی دستم نگاهی انداختم ، فقط ۱۰ دقیقه فرصت داشتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 به سمت یه دختری که در حال رقصیدن بود رفتم و از پشت سرش دستم رو ، روی کتفش قرار دادم و به سمت خودم برگردوندمش . با صدای آرومی گفتم : - کاملیا رو میشناسی ‌؟! نگاهی به دوستش کرد و گفت : + آره ، چطور مگه ؟! - کجا نشسته ؟ با دستش به سمتی اشاره کرد . مسیر دستش رو دنبال کردم و چهره ی کاملیا رو دیدم . دستم رو مشت کردم و از کنار دختره رد شدم . کاملیا با صدای خیلی بلندی داشت میخندید که نزدیکش شدم و با دستم محکم روی میز روبروش کوبیدم . خندش قطع شد و هین بلندی کشید . معلوم بود مست کرده . دختره ابلح. با داد گفتم : - دختره عوضی ! ‌فکر کردی همه مثل خودت بی صاحابن ؟! ها ؟! پسری که کنارش نشسته بود بلند شد و همین که خواست به سمتم بیاد با داد گفتم : - بشین سر جات ! دوباره به کاملیا نگاهی انداختم و با پوزخند گفتم : - کور خوندی دختره کثافت . بدون معطلی پارچ آبی که روی میز بود رو برداشتم و روش ریختم . جمعیتی که در حال رقصیدن بودن با تعجب به سمت ما برگشتند که با پام میز شیشه ای که اونجا بود رو هل دادم . در کسری از ثانیه میز و تمام محتوایات روش همه روی زمین ریختند . کسی جرئت نداشت بهمون نزدیک بشه . ازتوی شیشه هایی که روی زمین ریخته شده بود رد شدم و نزدیک کاملیا شدم . یقه ی لباسش رو گرفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم . شکه نگاهی بهم انداخت که سیلی دوم رو هم به صورتش زدم و با شتاب پرتش کردم روی کاناپه که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد . نگاهی به جمعیت انداختم و خیلی سریع شروع کردم به دویدن . از پشت چند نفری اومدن دنبالم ولی انگار مست بودن و نتونستن بیشتر از چند متر دنبالم بیان . هه . آراد با اون وضعیتش کل خوزستان رو دنبال من گشت ولی اینایی که چند لحظه پیش به کاملیا ابراز علاقه و عشق میکردن ، یشتر از چند قدم نتونستن بیان . آدما رو اینجور مواقع باید شناخت . خدا خدا می کردم مَرده دم در نباشه . که اگر بود من رو هم پلیس ها می گرفتن. خوشبختانه کسی روبروی در نبود برای همین سریع از خونه خارج شدم . در حالی که می دویدم موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره آنالی رو گرفتم . در حالی که نفس نفس میزدم گفتم : - بدو بیا . فقط سریع . + مروا پلیس ها اومدن . پلیس ها . از پایین کوچه بیا . فقط بدو . هنوز وارد کوچه نشدند . با داد گفتم . - لعنت بهت آنالی ! لعنت ! گوشی رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم و به سمت انتهای کوچه دویدم که ماشینی جلوی پام نگه داشت . با دیدن آنالی توی ماشین خیلی سریع سوار شدم و با دستم روی داشبورد زدم و با داد گفتم : - ‌برو آنالی . فقط برو . از پشت صدای آژیر ماشین های پلیس میومد و این من رو بیشتر مضطرب میکرد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay