eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان کوتاه همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
معنی‌انتظاررانمیدانیم ولی؛دل‌هایمان‌برای‌دیدنت‌پرمی‌کشد اسم‌قشنگت‌قلبمان‌را می‌لرزاند نمی‌گوییم‌عاشقیم،ولی‌بی‌تو تحمل‌زنده ماندن‌رانداریم...   مولای غریبم 🌸 عج
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🔸داستان حضرت سلیمان و مورچه🐜 روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفت اگر این کوه راجابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من، به عشق وصال او، می خواهم این کوه را جابجا کنم حضرت سلیمان فرمود: اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی مورچه گفت: تمام سعی ام را خواهم کرد... حضرت سلیمان که از همت و پشت کار مورچه، بسیار خوشش آمده بود، آن کوه را برایش جابجا کرد مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞 (عج) پدری مهربان، همدمی دلسوز و همراهی خیرخواه است 🔺امام رضا علیه السلام: ❣امام، همدمی رفیق و پدری مهربان و برادری همانند است. امام به امت خویش مهر می‌ورزد، همانند مادری که به فرزند خردسال خود مهربان و نیکوکار است، و پناهگاه بندگان خدا در مصیبتها و دشواریهای عظیم است. 📚الکافی ج١ص٢٠٠ 🚩 علیه السلام 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 سلام_امام_زمانم 💠 🌷یکی از‌ "جمعه ها" جان خواهد آمد... 🌷به درد عشق درمان خواهد آمد... 🌷غبار از خانه های دل بگیرید... 🌷که بر این خانه "مهمان" خواهد آمد . . . 🌺🌺 🌿 برای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و تعجیل در فرج آن عزیز، دل های عاشق صلوات مهدوی: 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلایل سفید شدن مو از زبان مجری فاش شد ‼️ فشار عصبی هم باعث سفیدی مو میشه 😱 جهت اطلاعات بیشتر لینک زیر را لمس کنید👇🏿 https://1ta100.ir/qu-ads/254 https://1ta100.ir/qu-ads/254 https://1ta100.ir/qu-ads/254
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🍃🌼💞🍃🌼 🌸عاقد: خدا🌿 🌼شاهد: رسول خدا (ص) 🌺دفتر: لوح محفوظ 🌼مکان: عرش🌿 🌸عروس: کوثر🌿 🌺داماد: حیدر🌿 💕حلول ماه ذی الحجه و سالروز ازدواج آسمانیشان مبارک💕
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجیب ترین چیزی که دیدم ❗️😳 . خبر شوکه کننده 😱 😱 برای همیشه از شر پوست مرده و پر از لک خلاص شو 🟣 فرصت محدود 🟣 هر چه سریع تر عدد ۷۵ رو به ۱۰۰۰۴۳۳۱ پیامک کنید 🧏 از بین بردن سریع جای جوش و کک و سیاهی پوست فقط با این محصول👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟ 😭 کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم . مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! ❤😭 روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞 دلم به حال گریه های مامانش نمی‌سوخت . دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمی‌سوخت دلم فقط به حال داداشش میلاد می‌سوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه! روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود . اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ... هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ... دیگه اشک‌هام نمیومدن! شوکه شده بودم و خروار خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم ... به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود! به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه... 😔 بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن ،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده . هیچکس نموند تا کنارش باشه . هیچکس نموند... تنهایی رفتم کنار قبرش . دستم رو گذاشتم رو خاک ها "اگر به حرفم گوش داده بودی، الان..." گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! 😢 احساس می‌کردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم ... بلند شدم که برگردم خونه نیاز به خلوت داشتم ... نیاز به آرامش داشتم .. تو ماشینم نشستم نگاهم رو داخلش چرخوندم. یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش ،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟! از حماقت خودم حرصم گرفت. من از وسط همین ثروت ،به خدا پناه برده بودم. چی رو میخواستم کتمان کنم؟ به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود، شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم! روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم . بدجور خراب کرده بودم! شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی می‌کردم چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟ روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم . نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم.. - خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟ بی معرفت دلم هزار راه رفت! 😕 - حالم خوب نبود زهرا. ببخشید... -فدای سرت. واقعأ متاسفم ترنم! امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش! - اوهوم. یعنی منم میبخشه؟ - دیوونه اگر نمیخواست ببخشه، به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ بابا خدا که مثل ما نیست . تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی! گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم 😭 به حال مرجان ،به حال خودم ،به مهربونی خدا ،به بی معرفتی خودم! به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود، فکر کردم ... به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از ها شروع کنم... صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه! هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه دلم براش لک زده بود... و این آزارم میداد ! روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم . کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم . بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن . سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین . بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد . استرس عجیبی گرفته بودم ... زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم - کارت های بانکی!؟ آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ - از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی. همین و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته 😒 چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم ! دیگه هیچی نداشتم ... قلبم تو سینم وول وول می‌خورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم . زیرلب با خدا صحبت می‌کردم تا کمی آروم بشم... کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی، خوشحال شدم برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم. - خوبی ترنم؟ چه خبر؟ - خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا ! با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم ! 😑 تقریبا جیغ زد -واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی.... -آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! 😊😅 زهرا هم با من خندید . - نمیدونم قراره چی بشه زهرا ! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم هیچ کسو ... و یاد سجاد افتادم! ❤️ قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم با صدای اذان، رفتم سمت نمازخونه . این بار همه چی برعکس شده بود . 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 (آخر) زهرا با ماشین اومده بود دنبال من ! - خوشحالم برات ترنم 😉 برای اینکه پا پس نکشیدی ! - راست میگفتی زهرا ... بعد از توبه، تازه امتحان‌های خدا شروع میشه! تازه سخت میشه، ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه میدونی؟ هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه! وقتی آدما اینقدر ناتوانن ،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم سرش رو آروم تکون داد . نمیدونستم کجا میره ! تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم. دلم آروم نبود. نمیدونستم چمه! - ترنم؟؟ با صدای زهرا به خودم اومدم ! - چیزی شده؟ چرا اینقدر ساکتی؟ - نه. نمیدونم! زهرا؟ - جان دلم؟ - به‌نظرت عشق، لذت سطحیه؟؟ - تا عشق به چی باشه!! - چه عشقی سطحی نیست؟ - خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟ خبریه؟؟ عشق عشق میکنی! - زهرا؟ اگر عشق به‌خاطر خدا نباشه، باید ازش گذشت؟؟ - خب تو که بهتر میدونی، هرچی که به‌خاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست! - پس باید گذشت - ترنم؟؟ مشکوک میزنیا! نمیگی چی‌شده!؟ بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم... 😔❤️ - دیگه خبری نیست... 😞 حالا دیگه میخوام بگذرم! من از همه چی بخاطر خدا گذشتم ،به‌جز یه‌چیز ... میخوام حالا از "اونم" بگذرم چشمم تارمیدید! پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد... 😢 ادامه دادم -یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، به‌نظرم خیلی قشنگ بود. نوشته بود "همیشه گذشتن ،مقدمه ی رسیدن است...! -چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟ پوزخند زدم. - آخرین شب، زیر برف پاک کن ماشینم! و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول ،ملحق شد! - آخرین شب؟؟ - مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم! میخوام مال خدا بشم... میخوام لمسش کنم با تمام وجود! باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده! 😭 من میخوام این جام رو سر بکشم. من میخوام مست خودش بشم! هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته! -یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو! یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! "شهدا...شهید..." - زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟ - چرا اونجا؟؟ - مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا! - خب میرم معراج - نه، خواهش میکنم. برو بهشت زهرا...! زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد. باید دست به دامن باباش می‌شدم! یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه می‌کرد.. اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود! از زهرا خواستم تو ماشین بشینه. نیاز به خلوت داشتم از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد چشمم شروع به باریدن کرد... 😭😭 از همونجا شروع به حرف زدن کردم! "دفعه ی پیش که اومدم اینجا ،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی اومدم منم آروم کنی میگن شهدا زنده ان! میگن شما حاجت میدین... دلم گیر کرده به پسرت ، نمیذاره پرواز کنم ! نمیذاره رها شم... چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد! یا بهم برسونش یا راحتم کن..." رسیدم بالای سر مزارش خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم .. "برام پدری کن .. دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟" 😔 یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ... دلم هری ریخت! 😥 سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم! " همیشه گذشتن، مقدمه ی رسیدن است.. مقدمه ی او را یافتن ، او را چشیدن ، ... " 🌹مزار شهیدان صادق صبوری وسجاد صبوری !!🌹 فصل اول •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 بادا بادا مبارک به همه 🎤 کربلایی_حسین_طاهری ازدواج_حضرت_علی_و_حضرت_فاطمه علیهما السلام ماه_ذی_الحجه 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر مهربانم شما دعاکنید تا دست توان دارد، تا چشم ها می بینند، تا دل می تپد ... همه در رکاب شما باشيم که اگر نه اتلاف عمر اند و تباهی بمانيم در کنار شما و ظهور را بخواهيم... عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علیک‌یا‌ابا‌صالح‌المهدی ≽ امام خوب زمانم هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ 💥اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
⚘﷽⚘ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ دل‌مان آغوشِ امن‌ات را می‌خواهد آقـا‌جـان مردم از سیل و زلزله و بیمارے می‌ترسند من از روزهایی کہ یکی یکی در فراق‌ات شب می‌شوند از روزگار جوانی‌ام که دور از تو تباه شد. دل‌مان آغوشِ امن‌ات را میخواهد آقـاجـان ما از روزهاے بی‌کسی‌ و بی‌‌پناهی میترسیم ، از روزهایی که بی‌تو مرده‌ایم. نفس کشیدن کہ زندگی کردن نیست ما براے زنده بودن براے زندگی کردن تــو را می‌خواهیـــم آقـاجـان به‌وصلِ‌خوددوایی‌کن‌دلِ‌دیــوانہ‌ي‌مارا. 🌸 ‌ عج🌻
هدایت شده از 
✅ پخش برنج اصیل و معطر شمال (مازندران)🌾🌾🌾 ✅ زیر قیمت بازار ✅ با حذف دلال و سود کم ✅ حمایت از حقوق مصرف کننده🍚 🔵 ارزانی بی علت نیست. میتونه یکی از علت هاش انصاف فروشنده باشه 🛵🚚🚛ارسال رایگان به سراسر کشور 👨‍🌾مارو دنبال کنید... 🌾👇🌾👇🌾 https://eitaa.com/joinchat/1461846038Cd71c379eda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💚 ﷽ــ ... و تو (ای رسول) صبر و تحمل پیشه کن که صبر تو تنها به (توفیق) خداست، و بر آنها (که ترک کفر و عناد نمی‌کنند) غمگین مشو و از مکر و حیله آنان دلتنگ مباش... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨ با پیـرمــردِ مـــؤمنـی ، درمسجــد نــشسته بـودم . زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خـدا شد. پــیرمـردِ مـؤمـن ٬ دست در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکه‌ای دادند. ✨ جوانی از او پـرسید : پول شیـرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی کافی بود !! پیرمرد تبسمی کرد و گفت: پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند. ✨ از پـول شیـرین‌تـر ، جان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم ، باید به مطبِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند ! بدان ڪه از پول شیرین‌تر ، سلامتی ٬ آبرو ٬ فرزند صالح و آرامش است. ✅ به فـرمـایش حضرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرت‌گیرنده. ۝ وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سوره‌ی بقره آیه‌ی 195) و (از مال خود) در راه خدا انفاق ڪنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلڪه و خطر در نیفڪنید و نیڪویی ڪنید ڪه خدا نیڪوڪاران را دوست می‌دارد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay