🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_سوم
✍ #ز_قائم
همینجوری داشتیم با چشم های گرد نگاهش میکردیم که گفت:
_چیزی شده؟؟شاخ درآوردم!!؟
سارا با خنده گفت:
_نه، فقط امروز اومدی دنبال من توی راه سرت به جایی خورده؟
مائده با همون ژست قشنگی که توی دبیرستان هم انجام میداد، فکر کرد و بعد مشکوک به سارا نگاه کرد و گفت:
_نه.....چطور؟
سارا با خنده نگاهی به من کرد و جواب داد:
_آخه امروز تویی که هیچ وقت دست به سیاه و سفید نمیزدی، توی کار های خونه کمک میکنی........به زهرا که همیشه خودت میگفتی بیشتر از جونت دوسش داری حسودی میکنی......من مریضم توی راه برای زهرا گریه میکنی!!
مائده اول با غیض و بعد با مهربانی نگاهمون کرد و گفت:
_آخه امروز دو تا از خواهرم حالشون خوب نبوده. سارا حالش خوب نبود، زهرا که انقدر هول کرده بود نهار نخورده بود و ضعف کرده بود
سارا با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
_الان نهار خوردی
دستاش را گرفتم و گفتم:
_نگران نباش الان میخورم
نفیسه خانم رو به من گفت:
_آخ یادم رفت زهرا جان بیا آشپزخونه
بعد رو به مائده گفت:
_انقدر حرف زدی یادم رفت بیا کمکش کت ورپریده
با جمله آخر همه مون خندیدیم
من یه طرف و مائده یه طرف سارا ایستاد و کمکش کردیم تا بیاد توی حال پذیرایی
مائده که روی مبل نشست، توی آشپزخونه رفتم.
نفیسه خانم یه کاسه ی سفالی آبی که توش آش رشته بود رو جلوم گذاشت و گفت:
_بخور زهرا جان رنگ به روت نمونده
تشکری کردم و آروم آروم شروع کردم به خوردن
طعم آش بی نذیر بود رو به نفیسه خانم گفت:
_خیلی خوشمزه اس دستتون درد نکنه
خواهش میکنمی گفت و به سمت حال رفت.
مائده از پشت اپن گفت:
_میگم زهرا!!
سرمو به طرفش چرخوندم و گفتم:
_جانم!!
روی صندلی کناریم نشست و گفت:
_چجوری از آقا محمد را راضی کردی تا تنها بیای
با یاد آوری حساسیت محمد، لبم را گاز گرفتم و گفتم:
_بهش نگفتم!
چشم هاش گرد شد و گفت:
_یعنی چی پس چی گفتی
نفس سنگینی کشیدم و گفتم:
_خونه نبود که تنها اومدم......سرکار بود
یه آژانس گرفتم و اومدم
با نگرانی گفت:
_خب پس چیکار میکنی.......گفته بودی خیلی حساسه
سری تکون دادم و گفتم:
_اره خیلی حساسه......اصلا دوست نداره ظهر یا شب تنها بیرون برم
اون لحظه خیلی هول شدم همچی یادم رفت
صدای زنگ گوشیم بلند شد
هول شدم و رو به مائده گفتم:
_نکنه محمد باشه
با نگرانی گفت:
_توکل به خدا برو جواب بده ببین کیه!!
به سمت حال رفتم و از توی کیفم گوشیم را در آوردم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🙏دعای سلامتی #امام_زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌼خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
🌻جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحبالزمان صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ پیشنهادی 👌
•▪︎•اگه یه روز خواستید به درد امام زمان بخورید
استاد پناهیان
#_بَر_قامَت_دِل_رُبایِ_مَهدی_صَلَوات
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یارسولالله🖤
کار و بار دو جهان ریخت بهم غوغا شد
چشم زهرا و علی بعدِ شما دریا شد
رفتی و خنده به کاشانه ی تو گشت حرام
رختِ مشکیِ یتیمی به تن زهرا شد
#شهادت_پیامبر_اکرم(ص)🥀
#شهادت_امام_حسن(ع)🥀
تسلیت_باد🥀
ملا صدرا و عشق پسر جوان
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت .
والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند .
لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید : چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت .
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
دختر بدرالدجۍ؛
امشب سھ جا دارد عزا🖤
#تسلیت_یافاطمھ'س'🥀
#استوری📲
🖇¦
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#داستان_کوتاه📚
استاد و شاگرد
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگين هستند صدايشان را بلند ميكنند و سر هم داد ميكشند؟
شاگردان فكرى كردند و يكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست ميدهيم.
استاد پرسيد: اين كه آرامشمان را از دست ميدهيم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد ميزنيم؟ آيا نميتوان با صداى ملايم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگين هستيم داد ميزنيم؟
شاگردان هر كدام جوابهايى دادند امّا پاسخهاى هيچكدام استاد را راضى نكرد...
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى كه دو نفر از دست يكديگر عصبانى هستند، قلبهايشان از يكديگر فاصله ميگيرد. آنها براى اين كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر كنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى كه دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى ميافتد؟
آنها سر هم داد نميزنند بلكه خيلى به آرامى با هم صحبت ميكنند.
چرا؟ چون قلبهايشان خيلى به هم نزديك است. فاصله قلبهاشان بسيار كم است.
استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به يكديگر بيشتر شد، چه اتفاقى ميافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نميزنند و فقط در گوش هم نجوا ميكنند و عشقشان باز هم به يكديگر بيشتر ميشود.
سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بينياز ميشوند و فقط به يكديگر نگاه ميكنند!
اين هنگامى است كه ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 پنج نصیحت طلایی از پیامبر گرامی اسلام به ابوایوب انصاری...
🎤استاد رفیعی
1⃣ چشمت دنبال مال مردم نباشه
⬅️همیشه ثروتمند هستی
2⃣ حرص در زندگی ات نباشد
⬅️حرص خودش یک فقر در زندگیت است
3⃣ هروقت نماز میخوانی
⬅️ فکر کن آخرین نمازت است
4⃣ بپرهیز از کاری که
⬅️بعدا باید عذر خواهی کنی
5⃣ هرچی برای برادرت دوست داری
⬅️برای خودت هم دوست داشته باش
✅ یک مورد فقط #نماز و ۴ مورد روابط اجتماعی