eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥رسانه عبری: پدافند ما نابود شده است 🔥🔥🔥🔥🔥فرودگاهی که هواپیماهای ترور سید حسن نصرالله از آنجا بلند شدند، توسط موشک های ایرانی به طور کامل منهدم شد. پایگاه و فرودگاه نواتیم به دستور فرمانده معظم کل قوا حضرت امام خامنه ای (مدظله العالی) از نقشه خارج شده است. امشب یهودیان ، شب جشن سال نو داشتند و خود را برای جشن فرداصبح آماده می‌کردند. 🔥🔥هاآرتص: وزیر دفاع در دسترس نیست و از وضعیتش کسی خبر ندارد. جووووووووووووووون💪 خدا به حق آبروی اباعبدالله الحسین قسم میدم که خبر به جهنم واصل شدنش صحت داشته باشد برخی منابع می‌گویند ایران در حال انتقام برخی پیامبران که به دست بنی اسرائیل کشته شدند هم هست. 🤣😂🤣😂🤣😂
بالاخره بعد از مدت ها من به خانه برگشتم و شب را با آرامش در خانه خودمان گذراندم. بعد نماز صبح، صبحانه را آماده کردم و  مادرم را صدا زدم _مامان صبحانه حاضره. سه نفره دور سفره نشستیم. زهره همان دیشب به خانه خودش برگشت ،فقط من می‌دانستم که او شب ها پیراهن دانیال را به آغوش می‌کشد و به خواب می‌رود، برای همین شب ها هیج کجا  تاب نمی آورد. _دلارام جان، امروز با خانم شهریاری هماهنگ کن شب برای تشکر خدمتشون برسیم. _چشم آقا جون . _این صبحانه خیلی دلچسب بود. لبخند بر لبم نشست. پدرم نیز مثل من زیادی تغییر کرده بود. این دوری برای هردویمان لازم بود و خداوند به ما فرصت داد تا بهتر زندگی کنیم و بیشتر قدر هم را بدانیم. خانم دکتر یک هفته به من مرخصی داده بود تا در کنار خانواده ام باشم. بعد از انجام کارهای خانه ،با بهنوش تماس گرفتم. _سلام خانم دکتر. _سلام و درد . چی شده یاد ما افتادی خانم فراری! حق داشت که از دستم دلگیر باشد _منو ببخش عزیزم. _بخششی در کار نیست. _بهی جونم دلت میاد منو نبخشی؟من که ناز می‌کنم برات؟ خندید _باشه بابا. بخشیدمت. _فدای مهربونیت بشم من. کی بیام برای دست بوسی؟ _عرضم به حضورتون ،که فعلا وقتم پره . خنده کنان گفتم _باشه عزیزم پس مزاحم وقتتون نمیشم. لطفا یه وقت از مریم جون واسم بگیرید ،میخوایم با خانواده بریم دیدنشون. شوخی را کنار گذاشت _خانواده؟آشتی کردی؟ _بله خانم دکتر جدی گفت _چطوری؟ به عکس دانیال که روی دیوار بود، زل زدم _قضیه اش مفصله، فقط بدون دانیال وساطت کرد و خانواده ام منو بخشیدند. چند ثانیه هردو سکوت کردیم. _من به مامان زنگ میزنم و بهت خبر میدم. او بهتر از هر کسی مرا می شناخت پس بدون هرگونه شوخی تماس را به پایان رساند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بهنوش برای شب هماهنگ کرده بود. با مشورت مادرم  به خیابان رفتم تا برای همه هدیه بخرم. برای  مریم خانم و دخترانش روسری  خریدم. برای بهراد یک پیراهن چهارخانه طوسی رنگ،برای دامادهای خانواده هم پیراهن ! با اکراه برای سوره  هم یک روسری خریدم هرچند دل خوشی از هم نداشتیم. برای دوقلوها هم اسباب بازی خریدم. برای فرزند تو راهی بهراد هم یک ست جغجغه و یک رامپر زیبای قرمز رنگ خریدم چون نمی‌دانستم فرزندشان دختر است یا پسر. بعد از خریدن یک سبد گل و یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. حوالی ساعت هشت شب بود که راهی منزل مریم خانم شدیم. بهراد در را به رویمان باز کرد. با پدر و مادرم احوال‌پرسی کرد و بعد مقابل من ایستاد _خوبید؟خیلی تبریک می‌گم بهتون. _ممنونم شما خوبید؟سوره جون چطوره؟ نمیدانم چرا با شنیدن نام سوره ابرو در هم کشید و خیلی جدی گفت _الحمدالله . بفرمایید داخل. از رفتارش متعجب بودم. با تعارف بهراد همراه خانواده وارد خانه شدیم .هردو خانواده با گرمی باهم احوال‌پرسی کردند. مریم خانم مرا به آغوش کشید _خوش اومدی دخترم گلم. خیلی خوشحالم که با خانواده آشتی کردی عزیزم. با بهناز و دامادها هم احوال‌پرسی کردم. خبری از سوره نبود و این بیشتر مرا متعجب می‌کرد. بهنوش نیشگون از بازویم گرفت و بی حواس صدایم بالا رفت _آخ. همه نگاهشان به سمت ما کشیده شد .من شرمنده لب گزیدم و بهنوش لبخند گله گشادی بر لب نشاند و گفت _چیزی نیست خار رفت تو دستش، شما بفرمایید داخل .ماهم الان خدمت می رسیم. لبخند بر لب همه آمد. همه به داخل رفتند .بهنوش را بغل کردم _خیلی دلم برات تنگ شده بود وحشی جونم. ضربه آرامی به سرم زد _حیف ! اونقدر دوست داشتنی هستی که نمیشه کشتت ولی حتما واست یه تنبیه خوب در نظر می‌گیرم. _ممنونم واقعا! اخم های بهراد و نبود سوره ، چنان مرا متعجب کرده بود که بدون خجالت از بهنوش پرسیدم _سوره خوبه؟فکر می کردم اینجا باشه؟حالش رو از  بهراد هم پرسیدم ولی چیزی نگفت. بهنوش به نرده تکیه زد و دست هایش را به آغوش کشید _راستش بعد رفتن تو، ما فکر می کردیم بهانه گیری های سوره تموم بشه ولی حماقت های اون تمومی نداشت. جدیدا پیجش رو دیدی؟ کنارش ایستادم _نه،! _اوایل که عکس های بارداریش رو میزاشت ولی کم کم همون عکس ها رو  هم حذف کرد. سن بارداریش که بالاتر رفت ویاراش خیلی اذیتش می کرد. بهراد براش هرکاری می‌کرد ولی خب سوره دیدگاهش نسبت به بچه تعییر کرده بود. دائم می گفت باید بچه رو سقط کنه چون داره هیکلش خراب میشه و کلی بهانه الکی دیگه. یک ماه پیش هم بدون اطلاع بهراد رفته بود تا بچه رو سقط کنه. خدا رحم کرد و بهراد خبر دار شد و رفت اون رو به خونه برگردوند ،از دکتر هم شکایت کرد. بهراد خیلی تلاش کرد نظرش رو عوض کنه ولی فایده نداشت. آخرش هم به بهراد گفت بین اون و بچه باید یکی رو انتخاب کنه. با دهانی باز به حرفهای بهنوش گوش می دادم. اصلا نمی‌توانستم تصور کنم که سوره اینگونه زندگیش را تباه کند _تازه فهمیدیم که سوره قرارداد بسته تا مدل بشه واسه همین میخواست بچه رو بندازه. بهراد هم گفته بچه رو به دنیا بیاره بعد هرجا می خواد بره.تهدیدش کرده اگر بلایی سر بچه بیاد ازش شکایت میکنه و پیجش رو می بنده. بهنوش غمگین دستم را گرفت _این دردناک نیست که اون بخاطر صفحه مجازیش و فالوراش هرکاری انجام میده، حتی اگر شده زندگیش رو قربانی کنه. تو صفحه اش کلی عکس از خودش گذاشته، بیشتر شبیه آلبوم شخصی می‌مونه تا صفحه مجازی. طفلک داداشم ، تو این چند وقت خیلی عصبی شده و روحی بهم ریخته. بخاطر اشتباهات زنش آبرو واسش نمونده.چندماه دیگه بچه به دنیا میاد ، سوره میره دنبال زندگی خودش. بهراد می‌مونه و نوزادش. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
دلم برای بهراد  و عاقبت زندگیش به درد آمد. او لیاقتش یک زندگی آرام بود نه این زندگی تلخ! _اگر حرف زدنتون در مورد زندگی من تموم شد بفرمایید داخل. شرمنده لب گزیدم و سریع به داخل خانه رفتم. اگر شرمندگی‌ام از بهراد را کنار بگذاریم، شب خوبی را در کنار هم گذراندیم. پدرم از مریم خانم و خانواده اش تشکر کرد و من هدیه ها را به همه دادم . آخر شب بود که به خانه برگشتیم. به اتاقم پناه بردم و به اتفاقات امشب و زندگی بهراد فکر کردم. کم کم خواب مهمان چشمانم شد و به عالم بی خبری فرو رفتم.                        ** آن سال با همه تلخی ها و سختی ها به پایان رسید و سال جدید آغاز شد. در ایام نوروز چند نفری برای خواستگاری از زهره پیش قدم شدند. پدرو مادرم به شدت بهم ریخته بودند . پدرم با تمام اندوهش معتقد بود زهره حق دارد خودش انتخاب کند . وقتی برای زهره مطرح کردند به شدت ناراحت شد و گفت داغ دانیال برایش زنده است و جز او نمی‌تواند به هیچ کس دیگر فکر کند و عشق اول و آخر زندگی اش دانیال است. خواهش کرد دیگر برای او عنوان نکنیم و خودمان جواب منفی را بدهیم. هر از گاهی بهنوش را می دیدم و به یاد گذشته باهم به بازار می رفتیم و گاهی هم با اجازه پدرم همراه او برای اردوهای جهادی می رفتم. در چشم برهم زدنی تابستان شد و  محرم از راه رسید . مریم خانم به رسم هر ساله‌شان در منزل مراسم عزاداری داشتند. یک روز قبل شروع  ماه محرم با زهره به بازار رفتم و مانتو عبایی مشکی ساده خریدم. شب سوم محرم  بود شبی که به شب شهادت حضرت رقیه س  معروف بود. من و مادرم از عصر به خانه، مریم خانم رفتیم تا اگر نیاز به کمک بود،کمکشان کنیم. در آشپزخانه مشغول پخت حلوا بودم که بهنوش سراسیمه سر رسید. رنگ به رو نداشت _بهنوش چی شده؟ به سمتم آمد و دستم را گرفت. _سوره زایمان کرده. لبخند به لبم نشست _خداروشکر، این که خبر خوبیه چرا ناراحتی عمه خانوم.؟ روی صندلی نشستم و گریان گفت _بهراد زنگ زده میگه بچه رو گذاشتن تو دستگاه، حالش زیاد خوب نیست. سوره از وقتی بچه دنیا اومده نگذاشته بچه رو بیارن پیشش ،به بچه هم شیر نداده. _مگه میشه؟شاید حالش خوب نبوده. کدوم مادری سراغ داری که جگرپاره اش رو نخواد. _سوره بی عاطفه تر از این حرفاست. برخواست و دستم را گرفت _من باید برم بیمارستان ،میشه حواست به مراسم باشه؟بهناز الان بیمارستانه،من میرم تا اون بیاد خونه. _برو عزیزم نگران نباش. وسط های مراسم عزاداری بودم که بهناز از بیمارستان برگشت. نمیدانم در بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود که حسابی ناراحت و عصبانی بود. خجالت می کشیدم در مورد بهراد و نوزادش سوال بپرسم پس صبر کردم تا خبرها را از بهنوش بگیرم. بعد از رفتن مهمان ها ،بهناز با ناراحتی روبه مریم خانم کرد و گفت _سوره از بیمارستان مرخص شد. دختره بی  شخصیت داد میزد  بچه اتون رو دادم دیگه کاری به کارم نداشته باشید، بعد هم مرخص شد و رفت خونه مادرش. همونجا گفت بهراد فردا باید طلاقش بده. طفلک داداشم از خجالت روش نمی‌شد سرش رو بیاره بالا. فقط وقتی  که خواستم جواب سوره رو بدم، اجازه نداد و گفت خودمو کوچیک نکنم. خودش هم دوست داره این زندگی فردا به اتمام برسه. مریم خانم گریه کنان روی مبل نشست. مادرم  آهسته با او حرف می‌زد و دلداری اش می داد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نوزاد بهراد که بعد فهمیدم دختر است بخاطر قرص هایی که سوره سرخود مصرف کرده بود دچار مشکل ریوی شده بود. به تشخیص دکتر باید چند روزی داخل دستگاه گذاشته می شد و تحت نظر پزشک می ماند تا این مشکل بر طرف شود. باید هرروز یک نفر به بیمارستان می‌رفت و کنار نوزاد می‌ماند. از آنجایی که دهه اول در خانه آنها مراسم بود و میهمان داشتند من داوطلب شدم تا روز عاشورا در کنار نوزاد بمانم و بهراد به خانه برگردد و به مراسم برسد. بار اول که به آنجا رفتم ، دکتر مرا به اتاقی برد که پر از کودکانی بود که درون دستگاه گذاشته بودند. پرستار با دیدنم نوزاد را نشانم داد _این کوچولو ،مهمون جدیدتون هستش. به دست و پای  کوچک و سرخش نگاه کردم چشمانش را با چشم‌بند بسته بودند تا نور دستگاه اذیتش نکند. با اینکه بسیار کوچک و کم وزن بود ولی زیبا بود. در نگاه اول شبیه بهنوش بود و کمی هم به بهراد شباهت داشت . پرستار رو به من کرد _لطفا جلو دکمه مانتوت رو باز کن .باید چند دقیقه ای نوزاد با بدن مادرتماس پوستی داشته باشه. _من که مادرش نیستم. _میدونم عزیزم،به جای مادرش شما باید هرروز این کاررو انجام بدید. نوزاد را از دستگاه خارج کرد و داخل یقه لباسم گذاشت. آنقدر کوچک بود که دلت می‌خواست هر دقیقه بغلش کنی . وقتی اولین تماس پوستی بینمان برقرارشد انگار برق چند ولتی به قلبم  وصل کرده‌اند حسی ناشناخته پیدا کرده بودم. حسی به شیرینی حس مادرشدن. تا آخرین روز دهه اول محرم ،هرروز به دیدن نوزاد می رفتم نوزادی که پدرش نامش را رقیه زهرا  گذاشته بود.نامی که بسیار برازنده او بود دختر کوچکی که درخشان بود و به قلبم نور  تابانده بود. نوری از عشق به کودکی که بخاطر بی محبتی مادر رها شده بود و پدر مستاصل بود و نگران! روز عاشورا بود، قرار بود رقیه زهرا را از بیمارستان مرخص کنند. هم خوش حال بودم و هم حس غم به جانم نشسته بود. غم دوری از آن کودک ریز جثه و زیبا! منتظر دکتر بودم تا نظر نهایی را بدهد. بهراد به داخل رفته بود تا کودکش را ببیند . روی صندلی های سرد بیمارستان نشسته بودم ،بوی الکل مشامم را آزار می‌داد و از طرفی نگرانیم برای رقیه زهرا دلم را به آشوب انداخت بود. زیر لب ذکر می گفتم . دکتر را از دور دیدم که پرونده به دست به سمتم می‌آید . سریع برخواستم و خودم را به او رساندم _سلام آقای دکتر .حال نوزادمون خوبه؟میتونیم ببریمش؟ _سلام خانم. بله خداروشکر مشکل رفع شده ، نگران نباشید. نفس حبس شده از نگرانیم را بیرون فرستادم. _ممنون آقای دکتر. دکتر سری تکان داد و وارد قسمت نوزادان شد. دوباره پشت در روی صندلی جا خوش کردم. چند دقیقه ای که گذشت ،بهراد خندان از در خارج شد. برخواستم _مرخص شد؟ بهراد سربه زیر روبه رویم ایستاد. _بله مرخص شد، خانم فروتن نمیدونم چطوری ازتون بابت زحماتی که واسه دخترم کشیدید تشکر کنم. شما کاری برای دخترم کردید که مادر بی عاطفه اش نکرد. هرچند حیف نام مادر برای اون. بگذریم. من ازتون خیلی ممنونم. دکتر گفتن که چقدر نگران دخترم بودید .خیلی ممنون. ان شاءالله  تو شادیاتون جبران کنم.منو مدیون خودتون کردید _نیازی به تشکر نیست. کمترین کاری بود که در برابر لطف شما و مریم خانم به خودم انجام دادم. اگر دِینی هم باشه ،به گردن منه ،بخاطر لطف های چند ماهتون. _از بزرگواریتونه. با اجازه من برم کارهای ترخیص رو انجام بدم. _خواهش می کنم بفرمایید. بی زحمت لباس‌های رقیه زهرا رو بیارید تا من تنش کنم. _بله الان میارم براتون. ممنون با ساک لباس وارد بخش نوزادان شدم. رقیه زهرا را از داخل دستگاه خارج کرده و درون یک تخت گذاشته بودند. _فدات بشم خوشگلم. هر تکه را که تنش می کردم قربان صدقه اش می رفتم .با آن چشمهای درشتش نگاهم می کرد و من هرلحظه بیشتر عاشقش می‌شدم. بهراد که با نامه ترخیص آمد ،رقیه زهرا را به آغوش کشیدم و از بخش مراقبت کودکان خارج شدم. وقتی به خانه رسیدیم نزدیک ظهر بود. خانواده برای سلامتی رقیه زهرا گوسفندی را جلو در قربانی کردند. بهنوش بعد قربانی به سمتم آمد و نوزاد را گرفت _عمه فداش بشه الهی. همه دور نوزاد جمع شدند مریم خانم به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید _دخترم ازت خیلی ممنونم. لطف بزرگی به ما کردی. _این چه حرفیه خاله جون. انجام وظیفه کردم. مریم خانم گونه ام را بوسید. از پدر و مادرم نیز بخاطر اینکه اجازه دادند من ده روز در بیمارستان بمانم خیلی تشکر کرد. امروز آخرین روز برگزاری مراسم عزاداری محرم  بود. رقیه زهرا از وقتی بیدار شده بود بی تابی می کرد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۱۰۳ #نویسنده_زهرا_فاطمی نوزاد بهراد که بعد فهمیدم دختر است بخاطر قرص هایی ک
بهنوش و بهناز هر کار کردند نتوانستند ساکتش کنند . بهراد هم چندباری او را به آغوش کشید و راه رفت ولی فایده ای نداشت. وقتی دیدم بچه خیلی بی تابی می کند به سمت بهراد رفتم _لطفا بدید به من. دستش را دراز کرد و نوزاد را به من سپرد _جانم عزیزم. صورتم را روی صورتش گذاشتم. به ثانیه نرسیده،آرام شد. همه با تعجب به من و نوزاد در آغوشم نگاه می کردند. شیشه شیر را از دست بهنوش گرفتم و به دهان رقیه زهرا گذاشتم. مشغول خوردن شد و کم کم خواب مهمان چشمان زیبایش شد. نوزاد را درون اتاق پدرش روی تخت کوچکش  گذاشتم و بیرون آمدم. بهنوش با خنده به مادرم گفت _خاله فکر کنم باید چند روزی دلارام رو ازتون قرض بگیریم. فسقل ما فقط اون رو میخواد. لبخند روی لب همه نشست. پدرم شدیدا به فکر فرو رفته بود . انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده بود. تا پایان مراسم ، من در اتاق بهراد پیش دخترش ماندم . صدای روضه به گوش می رسید. در حالی که رقیه زهرا در آغوشم بود روضه گوش می دادم و برای اربابم گریه می کردم. بعد از مراسم رقیه زهرا را که خوابیده بود درون تختش گذاشتم  و از اتاق خارج شدم. بعد از خداحافظی با همه ،همراه خانواده ام به خانه خودمان برگشتم. حس می کردم همه وجودم بوی الکل و بیمارستان می‌دهد،سریع دوش گرفتم و بعد خودم را به آغوش خواب سپردم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
روزها یکی یکی می‌گذشت و من بی تاب دیدار رقیه زهرا می‌شدم. برای خودم نیز این وابستگی عجیب بود. من فقط ده روز پرستار او بودم و دلم برایش هرلحظه تنگ می‌شد سوره نه ماه او را با خود حمل کرد،چگونه بی او تاب می‌آورد. هرروز حال رقیه زهرا را از بهنوش می‌پرسیدم، می‌گفت دائم در حال گریه است و هیچ کدام نمی‌توانند ساکتش کنند .در این یک هفته که او را به خانه آوردند درست و حسابی نه خواب داشته و نه خوراک .بدون فکر از او خواستم تا رقیه زهرا را به خانه ما بیاورد. صبح قضیه را به پدر و مادرم گفتم. مادرم حرفی نداشت ولی پدرم اخمهایش درهم رفت .او نمیخواست بین من و کودک دلبستگی و وابستگی ایجاد شود. معتقد بود این کار برای هردویمان ضرر دارد ولی قلب بی منطق من باور نداشت. با صدای زنگ از فکر و خیال رقیه زهرا بیرون آمدم. با عجله به سمت در دویدم با دیدن بهنوش و کودک، سریع کودک را به آغوش کشیدم _سلام خوشگلم. فدات بشم ،چه آروم خوابیدی! هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که صدای گریه اش بلند شد. بهنوش به خنده افتاد _ببین چشمات چه شوره!! کمی هم مارو تحویل بگیر خانم. صورت رقیه زهرا را بوسیدم _ای جانم ،گریه نکن خوشگلم. نگاه کوتاهی به بهنوش انداختم _نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود. بفرمایید  داخل بانو. باهم وارد خانه شدیم. مادرم با گرمی از بهنوش استقبال کرد و برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. _بهنوش جان راحت باش. بابام خونه نیست. بهنوش مانتو و روسری اش را درآورد و روی دسته مبل گذاشت . کنارش نشستم. شیشه شیر رقیه زهرا را برداشتم و به دهانش گذاشتم بی وقفه خورد و به خواب رفت. بهنوش با لبخند گفت _ببین وروجک تو بغل تو چه آرامشی داره،سریع خوابید. یک هفته است پدر ما رو درآورده. بهراد یک هفته مرخصی گرفت تا به این وروجک برسه. این وروجک تو رو مامان خودش میدونه. نگاهی به صورت زیبای رقیه زهرا انداختم _فداش بشم. نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود. بهنوش از سوره خبری نشده؟نیومد دیدن دخترش؟ بهنوش ابرو در هم کشید _نه تنها نیومد بلکه سه روز پیش دادخواست طلاقش اومد در خونه.  باهم صحبت کردن و قراره فردا توافقی جدا بشن. دلارام ، میدونی چه شرطی برای برگشت گذاشته بود؟ _چه شرطی؟ _به بهراد گفته باید اجازه بدی هرطور دوست دارم لباس بپوشم و هر کلیپی که خواستم تو صفحه ام بزارم. بچه رو هم نمیخوام بده به مامانت بزرگش کنه، من وقت بچه بزرگ کردن ندارم و یا براش پرستار بگیر. از یک طرف متعجب بودم و از طرفی دلم برای رقیه زهرا می‌سوخت مادری داشت که او را نمی خواست. _داداشت چی گفته؟ _گفته تو رو به خیر و مارو به سلامت. همون بهتر داداشم از دستش راحت بشه.تو این مدت کم سختی نکشیده. مادرم با سینی شربت و شیرینی وارد شد. سینی رو مقابل بهنوش گذاشت _بفرمایید _ممنون خاله جون. نگاهی به من کرد و لیوان را مقابلم گذاشت. _اون طفل معصوم رو بزار رو تختت ، بدنش درد گرفت. _حواسم نبود ،چشم. مادرم مشغول حرف زدن با بهنوش شد .منم به اتاقم رفتم و او را روی تختم گذاشتم.  کنارش بالشت گذاشتم تا نیفتد ،هرچند او هنوز نمی‌توانست غلت بزند. دخترکم آرام خوابیده بود صورتش را بوسیدم و از اتاق خارج شدم. به اصرار مادرم ،بهنوش ناهار پیش ما ماند و عصر به خانه برگشت. رقیه زهرا موقع رفتن گریه می‌کرد و دل من بیشتر گرفت و به درد آمد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درسته اوضاع جهان خیلی پریشونه ولی بگو به هرکسی اینو نمیدونه خورشید پشت ابر نمیمونه 💔 🌷 | | 📲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اوایل ماه صفر بود و همه آماده رفتن به سفر اربعین می‌شدند. خیلی دلم میخواست من هم راهی این سفر شوم. دکتر سیاوشی قراربود به یکی از موکب ها برود و در داروخانه آنجا مشغول به کارشود. خیلی دلم میخواست پدرم راضی شود و من هم با او همراه شوم. در راه برگشت از داروخانه، باخود می اندیشیدم که چه بگویم و پدرم راضی شود. در دل متوسل شدم به دختر امام حسن ع ،خانم شریفه خاتون. شک نداشتم که خانم کمکم می کند. بعد از صرف شام، یک بشقاب میوه پوست کندن و کنار پدرم نشستم. _بفرمایید آقاجون _ممنون با خودم درگیر بودم که پدر به دادم رسید. _چیزی میخواین بگی؟ خجالت زده لبخند زدم _آقاجون خانم دکتر میخواد بره کربلا. اونجا نیاز به داروساز دارند برای زائرین اربعین. پدرم برشی از پرتقال به دستم داد. _خدا خیرشون بده. خوش به سعادتشون. تو هم میخوای بری؟ به آنی سرم بالا آمد. لبخندی نثارم کرد _همین رو میخواستی بگی درسته؟ لبخند گله گشادی روی لبم نقش گرفت _بله. _فردا برو دنبال کارهای پاسپورت! بی هوا بوسه ای روی گونه پدرم کاشتم و صدای خنده پدرم به هوا رفت. خجالت زده از کاری که کرده بودم ،سریع به سمت اتاقم پرواز کردم. از خوشی روی ابرها سیر می کردم. اول به خانم دکتر زنگ زدم و درخواست کردم مرا هم ببرند و بعد به بهنوش زنگ زدم. دلم میخواست قبل رفتن رقیه زهرا را ببینم. بهنوش اغلب از او فیلم می گرفت و برایم می فرستاد. بعد طلاق سوره ،بهراد به خانه پدری اش برگشته بود و با مریم خانم زندگی می کرد. _سلام بر بهی جونم. _بهی و کوفت. دلارام کی یادمیگیری منو درست صدا بزنی؟ خندیدم _وقتی که رقیه زهرای خوشگلمو بیاری ببینم. _زحمت بده به خودت بیا خونه ببینش. روی تخت نشستم و سرم را به تاج تخت تکیه زدم _خودت میدونی که نمیخوام با داداشت رو در رو بشم. پس دختر خوبی باش و بیارش اینجا _من اشتباه کردم که گفتم بهراد هنوز دوست داره. من فقط دلم میخواست تو به داداشم آرامش بدی . ذهنم برگشت به یک ماه پیش . همان روزی که بهراد و بهنوش به داروخانه آمدند. بهراد بعد از احوال‌پرسی ،داخل ماشینش نشست و بهنوش پیش من ماند. به بهانه شیرخشک با بهراد آمده بود.همانجا گفت که بهراد گاهی به من فکر می کند و علاقه اش به من دوباره زنده شده است ولی روی اینکه با من یا خانواده ام درمیان بگذارد، ندارد. _دلارام نمیشه حرفمو فراموش کنی؟ با صدای بهنوش از گذشته بیرون آمدم _با فراموش کردن من، علاقه داداشت هم تموم میشه؟ من برای بهراد احترام زیادی قائلم ،مطمئنم هرکسی باهاش ازدواج کنه خوشبخت میشه. من نمیخوام با بحث ازدواج رابطه خانواده هامون خراب بشه و یا پدرم حرفی بزنه که ناراحتتون کنه. بهنوش بدون توجه به حرفهای من بازهم ادامه داد. _تو بگو به بهراد علاقه داری یا نه؟قول میدم کاری کنم که هیچ کس ناراحت نشه .قبول کردن پدرت بامن! من بارها خودم را برای جواب منفی دادن به بهراد سرزنش کرده بودم ولی حالا واقعا نمیدانستم چه کاری درست است و چه کاری غلط. نمیخواستم رابطه من و پدرم دوباره خراب شود. _بهنوش من آخر هفته با کاروان پزشکی میرم کربلا. فعلا نمیتونم به چیزی فکر کنم. رقیه زهرا رو بیارید قبل رفتن ببینم _خوش به حالت. باشه عزیزم‌ میارم ولی یادت نره از کربلا برگردی باید جواب مثبت رو به من بدی. بی خیالت نمیشم. _اگر برگشتم ،به حرفات فکر میکنم. _زبون نفهم شدی عزیزم. فردا عصر خونه ای؟ با خنده گفتم _قربون فهم تو خواهر. بله عزیزم خونه ام تشریف بیار. تماس را قطع کردم و دوباره پیش پدر و مادرم برگشتم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay