•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
#بخش_سوم
با ڪمے مڪث سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد.
نفس عمیقے میڪشد:لطفا پیادہ بشید!
بدون حرف از ماشین پیادہ میشوم،فرزاد ماشین را پارڪ میڪند و پیادہ میشود.
همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود مے گوید:لطفا دنبالم بیاید!
نمیدانم چرا تپش قلب مے گیرم! با تردید پشت سرش قدم برمیدارم.
مقابل در مے ایستد و چشمانش را بہ سمت من مے ڪشاند.
انگشت اشارہ اش را بہ سمت زنگ مے برد و محڪم مے فشارد!
ڪنارش مے رسم،چند ثانیہ بعد صداے پیرمردے از پشت آیفون مے آید.
_بلہ؟!
فرزاد با لبخند مے گوید:سلام آقاے ابراهیمے! میشہ درو باز ڪنید؟!
صداے مرد خندان میشود:آقا فرزاد شمایے؟! بفرمایید!
سپس در باز میشود،فرزاد بہ در اشارہ میڪند:بفرمایید!
تن سردم را بہ زور بہ سمت در مے ڪشانم،وارد حیاط بزرگے میشوم.
با دقت اطراف را نگاہ میڪنم،فرزاد پشت سرم وارد میشود و در را مے بندد.
در دو سہ مترے در ورودے اتاقڪے سفید رنگ قرار گرفتہ،پنجرہ اش ڪامل باز است.
پیرمردے با لباس نگهبانے از اتاقڪ بیرون مے آید،لبخند مهربانے لب هاے نازڪش را از هم باز میڪند.
_سلام! خوش اومدید!
سپس نگاہ پرسشگرش را بہ صورتم مے دوزد،فرزاد سریع بہ سمتش مے رود.
همانطور ڪہ دستش را دراز میڪند مے گوید:سلام! خستہ نباشے باباے موسسہ!
آقاے ابراهیمے لبخند شیرینے میزند و نگاهش را بہ سمت فرزاد سوق میدهد.
_ممنون پسرم! از این ورا؟!
فرزاد نگاهے بہ ساختمان مے اندازد و سپس مے گوید:با حاجے ڪار دارم! هستش ڪہ؟!
آقاے ابراهیمے سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:آرہ! تو دفترشہ!
فرزاد گرم دستش را مے فشارد.
_پس فعلا!
سپس بہ سمتم مے آید و آرام مے گوید:بریم داخل!
ڪنجڪاو و با استرس قدم برمیدارم،حیاط بہ قدرے وسعت دارد ڪہ نمیتوانم متراژش را حدس بزنم.
گوشہ ے سمت راست زمین والیبال است و گوشہ ے سمت چپ زمین فوتبال!
دور تا دور حیاط را درخت هاے سرسبز حصار ڪشیدہ اند،ڪمے از انتهاے حیاط در دید است.
فضایے شبیہ بہ پارڪ با سرسرہ و تاب و الہ ڪلنگ!
ساختمانے با نماے آجرے هم وسط حیاط برپا شدہ.
مقابل ساختمان ڪہ مے رسیم فرزاد در ورودے را برایم باز میڪند. وارد راهرویے عریض و خلوت مے شویم.
چند اتاق با درهاے چوبے تیرہ بیشتر بہ چشم نمے خورد و رفت و آمدے نیست!
بے اختیار مے گویم:اینجا چقدر خلوتہ!
فرزاد جواب میدهد:بچہ ها سر ڪلاس هاے مختلفن!
ڪمے ڪہ راہ مے رویم مقابل اتاقے ڪہ سر درش تابلوے مدیریت نصب شدہ مے ایستد.
تقہ اے بہ در میزند،چند ثانیہ بعد صداے مرد میانسالے مے پیچد:بفرمایید!
فرزاد دستگیرہ ے در را مے فشارد و رو بہ من مے گوید:اول شما!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
#بخش_چهارم
ڪنجڪاو وارد اتاق میشوم،فرزاد هم پشت سرم.
اتاق ڪوچڪ است و ڪاملا سادہ! تنها اشیائے ڪہ داخل اتاق دیدہ میشوند چند تابلوے نقاشے و حڪاڪے آیہ هاے قرآن روے دیوار است و میز و صندلے اے سادہ در انتهاے اتاق ڪہ مقابلش مبلمان فیروزہ اے رنگے قرار دارد.
مردے میانسل با ڪت و شلوار نوڪ مدادے و پیراهن سفید رنگ پشت میز نشستہ.
چون سرش را روے دفترے خم ڪردہ صورتش را واضح نمے بینم،فرزاد سرفہ اے ڪہ میڪند سرش را بالا مے آورد.
نگاهش بہ سمت فرزاد مے رود و سپس من!
چشمانش از فرط تعجب و اضطراب گشاد میشوند،آب دهانش را فرو میدهد و چشمانش ثانیہ اے شڪم برآمدہ ام را نشانہ مے روند!
گردنش را تڪان میدهد طورے ڪہ صداے شڪستہ شدن استخوان هایش را مے شنوم.
صورتے سفید دارد ڪہ میان موها و ریش هاے یڪ دست سفیدش احاطہ شدہ.
لبانش قرمز اند و ڪمے نازڪ،چشمان مشڪے رنگش مهربان اند و جدے! چهرہ اش روحانے است و پر نور!
لبانش مے لرزند،فرزاد نفس راحتے مے ڪشد!
با دستش من را بہ مرد نشان میدهد و با صدایے تحلیل رفتہ مے گوید:آیہ خانم!
مرد آب دهانش را فرو میدهد،نگاهش دوبارہ بہ سمت فرزاد مے رود.
رنگ نگاهش تغییر میڪند،بهت و خشم را در چشمانش مے بینم!
_علیڪ سلام!
فرزاد سریع مے گوید:حاجے ببخش انقدر هول شدہ بودم یادم رفت! سلام!
من هم بے اختیار مے گویم:سلام!
سرش را برایم تڪان میدهد،نفس عمیقے مے ڪشد و دستے بہ ریش پر پشتش!
با دست بہ مبل هاے فیروزہ اے رنگ اشارہ میڪند:چرا سرپا وایسادید؟! بیاید بشینید!
فرزاد با اطمینان نگاهم میڪند و لبخند آرامش بخشے بہ رویم مے پاشد.
بہ سمت مبل ها مے روم و با گفتن "با اجازه" روے مبل تڪ نفرہ اے مے نشینم.
فرزاد هم با ڪمے تعلل رو بہ رویم جاے میگیرد،سڪوت سنگینے حاڪم شدہ.
نگاہ ڪنجڪاوم را بہ فرزاد مے دوزم،مضطرب نگاهے بہ من مے اندازد و رو بہ مردے ڪہ حاجے خطابش ڪرد مے گوید:حاجے! میدونم نباید تو عمل انجام شدہ قرارت میدادم ولے...
حاجے نمیگذارد حرف فرزاد تمام بشود سریع میگوید:ولے قرار دادے!اگہ...
سریع حرفش را میخورد و محتاط نگاهے بہ من مے اندازد!
زیر لب لا الا اللہ الا اللهے مے گوید و چشمانش را بہ میز مے دوزد.
فرزاد با زبان لبش را تَر میڪند:آیہ خانم نگران شدہ! استرس براشون خوب نیست!
حاجے اخم میڪند و صدایش را ڪمے بلند!
_پس چرا آوردیش اینجا؟!
فرزاد حق بہ جانب مے گوید:ڪہ حرفاے ناگفتہ زدہ بشہ! از زبون شما بشنوہ بهترہ!
نگاہ مضطربم را میانشان مے گردانم،نمیدانم چرا دما و توان بدنم رو بہ تحلیل رفتن است؟!
حاجے نفس عمیقے میڪشد و چند ثانیہ چشمانش را مے بندد.
همین ڪہ چشمانش را باز میڪند،بہ صورتم خیرہ میشود.
دیگر خبرے از خشم در چشمانش نیست! آرام اند و خندان!
انگشت هایش را در هم قفل میڪند و لبخند میزند:چهرہ ے من برات آشنا نیست باباجان؟!
"باباجان" گفتنش گرم است و صمیمے! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم.
لبخندش عمیق تر میشود:اما من شما رو میشناسم! اولین بار هفت سال پیش دیدمت!
فڪر ڪنم اون موقع یہ دختر خانم هیجدہ سالہ بودے!
متعجب پیشانے ام را بالا میدهم و چشمانم را ریز میڪنم.
_از ڪجا منو میشناسید؟!
لبانش را آرام روے هم مے فشارد و گرم نگاهم میڪند.
_تو تشیع جنازہ ے هادے دیدمت! شما زیاد حواست بہ اطرافت و آدما نبود!
تعجبم بیشتر میشود،شانہ اے بالا مے اندازم:خب!
_من پدر محسنم! محسنو ڪہ میشناسے؟!
ابروهایم بیشتر در هم گرہ میخورد،آرام زمزمہ میڪنم:محسن؟!
چندین مرتبہ نامش را براے خودم زمزمہ میڪنم اما چیزے بہ ذهنم نمے رسد!
حاجے ڪہ مے بیند چیزے بہ خاطر نمے آورم آرام مے گوید:همرزم هادے! فڪر ڪنم خونہ ے آسد علیرضا دیدہ بودیش!
جرقہ اے در ذهنم روشن میشود! محسن دوست و همرزم هادے! همان جوانے ڪہ تتوهاے بدن و پوشش و رفتار غیر متناسبش با هادے و دوستانش متعجبم ڪردہ بود!
همان جوانے ڪہ هادے میگفت از ما دلش پاڪ تر است و خدا بیشتر خریدارش!
بیشتر گیج میشوم،ڪہ چرا بعد از هفت سال مقابل پدرش نشستہ ام؟!
فرزاد،پدر محسن را از ڪجا مے شناسد و چہ ارتباطے با آن ها دارد؟!
حیران نگاهم را میان فرزاد و حاجے مے گردانم...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام
روز جمعه تون زیبا و پر از عشق
الهی امروز براتون یک عالمه اتفاق خوب بیافته و خداوند از نظر عشقی شگفت زده تون کنه😍🙏
امروز روز عشق و محبت هست، به همه عشقتو نثار کن اما اول از همه به خودت😊😍
به تختخوابت ، به دفترشکرگزاریت، به یخچال خونه ت، به اتاق و آشپزخونه ، حتا به حمام و سرویس بهداشتی خونهتون عشقتو نثار کن
و بابتشون از صمیم قلبت بگو
خداجونم شکرتتتتت
این تمرین حستو عالی میکنه و زمانی که احساس عالی بشه از زمین و آسمان برات برکت میباره
بریم یه روز عاشقانه رو شروع کنیم
😊💚
🔮آموزش گامبهگام قانون جذب
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
با ارسال فایلها و مطالب کانال به دوستان و گروه ها از ما حمایت کنید متشکرم
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💯
نشین بگو نمیشه
نمیتونممم
نمیزارن
این سه تا کلمه را از زندگیت پاک کن
بگو من خدایی دارم که پیشاپیش من گام برمیدارد و راهم را هموار میسازد.
بگو من میتوانمممم
من قدرتمندممممم
خدای من خدای مقتدری هست
باور کن تواناییهات را
اگه تواناییهات زیاد نبود که فرشتگان بهت سجده نمیکردن
💯به خودآیییممم
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔮کانال آموزش گامبهگام قانون جذب
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
از حکیــمی پرســیدند:
معنی زن چیست؟
با تبّسم گفت: لوحی از شیشه است
که شفّاف بوده و باطنش را می توانی ببینی.
اگر با مدارا او را لمس کنی
درخشش افزون می شود
و صورت خود را در آن مى بینی
اما اگر روزی آن را شکستی
جمع کردن شکسته هایش بر تو سخت مى شود
اگر احیاناً جمعش کردی
که بچسبانی بین شکسته هایش
فاصله می افتد
و هر موقع دست به محل
شکستگی بکشی دستت زخمی میشود.
زن اینچنین است پس آن را نشکن.
#در_گروه_های_خود_فوروارد_کنیم
#شما_هم_دعوتید
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام عزیزانیکه رمان ایه های جنون را دنبال میکنند تا قسمت 123توکانال پشت سرهم گذاشتم بعداز اون چون قسمتهای بعدی اماده نبودن و بدستمون نرسیده بود هر وقت فرستادم کانال اصلی تو کانال ریپلایم گذاشتم برای اینکه شما عزیزان به سهولت بهشون دسترسی داشته باشین پس بعد از قسمت 123 قسمتهای بعدی علاوه بر کانال تو ریپلای هم بصورت پشت سرهم هستن ممنون و متشکر از تمامی عزیزان و همراهان گرامی 😊🌹🌹🌹
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
4_5972208645641863799.mp3
3.53M
🔰 #فایل_آموزشی شماره ۸۲
🏵 روابط بینظیر
جذب همسر و روابط عمومی
🎗 قسمت اول
#آموزش_قانون_جذب
#امیر_شریفی
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☑️ #کتاب #pdf و #نرمافزار
📑 رمان #عشق_مقدس
#جدید
🎭 #عاشقانه #اجتماعی #مذهبی
📘 پایان خوش
🗒 تعداد صفحات:
✍ نویسنده: Hora Mh
💠 کانال رو معرفی کنید:
📖 خلاصه:
داستان راجب دخترشر وشیطونی به نام هیلاست که توی یک خانواده مرفه و باز(از لحاظ اعتقادی) زندگی میکنه وطی سفر تفریحی که به همراه دوستانش به کربلا میره نگاهش به دنیا و اطرافش تغییر میکنه و دید تازه ای پیدا میکنه و با حجاب میشه …
در این میان با اصرارهای زیاد پدرش مبنی بر برداشتن حجابش و ازدواج با پسری مواجه میشه که اصلا نمیشناستش و هیچ حس خوبی هم به او نداره در همین رابطه با اتفاقات عجیب و تازه ای مواجه میشه … اتفاقاتی که روی تازه و جدیدی از زندگی رو بهش نشون میده…
✨✨✨✨✨✨✨✨
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تقدیم به دوستداران رمانهای عاشقانه؛ مذهبی؛👇👇👇
هدایت شده از رمان آیه های جنون
1_25420965.apk
995K
هدایت شده از رمان آیه های جنون
1_25420924.Pdf
1.98M
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
4_5956409831781827259.mp3
6.13M
🔰 #فایل_آموزشی شماره ۸۳
🏵 روابط بینظیر
🎗 قسمت دوم
#آموزش_قانون_جذب
#امیر_شریفی
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
کاش یک شب خدا بپذیرد دعوت مرا به میهمانی دلم
بنشیند روبروی من
نگاهم کند، نگاهش کنم
دستانم را بگیرد و لبخندی از مهر بر نگاهم بریزد
شروع کند به گفتگو
وجب به وجب، دلم را بازخوانی کند
از غصه هایم بگوید
از آرزوها و دلتنگی هایم، از راز بی نشان دلم
و من سر تا پا گوش شوم به اشاره ای از جانب او که بِکِشد مرا در آغوشش و بگوید در گوشم
نگرانی هایت بیجاست
غصه هایت همشان میگذرد
میشود دنیا بر وفق مراد تو به نگاهی از جانب من
و من آرام شوم از حضور و نجوای دلآرام او
🙏آمین
شبتون بخیر🌙
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1