eitaa logo
رمان های عاشقانه_مذهبی♥✨
1.9هزار دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
1 فایل
من یه دختر دهه هشتادی ام 🙋🏻‍♀️ و اینجا هم رمـــــ📓ـــان کده مَنه😌 جایی پُر از رمان های عاشقانه و ژانر های مختلف و جذااااب🥲🎀 •ارتباط با من🤞🏻 https://daigo.ir/secret/61921339492 •رمان های درخواستی داشتین بگین حتما میزارم😁
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اقای تیموری زود تر از من گفت: - چی از این زن می دونی؟توروخدا بگو. فرهاد نگاهی به اقای تیموری کرد و گفت: - شما؟ زود گفتم: - اقای تیموری مدیر این رستوران برادر ایشون رو شیدا کشته! فرهاد با مکث گفت: - منظورتون مهدی تیموریه؟ من و اقای تیموری نگاهی به هم کردیم و بعد به فرهاد نگاه کردیم و سر تکون دادیم فرهاد گفت: - خیلی رفیق دارم تو دم و دستگاه این زنیکه شیدا خر پوله مواد جا به جا می کنه دختر و پسر قاچاق می کنه تو پارتی ها و این مجالس هم ولو هست اصلا ادم درستی نیست این پسر جوونه مهدی تیموری هم گفتن فهمیده بود پلیسه شیدا خودش خلاص ش کرده بعد هم جسد شو انداختن اطراف شهر تو ماشینش که بگن دزد زده! شونه های اقای تیموری لرزید و با ناراحتی گفتم: - مهدی تیموری کسی بود که به من جا داد منو پناه داد و اورد اینجا و برادرش چیزی برای من کم نزاشت اگر این دو برادر نبودن معلوم نبود چه بلایی سر من و این بچه می یومد می تونی بهمون کمک کنی این شیدا رو گیر بندازیم؟ فرهاد گفت: - پول می خواد پول زیاد که ما نداریم. براش ماجرا سند ها رو گفتم شرمنده و ناراحت گفت: - باز خوبه بابا می دونست من لیاقت ندارم واسه تو کنار گذاشت بازم خدا بهمون رحم کرد این بار دیگه تو سروری من سرباز هر چی بگی می گم چشم . یه سوالی مدام توی ذهنم پیچ می خورد مردد گفتم: - فرهاد. لب زد: - جانم؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - مطمعنی بچه شیدا مال شایان نیست؟ سری تکون داد و گفت: - اره خیالت راحت. سری تکون دادم که این بار اون با ته په ته گفت: - می خوای بچه رو نگه داری؟یعنی چیزه اخه بچه بدون بابا که... نزاشتم ادامه بده و عصبی گفتم: - معلوم هست چی می گی؟این بچه 4 ماهشه اصلا تو بگو 1 هفته اش جسم داره روح داره نعمت خداست من که مادرشم رو می شناسه منو دوست داره درسته باباش نامردی کرده اما من که نامرد نیستم بچه خودمو از بین ببرم!تنهایی خودم بچه هامو بزرگ می کنم به کسی هم نیازی ندارم. فرهاد متعجب گفت: - بچه هات؟مگه چند غلو حامله ای؟ لب زدم: - یه دونه است منظورم محمد و این تو دلیه. سری تکون داد و متفکر گفت: - چطور شایان که کل زندگیش بچه اش بوده اونو داده به تو؟ لبخندی زدم و گفتم: - چون محمد منو دوست دارم یه یه روز و نصفی انقدر گریه کرد و غذا نخورد شایان چاره ی دیگه ای نداشت اورد بهم دادش محمد بجز من پیش کسی نمی مون.
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد لبخندی زد و گفت: - مگه میشه کسی پیش تو باشه و عاشقت نشه؟ لبخندی زدم و گفتم: - خوشحالم که برگشتی داداشی واقعا بهت نیاز دارم. دستامو توی دست هاش فشرد و گفت: - اومدم کنارت باشم اشتباه گذشته رو جبران کنم. سری تکون دادم و گفتم: - توی سند ها ادرس یه وکیل هست باید بریم پیش اون وکیل ظاهر انگار بابا دو تا وکیل داشته! فرهاد سری تکون داد و گفت: - خیلی خب بلند شین بریم ماشین باهامه. متعجب گفتم: - ماشین مال کیه؟ فرهاد بلند شد و گفت: - مال صاحب کمپ هست اونجا بهم کار داده ماشین ش هم فعلا دستمه که برم و بیام و کار ها رو انجام بدم. سری تکون دادم و محمد و صدا کردم که فوری اومد انگار منتظر بود فقط صداش بزنم. دستشو گرفتم و گفتم: - خیلی خب بریم. فرهاد نگاه دیگه ای به محمد انداخت و سری تکون داد. هنوز باورش نشده بود شاین تمام زندگی شو داده بود دست من! یه پیامک اومد روی گوشیم! بازش کردم این بود متن ش: - سلام شایانم باید حتما ببینمت بیا به این ادرس مراقب باش کسی تعقیبت نکنه برای اینکه مطمعن بشی شایانم اوم روز و می گم که داداشت توی انباری ویلام توی شمال بود ساعت 5 عصر منتظرتم. یعنی چیکار داشت یا من؟ نگران شده بودم و این به بچه هم سرایت کرده بود و مدام ول می کرد و بی قراری می کرد. با نفس های عمیق سعی کردم اروم باشم. سوار پژو صاحب کار فرهاد شدیم که بهمون نگاهی انداخت و گفت: - ابجی چرا رفتی عقب؟ دستمو دور محمد حلقه کردم و گفتم: - محمد نمی تونه جدا از من بشینه باید کارش باشم این فسقل هم نمی زاره بغلش کنم. سری تکون داد و حرکت کرد محمد با صدای ارومی کنار گوشم گفت: - مامانی کجا می ریم؟ دستی به موهاش کشیدم و گفتم: - می ریم یه جایی من کار دارم ناهار خوردی؟ سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - تو که پیشم نبودی اشتها نداشتم. رو به فرهاد گفت: - داداش پیش یه سوپرمارکت وایسا. باشه ای گفت و یکم جلوتر ایستاد و گفت: - اینم سوپر مارکت.
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پیاده شدیم و با محمد داخل رفتیم. محمد یه کیک و شیر برداشت با چیپس خودمم یکم خوراکی برداشتم و حساب کردم. سوار شدیم و فرهاد حرکت کرد. شیر و کیک محمد و باز کردم و بهش دادم به فرهادم خوراکی دادم تا توی راه مشغول باشیم. اما فکرم بیشتر درگیر پیام شایان بود. حتی با اوردن اسم ش هم بغض می کردم! اما تا حدودی خیالم راحت شده بود که بچه مال شایان نیست! نکنه عاشق شیدا بشه؟ یا شاید هم عاشق ش شده بخواد محمد رو هم از من بگیره! نکنه اصلا خواسته برم اونجا که محمد و بگیره؟ یا باز شیدا یه نقشه جدید ریخته و می خواد بگه بلا سرم بیاره یا بچه امو بکشن؟ از استرس حالت تهوع گرفتم و فوری به شیشه شدم و جلوی دهنمو گرفتم. فرها سریع زد بغل پیاده شدم و توی جدول عق زدم. خورده و نخورده همه چیو بالا اوردم. فرهاد سریع برام اب اورد و به صورتم زدم. محمد ترسیده داشت نگاهم می کرد بهش نگاه کردم و گفتم: - بشین تو ماشین مامانی چیزی نیست قربونت برم. سری تکون داد و توی ماشین نشست. فرهاد نگران گفت: - خوبی؟ اره ای گفتم چقدر دلم می خواست الان شایان اینجا بود تا اون حالمو می پرسید نگران من و بچه اش می شد اما.. لبخند تلخی زدم که فرهاد فکر کنم متوجه شد دلیل ش چیه! لعنت ی به خودش فرستاد که مصبب این اوضاع و احوال منه و سوار شدیم. محمد توی بغلم اومد و دستشو روی شکمم گذاشت و گفت: - نی نی اروم باش انقدر مامانمو اذیت نکن می زنمتا. خنده ام گرفت!چجوری می خواست بزن ش اخه؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - شیطون بلا چجوری می خوای داداش تو بزنی؟ با صدای ارومی که من بشنوم مثلا بچه نشنوه گفت‌: - من که نمی زنم داداشی مو دارم تهدید ش می کنم یکم بترسه مامانی! خنده ای کردم و سر تکون دادم. بلاخره به محل مورد نظر رسیدیم. دفتر یه وکیل بود به نام سعدونی! هر سه وارد ش شدیم دو نفری که اینجا بودن خداحافظ ی کردن و رفتن رو به منشی گفتم: - ببخشید من می خواستم اقای سعدونی رو ببینم. منشی گفت: - سلام خوش اومدید وقت قبلی داشتید؟ نه ای گفتم که گفت: - پس ساعت 7 بیاید. لب زدم: - اما کار ما خیلی واجبه. منشی گفت: - متعسفم ایشون دارن می رن تا ساعت 7 کاری هم نمی تونم بکنم. که در باز شد و اقای سعدونی اومد بیرون سمت ش رفتم و گفتم: - ببخشید شما اقای سعدونی هستید؟ منشی کلافه گفت: - خانوم گفتم که وقت ندارن. اقای سعدونی گفت: - مشکلی نیست خانوم همتی بعله بفرماید؟ سری تکون دادم و گفتم: - من غزال محمدی هستم دختر احمد محمدی ظاهرا شما وکیل شون هستید درسته! با بهت گفت: - بعله بعله شما کجا بودید من کلی دنبال شما بودم اما پیداتون نکردم همه چی رو فروخته بودید
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و گفتم: - بعله قضیه اش مفصله و من خیلی اتفاقی راجب شما فهمیدم و اصلا نمی دونستم پدرم وکیل داره. ما رو سمت اتاق ش راهنمایی کرد و گفت: - حرف ها که زیاده شما بفرماید داخل من خیلی وقته منتظر شما هستم. هر سه تا داخل رفتیم محمد و کنارم نشوندم و فرهاد هم اینطرف ام نشست. برامون قهوه ریخت که گفتم: - زحمت نکشید توروخدا لطفا بفرماید بشنید. سری تکون داد و گفت: - زحمت چیه شما رحمت اید من هر چی دارم از پدر تون دارم این دم و دستگاه یا اینکه الان وکیل هستم همه به خاطر پدر تونه که من رو از توی خیابون جمع کرد و گذاشت درس بخونم و به این جا برسم و این دم و دستگاه رو برام تشکیل بده! لبخندی زدم همیشه همین بود! محال بود کسی از بابا بد بگه! توی این مدت که توی رستوران بودم چند بار با محمد رفته بودیم سر خاک بابا و محمد دیگه بابای منو می شناخت چقدر که با بابا درد و دل کرده بودم اگه اون بود هیچکدوم از این درد ها نبود مثل کوه پشتم بود. اقای سعدونی نشست و بهمون تعارف کرد تشکری کردم و کل موضوع رو براش تعریف کردم بعد از شنیدن حرفام گفت: - چقدر سختی کشدید واقعا من اون موقعه که پدر تون فوت کرد ایران نبودم برای تکمیل مقاله رفته بودم المان و وقتی برگشتم و فهمیدم که 40 روز گذشته بود خیلی شکه شده بودم به سختی بعد از مدتی خونه شما رو پیدا کردم تا اسناد و پول هایی که دست من امانته رو بهتون بدم اما گفتن از اونجا رفتید بقیه جاهایی که می شناختم هم سر زدم ولی نبودید و نمی دونستم باید چیکار بکنم!الان من درخدمت شمام یه سری اسناد املاک و مغازه هست و دو تا حساب بانکی که پدرتون هر ماه یه مقدار واریز می کرد و می گفت اینا رو پس انداز می کنم بعد از مرگم برای دخترم و پسرم یکی ش به نام شماست یکی به نام اقا فرهاد که توی هر حساب فکر کنم حدود2 تا 3 و نیم ملیارد پول باشه یه بخشی رو هم به خیره داده بودن اسناد هست و یه بهش دیگه ای هم سند هست که دست منه و گفتن بدم به شما. همه مدارک رو اورد و نشون داد. همه چیز درست بود کارت ها رو بهمون تحویل داد با سند ها رو که داد دست من با یه سری مدارک. تشکر کردم و گفتم: - می شه من از شما توی یه زمینه هایی کمک بگیرم؟ سری تکون داد و گفت: - من تمام وقت در خدمت شما هستم. سری تکون دادم و گفتم: - خیلی ممنونم لطف دارید واقعا پس امشب بیاید به این ادرس. و ادرس رستوران رو دادم. سری تکون داد و گفت: - چشم حتما میام. تشکر کردیم و بعد از خداحافـظ ی از دفتر بیرون زدیم و به منشی گفت هر وقت ما اومدیم بی نوبت بفرستمون داخل. سوار ماشین شدیم محمد خیلی خسته شده بود دراز کشید روی صندلی و سرش رو گذاشت رو پام موهاشو نوازش کردم تا خواب ش ببره. ادرس جایی که قرار بور برم پیش شایان رو به فرهاد دادم و گفتم: - بریم اینجا. فرهاد متعجب گفت: - اینجا کجاست؟ درحالی که عمیق توی فکر بودم و باز فکر شایان مثل خوره افتاده بود به جونم گفتم: - شایان می خواد منو ببینه گفته کار واجب داره. فرهاد با مکث گفت: - تو زندگی ت دخالت نمی کنم فکر نکنی بی غیرتم یا ازش می ترسم اشاره کنی شر به پا می کنم اما خوب تو از من عاقل تر و فهمیده تری خودت تصمیم بگیری بهتره هر جا هم منو صدا کردی با کله میام. لبخندی زدم و گفتم: - همین که مثل قبل شدی و برگشتی کنارم برای من یه دنیا ارزش داره باید زود تر زن بگیرم برات.
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد قربون صدقه ام و کلی معذرت خواهی کرد برای تمام این مدت. چقدر خوب بود که برادرم حالا کنارم بود سالم و پاک! وقتی رسیدیم دیدم همون ویلا بود! همون ویلای شایان که یه بار می خواستن بلا سرش بیارن و من نجات ش دادم. ماشین خیلی این اطراف پارک بود و دقیقا نمی دونستم چرا! رو به فرهاد گفتم: - من می رم داخل تو جایی نرو پیش محمد بمون اگر اتفاقی هم افتاد تنها کاری که می کنی اینکه محمد و می بری یه جای امن خب؟ فرهاد نگران سری تکون داد و گفت: - می خوای نری؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. زنگ در ویلا رو زدم و نگاهی به فرهاد انداختم صدای شایان اومد: - خوش اومدی خانومم. هه!خانوم ش!مگه کسی خانوم شو طلاق می ده!انگار یادش رفته با خانوم ش چیکار کرده و چطور پرت ش کرده بیرون. وارد ویلا شدم و تا حدودی خیالم راحت شد که شیدایی در کار نیست. در ویلا رو باز کردم کلی دانشجوی پسر اینجا بود. درو که باز کردم نگاه های همه برگشت سمت من! چه خبره اینجا! اونا هم با تعجب به من نگاه می کردن. داخل رفتم و درو بستم شایان اومد استقبالم. سرد نگاهش کردم و گفتم: - کار مهم ت چی بود؟ نگاهی به دانشجو ها که ساکت وایساده بودن و نگاه می کردن انداخت و گفت: - بریم بالا توی اتاق بهت می دم باید صحبت کنیم. لب زدم: - همین جا حرف تو بزن زیاد وقت ندارم. لبخند تلخی زد و گفت: - حتی من؟ منم رنگ غم روی لبم نشست و گفتم: - دقیقا برای تویی که گند زدی به زندگیمون دقیقا برای تویی که به من و بچه توی راه ت فکری نکردی دقیقا برای توی که هر کی می فهمه من طلاق گرفتم و باردارم با نگاه بد بهم نگاه می کنه اره دقیقا برای تو فقط وقت ندارم. شایان چشاشو روی هم فشار داد و گفت: - اینجور که فکر می کنی نیست. پوزخندی زدم و گفتم: - منو جلوی همه سکه یه پول کردی جلوی همه از خونه انداختیم بیرون حتی نیومدی ببینی حالم بده یا خوب...
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 پرید وسط حرفم و داد کشید: - اره خودم می دونم چه غلطی کردم همه اشتباهات مو می دونی نیاز نیست مو به مو مرور کنی برام همه رو خودم حفظ ام شده کابوس شب هام خودم می دونم گند زدم به زندگیم چیکار می کردم مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟محمد مون دست ش بود!داشت نابودش می کرد می کشتش!چیکار می کردم ها؟فکر کردی برای من راحت بود روی عزیزترین فرد زندگیم کمربند بلند کنم؟چرا یه طرفه می ری اخه مگه ندیدی اون شیدای بی پدر و مادر چطور گذاشتم لای منگنه! با صدای داد ش توی خودم جمع شده بودم و گوشام سوت می کشید. با عصبانیت روی مبل نشست و سرشو بین دستاش گرفت با لحن اروم تری گفت: - زندگی که به سختی جورش کرده بودم از هم پاچیده تو یه ‌طرف محمد یه طرف اون بچه توی راه یه طرف شیدا یه ‌طرف زندگی نمی کنم که فقط نفس می کشم!من می دونم در حقت بد کردم بد هم بد کردم خدا هم لعنت ام کنه ولی اینجوری ولم نکن به امون خدا اینجوری توی این شرایط سخت ولم نکن تو ادم ی نبودی که توی شرایط سخت تنهام بزاری الان هم مثل سابق باش قول می دم برات جبران کنم خوب؟ نفس عمیقی کشیدم تا اروم تر بشم و گفتم: - کمکت می کنم اما نه به خاطر تویی که دل منو شکستی بلکه به خاطر پسرم محمد به خاطر بچه ام که قبل از بوسه و مهربونی باباش طعم کمربند باباشو چشید خوب! شایان لبخند تلخی و بی رمقی زد و گفت: - بازم دمت گرم قول می دم دوباره مثل قبل برگردیم توی خونه امون 4 تایی باهم زندگی کنیم. اخمی کردم و گفتم: - من دیگه زن ت نمی شم. لبخند کم جونی زد انگار که خیلی خسته بود و گفت: - نیاز نیست زنم شی چون خودت زنمی! اخمامو تو هم کشیدم و گفتم: - یعنی چی! اشاره کرد بشینم و گفت: - زنمی چون طلاق ت ندادم عزیز من و حتی با شیدا هم ازدواج نکردم! گیج شده بودم!مگه می شد؟توی شناسنامه و سند ازدواج زده بود باطل و طلاق گرفته اونم درشت به رنگ قرمز! لب زدم: - امکان نداره توی شناسنامه و سند ازدواج بزرگ با قرمز زده بود! خندید و گفت: - شب قبل تمام ماجرا رو به پسر حاج اقا که می شناختم و از رفیق هامه گفتم وقتی رفتیم اونجا با شیدا کلا همه چیز رو اشتباه خوند یعنی هیچ چیزی رو درست نخود اون مهری رو هم که توی شناسنامه و سند زد برچسبه با الکل راحت کنده می شه مثل یه بازی بود انگار داشتیم ادا ی ازدواج و طلاق گرفتن رو در میاوردیم شیدا فکر می کنه زن منه اما زن من نیست. بهت زده گفتم: - پس بچه توی شکم شیدا چی؟ با حالت چندشی گفت: - یه روز اومد و گفت بارداره از یکی و سر جون تو و محمد تهدید ام کرد که باید بگم بچه ماست و مجبور شدم پیش فامیل بگیم بچه ماست خدا می دونه بچه کیه! الانم گفته تو کار قاچاق دختر و مواد باید کمکمش کنم و گرنه میاد سراغ شما!
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 ای خدا ای خدا. خدا لعنتت کنه شیدا! چقدر یه ادم می تونه پس فطرت و کثیف باشه! رو به شایان گفتم: - من با وکیل پدرم امشب حرف می زنم و ازش کمک می خوام تو فعلا کاری نکن و وانمود کن هر کاری می گه انجام می دی تا همه چیز طبیعی باشه و نقشه هامون درست پیش بره هر چیزی که شد بهت پیام می دم. شایان زود گفت: - نه شیدا می بینه باید یه طور دیگه هماهنگ باشم!من یه گوشی دارم توی شرکت مال کارای اداری شماره اونو بهت می دم اونجا بگو. سری تکون دادم و شماره رو سیو کردم که گفت: - محمد کجاست؟ لب زدم: - تو ماشین پیش فرهاد خوابه! متعجب گفت: - فرهاد کیه؟ تا خواستم چیزی بگم از جاش پرید و گفت: - نکنه فکر کردی من طلاق ت دادم ازدواج کردی!می کشمش به خدا هر کی باشه دست رو زن من گذاشته باشه. با خشم سمت در رفت که جیغ کشیدم: - فرهاد داداشمممممممممم. سرجاش وایساد با مکث برگشت یکم فکر کرد و گفت: - مگه از کمپ اومده بیرون؟ نفس مو با شدت بیرون دادم و گفتمد - خیلی وقته که پاک شده و برگشته بهم کمک کنه شیدا رو هم خوب می شناسه و ادم داره تو دم و دستگاه شیدا. سری تکون داد و گفت: - چرا مونده دم در؟ممکنه شیدا ادم بفرسته بهش بگو فوری بیان داخل؟ سری تکون دادم و به فرهاد گفتم بیان داخل. همین که اومدن داخل صدای ماشین اومد شایان سریع نگاه کرد و گفت: - شیداست باید قایم شید. ولی این ویلا که اتاقی چیزی نداشت! شایان سریع در شیروانی رو باز کرد!درش کاملا با رنگ پارکت ش یکی بود و اصلا معلوم نبود! و گفت: - برید بالا روی لوله ها بشینید. سریع لوله رو گرفتم و بالا رفتم محمد که خواب بود و از بغل فرهاد گرفتم و فرهاد هم بالا اومد و شایان درو بست و داشت به دانشجو ها می گفت شتر دیدن ندیدن و شروع کرد ادامه اموزش. صدا هاشون می یومد همین که در باز شد و شیدا ی منحوس اومد تو محمد بیدار شد و گفت: - ما.. سریع دستمو روی دهنش گذاشتم و اشاره کردم ساکت باشه. ترسیده خواست بپرسه چی شده کت باز اشاره سکوت رو نشون دادم
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد ترسیده ساکت شد و اروم کنار گوشش پچ زدم: - شیدا اینجاست نباید بفهمه ما اینجاییم خوب هیچی نگو مامانی ساکت باشه؟ سر تکون داد. فرهاد کمی خودشو تکون داد تا بتونه از لای در یا سوراخ سنبه ای بیرون رو بیینه! اما لوله ها سر و صدا می کرد بازوشو گرفتم و اشاره کردم یه جا بشینه! دستمو از بازوش گرفت و دوباره خم شد جلو که بلاخره از یه جایی به بیرون دید پیدا کرد. توی شیروانی بوی و وسایل نم خورده می یومد و باعث می شد عق ام بگیره. نفس های عمیق می کشیدم تا نکنه یه وقت بالا بیارم و صدام بپیچه! شیدا هم داشت سوال های چرت و پرت از شایان می پرسید و مثلا جلوی دانشجو ها ادای عاشق و معشوق ها رو در میاورد ولی شایان فقط با بی حوصله باشه یا اها می گفت! ای خدا لعنتت کنه الان چه وقت اومدن بود! نکنه تا شب نره و ما اینجا بمونیم؟ شیدا یهو شایان و اورد دقیقا جایی که ما بودیم کنار همین دیوار و اگر به دیوار تکیه می داد ما لو می رفتیم! با صدای ارومی که بقیه نشون با تهدید به شایان گفت: - تا سه روز دیگه بیشتر وقت تصمیم گیری نداری یا توی واردات مواد و قاچاق دختر کمک مون می کنی و میای پای معامله یا با اولین کشتی قاچاق دختر اون عشق خوشکلت غزال جون رو رد می کنم خوشکله هم یکم شیخ های عربی می خوان ش! شایان با خشم خواست جواب شو بده که خیلی اروم به طور نامحسوس زدم توی در. خیلی زود متوجه شد و فهمید که نباید چیزی بگه یا لومون بده! خشم شو کنترل کرد و گفت: - گفتم بهت میگم نیاز نیست هی یاداوری کنی. شیدا خندید و گفت: - گفتم شاید یادت رفته عشقم چه زود هم سرش غیرتی می شه اوخی. بعد هم گذاشت رفت. همین که فرهاد گفت رد همه چی اومد تو دهنم فوری محمد و انداختم توی بغل فرهاد درو با پام هل دادم و خودمو انداختم پایین. دویدم سمتم روشویی و عق زدم. انگار تمام جونم و داشتم بالا میاوردم اگر یکم دیگه اونجا می موندم قطعا همون جا بالا میاوردم. فرهاد و شایان و محمد نگران پشت در بودن شایان درو باز کرد و اومد داخل که فرهاد گفت: - کجا می ری اصلا مگه تو کی ش هستی که همین طور سرتو انداختی رفتی تو؟ شایان از حال من عصبی بود و فرهاد از شایان عصبی! شایان هم توی صورت ش داد کشید: - من شوهررررررشم شوهرررررررش. فرهاد این بار تو صورت شایان داد کشید: - اگه شوهرررررش بودی تو شیروانی قایم ش نمی کردیییییی! منم دستامو به سنگ گرفته بودم و با صورت خیس از اب که شسته بودم نگاهشون می کردم. محمد ترسیده بود و این دو تا از خشم نفس نفس می زدن شایان دوباره صداش بالا رفت: - اگه قایمش کردم به خاطرررر جونشه می فهمیی؟ فرهاد خواست چیزی بگه که این بار من جیغ زدم: - خفههههه شید. بهت زده به من نگاه کردن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - اومدید حال منو بپرسید یا دعوا کنید؟بچه ام ترسید. و از روشویی بیرون اومدم و دست محمد و گرفتم روی مبل نشستم کنارم خودم نشوندمش و بغلش کردم
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد با عصبانیت گفت: - یعنی شما فقط با تهدید های توخالی این عفریته ترسیدید؟این کارش تهدید های الکیه و گرنه جرعت کاری رو نداره! شایان درمونده گفت: - یه سرنگ مواد مخدر فرو کرده تو رگ محمد پازهرش دست خودشه تا یه سال باید به محمد بزنه و گرنه موعتاد می شه و .. نتونست ادامه بده با ناراحتی به محمدم نگاه کردم که فرهاد زد زیر خنده. با بهت بهش نگاه کردم! الان چه وقت خندیدن بود؟ کجای حال ما به خنده می خورد؟ شایان هم عصبی بهش نگاه می کرد فرهاد نگاهی به دوتامون انداخت و باز خندید. روی مبل روبروم نشست و گفت: - حتما محتویات توی سرنگ یه چیز شیری رنگ بود اره؟ منو و شایان به هم نگاه کردیم و سر تکون دادیم. فرهاد خنده اشو که تمام کرد گفت: - این حیله شیداست که همیشه جواب داده اون مواد شیری رنگ یه نوع ویتامین قوی هست که توی یک هفته اول که وارد بدن می شه انقدر قویه که دستگاه مواد مخدر تشخیص ش می ده اتفاقی برای ادم نمی افته بلکه برای بدن ش هم مفیده فقط یه سرنگ ش برای محمد جوریه که مثلا بخوابه یا بیهوش بشه بعدش و یکم زیاد تر از حد معمول بخوابه اما بعد از یک ماه درست می شه. بهت زده گفتم: - اره محمد توی این یک ماه زیاد می خوابید! فرهاد سری تکون داد و گفت: - خودم یه بار جنس هاشو برداشته بودم این بلا سرم اورد وقتی جنس ها رو از ترس بهش دادم کلی بهم خندید و تازه فهمیدم تمام مدت مسخره ام کرده بود!همین الان ببرید ازمایشگاه تست بگیرید از محمد می بینید سالم سالمه! یکی از دانشجو ها گفت: - من وسایلم باهامه می خواید تست بگیرم؟ من و شایان فوری سر تکون دادیم. محمد بلند شد پشتم پناه گرفت و گفت: - وای امپول من می ترسم! و زد زیر گریه. بغلش کردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم: - الهی دورت بگردم مگه نمی خوای اون شیدای بدجنس و بندازیم تو زندان که از شرش خلاص بشیم؟هوم؟من قول می دم خیلی زود زود اون شیدا بره خوب؟امپول که درد نداره قربونت برم اگه دردت گرفت اصلا من این پسره رو می زنم خوبه؟ ترسیده سر تکون داد. دانشجوعه جلو اومد و یه چیزی بالای بازوی محمد بست سرنگ و که جلو اورد خودم بیشتر ترسیدم و چشامو فوری بستم و سر محمد رو هم به خودم فشار دادم نگاه نکنه. اما اصلا گریه نکرد و گفت: - بزن دیگه. پسره گفت: - تموم شد. چشم باز کردم دیدم خون گرفته و توی یه چیز پلاستیکی گذاشت و برد گذاشت توی دستگاه. به محمد نگاه کردم خداروشکر اصلا نفهمید کی زدش! پنبه رو روی دست ش فشار دادم و منتظر جواب شدم. من و شایان دل تو دل مون نبود ببنیم جواب چیه اما فرهاد بیخیال نگاهمون می کرد و مطمعن بود الکیه! نیم ساعتی گذشت! چقدر هم سخت و پر استرس گذشت که دوباره بالا اوردم و اصلا حالم خوب نبود. شایان برام ابمیوه اورد و گرفت جلوم و گفت: - بخور بهتر بشی. گرفتم و فرهاد گفت: - انقدر استرس بکش تا بچه رو بندازی می گم الکی بهتون گفته! و همون لحضه دانشجوعه گفت: - هیچ چیزی توی خون ش نیست کاملا سالمه اقا فرهاد راست گفتن. خداروشکر کردم و از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم محکم محمد و بغل کردم که هم صدای محمد در اومد هم خودم دردم گرفت یهو بچه لگد زد
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بچه که لگد زد محمد فوری ازم جدا شد و گفت: - داداشی لگد زد. و سرشو به دلم تکیه داد و با هیجان منتظر بود بازم لگد بزنه. اما محکم زده بود و دردم گرفته بود صورتم توی هم رفته بود و لگد هاش مثل همیشه نبود! با لگد بعدی ش از جا پریدم که محمد ترسید. فرهاد و شایان هر دو سمتم اومدن و بعدی رو محکم تر از قبلی زد که ایییی گفتم و از درد بلند شدم دستمو به دیوار گرفتم. حس می کردم می خوام بمیرم با همین چند ثانیه درد شدید! تند تند نفس عمیق کشیدم اما فایده ای نداشت و با اینکه لگد نمی زد درد داشتم. دلم می خواست از درد جیغ بکشم! شایان مات مونده بود و دست و پاشو گم کرده بود و فرهاد دو دستی توی سر خودش زد محمد زود تر از همه گفت: - مامانی و ببرین دکتر. و زد زیر گریه. دیدن اشکای محمد حالمو بدتر می کرد و اشکای خودمم راه شونو پیدا کردن. شایان سریع سمتم اومد و کمک کرد راه برم. تا توی ماشین رفتیم فرهاد و محمد سوار شدن و فوری گاز داد. با سرعتی که شایان داشت ترس هم ورم داشته بود و بدتر دردم گرفت. خدایا نکنه بچه چیزیش شده باشه! خدایا خودم و بچه رو به تو می سپارم خودت مراقبمون باش. سرمو به پشتی تکیه دادم و چشامو روی هم فشار دادم تا یکم این درد کم بشه. قبلا هم دو سه بار این طور شده بودم اما کارم به بیمارستان نکشید ولی بعد که پرسیدم دکتر گفت هیجانات برام خوب نیست! تا رسیدیم بیمارستان شایان فوری برام برانکارد اورد با پرستار و روی اون خوابیدم. خیلی زود بهم سرم وصل کردن دردم که کم تر شد از خستگی و تحمل درد خوابم برد. محمد و بغل کرده بودم و از لای در داشتم به غزال نگاه می کردم. با دیدن حالش دست پامو کامل گم کرده بودم و اصلا نمی دونستم چه خاکی باید تو سرم بریزم. شاید اگه محمد نمی گفت همون جا ماتم می برد! از استرس و ترس که مبادا خدای نکرده چیزیش بشه نمی تونستم چشم ازش بگیرم و با اینکه پرستار گفته بود بیرون بمونم اما نتونستم و لای درو باز کردم. تا سرم بهش زدن دردش کم شد و از فشار تحمل درد خوابید. رو به محمد که گریه می کرد گفتم: - قربونت برم بابایی گریه نکن مامانی خوب شده خوابیده ببین دیگه درد نمی کشه. با هق هق گفت: - همش تقصیر اون نی نی بدجنسه مامانی و اذیت می کنه. اشکاشو پاک کردم و گفتم: - الهی دورت بگردم نی نی یه دیگه گاهی فضولی می کنه مثل تو که عاقل نیست دردت به جون بابایی می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ واسه تو واسه مامانت واسه نی نی مون. محمد سرشو به سینه ام تکیه داد و گفت: - منم دلم برات تنگ شده بابایی. .
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 فرهاد از راه رسید با دارو ها و نگران گفت: - چی شد؟حالش چطوره؟ سری تکون دادم و گفتم: - نگران نباش خوبه خوابید. نفس راحتی کشید اونم مثل من دستپارچه شده بود. روی صندلی ولو شد و گفت: - خدا تا حالا تو عمرم انقدر نترسیده بودم انقدر هول نکرده بودم قلبم وایساد. دکتر بیرون اومد و رو به من گفت: - شما چه نسبتی با بیمار دارید؟ لب زدم: - همسرشم. دکتر سری تکون داد و گفت: - بچه دوم تونه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه اول. چیزی توی پرونده نوشت و دوباره برسی ش کرد و گفت: - مادر الان توی ماه پنجم بارداری به سر می بره جنین بزرگ تر شده و مراقب ها هم باید بیشتر باشه کارای سنگین نکنن چیز سنگین بلند نکنن بچه ای بغل نگیرن تحرک خیلی زیاد نداشته باشن تحرک خوبه اما نه که خسته بشن و از نفس بیفتن و مهم تر از همه ایشون بنیه ضعیفی دارن استرس هیجان براشون اصلا خوب نیست حال امروز شون به خاطر هیجانات بوده! سری تکون دادم و دارو ها رو نشون دادیم یه چیزایی روشون نوشت و گفت بدیم به پرستار. وارد اتاق شدیم و فرهاد دارو ها رو به پرستار داد. و محمد و روی تخت غزال نشوندم تا ببینه حالش خوبه و اروم بگیره! نگاهمو به صورت رنگ پریده و لاغرش دوختم. وقتی فهمیدم بارداره چه نقشه ها تو سرم داشتم چه برنامه ها برای دوران بارداری ش که توی ناز و نعمت اون بچه به دنیا بیاد اما الان چی؟غزال و محمد از من جدا حال و روز مون اینجوری غزال اینجوری غمگین و دل شکسته! و منی که توی سخت ترین دوره زندگی ش و حساس ترین دوره کنارش نیستم! انقدر من و محمد گفتیم بچه بچه و حالا که بچه هست هیچ مراقبتی ازش نکردم بلکه.... پرستار که بیرون رفت فرهاد گفت: - نمی شه تو دست از سر زندگی ما ورداری؟نمی زاری خواهرم یه نفس راحت بکشه؟
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 نگاه تندی بهش انداختم و گفتم: - فکر نمی کنم زندگی زناشویی ما به تو ربطی داشته باشه! فرهاد یقعه امو گرفت و گفت: - تو اومدی گند زدی به زندگی خواهرم اون از گل نازک تر به کسی نمی گه زدی له و لورده اش کردی اونم با یه بچه ولش کردی بعد می گی به تو ربطی نداره بی غیرت؟ هلش دادم عقب و دستاشو از دور یقعه ام کنار زدم و گفتم: - ببین نمی خوام دعوایی بشه که غزال بیشتر از این ناراحت بشه پس برو کنار. با خشم بهم نگاه کرد. محمد ترسیده نگاهمون کرد و گفت: - مامانم کی بیدار میشه؟من مامانمو می خوام. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: - بیدار می شه عزیزم دلم یکم بخوابه خسته است پسرم. کنارش دراز کشید و دستشو دورش حلقه کرد. چشای غزال وا شد که فرهاد گفت: - یا خودش مزاحمه یا بچه اش! جواب شو ندادم و به غزال نگاه کردم. نگاهی به محمد کرد و دستشو دورش حلقه کرد محمد فوری بهش نگاه کرد و دید بیداره نشست و بدون معطلی گفت: - مامانی تو خواب بودی بابایی و دایی داشتن دعوا می کردن! دایی!دایی کی؟ متعجب گفتم: - دایی؟دایی کیه؟ محمد با انگشت فرهاد و نشون داد. از راه نرسیده دایی هم شده ! غزال موهای محمد و نوازش کرد و رو به ما گفت: - دوتا مرد گنده خجالت نمی کشین می پرین بهم،؟از بچه ام محمد یاد بگیرین. پتو رو روش مرتب کردم و گفتم: - خوبی عزیزم؟ و بهش نگاه کردم نمی خواست چیزی بگه اما وقتی دید محمد نگاهش می کنه فقط گفت: - خوبم. پرستار داخل اومد و وقتی دید غزال بیداره گفت: - امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم!چند سالته؟ غزال لبخندی زد و گفت: - ممنون به لطف شما 19. پرستار سری تکون داد و رو به من گفت: - خانوم تون چند ماهه بارداره؟ مونده بودم چی بگم!این مدت امار همه چی از دستم در رفته بود نمی دونستم کی روز و شبم رو می گذرونم! وقتی جوابی از من دریافت نکرد به غزال نگاه کرد و غزال لبخند تلخی رو به من زد و به پرستار گفت: - 5 ماهه. پرستار یاداشت کرد و گفت: - زیر نظر کدوم یک از ماما ها هستین؟ غزال گفت: - هیچکدوم. پرستار متعجب گفت: - اصلا مرتب سنوگرافی می رین؟چکاپ می رین؟داروی های تقویتی مصرف کردید،؟ غزال نه ای گفت. پرستار متعجب به من و غزال نگاه کرد و گفت: - از این ازدواج خون بسی ها چی هستید؟ نه ای گفتم. پرستار با تشر گفت: - پس شما چجور همسری هستید که نمی دونید بنیه همسرتون ضعیفه و باید چکاپ و تقویت بشن؟ چی می گفتم! می گفتم یه عفریته اومده گند زده به زندگیم! غزال لب زد: - من توان پرداخت این هزینه ها رو نداشتم و همین طور چون توی رستوران کار می کنم از صبح تا ظهر ... پرستار فوری گفت: - چیی؟کار می کنی با این وعض ت!