#خیال_تو
خلاصه داستان
تنها برادر غزال اونو قمار کرده و غزال برای فرار از دست برادرش دنبال کار می گرده و یه کار پیدا می کنه توی یه روستا توی یه عمارت اربابی!
شایان ارباب عمارت که پسری جون خوشگذرون و خیانت دیده است غزال رو قبول می کنه تا مراقب تک پسرش باشه غزال دختر مذهبی که باعث می شه شایان زندگی ش تغییر کنه اما....
#پایانخوشازدستشندید🤗
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت1
#غزال
از تاکسی پیاده شدم و حساب کردم
حتی دیگه پولی نداشتم که بخوام برگردم شهر اگه اینجا قبولم نکردن.
صف بلند بالایی توی عمارت خانی به راه بود.
انقدر عمارت زیبا بود که ادم نمی تونست چشم ازش بگیره و وسوسه می شد همه جا شو یا چشماش زیر نظر بگیره.
با حضور این همه ادم اینجا بعید بود من قبول بشم!
چادر مو جلو تر کشیدم و مرتب ش کردم یعنی کی نوبت من می شد؟
اصلا شانسی برای انتخاب من وجود داشت؟
معلومه که نه!
اومدم برگردم برم تا حداقل شب نشده پیاده خودمو به شهر برسونم چون توی این روستا غریب بودم.
درحالی که سمت در عمارت می رفتم صدای گریه شنیدم.
صدای گریه یه پسر بچه!
گوش تیز کردم از پشت درخت های عمارت می یومد صدا.
سریع با قدم های تند سمت درخت ها رفتم و ازشون گذشتم.
یه پسر بچه 5 ساله خوشکل روی زمین افتاده بود و زانو هاش زخمی و خونی شده بود و کره اسب روی دو تا پاش بلند شده بود تا بکوبه روی بدن پسر بچه دست هاشو که سریع دویدم و سنگ پرتاب کردم سمت ش که وحشی تر شد سریع پسر بچه رو بغل کردم که افتاد دنبالمون پام روی سنگ رفت و خوردم با ارنج زمین.
سریع بلند شدم و دویدم وقتی رسیدم به حیاط اصلی بادیگارد ها سریع جلوی اسب رو گرفتن و من سمت همون عمارت اصلی رفتم خدمتکار با دیدن بچه ی تو بغلم رنگ از رخش پرید و درو باز کرد رفتم داخل.
وارد سالن شدم یه پسر حدود24 ساله روی مبل نشسته بود حتما ارباب عمارته!
و منتظر نفر بعدی بود که ببینه چطوره.
با دیدن بچه توی بغلم و اون زانو های خونی ش سیگار شو انداخت روی زمین و فریاد ش تن من که هیچ ستون های عمارت رو لرزوند جوری که من سکته کردم و بچه ی تو بغلم از ترس دو دستی چسبید بهم.
سریع از من گرفتش و گفت:
- چیکار کردی با بچه ی من روزگار تو سیاه می کنم می کشمت می مدازمت جلو سگا ..
همین جوری داشت بد و بیراه می گفت که بین حرف ش پریدم و گفتم:
- اقای محترم من بچه اتونو از زیر دست و پای اسب کشیدم بیرون مقصر شما هستید که یه پسر بچه5 ساله رو با یه کره اسب وحشی تنها رها می کنید.
خدمتکار که وسایل پانسمان اورده بود همون دم در خشکش زده بود و از ترس جلو نمی یومد.
سمت ش رفتم و وسایل و از دستش گرفتم و گفتم:
- بچه رو بزارید روی مبل.
انقدر پریشون حال شده بود که گذاشت و رو به پسر بچه گفت:
- بابایی خوبی؟قربونت برم درد داری؟بریم دکتر؟
با اسم دکتر بچه ترسید و گفت:
- نه.
پایین پاهاش نشستم و گفتم:
- اقا کوچولو عزیزم نترس خوب من الان برات زخم هاتو می بندم تا صبح خوب خوب می شه اصلا نیاز به دکتر هم نیست خوب فقط یکم درد داره باشه گل پسر؟
سری تکون داد و با شیرین زبونی گفت:
- باشه.
ضدعفونی کردم براش و بعد زانو هاشو پانسمان کردم و گفتم:
- تموم شد.
با لحن ترسیده ای گفت:
- یعنی دیگه امپول نمی خواد؟
اروم نشوندمش و گفتم:
- نه گل پسر.
پدرش بغل کرد و بوسیدتش.
از پدرش جدا شد و گفت:
- بابایی بزارم رو زمین.
گذاشتش که سمتم اومد و گفت خم شم خم شدم که دستمو گرفت و گفت:
- دستت خون میاد.
دستمو زیر چادر پنهان کردم و گفتم:
- چیزی نیست من خوبم.
دستاشو دور گردنم انداخت و گفت:
- بابایی من این مامانی و می خوام.
چی؟مامانی؟
ازم جدا شد و جلوم وایساد دستاشو به کمرش زد و گفت:
- این مامانی مهلبونه خوشکلم هست.
پدرش نگاهی به من انداخت که نگاهمو به زمین انداختم و گفت:
- همین جوری که نمی شه پسرم تو رو توی اتاقت یکم بخواب تا من بیینم کدوم خوبه خوب؟
جلوی باباش وایساد و گفت:
- بابایی تولوخدا من اون مامانی ها رو دوست ندارم بابایی تولوخدا تولوخدا.
باباش بغلش کرد و گفت:
- خیلی خب باشه.
پسره صورت شو بوسید و گفت:
- پس مامانی منو ببره بخوابونه.
باباش سمت اتاقی رفت و گفت:
- شما می ری دراز می کشی تا کتاب داستان تو انتخاب کنی مامانت هم میاد خوب؟
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت2
#غزال
بعد کمی از اتاق بیرون اومد و پشت میزش نشست و گفت:
- اسم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- غزال.. غزال محمدی.
دوباره گفت:
- سن؟
گفتم:
- 18.
سر بلند کرد و گفت:
- بچه داری بلدی،؟
اره ای زمزمه کردم که گفت:
- یکم بلند تر حرف بزن.
نفس مو رها کردم و گفتم:
- بعله بلدم.
سری تکون داد و گفت:
- اگه پسرم ازت راضی باشه ماهی 67 ملیون بهت حقوق می دم دارم می گم ماهی 67 اگر کارت عالی باشه داعمی استخدامت می کنم 24 ساعت هم باید همین جا باشی اتاق کنار اتاق پسرم مال توعه! فعلا یک ساله قرار داد می بندم اگر پسرم و اذیت کنی شک نکن حسابت با کرام و الکاتبینه!اوکیه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله!
برگه رو گرفت سمتم و گفت:
- امضاء کن.
جلو رفتم و امضاء کردم و اثر انگشت زدم.
نگاهی به سر و وعض ام انداخت و گفت:
- خیلی خب کارت از امروز شروع شده می تونی بری.
ممنونی گفتم و اومدم برم که گفت:
- لباست و عوض کن استین ت خونیه پسرم از خون می ترسه!راجب پسرم شب صحبت می کنیم.
بعله ای فقط گفتم و توی همون اتاقی که گفت مآل منه لباس عوض کردم یه لباس پوشیده گشاد که تا روی زمین بود پوشیدم روسری مم محجبه بستم و توی اتاق پسر کوچولو رفتم.
کتاب داستان به دست منتظر من بود.
با دیدنم توی تخت ش که طرح ماشین بود نشست و گفت:
- اومدی مامانی؟اینو برام می خونی؟
از اینکه بهم می گفت مامان احساس مسعولیت بهم دست می داد.
لبخندی زدم و گفتم:
- معلومه عزیزدلم.
ازش گرفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
- سرتو بزار روی پام تا برات قصه بگم.
همین کار رو کرد و درحالی که با یه دستم موهاشو نوازش می کردم با اون دستم کتاب و گرفته بودم و داشتم براش قصه می گفتم که اروم اروم خواب ش برد.
سرشو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روش مرتب کردم.
انقدر خوشکل و تو دل برو بود که ناخوداگاه خم شدم و پیشونی شو بوسیدم که تو خواب لبخند زد.
نگاهی به اتاق انداختم که هر چیزی یه طرف انداخته شده بود شروع کردم به جمع و جور کردن اسباب بازی هاش.
#شایان
توس اتاقم رفتم و تلوزیون رو روشن کردم و قسمت دوربین اتاق پسرم محمد رو فعال کردم.
کلی دشمن داشتم و به هر کسی نمی تونستم اعتماد کنم دایه ی پسرم بشه.
در زده شد اجازه ورود دادم شاهین دست راستم اومد داخل وقتی دید حواسم به تلوزیونه کنار وایساد دختره رفت تو اتاق روی تخت نشست و محمد سرشو روی پاش گذاشت و دختره در حالی که موهاشو نوازش می کرد براش قصه گفت محمد خواب شد بر جاشو مرتب کرد یکم نگاهش کرد و بعد خم شد بوسیدتش و شروع کرد به جمع و جور کردن اتاق محمد.
تا حدودی خیالم راحت شده بود.
شاهین گفت:
- اگر خدا بخواد دایه ی خوبی انگار قسمت اقازاده شده.
سری تکون دادم و گفتم:
- خسته شدم بس که محمد غز زد مامان می خواد امیدوارم به همین عادت کنه
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت3
#غزال
حدود یک ساعت فقط طول کشید تا اساب بازی ها رو جمع کنم و یک ساعت هم طول کشید بچینمشون.
در کمد محمد رو باز کردم چند دست لباس کثیف بود که انداختم توی سبد رخت چرک ها و بقیه لباس هاشو مرتب چیدم.
اما اتاق پر از خاک بود انگار که درست بهش نمی رسیدن.
یهو محمد تو خواب شروع کرد به سرفه کردن.
نه یکی نه دوتا بلکه سرفه های زیاد.
سریع سمت ش رفتم و توی بغلم گرفتمش تکون ش می دادم بلکه از خواب بیدار بشه بتونم بهش اب بدم.
یهو در به شدت باز شد که هینی کشیدم پدرش با اسپری اسم سریع اومد داخل و چند پیش توی دهن محمد زد که اروم گرفت و بی حال توی بغلم رها شد و زمزمه هایی می کرد توی خواب که فهمیدم داره می گه مامانی!
توی بغلم تکون ش دادم و گفتم:
- جانم من همین جام عزیزم بخواب.
پدرش کلافه بلند شد و اتاق و متر می کرد با صدای ارومی که محمد بیدار نشه گفت:
- پسرم اسم داره هر لحضه ممکنه تنگی نفس بیاد سراغ ش نباید چشم ازش برداری.
محمد و از روی تخت بلند کردم و سمت در رفتم که گفت:
- چیکار می کنی این بچه خوابه!
لب زدم:
- مگه نمی گین تنگی نفس داره یه نگاه به اتاق و وسایل و کمد بندازین همه رو خاک برداشته این مثل سم می مونه براش.
با عصبانیت نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
- خیلی خوب محمد و بزار روی کاناپه به صغرا بگو بیاد.
همین کارو کردم و محمد و روی کاناپه خوابوندم و یه پتوی کوچیک روش گذاشتم.
توی اشپزخونه رفتم دوتا خدمتکار اینجا بود:
- ببخشید اقا گفتن صغرا خانوم بیاد.
یکی شون بلند شد و همراه ام اومد.
همین که وارد اتاق شدیم چنان دادی زد که از ترس قالب تهی کردم.
وای خدا این چقدر بی اعصابه!
صغرا خانوم که در حال موت بود.
بعد از داد و فریاد و تهدید هاش صغرا خانوم گفت:
- اقا مشکل چیه؟من چیکار کردم؟
پدر محمد رو به من گفت:
- بهش بگو تا بفهمه.
به صغرا خانوم نگاه کردم و گفتم:
- محمد اسم داره و خاک براش مثل سمه کل اتاق و وسایل ش رو خاک برداشته اتاق ش به حدی باید تمیز باشه که بشه توش جراحی کرد اگر هر روز به طور عالی نظافت بشه اسم محمد هم کم کم برطرف می شه.
اقا جلو اومد و گفت:
- من کار دارم می رم بیرون صغرا هر چی این دختره گفت انجام بدی و گرنه خودت می دونی با خودم و قرارداد فسخ شده!
بعد هم از اتاق بیرون رفت و درو کوبید.
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت4
#غزال
سمت صغرا خانوم رفتم و گفتم:
- توروخدا ببخشید من فقط بهش گفتم خاک برای محمد خوب نیست نمی دونستم سر شما خالی می کنه!
صغرا خانوم گفت:
- تقصیر تو نیست دختر اقا همیشه همین جور عصبیه!
سری تکون دادم که در باز شد و محمد خابالود اومد داخل و درحالی که چشاشو می مالوند گفت:
- مامانی بابایی چرا عشبانیه؟(عصبانیه)
خم شدم و بغلش کردم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو روی شونه ام گذاشت و گفتم:
- چیزی نیست عزیزم تو بخواب.
اومدم برم که صغرا خانوم گفت:
- خانوم کجا من که نمی دونم باید چیکار کنم باید باشین.
با صدای ارومی گفتم:
- محمد و بخوابونم بیام.
سری تکون داد توی سالن رفتم و روی مبل گذاشتمش پتو رو روش کشیدم و اروم اروم به پشت ش زدم تا که خواب ش برد.
توی اتاق برگشتم و تمام لباس های امیرعلی رو جمع کردم دادم از نو بشورن کبرا خانوم و صغرا خانوم مشغول وسایل اتاق و بردن بیرون و کامل اتاق رو شستیم وقتی کامل مطمعن شدم خاک نیست وسایل و از اول چیدم.
انقدر کار کرده بود کمرم صاف نمی شد!
روی تخت محمد نشستم تا نفسی تازه کنم.
صغرا خانوم یه لیوان شربت چهار تخمه بهم داد که تشکری کردم و ازش گرفتم.
کنارم نشست و گفت:
- چه چشم و ابرویی چه خوشکلی دختر تو رو چه به کلفتی حیف این بر و رو نیست؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- چی بگم هر کی باید خرج خودش رو در بیاره صغرا خانوم راستی یه سوال داشتم مادر محمد کجاست؟
صغرا خانوم گفت:
- والا چی بگم اقا و همسر سابق شون پسر عمو دختر عمو ان به خاطر نسبت فامیلی عروسی کردن از شما چه پنهون خانوم این دختر عموی اقا اصلا دختر سنگین و رنگینی نیست نیم وجب پارچه نمی پوشه شرم و حیا نداره که به خاطر همین بی ابرو بازی هاش و این پسر شهری هایی که باهاشون رفت و امد داشت و صد البته خانوم اصلا دلخوشی از اقا و اون طفل معصوم اقا زاده ندارن اقا زاده که دید به فکر زندگی ش نیست و اصلا به اقازاده نمی رسه بلکه چند بار کتک ش زده طلاق ش داد و بس!
ناراحت سری تکون دادم و گفتم:
- اخه مگه بچه زدن داره؟چطور دستشو روی اون طفل معصوم بلند می کرد؟
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت5
#غزال
متعجب گفتم:
- اون خانومه کیه؟
دوباره اروم گفت:
- مامان راستکیم.
سری تکون دادم و معلوم نیست چیکار کرده این بچه ازش اینطور می ترسه.
وارد سالن شدیم.
شلوغ بود سالن و معلوم بود کل خاندان شون اینجان!
با ورود ما سکوت کردن پدر ارباب زاده سلام کردم و روی مبل تک نفره ای نشست.
به من نگاه کردن که گفتم:
- سلام.
به محمد نگاه کردم که اونم سلام کرد.
محمد به یه خانوم با ترس نگاه کرد که فهمیدم مادرشه!
اونقدری ارایش روی صورت ش بود که نتونم چهره واقعی ش رو تشخیص بدم.
مادر محمد گفت:
- معرفی نمی کنی شایان خان؟
شایان با اخم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- دایه ی بچه ام غزال خانوم.
مادر محمد با نیش و کنایه گفت:
- از این عادت ها نداشتی دایه های بچه اتو پشت سرت راه بندازی این ور اون ور ببری جدیدا زیاد دایه عوض می کنی!
بلند شد و اومد جلوم وایساد دستاشو باز کرد و گفت:
- بچه امو بهم بده.
مونده بودم چیکار کنم که محمد دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد طوری که گفتم الانه خفه بشم و روی از مادرش برگردوند و گفت:
- مامانی من گرسنمه.
مادرش دستاشو جلو اورد و گفت:
- مامان تو منم نه این بیا خودم بهت می دم.
محمد خودشو محکم بهم چسبوند و با ترس گفت:
- تو مامان من نیستی غزال مامان منه.
مادرش عصبی شد و پیراهن محمد و کشید که زیر دست ش زدم و با عصبانیت و صبری که لبریز شده بود گفتم:
- چیکار می کنی مگه نمی بینی نمی خواد بیاد پیشت؟ بچه رو خفه کردی.
جلو اومد تا دست روی خودم بلند کنه که ارباب زاده بلند شد بین مون قرار گرفت و مانع شد و گفت:
- بس که شیدا دستت به بچه بخوره من میدونم با تو شیرفهم شدی؟
برگشت و رو به خدمتکار گفت:
- برای اقازاده غذا بیار.
و رو به من گفت:
- بشینین.
چشم ی زیر لب گفتم و روی مبل نشستم . محمد سرشو از توی گردنم در اورد و صورت مو بوسید و گفت:
- خوب کردی منو بهش ندادی.
لبخندی بهش زدم.
توی بغلم نشست و از ترس اینکه مبادا بلند بشه شیدا بره طرف ش جم نخورد.