#حدیث_روزانه🌤
#رزق_معنوی🌿🕊
•|🌱 حدیث قدسی♥️ :
←ای فرزند آدم !
اگر چشمانت تو را بسوی حرام
ببرد،من پلکها را در اختیار تو قرار
دادم آنها را فرو ببند ...🍃🕊
🌻 نور الثقلین ، جلد ۵ ، صفحه ۵۸۱ 🌻
@roman_tori
ارباب نفسم گرفته از دوری کسی چه میدونه این عاشق دلبسته ات چه زجری میکشه🥀💔
آره خب وقتی به ظاهر تظاهر به شادی کنی معلومه که کسی از راز دلت خبر پیدا نمی کنه تازه ورد زبونش میشه طرف و میبینی یه تختش کمه همش میخنده😏
آقا کسی چه میدونه پشت اون خنده های زورکی یه دل شکسته است کسی چه میدونه خیالم از بابت تو راحته کاش تو منو درک کنی💔🥀😭
اربابم دلم بیش از پیش گرفته نفسم به حرمت بنده ارباب😔😞
#حرف دل
#غمگین-دلشکسته-داغون
@roman_tori
بی تو نفس کشیدن دراین دنیا بی ادعاست حسین جانم 😭💔🥀
ارباب حلالم کن شاید اربعینت نباشم آقا💔🥀
دوروز دیگه مونده تا محرم چیکار کردی برا دلت💔🥀😓🥺😔@roman_tori
#دلنوشته 💚
ازرایحه ی عطریاس به پسرحاج باقر:
پسرحاجی به گوشی؟؟؟ اینجاهوای دلم خاکستریست،چشمانم ابریست ،چندصباحیست میل باریدن دارد،اینجا بوی یاس جایش را به بوی غربت داده است،اینجاسرماجان نرگس راگرفته وحس شکفتن ندارد،ازآن بالا ازآن جایی که هستی چخبر؟؟؟
-دخترحاج خلیل،میشنوی صدامو اینو خوب گوش بده(امام زمان عج :ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم وشمارافراموش نمیکنیم.اگرجزاین بودگرفتاریها برشما فرودمی آمدودشمنان شماراریشه کن میکردند.پس تقوای خدای بزرگ راپیشه ی خود سازید.ازاون پایین تا اینجا یک قدم فاصله است...اعتمادکن)
#m
#رایحه_ی_محراب
@roman_tori
سلام
خدمت اعضای محترم
شما هم می تونید درمورد رمان رایحه ی محراب دلنوشته بنویسید و تو کانال قرار بدیم.
📚رمان: #من_و_عاشقانه_هایم
📝نویسنده:ماهـــــ🌙ــــگـــــ🌸ـــــل
🎭ژانر: #عاشقانه #مذهبی #جدید
📃خلاصه:
داستان زندگی دختری به اسم رستا هستش که طی اتفاقاتی با قاتل مادرش خسرو فردوسی پور روبه رو میشه و عاشق سهیل پسر خسرو میشه و از اونجایی که هرجا"عشق باشه،دیر یا زود،جدایی هم هست."....
#ارسالی_از_مخاطبین
کانال نویسنده👇
https://rubika.ir/romanmzhbi
@roman_tori
👇👇👇
#تلنگر
دیروز تیپ و لشکر می زدیم🇮🇷
امروز مانده ایم چه تیپی بزنیم👩🏻💄💅🏻
دیروز روز فدا شدن بود...
امروز روز فدایت شوم❤️
"چقدر چفیه ها خونی شد
تا چادری خاکی نشود"
برخی رفتن روی مین...
واسه خاک🇮🇷
برخی هم رفتن جلو دروبین...
واسه لایک👌🏻
🖤⚫️🖤⚫️🖤⚫️🖤⚫️🖤⚫️🖤
@roman_tori
رمان : شکلات زندگی من 😍😍😍😋😋😋
پارت 11
از زبان ترنم
قرار بود امشب بیان خاستگاری همه ظاهرن لبخند داشتن اما از دل خون شده من خبر نداشتن ساعت 7 بود صدای در اتاقم اومد گفتم بفرمایید آرمان بود گفت عزیز دلم داره دیر میشه پاشو آماده شو تاوقتی ک زندم مواظبتم الان ب هیچی فکز نکن ترنم: مرسی که هستی ی بوس برام فرستاد و در رفت این پسره عقل کله ها یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و کت و شلوار کرمی و کفش کرم با روسری مشکی ک مامان گذاشته بود پوشیدم ی رژ صوریتی و ریمل زدم مثل ماه شده بودم برا خودم ی بوس فرستادم و رفتم پایین صدای زنگ در اومد رفتیم استقبالشون پدرش اومد داخل گفت به به چه عروسی پسرم بهترین انتخابو کرده. مادرش اومد سریع بوسم کرد و میگفت ماشالله بعدن برات اسفند دود کنم. خودش با ی اخم غلیظ و ی دسته گله بزرگ اومد. داخل اصلا ب من توجه نکرد گلو داد دستم و سریع رد شد ی آشی برات بپزم. بابای آرتین خان صحبت های اولیه رو انجام دادن بابای ارتین گفت اگر موافقید این دوتا.جوون برن حرفاشونو بزنن. همه موافقتشونو اعلام کردم داشتم میرفتم سمت در ک دستمو کشید گفت بیرون سرده منم میخوام اتاق زنمو ببینم به سمت اتاقم تغیر مسیر دادم سختم بود با اون کفشا از پله ها برم دستشو اورد جلو کمک.کنه اول خواستم دستشو پس بزنم اما. به بقیه اشاره کرد مارو نگا میکنن اروم گوشهلباسشو گرفتم رفتم بالا رو تخت نشستم اونم رو صندلی میزارایش نشست هیچکدوممون کم نمیاوردیم تو رفت بالا و داد زد خفههه شو همین الان میری پایین و جواب مثبت میدی شیطون گفتم اگه ندم احساس میکردم چشاش داره میخنده گفت جنازه داداششو میزارم جلوت رنگم پرید بد نقطه ضعفمو پیدا کرده بود
کپی ممنوع🚫🚫@roman_tori
رمان :شکلات زندگی من 😍😍😍😋😋
پارت 12.................................................از زبان آرمان
صدای داد زدن از تو اتاق ترنم میومد از اعصبانیت رگ گردنم زده بود بیرون دستامو مشت کردم ک دعوا راه نندازم صدای پا از رو پله ها میمومد همه نگاشون میکردن منتظر جواب بودن گفتم اگ اجازه میدین من با آرتین جان صحبت خصوصی داشته باشم بعدش ترنم جوابشوبده همه سرشونو تکون دادن و مشغول صحبت شدن به طرف حیاط راهمو کج کردم داشت دنبالم میومد تو الاچیق نشستم و گفتم میشنوم. ارتین: داداش تروخدا باورم کن 5 سال تو اتیش عشق ترنم سوختم تو مگه منو قبول نداری چندسال شریک بودم تروخدا کمکم کن .گفتم الان زیاد باهاش کلکل نکن ولی نزار تو خودش بره ارتین: داداش نوکرتمممممممم به مولاگفتم صداتو بیار راستی به چه حقی سرش داد زدی هااااا بدبخت هنگ کرد گفت به خدا داشت تهدید میکرد میخواست همه چیو بهم بزنه مجبور شدم. ارمان: باشه پاشو بریم داخل رفتیم داخل نگاه خندونم رو دیدن خیالشون راحت شد اون ارتین که بلد نیس بخنده چاک دهنش کلا بستس من موندم چطور عاشق شده اههه. بد اخلاقه خداروشکر خیالم بابت ترنم راحت شدرفتیم داخل صدامو نازک کردم گفتم اگ مامان و بابام راضی باشن بله همه داشتن میخندیدن گفتن بیا داداش عروس بله داد خانواده محمدی ک سالهاس با ما قرداد بسته بودن بابا هرجوری شده شام نگهشون داشت سر سفره دیدم ترنم با غذاش بازی میکنه گفت یکم سرم درد میکنه با اجازتون من برم مامان ارتین گفت: دخترم برو استراحت کن ترنم جمع و ترک کرد ارتین بود ک با نگرانی رفتن ترنمو نگا میکرد براش چشمک زدم یه چش غره بهم رفت گوشیمو دراوردم بهش پیام دادم برو از دلش در بیار ارتین سریع به بابا گفت اقای رضایی با اجازتون برم این کاغذو بدم به ترنم خانم همه میدونستن بهونس بابا گفت بفرما راحت باش رفت بالا بعد 45 دقیقه اومد پایین لبخند رو لبش بود و گفت زحمت کم کنیم بابا گفت این چه حرفیه پسرم مراحمین اون شب به خوبی تموم شد. کپی ممنوع🚫🚫...............................@roman_tori