«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_25 چند روز بعد:: محمد: رسول به زور خودشو مرخص کرده یود... با فرشید
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_26
افروز: دوستای رسول رفتن...
در زدم...
رسول: جانم؟
افروز: رفتم تو اتاق..
نشستم کنارش رو تخت..
رسول جان... چیزی شده مادر؟
رسول: سعی کردم لبخند مصنوعی روی لبم بشونم: نه دورت بگردم چطور مگه؟
افروز: خدانکنه...
رسول...فکر نکن حواسم بهت نیستا.. چند روزه داری همینجوری قرص میخوری.. از وقتی به قول خودت از ماموریت برگشتی عوض شدی... دیگه مثل قبل شوخی نمیکنی.. نمیخندی... از همه مهم تر... اصن آوا کجاس؟ تو الان باید تو خونت پیش زنت باشی...آوا کجاست؟
رسول: سرمو پایین انداختم...
به وقتش همچیو توضیح میدم مامان...
ــــــــــــــــــ
آوا: دلم برا رسول تنگ شده بود...
باید ماجرای این بچه روهم بهش بگم دیگه..
ولی بازم اطمینانمو از دست دادم...
ـــــــــــــ
یک هفته بعد:
محمد: یعنی چی اقا!
عبدی: رسول میخواد انتقالی بگیره...
محمد: آقا نباید قبول کنین درخواستشو.. اون الان عصبیه ناراحته... من خودم درستش میکنم... فقط خواهشا قبول نکنید درخواستشو...
عبدی: رسول از نیروهای خوبمونه... قطعا کارامون بدون رسول عقب میوفته ولی به زور نگه داشتنشم خودخواهیه....
محمد: اقا من ارومش میکنم...
عبدی: اکر میخواست اروم بشه تو این مدت شده بود...
محمد: اقا ازتون خواهش میکنم رد کنین درخواستشو..
ـــــــ چند روز بعد ــــــ
محمد: از رسول خبری نبود.. حتی تلفنم که میزدیم به خونشون از رسول خبری نمیدادن.. دم خونه هم که میرفتیم به بهانه های مختلف ردمون میکردن...
ناخوداگاه پام رفت روی پدال گاز و به سمت بام تهران روندم... همیشه وقتی ناراحت بود میرفت اونجا...
رسیدم اونجا...
با چشم دنبالش گشتم تا بلاخره پیداش کردم...
رسول: از پشت دستامو بهم گره زده بودمو به غروب افتاب زل زده بودم....
محمد: فریاد زدم: رسوول
رسول: با تعجب برگشتم سمت صدا...
محمد بود....
محمد: داشتم میرفتم سمتش که..
رسول: یه قدم دیگه بیای جلو بخدا خودمو پرت میکنم پایین...
محمد: رسول چرا اینجوری میکنی اخه....
رسول: فریاد زدم:: اسم منو به زبونت نیاررر
تو گفتی با انتقالیم موافقت نکنن اره!
محمد: مثل خودش فریاد زدم: اره!
به خاطر زنت...
تو از ما کینه به دل داری به آوا بدبخت چه ربطی داره.. درضمن کلیم بهش دروغ گفتی.. اصن میدونی الان تو چه شرایطیهههه
رسول: بی توجهبه حرفاش داد زدم: به چه حقی تو زندگی خصوصی من دخالت میکنی....
منو تو دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم...
وقتایی که به حرفت گوش میدادمو دوست داشتم... فرماندم بودی از همه مهم تر برادرم بودی.. ولی الان... دشمنمی.... کسی هستی که حاضرم بمیرم ولی یه لحضه هم باهاش چشم تو چشم نشم...
محمد: قلبم خرد و خاکشیر شد....
پ.ن: حاضرم بمیرم ولی یه لحضه هم باهات چشم تو چشم نشم...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام یلداتون مباررک😍
اگه گفتین امروژ چه روزیه؟
قدیمیا باید یادشون باشه🙂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام سلام یلداتون مباررک😍 اگه گفتین امروژ چه روزیه؟ قدیمیا باید یادشون باشه🙂
آقااا یادتونه مث اینکه😂❤️😍
من یرم یه سری کارا دارم... بعد میام پیاماتونو میزارم💫
تا برمیگردم فک کنین ببینید امروز جز شب یلدا دیگه چه روزیه🙈❤️
سلام سلام ادمین جدید هستم منو با
#بـانـوے_مـذهـبــے بشناسید🌷
#پروفایل_مذهبی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷