May 11
5adc6379b42e617b5d9ff978_-3672241780755860516.mp3
3.03M
😍گوش بده نریمانی چی خونده 😂👌
#سالروز_ازدواج
#خدیجه(س)🌺😍 #صلوات
🎵خدا کنه باشه به حق مولا بخت مجردها حالا حالا حالا
🎤سیدرضا نریمانی
ان شاءالله همگی خوشبخت بشن
سالروز ازدواج پیامبر اکرم ص با حضرت خدیجه کبری س برمسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد
@madahnarimani
رویان نیوز
اون که داشت رسما سکته میکرد... نمیتونست حرف بزنه و به گریه و لکنت افتاده بود. آب دهنمو قورت دادم و
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و هفتم
قم _ خونه تیمی
باخودم فکر نمیکردم که الان چی میشه؟ چون بالاخره با برنامه وارد این خونه شده بودم و هنوز خدا را شکر این همه احمق نشدم که بخوام سرمو بندازم پایین و بدون هماهنگی با بالا دستی ها و این و اون، فرم بازی را عوض کنم.
[ لطفا خیلی دقت کنید. یه کم از متن خارج بشین و به چیزای دیگه هم فکر کنید. به همون چیزایی که نمیشه در متن آورد و جزء مطالب ناگفته کتاب هست. وگرنه ممکنه متهم به غلو و اغراق و خالی بندی و تهی انگاری بشیم. ازتون انتظار دارم حداقل به احترام متن و احترام وقت و شعور خواننده، دقت کنین که ما قصدمون شور و جوّ دادن به نوشته نیست وگرنه هزار تا راه دیگه وجود داره و میشه آب بست به روایت و کسی هم متوجه نشه.
این چیزی که میخوام الان بگم، دیگه در هیچ کتابی توضیح نمیدم. همانطور که مطالب محتوایی دیگر کتابها (مخصوصا متدولوژی عملیات ها و یا معرفی گروهک ها و سازمان های جاسوسی) را در کتابهای بعدی تکرار نکرده و نمیکنم. و اون چیز اینه که: فرم کار، عرصه نبرد را عوض نمیکنه. بلکه فقط و فقط محاسبات دشمن و یا حریف را به نفع وقت و ایده خودمون عوض میکنه و اگر تمیز و بی نقص اتفاق بیفته، ساعت ها و بلکه سالها چهره دشمن را زودتر و با مدارک قوی تر به نمایش میذاره. و این همون چیزیه که در کتاب کف خیابون دو اجازه نقلش از طرف کارشناسانم نداشتم.
اما باید دقت داشت که معمولا مقامات، اجازه تغییر فرم حرفه ای در امور عملیاتی نمیدن و یا به این راحتی اجازه نمیدن و کلی باید توجیهت قوی باشه و رگ براش بذاری و همه سوابقت را بگیری کف دست که بهت اجازه بدن. چون بدون در نظر گرفتن نتیجه و یا نتایج تغییر فرم، خیلی میشه ازش سواستفاده کرد و حتی اگر درست نقل نشه، مورد استهزا و یا نقد بیجای عده ای قرار میگیریم.
اما بارها در عملیات ها (حداقل در هر کتاب و پروژه ای دو بار) میبینید که محمد ازش استفاده کرده و میکنه. من فقط میتونم پاره ای از اون موارد را نقل و یا مهندسی روایت کنم وگرنه بعدش باید برخوردها و استنطاق مقامات از محمد و محمدها را دید و براشون ساعت ها متاسف شد و گریه کرد. همون برخوردهایی که نباید و نمیشه نقل بشه و ...
بگذریم ... العاقلُ بستشه یک اشاره😉 ]
بدون اینکه به خواهشش درباره آب توجه کنم، بهش گفتم: گفتی اطاق فائقه کدومه؟ از این وره! آره؟
اینو گفتم و پاشدم چند قدمی آروم و به سبک راه رفتن رو اعصاب کسی، به طرف اطاق ها حرکت کردم. حواسم بود که نیم خیز شده و داره یواشکی منو دید میزنه. حسم میگفت نگرانه که دارم میرم طرف اطاق ها و دنبال اطاق فائقه میگردم.
رسیدم به اطاق اولی. دستمو با احتیاط و آروم بردم به طرف دستگیره در و در را باز کردم. در همون حالتی که بیرون اطاق بودم و سرک میکشیدم دیدم اطاقه خیلی معمولیه و چیز خاصی نداره. هر چند میشه بشینی سر حوصله و فرصت، همه چیزو بررسی کرد و خیلی چیزا پیدا کرد. اما کافیه!
قدم قدم رفتم به طرف اطاق دوم ... دستمو بردم به طرف دستگیره اطاق. راستی رو در اطاق، پوستر گل انداخته و جذاب حاج آقا و پسرش و چندین نفر از به اصطلاح علمای خارج نشین بود. دستگیره در را فشار دادم پایین و در باز شد. مثل اینکه یه چیزی پشتش گیر کرده باشه. کامل باز نشد و همین یه کم منو مشکوک کرد و فشار مختصری دادم. دست کشیدم رو دیوار و کلید برق را پیدا کردم و روشنش کردم. دیدم خیلی بهم ریخته است. ماشالله بازار شامی بود واسه خودش. شک ندارم اگه میخواستن خودشون یه چیزی پیدا کنن، باید ساعت ها میگشتن.
اینم به درد من نمیخورد و منو به جستجوی در خودش جذب نمیکرد. به فکرم رسید که فقط یه اطاق مونده. اونم اطاقی هست که پشت دیوارش قایم شدم و اون خانمه داشت از اونجا با متین تلفنی حرف میزد.
به محض اینکه برگشتم و میخواستم به طرف اون اطاق برم، یهو دیدم زنه پشت سرم هست و نوک اسلحش گذاشته رو پیشونیم. اسلحش صدا خفه کن داشت. میتونست همون جا شلیک کنه تو مغزم و الفاتحه!
اما محکم با ته اسلحش خوابوند تو دماغم و پرت شدم رو زمین و کف همون اطاق بهم ریخته!
هنوز اسلحش به طرف بود. گفت: پس دنبال اطاق فائقه میگشتی! آره؟
من که درد دماغ داشتم، یه کم خون دماغمو پاک کردم و یه نفس کشیدم و در حالی که سرم به طرف سقف گرفته بودم که خونش بند بیاد گفتم: نه دیگه! اطاقشو میخوام چیکار؟ وقتی خودش جلوم ایستاده!
چیزی نگفت و هنوز اسلحش که معلوم بود پر هست، به طرفم گرفته بود...
گفتم: تو خود فائقه ای! مگه نه؟
بازم چیزی نگفت و فقط داشت دندوناشو بهم میسابید. مشخص بود که در حال حرص خوردنه. اما روی رفتاراش تمرکز داره و باهوشه.
گفتم: تو که هم اسلحه داری و هم ایستادی بالا سرم و هم وضعیت تهاجمیت بهتر از منه! حتی میتونی همین حالا شلیک هم بکنی و تموم! اما لطفا بهم توهین نکن و جوابم بده. تو خود خود خود فائقه خانمی! آره؟
نگاهمو از سقف برداشتم و بهش نگاه کردم . لباش تکون خورد و گفت: اشتباه من این بود که فکر میکردم متین پشت در هست و چک نکردم. وگرنه چطوری میخواستی بیایی داخل؟ نه بهانه ای داشتی و نه مدرکی کف دستت بود!
گفتم: جوابمو بده! لطفا !
گفت: میدونستم خطر بهم نزدیکه. اما نمیدونستم خطر به این مزخرفی و رو اعصابی در انتظارمه.
گفتم: اشتباه تو این نبود که پشت در را چک نکردی. لااقل اولین اشتباهت این نبود. اولین اشتباهت که دومینوهای خطاهات را رقم زد، این بود که اون روز پشت گوشی با من دو سه کلمه حرف زدی! من کلی با اون صدا بازی و کار کردم که حفظم بشه و نگهش دارم برای روز مبادا. آخ دماغم. وحشی.
یه خنده عصبی کرد. گفت: تو هم اشتباه داشتی آقای زرنگ!
حرفشو قطع کردم و گفتم: بذار خودم حدس بزنم. لابد اینکه الان منتظر متین هستم و فکر میکنم که امشب آسید رضا را میارین اینجا ! آره؟
خندید و گفت: دیدی حالا تو هم اشتباه میکنی و محاسباتت بهم ریخت و الان این منم که غالب این میدان هستم.
گفتم: تو خیلی تند تند به پشت گوشی جواب میدادی. مکثت کم بود. شجاعت هم به خرج دادی و اومدی بیرون و بقیشو جلوی من حرف زدی که مثلا بگی یکی دیگه هستی و منتظر یه نفری! نه خانم! نه فائقه خانوم! تو الان نه منتظر متینی و نه اصلا متینی در کار هست. تو داشتی به بقیه خط خط میدادی که در خطر هستی و سریع برگردن! جان من درسته یا نه؟
گفت: اگه اینا را میدونستی و اینقدر باهوشی، پس چرا الان کف زمینی و ممکنه من هر لحظه به زندگی نکبت بارت خاتمه بدم و یه جیره خوار رژیم کمتر بشه؟
گفتم: اگه بگم برای شنفتن همین حرفهات باورت میشه؟!
خیلی جدی گفت: آره . چرا باورم نشه؟ برمیاد. از شماها برمیاد. حقه بازی جزئی از ژن شماهاست.
همون لحظه که داشتم نگاش میکردم، دیدم چشماش گرد شد. نمیدونستم چه خبره. اسلحه را از طرف من برد به طرف بالا. به پشت سرش دید نداشتم. وقتی که کاملا اسلحه را بالا برده بود و نشانه تسلیم داشت، یه صدایی از پشت سرش اومد و بهش گفت: نمیخواد خم بشی. اول انگشتتو از روی ماشه بردار. آفرین . حالا فقط اسلحتو خیلی آروم بده طرف من!
دیدم همون خانم ماموری بود که رانندم بود.
اسلحه را از فائقه گرفت...
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و هشتم
قم _حرم حضرت معصومه
بینیم پاک کردم و یه تیکه یخ گذاشتم روش تا خونش بند بیاد. به بچه ها سپردم که حواسشون جمع باشه. هر چند یقین داشتم با گرایی که فائقه بهشون داده، امشب که جای خود داره، بلکه دیگه حالا حالاها اقدام نخواهند کرد.
من فقط فکرم مشغول حیدر و اون پرستویی شد که خیلی قشنگ تونسته بود نقش فائقه را بازی کنه و برای حداقل سه چهار ساعت، سیستم حیدر رو که انصافا به هوش و شجاعتش اطمینان دارم، درگیر خودش کرده بود.
ترجیح دادم برم حرم. فائقه را سپردم به بچه ها و بردنش اداره. رفتم به سمت حرم. وسط صحن، دست گذاشتم رو سینم و سلام دادم و اجازه و اذن دخول گرفتم.
به حیدر پیام دادم و نوشتم: کجایی؟
نوشت: قراره غش کنم.
نوشتم: راه دیگه نداره؟ چون ممکنه ولت کنه.
نوشت: مگه دست خودشه؟ میگی چیکار کنم؟
گفتم: نمیدونم. میخوامش. این حرفه ای را میخوام.
یکی دو دقیقه صدایی نیومد و پیامی نفرستاد. بعدش اومد رو خطم و گفت: حاجی آماده است. بیارمش یا میایی؟
گفتم: به این سرعت؟ باریک الله!
به سمتش حرکت کردم. هنوز باهاش فاصله داشتم که از دور دیدم خانمی افتاده رو زمین و حیدر هم کنارش نشسته و به بقیه که میخوان بیان اطرافشون جمع بشن، میگه: بفرمایید. چیزی نیست. فشارش افتاده. بفرمایید. بفرمایید لطفا.
رسیدم بالا سرش. حیدر گفت: بفرما حاجی. اینم از این.
گفتم: روبندش را بردار یه لحظه!
برداشت و دیدم. نمیخورد ایرانی باشه.
با لبخند به حیدر گفتم: چطوری زدیش که اینقدر تسلیم افتاده؟
گفت: بگم تیم خواهران بیان جمعش کنند؟
خلاصه جمعش کردیم و رفتیم اداره...
خب ما هستیم و دو تا خانم حرفه ای و کار بلد و دست به زن و زرنگ! که یکیشون با یه شوِ پشت تلفن، یه باند بزرگ را به لاک دفاعی فرو برد و وقتی خودشو وسط آتیش دید، ترجیح داد خودشو فدا کنه!
یکی دیگش هم که خودتون دیدید. یه جورایی نقش بدل بود و محاسبات حیدر را به خودش مشغول کرد و نزدیک بود منم درگیرش بشم و اشتباه کنم که به لطف امام عصر ارواحنا فداه تیرش به سنگ خورد.
با خودم میگفتم: این دو نفر به این راحتی راه نمیان و ممکنه حتی تا سر حد مرگ حرف نزنن و بخوان اذیت کنن. حتی احتمال آموزش های ضد شکنجه هم خیلی قوی هست و نباید کاری کنیم که پوستشون کلفت تر کنیم.
تصمیم گرفتم برم جمکران. آره. به همین راحتی. توسل و دعا و نماز استغاثه خوندم و ازش خواستم کمکم کنه. خدا شاهده حتی یکبار هم نشده اول بازجویی ها توسل کنم و جواب نگیرم. مخصوصا با چنین آدم های پیچیده ای.
همین که از جمکران اومدم بیرون و میخواستم سوار ماشین بشم، یه لحظه گوشیم افتاد زمین! برداشتم و فوتش کردم و اینا. تا اینکه همون لحظه یه چیزی به ذهنم خطور کرد! تصمیم گرفتم از تلفن همراشون شروع کنم.
رسیدم اداره. ساعت حدود هشت شب بود. گوشی فائقه را براشتم و با پروندش رفتم تو اطاق و گفتم صداش کنین تا بیاد.
نشست روبروم.
گفتم: به این فرم دقیق جواب بده. ضمنا من اگر ببینم دوس داری باهام بازی کنه، هیچ وقت رقیب خوبی نبودم و همیشه وقتی بازیکن حریف بهم نزدیک میشد، شاید و تنها شاید میتونست توپ را از من رد کنه اما خودش قطعا نمیتونست ازم عبور کنه. چون همیشه شعارم این بود که: توپ رد بشه ... نفر رد نشه!
پس شروع میکنم...
بسم الله الرحمن الرحیم... با کی حرف میزدی؟
هیچی نگفت و سرش انداخته بود پایین!
گفتم: متین کیه؟
بازم هیچی نگفت و سرش همچنان پایین بود.
گوشیش را آوردم بیرون. رمزش زدم و بازش کردم. رفتم قسمت تماس ها. آخرین تماس را انتخاب کردم...
دیدم یه کم صدای تنفسش داره میاد اما داره کنترلش میکنه. گاهی هم نگاه به گوشی میکرد که من داشتم باهاش ور میرفتم.
آخرین شماره را انتخاب کردم و تماس را زدم... بوق خورد ... دومین بوق ... سومین بوق ... چهارمین بوق ...
تا اینکه یه آقایی برداشت و به محض برداشتنش گفت: فائقه کجایی؟ الو ...
صداش خیلی آشنا بود!
تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم. گفتم: سلام. احوال شما؟
با حالتی که خیلی تعجب کرده بود و انتظارش نداشت گفت: و علیکم السلام. شما؟
تا عین و علیکم السلام را گفت، فهمیدم کیه؟ با ته لهجه عراقی که داشت!
گفتم: به به ! آقازاده! احوال شما؟ ابوی چطورن؟
اون که داشت سکته میکرد، با تعجب و خشم گفت: بازم شما ؟! چی میخواید از جون مردم؟!
گفتم: مونده هنوز! کار داریم با هم! لطفا آماده باشید همکارانم شما را برای پاره ای توضیحات میارن اینجا. یاعلی ...
خب الحمدلله ...
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
پسر حاج آقا !!
@rooyannews
بار خدایا با داشته های اندکمان
مارا چنان بزرگمان کن
که جز تو به درهیچ خانه ای رهسپار نشویم
زبانمان را از هرغیبتی محفوظ دار تا بی اختیاردرچنگال کلام نادرست اسیر نگردیم
همراهان گرامی:
از خداوند متعال
شبی آرام همراه با سلامتی را برای شما
خواهانم
درپناه حق
@rooyannews
هدایت شده از گروه جهادی
🔴 متاسفانه پنجشنبه شب زلزله ای با شدت ۵/۹ ریشتر در شمال غرب کشور و در استان آذربایجان شرقی به وقوع پیوست.
گفته می شود که ۷ روستا در حوالی میانه بیشترین آسیب را متحمل شده اند و متاسفانه ۶ نفر نیز در این حادثه جان باختند.
🔵 مفرد مسئول مرکز مطالعات و هدایت حرکتهای جهادی در مصاحبه ای با خبرگزاری فارس گفت: با بررسیهای میدانی نماینده مرکز مطالعات در جریان زلزله اخیر آذربایجان شرقی و ارزیابی میزان خسارات، فعلا نیازی به حضور گروههای استان های مجاور نیست و کنترل شرایط فعلی منطقه با ظرفیت گروههای جهادی بومی قابل حل است.
⚫️ گروه جهادی بدرالدین ضمن تسلیت این ضایعه، آمادگی لازم را خواهد داشت تا در صورت نیاز، جهت یاری هموطنان زلزله زده اقدامات لارم را انجام دهد.
با ما همراه باشید
@jahadi_baderddine
#دعوت_به_همکاری
یک شرکت معتبر در تهران نیروی #كارآموز حسابداري با شرایط ذیل دعوت به همکاری می نماید:
مسلط به اكسل و ورد
مسلط به اصول حسابداري
علاقمند به يادگيري
#آقا و تازه فارغ التحصيل شده
واجدین شرایط جهت اعلام همکاری رزومه خود را به ایمیل زیر ارسال نمایند:
vatan.financial@gmail.com
#استخدام
یک شرکت در زمینه تجهیزات پزشکی در #تهران، در نظر دارد جهت تکمیل کادر خود، تعدادی نیروی #آقا از میان افراد متعهد و انقلابی به صورت #تمام_وقت استخدام نماید.
شرایط و مهارتهای لازم برای استخدام:
1. دارای گواهینامه رانندگی
2. توانایی و مهارت اولیه در حد یک تکنسین ساده
ساعت کاری شنبه تا پنج شنبه ساعت 8 الی 17
حقوق (متناسب با تخصص، مهارت، تحصیلات و در شروع کار مطابق نرم وزارت کار)
محیط کاری کارگاهی
واجدین شرایط جهت اعلام همکاری رزومه خود را به آیدی تلگرام زیر ارسال نمایند:
@rmohaqeqi
هدایت شده از شهرداری رویان
آماده سازی بلوار سردار شهید حسن عامری، روبروی صندوق قرض الحسنه، جهت کاشت گل، توسط واحد فضای سبز شهرداری رویان.
۱۳۹۸/۰۸/۱۸
🌹@shahrdarirouyan🌹
هدایت شده از شهرداری رویان
زیباسازی و مناسب سازی پیاده روهای سطح شهر، پیاده رو بلوار امام خمینی(ره) جنب مسجد حاج عیسی، توسط واحد عمران شهرداری رویان.
۱۳۹۸/۰۸/۱۸
🌹@shahrdarirouyan🌹
هدایت شده از شهرداری رویان
اتمام عملیات تعویض لوله انتقال آب فرسوده، توسط اداره آب و فاضلاب و نظافت و پاکسازی مسیر آن توسط واحد فضای سبز و خدمات شهری شهرداری رویان.
۱۳۹۸/۰۸/۱۸
🌹@shahrdarirouyan🌹
هدایت شده از شهرداری رویان
زیباسازی و مناسب سازی پیاده روهای سطح شهر، پیاده رو مسیر روبروی بانک صادرات، توسط واحد عمران شهرداری رویان.
۱۳۹۸/۰۸/۱۸
🌹@shahrdarirouyan🌹
🚩تالار نگین مهر
جهت انجام امور خدماتی
به دونفر خدمتکار خانم برای مجالس
خود نیازمند است
هزینه هرمجلس ۵۰هزارتومان می باشد.🚩
🔻جهت هماهنگی بیشتر
با شماره ذیل تماس حاصل فرمائید و یا به تالار نگین مهر مراجعه فرمائید 🔻
09123731660
@rooyannews
رویان نیوز
همین که از جمکران اومدم بیرون و میخواستم سوار ماشین بشم، یه لحظه گوشیم افتاد زمین! برداشتم و فوتش کر
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و نهم
قم _اداره مرکزی
رو کردم به فائقه و گفتم: این از متین! که گل پسر حاج آقا از آب درومد و بچه ها رفتن سروقتش!
گفت: البته اگه دیگه دستتون بهش برسه!
گفتم: دیگه تو این حرفو نزن!
بیسیمو جلوی خودش برداشتم و از بچه ها پرسیدم: اعلام موقعیت؟
حیدر گفت: در محضرشونیم!
گفتم: تمومه؟ اعلام ماموریتت بزنم؟
گفت: اگه دیگه امری نیست بله!
رو کردم به فائقه و گفتم: اینم از آقازاده ما و متین خان شما ! دارن با همین سرعت میارنش!
هیچی نگفت و به این ور و اون ور نگا مینداخت که مثلا مهم نیست!
گفتم: خب! ول بقیه کنیم. الان من و شما روبرو هم نشستیم. بیا با هم روراست باشیم. تو نه اولین و نه آخرین و نه خطرناکترین مجرمی هستی که روبروش نشستم و تا چند دقیقه دیگه مثل بلبل برام حرف میزنه! پس به خودت لطف کن و وقت و انرژیمو نگیر...
گفتم: تهدیدت نمیکنم چرا که لزومی نداره. نه اینکه از کسی و چیزی بترسم. اما بهت هشدار میدم مراقب حرفها و رفتارت باشه و آتو دست من و بچه های ما ندی...
گفتم: شما خانم هستی و با اینکه هزاران نقد و جرم و مشکل و مسائل ازت میتونم کشف کنم اما ترجیح میدم بهت سخت نگیرم. پس تو هم قهرمان بازی در نیار و مثل کدبانوها روراست و صادق باش.
دیدم هیچی نمیگه ... اما رفتارش یه جوری مثلا خام و بی آلایش جلوه میداد که اذیت میشدم.
گفتم: خب! شروع کنیم؟
شونهاشو انداخت بالا و لب و لوچشو کج کرد که مثلا برام مهم نیست.
گفتم: بسیار خوب! خب بذار از اینجا شروع کنیم که ... اجازه بدید ... آره ... یادم اومد ... وقتی با اسلحه بالا سرم ایستاده بودی، گفتی ژن و خون شماها مشکل داره! یادته؟
رد نکرد اما تایید هم نکرد. چون یادش بود. چیزی نگفت و خیلی کم نگام میکرد.
گفتم: من میخوام از همین جا گپمون را شروع کنم. مگه ژن و خون ما چشه؟
با بی حوصلگی گفت: حالا این جرمه؟ روزی صد تا حرف بدتر از اینا همه به هم میزنن! چی گفتم مگه بهت؟
گفتم: تو این حرفو با اعتقاد زدی و وقتی داشتی اینو میگفتی، مشخص بود که برای کم نیاوردن جلوی من نگفتی! بگو منظورت چی بود؟ چرا این حرفو زدی؟
گفت: دنبال چی هستی؟ چته تو؟ تازه کاری؟ چرا گیر دادی؟ الان این جملم که تازه یادمم نیست درست که گفتم یا نگفتم، مثلا از ارتباطم با متین و این که فائقه پروندت هستم مهم تره؟! تعطیلی به خدا ...
گفتم: تو چرا مقاومت میکنی؟ اگه راست میگی و برام نباید مهم باشه! تو دوس داری از متین و هویتت و این چیزا بپرسم اما یادم بره که لحظات آخری که اونجا بودیم اینو گفتی! چرا تو برات مهمه که رد بشیم از این حرفت؟!
گفت: غلط کردم. غلط کردم برای اینجور موقع هاست دیگه! بابا من غلط کردم. شماها خیلی هم ژنتون عالیه.
گفتم: اون که تو غلط اضافی کردی و ژن ما هم عالیه، بله! شک نکن. میگی یا بگم چرا این حرفو زدی؟
هیچی نگفت و فقط ته نگاهش یه *گیر چه آدم مزخرفی افتادیم* خاصی موج میزد.
گفتم: درست فهمیدی. من اگه یه درصد هم شک داشتم که تو انگلیس درس خوندی و دو سه تا کشور دیگه آموزش دیدی، دیگه الان شکم برطرف شد! اما تعجب میکنم که چرا تو رو برای این ماموریت فرستادند؟!
با عصبانیت گفت: انگلیس چیه؟ آموزش کدومه؟ چه ربطی داره؟ کلا توهم داریا. خب اگه قراره چیزی بندازی گردنم، به خودمم بگو تا هماهنگ باشم! اما وصله انگلیس و آموزش و...
همینطور که داشت چرت و پرت میگفت، اسکن ویزاش گذاشتم جلوش و پرینت دو تا برگه شناسنامش که با دو تا نام مختلف بود، گذاشتم روبروش.
وقتی چشاش گرد شد، گفتم: سپردم یه اسکن از مدارکت در اون موسسه ای هم که آموزش میدیدی، برام بفرستن. چطوره؟
گفت: دیوونه هستین. همتون احمقید. نشستین مدرک سازی میکنین تا مردمو بترسونین!!
حرفی زدم که خشکش زد. گفتم: مدرک سازی؟ ما برای مردم مدرک سازی میکنیم؟ ببین خانوم! من میخوام از دهن خودت بشنوم و اگه دارم درست میگم، تو جملمو کامل کنی که: حقه بازی بخشی از ژن ایرانی هاست، جمله معروف *پینی شمیلوویچ* از اساتید معروفی هست که ... آره؟ ... درسته؟ ... از اساتید معروفی هست که میگه: با حقه باز باید از در حقه وارد شد! درسته؟ میشناسیش؟
خشکش زد ...
خیلی شوکه شد و نتونست مخفی کنه که چقدر زود، در یه ربع اول بازجویی، اینطور مشتش باز شده!
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: سی ام
قم _اداره مرکزی
وقتی اسم پینی شمیلوویچ شنید، شوکه شد. منم متوجه شدم و طبق معمول، وقتی ببینم تیکه ام گرفته، بقیشو با همون فرمون پیش میرم.
یکی از اسناد را درآوردم و براش روخوانی کردم: دبیرستان «بن گورین» تحت مدیریت پینی شمیلوویچ، افسر امنیتی سابق اسرائیل در «پتهاتیکوا» در حومه تلآویو دوره های مهم و میان مدت و دراز مدتی داره که این دوره آموزش را با نام «ایران، امنیت و اطلاعات» برگزار میکند.
رو کردم به فائقه و گفتم: دبیرستان بن گورین درس خوندی؟
چیزی نگفت و فقط سرخ و سفید شد. داشت در وجود خودش با چیزی یا کسی میجنگید.
بهش گفتم: ببین! بهت حق میدم که خیلی زورت بیاد و ناراحت باشی که الکی و خیلی کم خرج و بدون زحمت به تور ما افتادی. چون ما حتی برات تور هم پهن نکردیم. بلکه فقط از دومینوی اشتباهاتت استفاده کردم.
بهش گفتم: الان هم بهتره حرف بزنی. ببین من دو خط دیگه دربارت میگم و بقیشو تو باید کمکم کنی. وگرنه کارت خیلی سخت میشه. تو اصالتا ایرانی نیستی با اینکه خیلی به ایرانی ها میخوری. درسته؟
با اکراه و ته چهره ای از بیچارگی گفت: بله. پدر و مادرم اصالتا ایرانی هستند اما خودم نه!
گفتم: خودت کجا دنیا اومدی و بزرگ شدی؟
گفت: انگلستان به دنیا اومدم. مادرم ترجیح داد منو اونجا به دنیا بیاره.
گفتم: پناهنده به کجا هستند؟
گفت: پدر بزرگم و پدرم و اینا از پناهنده های دوران پهلوی به اسرائیل هستند. منظورم اینه که اول انگلستان بودند. بعد از اینکه قرار شد یهودی ها در دولت یهود جمع بشن، تصمیم گرفتند برن اونجا ینی اسراییل زندگی کنند. اما مادرم ترجیح داد برگرده انگلستان و منو اونجا به دنیا بیاره.
گفتم: نفهمیدی علتش چی بود؟ چیزی نگفته برات؟
گفت: مادرم یهودی بود اما متعصب نبود. به زور رفته بود اسراییل. خیلی از دوری ایران و انگلستان گریه میکرد اما جرات برگشتن نداشت. بخاطر همین هم تصمیم گرفت منو اسراییل به دنیا نیاره و هم به اصرار اون، پدرم راضی شد و رفتم دبیرستان بن گورین.
گفتم: مادرت در موساد کار میکرد؟
با تندی جواب داد: میگم مادرم از اسراییل بی زار بود اما شما میپرسی با موساد بوده یا نه؟!
گفتم: دلیل نمیشه. مطمئنی جزو موساد نبوده؟
گفتم: آره. شک ندارم. اون منو فرستاد اونجا بخاطر اشعار و زبان فارسی.
گفتم: خودتم اهل شعر و زبان فارسی بودی؟ لذت میبردی؟
گفت: اولش چندان علاقه ای نداشتم اما بعدش یواش یواش علاقمند شدم.
گفتم: قشنگترین شعری که از حفظی چیه؟ حضور ذهن داری؟
گفت: آره. اشعار زیادی بلدم اما دو تا شعر هست که خیلی دوسشون دارم. یکی این شعری که میگه:
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چهها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
اون یکی هم همون شعری که میگه:
بین همه عشقای دنیا
عشق است اباالفضل
پور علوی فاتح دل ها
عشق است اباالفضل
زین رو بودش انس میان وی و مادر
زیرا که بود ذکر دل حضرت زهرا
عشق است اباالفضل
عشق است ابالفضل
من خیلی عاشق این تیپ شعرها هستم. مخصوصا دومی.
من که برام خیلی جالب شده بود، ازش پرسیدم: شما مداحی هم میکنی؟
گفت: آره. همین قم دو تا جلسه گاهی شرکت میکنم. یه جا هم تهران گاهی وقتا مخصوصا شبهای شهادت دعوتم میکنن.
گفتم: فقط میخونی؟
گفت: نه. سخنرانی هم میکنم.
گفتم: بیشتر در چه موضوعاتی سخنرانی میکنی؟
گفت: تاریخ اسلام ... گاهی وقتا هم تفسیر میگفتم.
گفتم: موضوعات سیاسی چطور؟ مثلا از بصیرت بگی و از ولایت و این چیزا
گفت: نه چندان. دو سه تا بحث با موضوع ولایت داشتم اما چون دستم پر نبود، فقط شعر و مداحیشو میخوندم.
گفتم: ولایت کی؟ نگو ولایت فقیه که باور نمیکنم!
گفت: نه! چرا دروغ بگم؟ فقط از ولایت و رهبری امیرالمومنین میگفتم. ینی هممون فقط ولایت امیرالمومنین را قبول داریم.
گفتم: چرا نمیگی امام علی؟ چرا دو سه بار گفتی امیرالمومنین؟
گفت: نمیدونم. من بیشتر چیزی که تو اشعارمون بود را تکرار میکردم. یا میگیم حیدر! یا میگیم امیرالمومنین!
گفتم: دروغ نگو دیگه! تو ماشالله عقل داری! مگه میشه صرفا بخاطر اینکه تو شعر اومده .... ؟!
گفت: خیلی خب حالا ... آره ... آخه اگه میگفتیم علی، اسم رهبر هم علی هست و بعدش همین برادرا و خواهرا کلی میکس شعر و نوحه ما را با تصاویر رهبر ایران درست میکردند. گفته بودن فقط بگین حیدر و یا بگین امیرالمومنین که قشنگ مشخص باشه منظور ما کیه؟ و ما فقط یه رهبر داریم! اونم امیرالمومنین هست.
گفتم: عجب! که اینطور ... خب بگذریم. چرا قصد جون آسید رضا کردی؟
گفت: ما قصد جونش نداشتیم.
گفتم: ینی تو نمیخواستی بکشیش که اون روز تو حرم، نوک سوزن آغشته و کثیف به گردنش زدی و بعدش گوشیش برداشتی و الفرار!
گفت: نه. ما فقط میخواستیم ادبش کنیم.
گفتم: مگه چیکار کرده بود؟ اون ممکن بود بمیره اگه ما اقدام پیشگیرانه و به موقع نداشتیم.
گفت: اون یه مدته خیلی حرف گوش نمیده...
گفتم: بسه ... میدونم که میخوای بزنی به جاده خاکی. فقط یه سوال! کی گفته بود ادبش کنین؟
چیزی نگفت اولش.
گفتم: داشتی خوب میومدی! خرابش نکن. فقط یه کلمه بگو کی فرمان زدن آسید رضا را صادر کرد تا رد بشیم و نظر منم بیشتر جلب بشه و به کسی بد نگذره!
گفت: حالم از طرز حرف زدنت بهم میخوره.
گفتم: اشکال نداره. پس جوابمو بده و همش تو حرف بزن تا من چیزی نگم و صدامو نشنوی! کی بود که گفت باید آسید رضا را بزنین؟
با کلی کراهت و ناراحتی یواش گفت: متین! متین گفت!
گفتم: دروغ میگی!
گفت: نه. واقعا خودش گفت.
متین؟!
پسر حاج آقا ؟!
باریک الله!
چه غلطا !
گفته بزنین آسید رضا را ادبش کنین؟
الله اکبر !
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سیگال مندلکر» معاون وزارت خزانهداری آمریکا اعتراف کرد:
ایران FATF را نمیپذیرد چون میداند با اجرای آن دچار خودتحریمی میشود و دیگر نمیتواند از گروههایی مانند سپاه، حزبالله و حماس... حمایت کند
🔺تک تک این گروههای حافظ امنیت منطقه و بلای جان استکبار رو اسم میبره اونوقت مسئولین دولتی میگن نه FATF میذاره ما تعیین کنیم کدوم گروهها تروریستی هستن کدوما نه! 😐
@Bisimchimedia
یکی از شجاعانه ترین
تصمیماتی که میتونی بگیری
اینه که اجازه بدی...
چیزهایی كه قلب و روحت رو
آزار میدن، برن.
شب خوش🌷
🅰️ @rooyannews