eitaa logo
رویان نیوز
2.2هزار دنبال‌کننده
43.2هزار عکس
9.1هزار ویدیو
117 فایل
💠اخبارمهم وتحــــولات رویـــــــان [رسانه فرهیختگان شهر رویان] ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ در کــــــــــــانــــــــال 🔶 رویــــان نیـــــوز ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ◼️انتقاد،پیشنهادوارسال مطلب به تیم مدیریت @modiran_rooyannews
مشاهده در ایتا
دانلود
حله و آقای الف) حاکی از این بود که مدتی هست که همدیگه را ندیدن. به خاطر همین، احتمال اینکه دیگه کم کم وقتش باشه که یه جایی ... قراری ... ملاقاتی ... چیزی داشته باشن بیشتر هست و باید حسابی حواسم جمع باشه. از یه طرف دیگه، پیامی از یه شماره به آقای الف ارسال شده بود که مکان جلسه فردا را براش اس ام اس کرده بود. اما متن پیام جوری بود که نظرم جلب شد و تصمیم گرفتم پیگیری کنم ببینم کیه؟ پیگیری کردم و دیدم شماره یه بنده خدای نظامیه که مسئول دعوت از سخنرانان و مداحان یکی از ارگان های نظامی هست. این که میگم متنش نظرمو جلب کرد، اینه که نوشته بود: با سلام و احترام. مطابق صحبت قبلی که داشتیم، جلسه شما ساعت 19 فرداشب هست. ماشین را کجا بفرستم؟ خب نظرم به اینا جلب شد: رسمی بودنش ... خشک بودنش ... ضمائر غائبش ... عدم ذکر مکان در هیچ کدام از پیام ها ... این که شب هست و علی القائده برنامه عادی و صرفا در جمع پرسنل نیست! پیامی که آقای الف ارسال کرده بود، دیگه رسما شاخکامو حساس کرد. نوشته بود: سلام آقا جان. تنها نیستم. اگه آدرس بدید، خودمون میاییم. اونم جوابش داده بود: مشکلی نیست. راننده میتونه چند مسیره هم سوار کنه. لطفا دو سه ساعت قبلش آماده باشین که معطل نشید و به برنامه هم برسید. بالاخره آدرس نداد و الف هم چیزی نگفت و اصراری نکرد. خب همینجوری برام سوال پیش اومده بود و میدونستم که باید جای خاصی باشه. تا اینکه دیدم الف پیامی را به شماره ناشناسی ارسال کرد. ناشناس، از این نظر که به نام یه بابایی در یه گوشه ای بی ربطی بود و قبلا هم الف به اون شماره، تماس و پیامک نداشته. نوشته بود: سلام. خوبی؟ جوابش داد: «سلام. معلومه کجایی؟ هستیم. یه کم حساس شدن و باید حواسم بیشتر جمع کنم. باشه. هر جور صلاح میدونی. چه خبر؟ نمیایی اینجا؟ نه فعلا. اما شاید فرداشب بعدش با هم اومدیم خونتون. فرداشب؟ بعدش؟ بعد چی؟ بالاخره زنگ زدن و از اونجاهایی که دوس داری تو جمعشون باشی، دعوتم کردن برم بخونم. وای عالیه. خیلی خوشحال شدم. ای جانم. پس آماده باش دیگه. ساعت 4 آماده باش. باید زودتر بریم. حتما. کی میایی دنبالم؟ همون موقع با رانندشون میام. نمیشه با اونا نریم؟ ماشین خودمون چشه مگه؟ اینجوری بیشتر باهمیم. نه دیگه ... ببین ... حواست جمع باشه... آهان ... از اون لحاظ؟ باشه ... هر چی تو بگی...» خیلی پیامشون طول نکشید و زود خدافظی کردند. جالبه که وقتی خدافظی کردند، اون شخص فورا گوشیشو خاموش کرد! منم حساس که بدونم با کی میخواد بره و کجا میخوان برن؟ هر چند اولی قابل حدس بود اما دومی خیلی نه! من فرداش از ساعت دو بعد از ظهر تو نخ الف بودم. شدم سایه نامرئی الف و نشستم تو کمینش! حوالی ساعت 15 بود که یه ماشین اومد دنبالشو سوار شد و رفتند. حدودا ساعت شانزده و سی دقیقه رسیدن دم در خونه راحله و اونو هم سوار کردن و رفتند. در حالی که تیپ دوتاشون خیلی آراسته و مثل شبهای جشن و ولادت بود. خب با خودم فکر کردم وقتی اون شخص نظامی براش جلسه میذاره و میاد دنبالشون، اگه جایی در حواشی تهران باشه و یا منطقه محافظت شده و این چیزا باشه، دیگه تابلو میشه و نمیتونم برم دنبالشون. اما فعلا صلاح نبود که بخوام از وسایل جانبی جهت رهگیری و تعقیب استفاده کنم. به خدا توکل کرده و رفتم دنبالشون. رفتن و رفتن تا به مکانی رسیدن که شکل پادگان نبود و اصلا به جای نظامی نمیخورد. فورا اطلاعاتش را دادم به رحمان. گفتم: رحمان اگه دستت گیر و بند نیست و پیش حاج احمد نیستی، لطفا ببین اینجا کجاست؟ رحمان هم نوشت: حاج احمد به من سپرده که محمد تو اولویت هست و در هر شرایطی که هستم، اول خواسته شما را انجام بدم. نوشتم: خیر ببینی. فقط لطفا زودتر که منتظرم. بعد از حدودا سه دقیقه پیام داد که: اینجایی که گرا دادی، محل اجتماع و آموزش نیروهای برون مرزی ............. هست! بذارین صادقانه بگم که وقتی اینو شنیدم، تپش قلب گرفتم. گفتم: رحمان جان مطمئنی؟ ینی الان، کاربری اینجا شده آموزش نیروهای برون مرزی فلان مرکز نظامی؟! گفت: البته اینجا تالارشون هست و معمولا خانواده ها و جلسات فصلی و مهمونی ها و دوره های بصیرتی برای خانواده هاشون و .... را اونجا میذارن. بدتر ترسیدم. این که افتضاح شد! حالا دیگه هم خود نیروها و هم خانواده هاشون اونجان! نوشتم: میتونی بفهمی الان چه جلسه ای دارن؟ نوشت: بذار ارتباط بگیرم ببینم میتونم... ده دقیقه بعدش نوشت: حاجی! نوشتم: جان! نوشت: ظاهرا بچه هایی که در شُرف اعزام هستن و ممکنه یکی دو ماه دیگه اعزام بشن، با خانواده هاشون اینجا دعوتن و دو سه نفر مهمون نظامی خاص دارن و مداحی الف و شام و مسابقه برای خانواده ها و ... یه لحظه همه احتمالات تو ذهنم داشت رژه میرفت. اما اون چیزی که دندونامو روی هم میسابید و اعصابمو خورد کرد، حضور راحله در اون جمع بود! مونده بودم چه کار کنم؟ اقدام؟ اطلاع؟ صبر؟
تکمیل؟ ادامه دارد... @mohamadreahadadpour بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: شصت و هفتم تهران_ در حال تعقیب الف و راحله صلاح نبود شلوغش کنم. اما یه چیزایی این وسط میلنگید. مثلا خیلی طبیعی و عادی، الف با ماشینی که اومده بود دنبالش رفتن دنبال راحله و سوارش کردند! مثل اینکه خیلی طبیعی بود و بارها تکرار شده بوده. در حالی که ما میدونستیم که اینا با هم محرم نیستن و یا لااقل میشه گفت که قانونی و شرعی ثبت شده، زن و شوهر نبودند! و یا یکی از چیزایی که میلنگید، در پیامک الف و اون شخصی که دعوتش کرد، تاکید و بر تنهایی و این چیزا نشده بود. در حالی که یه جای مهم و اینجوری که بچه های برون مرزی با خانواده هاشون اونجا بودند، کاروان سرا نیست که هر کسی بتونه سرش بندازه پایین و بره داخل و کسی جلوشون نگیره! همه اینا داشت تو ذهنم چرخ میخورد و اذیتم میکرد. دنبال جوابش بودم. چون ممکن بود کلید حل کل پرونده و یا پنجره ها و ابعاد جدیدتر پرونده در گرو روشن شدن این سوالات باشه. دو سه ساعت طول کشید. تصمیم نداشتم برم داخل. چون قرارمون این بود که همه چیز چراغ خاموش اتفاق بیفته. تا اینکه احساس کردم دیگه وقتشه که اینا را برسونن خونه. به خاطر همین در وضعیت برگشت قرار گرفتم و منتظر که دیدم چندین ماشین اومد بیرون اما خبری از ماشین اونا نشد. نگو که ماشینون عوض کرده بودن و بعدش فهمیدم که با یه پژو آبی از مجموعه اومده بودن بیرون. من اون لحظه نفهمیدم. به خاطر همین به یکی از بچه های مخابرات که با خودمون هماهنگ بودم زحمت دادم و موقعیت الف و راحله را به دست آوردم و حرکت کردم. وقتی مسیر را بهم داد، فهمیدم که نه به طرف منزل راحله رفتن و نه به طرف منزل الف! رفتن یه جایی دور و بر میدون خُراسون. منم با سرعت خودمو رسوندم دنبالشون. اون رفیق مخابراتیمون گفت که فلان جا وایسادن! منم رفتم و دیدم رفتن جلسه هیئت. شلوغ بود اما بر خلاف جلسه قبلی که بوی شادی و مهمونی میداد، اون جلسه بوی غم و روضه و سینه زنی میداد! نگو جلسه هفتگی یکی از آقایون بوده که اون شب، الف هم مداح افتخاری اون جلسه بوده و برای شور آخرش دعوتش کرده بودند. آخه روحیه اینقدر متضاد؟! چطور؟ الف رفت تو مردونه و راحله هم رفت تو زنونه، منم رفتم تو جلسه. حالا از ایناش بگذریم که از دم در ماشین، شونه های الف رو میبوسیدن و تبرک میگرفتن و چند نفری هم فورا عکسای سلفی میگرفتن و... وقتی رفت تو جلسه، چنان روضه ای از آوارگی امام حسین و رفتنشون از مدینه به طرف کربلا خوند و خودشو زد و لعن و نفرین زمین و زمان کرد، که دهنم وا مونده بود و گفتم الانه که هف هشت نفر غش کنند! از بس جانسوز و عجیب خوند. بعدا حیدر گزارشی از قم برام فرستاد که فهمیدم عین متن همین روضه و شعرش، راحله برای همون بچه هیئتی هایی که باهاشون ارتباط داشت ارسال کرده بود و هنوز هم کاملا هماهنگ عمل میکرد. دو ساعتی هم اونجا بودن و بعدش با یه ماشین دیگه حرکت کردند. اول رفتن خونه راحله و اونو پیاده کردن و بعدشم الف با یکی دیگه از بچه های همون هیئت که تو راه سوار کرده بودند، یه ساعتی تو خیابونا دور میزدن و حرف میزدن و بعدش رفتند خونه. الف را هم در خونشون پیاده کردن و اون شب تموم شد و منم رفتم خوابگاه. فرداش رفتم سر کار و کلی چیزا را هماهنگ کردم و با یکی دو نفر از بچه ها صحبت کردم و یه کم هم پیگیر داستان منزل شدم و طبق معمول گفتند که شاملت فعلا نمیشه و هنوز شونصد نفر تو نوبت هستن و از این حرفا. شبش که تو راه برگشتن از اداره بودم، همش به وقایع دیشبش فکر میکردم. خیلی دیر وقت بود. یه جا ایستادم. میدونستم ناآرامی که دارم، از جنس فکری و اصل پرونده است و صرفا با خانم و بچه هام حل نمیشه. به خاطر همین تصمیم گرفتم برم بالا سر حاج احمد. اما چون دیر وقت بود، برای رحمان پیام دادم و نوشتم: سلام. بیداری؟ نوشت: سلام از ماست. آره. نوشتم: بیمارستانین هنوز؟ نوشت: آره. میایی؟ نوشتم: اتفاقا میخواستم همینو بپرسم. مزاحم نیستم؟ نوشت: مگه میخوای بیایی خونمون که مزاحممون باشی؟ راه کج کردم و نصف شب پاشدم رفتم بیمارستان. رفتم داخل و اطاق حاج احمدو پیدا کردم. آروم در اطاقو باز کردم. دیدم یه نور کوچیک روشنه. وقتی رفتم داخل، دیدم رحمان جوری خوابش برده که مشخصه از فرط خستگی غش کرده. گوشیش هم پیش حاج احمده. نگو اون پیاما رو حاج احمد میداده! رفتم و بغلش کردم. گفتم: تنت به ناز طبیبان نیاز مباد! با لبخند گفت: کار از این حرفا گذشته! نشستم کنارش. رو تخت. از میز کنارش یه جعبه آورد که چند تیکه کیک خونگی داخلش بود. تعارفم کرد و شروع به صحبت کردیم. گفت: چه خبر؟ جا افتادی حالا؟ گفتم: خیلی نه! دو تا فکر دارم که اگه حل نشه، نمیتونم خودمو جمع و جور کنم: یکیش همین پرونده است. گفت: دنبال چی هستی؟ ت
✅قابل توجه همشهریان گرامی کمک به سیل زدگان استان سیستان وبلوچستان ✅✅✅کمک های نقدی وغیر نقدی خود را به مرکز نیکو کاری جواد الائمه جنب مسجد جامع تحویل دهید @rooyannews
باسلام خدمت خانواده های محترم مهد و پیش دبستان ترنم بهاری با همکاری اداره بهزیستی شهرستان شاهرود جلسات مشاوره و آموزشی فرزند پروری و پیشگیری از اسیبهای اجتماعی و راههایی مبارزه با این آسیبها را برگزار می کند لذا از خانواده هایی که دارایی فرزند زیر 8 سال هستند دعوت به عمل میآید که به صورت رایگان در این جلسات شرکت کنند لازم به ذکر است در این جلسات حتما پدر مادر به اتفاق همدیگر باید شرکت کنند اولین جلسه روز 4 شنبه ساعت 4 تا 6 منبرها آقا قنبر برگزار میگردد کانال خبری شهر رویان @rooyannews
🚨🚨🚨 فوری فوری طبق اخبار واصله شب گذشته باند سه نفره سارقین منطقه در یک عملیات اطلاعاتی با درایت نیروی انتظامی و عزم جدی شورای تامین شهرستان،شخص فرماندار و دادستان محترم دستگیر شده اند. یک قصاب مال خر اهل منطقه در بین دستگیر شده ها میباشد. اخبار تکمیلی و دقیق تر تا ساعاتی دیگر توسط روابط عمومی نیروی انتظامی از دادستان محترم تقاضا میگردد با جدیت تمام با این سارقان که مدت ها امنیت حوزه زیراستاق به ویژه رویان را بر هم زده اند برخورد نمایند. اختصاصی گری خدا قوت و تشکر پلیس آگاهی فرمانده نیروی انتظامی فرماندار محترم شورای تامین شهرستان دادستان محترم @anguorshahrood @rooyannews
👆👆حضور حلقه صالحین نونهالان سه شنبه 24دی ماه درجوار شهدای گمنام ومراسم بزرگداشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹 همراه با دعای توسل راهت ادامه دارد؛سردار @rooyannews
(جلسه مشاوره خانواده )با حضور استاد خانم بهشتی، «ویژه خواهران». چهارشنبه 25 دی ساعت 15:30. هیات فاطمیون دیزج @rooyannews