یه تپش ریز هم گرفتم و هیجانم داشت میرفت بالا ...
صدای یه خانم اومد که گفت: بیا داخل بابا ... کسی نیست ... همشون رفتن حرم ...
خیالم یه کم راحتتر شد اما چون هر چی سرک کشیدم ندیدمش، باید جوانب احتیاط را رعایت میکردم. دلمو زدم دریا و رفتم داخل و در را هم آروم پشت سرم بستم.
صدای خانمه میومد که میگفت: اومدی تو؟ کجایی؟ الو ... بذار یه کم دیگه مونده ... لپامو هلو کنم و بیام ...
نوبت من بود ... باید یه چیزی میگفتم ... گلمو صاف کردم و با یه تن صدای معمولی گفتم: خانم ... کجایین؟
یهو خنده بلندی کرد و گفت: خانم مامانته! بشین رو مبل تا بیام ...
دیدم مبل روبرو ماهواره هست و داره یه فیلم ناجور هم پخش میکنه و ... بعله ... دو سه تا پیاله و میوه و ...
گفت: عزیزم اگه دوس داری بیا تو اطاق دومی ...
گفتم: شما بیا ...
که یهو گفت: متین! چرا خودتی؟
که حس کردم داره از اطاقش میاد بیرون ...
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و ششم
قم _ خونه تیمی
صدای قلبمو میشنیدم. ترس نبود. هیجانی بود که داشت باعث میشد قلبم از دهنم بزنه بیرون. اگه زنه یهو با یه وضعیت خیلی بد و یا حتی برهنه و یا چه میدونم ... هر وضعیت مزخرف دیگه ای میومد بیرون و منو میدید، چه عکس العملی به خرج میداد؟ سکته میکرد؟ میمرد؟ حمله میکرد؟ چیکار میکرد؟
همه اینا در ظرف کسری از ثانیه به ذهنم خطور کرد و از شنیدن صدای قدم های اون زنه که میشنیدم داره میاد به طرفم و الان منو میبینه و ممکنه هر چیزی پیش بیاد، نزدیک بود حمله عصبی بهم دست بده!
که یهو موبایل زنه زنگ خورد: «اگه یه سری بزنه ... یه نگاهی کنه ... به دل خرابه ... منه دیوونه ... اون لحظه خوب خوبه زندگیمه ...»
از نسبتا دوری صدای زنگ موبایلش مشخص بود که تو اطاقش هست. برگشت به طرف موبایلش...
«جانم متین جان ... سلام رو ماهت ... وقتی میزنم شارژ، بد خط میده ... نمیدونم ... کجایی؟ ... الو ... صدات ضعیفه ... »
بعد یهو صداش اومد که گفت: بچه ها کسی برگشته خونه؟ فاطمه! شهلا !
بعد به پشت تلفنش گفت: چند دقیقه پیش یه صدایی اومد ... فکر کردم تویی ... باشه ... حالا میرم نگا میکنم... گفتم باشه دیگه ... خونه که نیست ... کاروانسراست ... رفتن حرم ... آره ... تنهام؟ ... نمیدونم ...»
تصمیم گرفتم بمونم و بفهمم اونجا چه خبره؟
صداش اومد که داشت میگفت: «اون که خیلی حرف نمیزنه اما رفت حرم ... نمیدونم والا ... چک نکردم ... اما شاید مسلح رفته باشه...»
با خودم گفتم: چی؟ مسلح؟ تو حرم حضرت معصومه؟ یا جدّه سادات!
گفت: «من خبر از سید رضا ندارم اما اگه آمارشون درست باشه، امشب شاید مثلا ... حدود ساعت دو و اینا بیارنش...»
صدای کشیدن شارژر موبایل از پریز برق اومد ... داشت صدا نزدیک میشد... میخواست بیاد بیرون و چک کنه ... پشت دیوار اطاق قایم شدم ... اسلحمو آوردم بیرون ...
همینجوری حرف میزد و میگفت: «تقصیر خودمونه ... من که گفتم نیاز نیست گندش کنین و این کاره نیست ... آخوند تازه به دوران رسیده عوضی ... اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده؟ بعضی وقتا میزنه بالا و حتی واسه منم اس میده! ... به خدا ... مگه شوخی داریم؟»
همینطوری که داشت چرت و پرت میگفت، از در اطاق اومد بیرون ... پشت به طرف من داشت قدم قدم راه میرفت و یه نگاه به این طرف و اون طرف انداخت ... من خیلی آروم دستمو دراز کردم و از آویز کنارم، یه روسری برداشتم...
ادامه داد و گفت: «بذار فائقه امشب تمومش کنه ... هیچی ... یکی از دوستامه ... تازه اومده قم ... نمیدونم ... اما لامصب انگلیسیش حرف نداره ... اون که آره بابا ... تووووپ ... ماه ... اصلن یه وضعیه که نگو! باشه ... راستی متین ... با تو ام ... کی میایی؟ فکر نکنم زیاد وقت داشته باشما ... بیا دیگه ... باشه؟ ... فدات شم ... منم همینطور ... فعلا ..»
که یهو برگشت به طرفم و نوک اسلحمو روی پیشونیش احساس کرد!
در فاصله ای که ترسید و یهو چشماش یه لحظه بست و باز کرد، یه کم به طرف پیشونیش فشار دادم و همونجا خشکش زد و تا چشماش به چشمام افتاد، جیغ بنفش کشید و خودشو انداخت رو زمین!
نشستم بالا سرش و نوک اسلحه گذاشتم رو پیشونیش و در حالی که روسری را دادم بهش، گفتم: بگیر و بپوش! آروم باش! من زن کش و کودک کش نیستم. اصلا آدم کش نیستم. اما اگه احساس کنم خطری برام داری و یا لازم باشه که ناکارت کنم، شک نکن که یه ثانیه هم معطلش نمیکنم. ضمنا اینم حکم ورود و تفتیش و اینم حکم دستگیری و این چیزاست. شما حق دارید تا قبل از وکیلتون حرفی نزنید اما هر حرفی زدی، بر علیهتون در دادگاه میتونه استفاده بشه.
اون که داشت رسما سکته میکرد... نمیتونست حرف بزنه و به گریه و لکنت افتاده بود.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ببین! اینو بگیر و بپوش و برو مثل یه کدبانو بشین رو مبل تا متین جونت بیاد! تا متین میاد، نه چیزی بشنوم و نه کار خاصی ازت ببینم. خودتو جمع و جور کن. پاشو گفتم.
در حالی که از وحشت داشت میمرد، خودشو کشوند طرف مبل و نشست. چشم ازم برنمیداشت و داشت گریه میکرد.
یه نگا کردم به طرف در. دیدم کنار در، چند تا چادر رنگی هست. یکیشو برداشتم و بهش دادم و گفتم بپوش! زود باش.
گرفت و جوری پوشید و حجاب کرد، که همش احساس میکردم یه جا دیدمش!
یه ربع گذشت...
یه کم آرومتر شده بود و فقط هنوز ترس باهاش بود. منم جوری نشسته بودم که روبروش نباشم و در عین حال، بهش دید داشته باشم تا دست از پا خطا نکنه.
یه نگا به در و دیوار خونه انداختم. اگه بگم در و دیوار خونه خیلی معمولی بود و به خونه های تیمی و کثیف نمیخورد و حتی عکس های مقدس و اماکن مذهبی و عکس های هفت هشت تا مداح و آخوند هم نصب کرده بودن، باورتون میشه؟
حواسم بهش بود. همونطوری که چادر سرش بود و از گریه و استرس بی حال و بی جون شده بود، آروم دراز کشید رو مبل. کاملا حواسم به دستاش بود که به طرف خاصی نره و چیزی بر نداره.
منم به دید زدم منزل و وارسی و تفتیش منزل ادامه دادم. چشمم خورد به گوشیش که روز زمین افتاده بود. برداشتم. در حالی که روش یه طرف دیگه بود، متوجه شد گوشیش برداشتم و با صدای آروم و بی جون گفت: 14111365 ...
یه نگا بهش انداختم!
با حالت بی حالی گفت: چیه؟ نگا میکنه ... رمزشه ... 14 بهمن 1365 ... تاریخ تولدم ... اینم نباید میگفتم؟
رفتم تو گوشیش ... به نت وصل شدم ... همه اطلاعاتش را به اکانت مجازی خودم فرستادم ... رفتم تو دفترچه تلفنش ... گفتم: اسم اینی که رفته حرم دنبال آسید رضا چیه؟
چیزی نگفت!
خیلی جدی و محکم گفتم: نشنیدی؟!
یهو یه تکون خورد و گفت: چیه؟ داد نزن! کدومشون؟
گفتم: همونی که مسلح رفت! همون که تک و تنها رفت. حدودا دو سه ساعت پیش!
گفت: فائقه!
گفتم: کجاییه؟
چیزی نگفت ...
در حالی که داشتم دنبال شماره فائقه توی گوشیش میگشتم گفتم: از کجا سر و کلش پیدا شده؟
بازم چیزی نگفت ... حتی چادرشو یه کم زد کنار و شروع کرد خودشو باد زدن ...
گفتم: من کاری ندارم کار تو چیه و چرا الان اینجایی و متین کیه؟ من فعلا فقط با اون فائقه کار دارم. راستی گفتی اطاقش کدومه؟
هیچچچی نگفت! فقط جا به جا شد و خودشو باد میزد...
دیدم چیزی نمیگه ... منم دیگه شماره فائقه را پیدا کرده بودم.
سه چهار دقیقه گذشت. من تو فکر بودم و اینکه چی میشه و اگه یهو یه گله آدم بریزه اینجا چی میشه و .... این فکرا که یهو با صدای خیلی نازک و بی حال گفت: متین دیگه نمیاد! معلوم نیست امشب چیکاره است؟میشه واسه من ... البته اگه معذّبی به چشم خواهری ... یه لیوان آب بریزی؟
چیزی نگفتم ... نگاش کردم ... دیدم داره با چشماش التماس میکنه ... گفت: گلوم خیلی خشک شده... خواهش ... جان من ... فقط یه قلپ ...
ادامه دارد...
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💸 اگر سهمتو از پولی که ایران تو سوریه و عراق و... خرج میکنه بهت بدن، زندگیت چه شکلی میشه؟
🔺چیزی که شما رو شوکه خواهد کرد!
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد آن روزهای پُر از قناعت و سادگی بخیر
@rooyannews
انا لله و انا الیه راجعون
در گذشت حضرت حجت السلام و المسلمین عزیزی معاونت محترم تبلیغات و ارتباطات آستان قدس رضوی و مسئول محترم ستاد مهدویت استان خراسان را به خانواده محترم ایشان تسلیت میگوییم.
کانال خبری شهر رویان
@rooyannews
هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸کلیپی از سخنرانی منتشرنشده رهبرانقلاب که نشان میدهد ۱۶ سال است ایشان میگویند: بارها به مسئولان میگویم که "حد یقف فشار آمریکا کجاست"؟
@Afsaran_ir
🔻کاروان زیارتی
جلسه صالحین قرآن آل یاسین(ع)
شهر رویان که هر هفته جمعع صبح
ساعت ۱۰ در مسجد جامع برگزار می گردد
روز گذشته در مشهدمقدس 🔻
#مسجدجامع
#پایگاه_ثارالله
کانال خبری شهر رویان
@rooyannews
🔻کاروان زیارتی
جلسه صالحین قرآن آل یاسین(ع)
شهر رویان که هر هفته جمعع صبح
ساعت ۱۰ در مسجد جامع برگزار می گردد
روز گذشته در مشهدمقدس 🔻
#مسجدجامع
#پایگاه_ثارالله
کانال خبری شهر رویان
@rooyannews
🔻کاروان زیارتی
جلسه صالحین قرآن آل یاسین(ع)
شهر رویان که هر هفته جمعع صبح
ساعت ۱۰ در مسجد جامع برگزار می گردد
روز گذشته در مشهدمقدس 🔻
#مسجدجامع
#پایگاه_ثارالله
کانال خبری شهر رویان
@rooyannews
🔻کاروان زیارتی
جلسه صالحین قرآن آل یاسین(ع)
شهر رویان که هر هفته جمعع صبح
ساعت ۱۰ در مسجد جامع برگزار می گردد
روز گذشته در مشهدمقدس 🔻
#مسجدجامع
#پایگاه_ثارالله
کانال خبری شهر رویان
@rooyannews
مراسم مولودی این هفته👆👆👆
جشن امامت امام عصر(عج)
هیئت هفتگی
هرهفته پنجشنبه
شب زیارتی اباعبدالله الحسین(ع)
درطبقه بالای مسجد جامع شهررویان
بعدازنماز مغرب و عشا
آدرس گروه
https://t.me/joinchat/Ko6YLEvLt8yfbLbJU6gmCg
آدرس اینستاگرام هیئت
https://www.instagram.com/p/B2mqHUrgzt6/?igshid=5up4c5wsmylp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بازگشت ۴۹ هزار میلیارد تومان به بیت المال و خزانه دولت در کمتر از 7ماه با ورود ایت الله #رئیسی به قوه قضائیه
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺سخنان حجتالاسلام و المسلمین سید شجاعالدین ابطحی، امام جمعه ایرانشهر: در مورد علت دروغ جهانگیری به رهبری برای تصویب #FATF و سکوت خواص🔺خواص میترسند کارشان به جایی بکشد که حسن عباسی کشید👆
کانال خبری شهر رویان
@rooyannews
زلزلهای به بزرگی ۵.٩ ریشتر دیشب در آذربایجان شرقی اتفاق افتاد که متاسفانه تا کنون ۵ نفر از هموطنان جان خود را از دست داده و ۱۲۰ نفر زخمی شدند.
#آذربایجان_تسلیت
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صدای_دلنشین_وآشنا...
جالب تر از تمام غزل
هاست این سخن
من بی بهانه عاشقم و
دوست دارمت...
#دل_نوای_من_توهستی...
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
#دل_نوا
#story
کانال خبری شهر رویان
@rooyannews
✍پیامبر اڪرم (ص) :
بهترین امتــ من در درجہ اول
كسانے هستند ڪه ازدواج ڪرده اند
و مردان و زنان بدون همسر در مرتبہ
آخر قرار دارند
📚مستدرک الوسائل
✨سالروز ازدواج پیامبر اکرم (ص)
و حضرت خدیجه (س) مبارک باد. ✨
🆔 @rooyannews
May 11
5adc6379b42e617b5d9ff978_-3672241780755860516.mp3
3.03M
😍گوش بده نریمانی چی خونده 😂👌
#سالروز_ازدواج
#خدیجه(س)🌺😍 #صلوات
🎵خدا کنه باشه به حق مولا بخت مجردها حالا حالا حالا
🎤سیدرضا نریمانی
ان شاءالله همگی خوشبخت بشن
سالروز ازدواج پیامبر اکرم ص با حضرت خدیجه کبری س برمسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد
@madahnarimani
رویان نیوز
اون که داشت رسما سکته میکرد... نمیتونست حرف بزنه و به گریه و لکنت افتاده بود. آب دهنمو قورت دادم و
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و هفتم
قم _ خونه تیمی
باخودم فکر نمیکردم که الان چی میشه؟ چون بالاخره با برنامه وارد این خونه شده بودم و هنوز خدا را شکر این همه احمق نشدم که بخوام سرمو بندازم پایین و بدون هماهنگی با بالا دستی ها و این و اون، فرم بازی را عوض کنم.
[ لطفا خیلی دقت کنید. یه کم از متن خارج بشین و به چیزای دیگه هم فکر کنید. به همون چیزایی که نمیشه در متن آورد و جزء مطالب ناگفته کتاب هست. وگرنه ممکنه متهم به غلو و اغراق و خالی بندی و تهی انگاری بشیم. ازتون انتظار دارم حداقل به احترام متن و احترام وقت و شعور خواننده، دقت کنین که ما قصدمون شور و جوّ دادن به نوشته نیست وگرنه هزار تا راه دیگه وجود داره و میشه آب بست به روایت و کسی هم متوجه نشه.
این چیزی که میخوام الان بگم، دیگه در هیچ کتابی توضیح نمیدم. همانطور که مطالب محتوایی دیگر کتابها (مخصوصا متدولوژی عملیات ها و یا معرفی گروهک ها و سازمان های جاسوسی) را در کتابهای بعدی تکرار نکرده و نمیکنم. و اون چیز اینه که: فرم کار، عرصه نبرد را عوض نمیکنه. بلکه فقط و فقط محاسبات دشمن و یا حریف را به نفع وقت و ایده خودمون عوض میکنه و اگر تمیز و بی نقص اتفاق بیفته، ساعت ها و بلکه سالها چهره دشمن را زودتر و با مدارک قوی تر به نمایش میذاره. و این همون چیزیه که در کتاب کف خیابون دو اجازه نقلش از طرف کارشناسانم نداشتم.
اما باید دقت داشت که معمولا مقامات، اجازه تغییر فرم حرفه ای در امور عملیاتی نمیدن و یا به این راحتی اجازه نمیدن و کلی باید توجیهت قوی باشه و رگ براش بذاری و همه سوابقت را بگیری کف دست که بهت اجازه بدن. چون بدون در نظر گرفتن نتیجه و یا نتایج تغییر فرم، خیلی میشه ازش سواستفاده کرد و حتی اگر درست نقل نشه، مورد استهزا و یا نقد بیجای عده ای قرار میگیریم.
اما بارها در عملیات ها (حداقل در هر کتاب و پروژه ای دو بار) میبینید که محمد ازش استفاده کرده و میکنه. من فقط میتونم پاره ای از اون موارد را نقل و یا مهندسی روایت کنم وگرنه بعدش باید برخوردها و استنطاق مقامات از محمد و محمدها را دید و براشون ساعت ها متاسف شد و گریه کرد. همون برخوردهایی که نباید و نمیشه نقل بشه و ...
بگذریم ... العاقلُ بستشه یک اشاره😉 ]
بدون اینکه به خواهشش درباره آب توجه کنم، بهش گفتم: گفتی اطاق فائقه کدومه؟ از این وره! آره؟
اینو گفتم و پاشدم چند قدمی آروم و به سبک راه رفتن رو اعصاب کسی، به طرف اطاق ها حرکت کردم. حواسم بود که نیم خیز شده و داره یواشکی منو دید میزنه. حسم میگفت نگرانه که دارم میرم طرف اطاق ها و دنبال اطاق فائقه میگردم.
رسیدم به اطاق اولی. دستمو با احتیاط و آروم بردم به طرف دستگیره در و در را باز کردم. در همون حالتی که بیرون اطاق بودم و سرک میکشیدم دیدم اطاقه خیلی معمولیه و چیز خاصی نداره. هر چند میشه بشینی سر حوصله و فرصت، همه چیزو بررسی کرد و خیلی چیزا پیدا کرد. اما کافیه!
قدم قدم رفتم به طرف اطاق دوم ... دستمو بردم به طرف دستگیره اطاق. راستی رو در اطاق، پوستر گل انداخته و جذاب حاج آقا و پسرش و چندین نفر از به اصطلاح علمای خارج نشین بود. دستگیره در را فشار دادم پایین و در باز شد. مثل اینکه یه چیزی پشتش گیر کرده باشه. کامل باز نشد و همین یه کم منو مشکوک کرد و فشار مختصری دادم. دست کشیدم رو دیوار و کلید برق را پیدا کردم و روشنش کردم. دیدم خیلی بهم ریخته است. ماشالله بازار شامی بود واسه خودش. شک ندارم اگه میخواستن خودشون یه چیزی پیدا کنن، باید ساعت ها میگشتن.
اینم به درد من نمیخورد و منو به جستجوی در خودش جذب نمیکرد. به فکرم رسید که فقط یه اطاق مونده. اونم اطاقی هست که پشت دیوارش قایم شدم و اون خانمه داشت از اونجا با متین تلفنی حرف میزد.
به محض اینکه برگشتم و میخواستم به طرف اون اطاق برم، یهو دیدم زنه پشت سرم هست و نوک اسلحش گذاشته رو پیشونیم. اسلحش صدا خفه کن داشت. میتونست همون جا شلیک کنه تو مغزم و الفاتحه!
اما محکم با ته اسلحش خوابوند تو دماغم و پرت شدم رو زمین و کف همون اطاق بهم ریخته!
هنوز اسلحش به طرف بود. گفت: پس دنبال اطاق فائقه میگشتی! آره؟
من که درد دماغ داشتم، یه کم خون دماغمو پاک کردم و یه نفس کشیدم و در حالی که سرم به طرف سقف گرفته بودم که خونش بند بیاد گفتم: نه دیگه! اطاقشو میخوام چیکار؟ وقتی خودش جلوم ایستاده!