هدایت شده از بیداری ملت
سوال شد که چرا ایتا از ظهر قطع بود؟!
✅ پاسخ
به دلیل مراجعه بسیار بالا و افزایش بیش از حد ترافیک، یکی از سرورها از مدار خارج شد و همین امر باعث شد که دوستان ایتا برای ارتقاء و تغییر برخی موارد فنی از حوادث پیش رو و مشابه جلوگیری کند.
لذا تصميم گرفته شد که برای ساعاتی ارتباط کاملا قطع شده تا بروزرسانی و بازگشت به مدار انجام شود.
متاسفانه علیرغم استقبال مردم از پیام رسان ایرانی ایتا اما هیچکدام از نهادهای حاکمیتی و دولتی کمترین حمایتی ازین پیامرسان ندارند ،لذا بخاطر کمبود سخت افزار در روند فعالیت ایتا اختلال ایجاد میشود....
🔴 بیداری ملت
@bidariymelat
@bidariymelat
رویان نیوز
✔️قسمت شصت و نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: زنده شون کن✔️
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
– احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ …
– اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
– نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن … زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید …
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
– شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
– زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …
چند لحظه مکث کرد …
– چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
.
.
قسمت هفتاد داستان دنباله دار بدون تو هرگز: خدا را ببین
چند لحظه مکث کرد …
– چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
– این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم…
– شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه … بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که … خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم …
تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم … فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود …
🇮قسمت هفتاد و یکم
داستان دنباله دار بدون تو هرگز: غریب آشنا
بعد ازچند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت … حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید … محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه
رویان نیوز
می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
– مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
.
.
قسمت هفتاد و دوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
– خیلی سخت بود؟ …
– چی؟ …
– زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
– خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت … بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم …
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
– کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …
.
🇮🇷کانال خبری شهر رویان در ایتا
@rooyannews
سلام
دوستان روز برشما خوش
تندرست باشید
باما همراه باشید
ازهمراهی شما عزیزان خوشحالیم
@rooynnews
عصربخیر
طنز
دوستان وزیر مسکن اعلام کردند
مردم حق اجاره دادن به صاحبان منازل را ندارند
ایشان دراین مورد تاکید کردند
اگر صاحبخانه ای یه قرون
از مستاجر اجاره دریافت کند
بی معطلی میفرستیمشون به بیمارستان
ویژه کرونایی ها
آن هم بدون تجهیزات بهداشتی
تا به بیماران رسیدگی کنند
این آپشن برای هیتلر بود کپ میکرد 😐
@rooynnews
#مدافعین_سلامت
🇮🇷🇮🇷ایران قدر شناس شماست🇮🇷🇮🇷
❤🌹❤🌹❤🌹
نصب بنر "سلامت را به ایران می رسانیم" خطاب به #مدافعین_سلامت👌👌👌 در محل سپاه شاهرود واقع در میدان حسینی (جاده مشهد)
#سپاه_متشکریم
👏👏👏👏👏👏
@rooynnews
🚨سلامت شهرواندان خط قرمز ماست
برابر دستورات ستاد مبارزه با کرونا شهرستان شاهرود درراستای بازدید های بهداشتی مستمراز صنوف تامین مایحتاج زیستی شهروندان ؛صبح امروز طی بازدید های انجام شده ؛یک واحدنانوایی به علت عدم رعایت الزامات
بهداشتی پلمب شد
⚡️ستاد فرماندهی مبارزه با کرونای شهرستان شاهرود⚡️
@rooynnews