@Rasane_Aftab.mp3
6.8M
#وحید_جلیلوند (شعر خوانی)
🎼 همسایه...
#وفات_حضرت_معصومه
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: چهل و هفتم
تهران _ ستاد
گفت: نمیدونم از چی حرف میزنی اما معمولا از آدمایی که به چشمام زل میزنن و حرفشونو اینجوری و با این لحن به زبون میارن بدم میاد.
گفتم: من که برگ ماموریت ندارم و ظاهرا خودتون که سرتیم این پروژه بودید تایید نکردین و اگه هم حتی تا الان توی کارتابلتون باشه، بعیده که تایید کنین. پس الان از چی نگرانین؟!
گفت: از چیزی نگران نیستم الحمدلله. نگران تو هستم. نگران اینکه بزنی همه چیزو خراب کنی. اینجا تهرونه! دلیل نمیشه هنوز از دهاتتون نیومدی، گرد و خاک کنی.
گفتم: من گرد و خاک کردم؟ کو؟ همین که نیرو فرستادم برای استعلام پرونده یه از خدا بی خبر، شما به این میگی گرد و خاک؟!
گفت: کافیه دیگه. اینجا حساب کتاب داره.نمیخوام ...
حرفشو قطع کردم و گفتم: اگه کاری خلاف اصول و ضوابط سازمانی انجام دادم، لطفا برخورد کنین و پای همه چیزشم هستم. اما اگه منظورتون از حساب و کتاب چیز دیگه است، خوب به ما هم بگین بدونیم!
با حالتی که ینی همینه که هست، گفت: چایی نمیفرمایید؟
با حالتی که ینی تا چشات کور شه، گفتم: صرف شده!
گفتم: من دنبال پروندم بودم تا اینکه رسید به این خانمه و دو سه تا آخوند و مداحی که دور و برش هستند. الان ینی میگین دنبال نکنم؟ جواب سلسله مراتبمو کی میده؟
گفت: قرار نیست پرونده ول بشه رو زمین. خودم هستم. بقیه هم هستن. شما به یه پرونده مهم تر در خود شیراز مشغول میشین! لطفا فکر بد نکن.
گفتم: الان شما بگو چه فکر خوبی بکنم؟
گفت: شما خسته ای. یه هفته تشویقی مهمون من! بفرمایید... بازم از زحماتتون تشکر میکنم...
مثل کاغذ مچاله شده اما با زبون چرب و نرم از اطاقش انداختم بیرون!
خب بچه نیستم که بخوام احساساتی بشم و ندونم چیکار کنم؟ اما خداوکیلی دیگه واقعا قفل کرده بودم. نمیدونستم چه غلطی باید بکنم؟
رفتم پایین ... در حالی که اصلا متوجه سلام و علیک و حرفای اطرافیانم نبودم. رفتم پارکینگ و با کمال تعجب و وقاحت دیدم که دیگه حتی ماشینی که منو آورده بود، در اختیارم نبود!
خدایا ینی میشه یهویی ... ظرف مدت کمتر از دو ساعت ... همه چیز به فنا بره و طرف، در حالی که لای دندوناشو تمیز میکرد، از هستی ساقطمون بکنه؟!
همش حرفاش مثل پتک تو سرم بود! مخصوصا اونجاش که گفت: تیپ و شیوه برخورد شما با مسائل، خلاف تدبیر سازمانی این روزهای ماست... شما حداقلِ اعتدال را هم در مدیریت سوژه ها رعایت نمیکنین... سرتو میندازی پایین و چنان گازشو میگیری که هر که ندونه فکر میکنه سال ۵۷ هست!!
داشتم دیوونه میشدم. نمیدونستم این بابا با خودش چند چنده؟ حتی اگه بگم در اون لحظات، برای دقایقی در همه چیز خودم شک کردم شاید باورتون نشه! گفتم شاید واقعا روش من ایرادی داره و یا مشکل از تیپ مدیریت من توی پرونده هام هست! چه میدونستم ماجرا چیه؟
وقتی به خودم اومدم، دم درِ ستاد بودم. سرگردان و پر از ابهام و بی پناه و آواره!
گوشیمو آوردم بیرون و یه اسنپ گرفتم که برگردم. توی راه هم همش فکر میکردم. خانمم تماس گرفت اما چون فکر و ذهنم اینجاها نبود جوابش ندادم و فقط براش نوشتم: مشغولم ... بعدا تماس میگیرم.
رسیدم. پیاده شدم و کلید انداختم و رفتم بالا. با صحنه ای روبرو شدم که اصلا نه میشه گفت و نه میشه باور کرد! دیدم دو نفر اومدن و دارن کارای انتقال سیستم و تجهیزات و کل منزل را از حیدر و رحمان انجام میدن!!
دلم میخواست کینه ویتی کمان و متین و فائقه و راحله و همه کس و کارشون سر اون دو بزرگوار در بیارم و گرونشون خورد کنم. اما اونا که تقصیری نداشتند. مامور بودن و معذور! خیلی هم رفتارشون محترمانه بود.
حیدر و رحمان اومدن سراغ من. حیدر گفت: حاجی چه خبره اینجا؟ تکلیف چیه؟
سکوت کرده بودم و چیزی نگفتم.
رحمان گفت: حاجی باید باهاتون صحبت کنم. راستی ما شام نخوردیم. موافقید بریم یه وری و صحبت کنیم؟
بازم حرفی نزدم.
حیدر به رحمان گفت: وقت گیر آوردی! من که اصلا به خودتم مشکوکم. رفتی مرکز اسناد ...... چی گفتی و چطوری برخورد کردی که امشب عذر هممونو خواستن؟!
رحمان به حیدر توجه نکرد و بازم به من گفت: حاجی لطفا به من گوش بدید. اینجا را آقا حیدر و من تحویل میدیم. بعدش من باهاتون کار واجب دارم. حاجی با منید؟ حاجی با شمام!
لبمو آروم باز کردم و گفتم: جمع کنین. همین امشب از اینجا میریم. آقا رحمان شما بفرمایید. من و حیدر همین امشب دربست میگیریم و میریم قم!
حیدر پا شد و گفت: من رفتم کیفامونو بردارم. بهتر. میریم. خلایق هر چه لایق. راستی حاجی به داوود چی بگم؟ اون هنوز توی موقعیته!
رحمان پرید وسط حرفشو رو به من گفت: حاجی گوش بده یه لحظه! به داوود چیزی نگین. اما با شما همین حالا کار واجب دارم!
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: چهل و هشتم
تهران _ سوار ماشین
اولین بارم نبود که چوب مصلحت میخوردم و نمیدونستم دقیقا چی به چیه؟ و چرا من نمیفهمم؟ و این چیزی که میگن، کجای قرآن و حدیث و پیر و پیغمبر گفته شده؟ کاش به اندازه ای که بین آروق و پاک کردن دندوناش احادیث مربوط به خوراک و خانواده و این چیزا تحویلم میداد، بهم میگفت که دلیلش چیه و چرا خیلی شیک و مجلسی باید پرونده ای را تحویل بدم و حرفی هم نزنم و اطاعت قانونی و سازمانی محض داشته باشم، اما خودم و خودش میدونیم که هنوز حتی به نیمه هم نرسیده و کلی کار داره؟
یه شیشه آب معدنی دست حیدر بود. گرفتم و دو سه تا قلپ خوردم. حیدر گفت: حاجی شما شام هم نخوردی! میترسم باز معدتون ناراحت بشه ها!
نگاش کردم و در حالی که خیلی فکرم مشغول بود، بهش گفتم: اینجوری حرف زدنت منو یاد عمار میندازه. تو کل سالهای خدمتم، فقط عمار بود که حواسش به همه چیز من بود و تر و خشکم میکرد.
حیدر گفت: همین که شیرازه؟ اون شب تلفنی با آسید رضا حرف زد و آرومش کرد؟
گفتم: آره ... رحمان کی میرسیم؟
رحمان گفت: دو سه دقیقه دیگه ایشالله ...
رسیدیم و حیدر پیاده شد. دید من پیاده نشدم. گفت: حاجی شما جایی میرین؟
گفتم: تو همین جا باش. داوود هم داشته باش تا من برگردم.
اینو گفتیم و با رحمان راه افتادیم.
وقتی هفت هشت دقیقه ای تو راه بودیم، به رحمان گفتم: خب؟ نگفتی! کجا داریم میریم؟
رحمان که انگار از همین سوالا میترسید و دعا میکرده که نپرسم، گفت: جای بدی نیست. ببخشید که خیلی نمیتونم توضیح بدم. اما بنظرم نقش تعیین کننده ای در ادامه مسیرمون در این پرونده داره!
نمیدونم اون لحظه چرا این حرفو زدم و دقیقا تو چه فکری بودم اما پرسیدم: رحمان من شنیدم تو سر این پرونده خودتو به آب و آتیش زدی! در عین حالی که محتاطی، اما همه زندگیتو سر این پرونده گرفتی کف دست! چرا؟ اگه چیزی هست و احساس خاصی در نقطه خاصی در این پرونده داری، بهتره بدونم!
رحمان یه کم رنگش قرمز شد و بعد از یکی دو دقیقه سکوت گفت: «ابدا انتظار شنیدن این حرف و سوال را حداقل الان از شما نداشتم! من تیر و ترکش خورده همین جریانم. وقتی هنوز این جریانات تکفیری شیعه مد نبود، منتهی الیه انحراف بچه حزب اللهی ها انجمن حجتیه شدن بود. همین حالا هم آبشخور خیلی از اینا همون انجمن هست. دیگه من اینا را به شما نباید بگم. شما ماشالله خودت استادی.
اما ... گویا همون زمان، یه جریانی در اداره راه افتاد که اگه کسی را میخواستن بزنن و یا بایکوت کنن و چیزی علیهش نداشتن، باید یه جوری وصلش میکردن به این جریان! مثلا یا میگفتن رابطه داره ... یا میگفتن دلسوزی بی جا داره ... یا میگفتن معلوم نیست با جمهوری اسلامیه یا با اونا ... من باباهای زیادی دیدم که با این برچسب ها اولش منزوی شدن ... بعدش هر روز پیرتر شدن ... بعدشم سنوات ارفاقی و نهایتا خونه نشین شدند!»
گفتم: الان تو میخوای این بساط را از اداره خودمون جمع کنی؟ مگه هنوز این جورین؟
گفت: نه خدا را شکر ... جمع شد ... همون موقع ها که خیالشون از بابت یه عده ای راحت شد، جمعش کردن. من با اصل این تفکر مشکل دارم!
دیدم داریم میریم پایین شهر! کم کم داشت تابلو شهر ری پیدا میشد. گفتم: خب الان داریم کجا میریم؟ شهر ری؟
گفت: آره ... پشت شابدالعظیم یه محله ای هست... اونجا کار داریم. داریم میریم اونجا.
دیگه من چیزی نگفتم. یادم به خانمم افتاد. گوشیمو درآوردم و نوشتم: بیداری؟
نوشت: جانم!
نوشتم: یه کم لیچار بارم میکنی که ذوقت کنم؟
نوشت: لیچارم نمیاد این موقع شب!
نوشتم: مثلا باید چه موقع باشه که لیچارت بیاد؟
نوشت: ولن کن حالا . چرا جوابم ندادی وقتی زنگ زدم؟
نوشتم: حالم خوب نبود.
نوشت: میدونستم. اصلا به خاطر همین زنگ زدم.
نوشتم: مگه قبلش میدونستی که حالم بده؟
نوشت: آره. به دلم افتاده بود.
نوشتم: اگه راست میگی، الان دلم چی میخواد و حالم چطوریه؟
نوشت: صلوات بفرست! راستی محمد کی میایی؟
نوشتم: نمیدونم. الان دارم میرم جایی. استراحت کن شما.
نوشت: درد داریم که اینموقع شب بیداریم ... ورنه هر آدم عاقل سر شب میخوابد!
نوشتم: لابد دردت منم! ببخشید دیگه! آپشن دیگه ای نداشتیم.
نوشت: اون که بعله. راستی بابام سلام رسوند!
به محض دیدن کلمه باباش، وسط اون همه فکر و ناامیدی و استرس، خندم گرفت!
بعدش خودش نوشت: زهر انار! برو از مرحوم بابای خودت بخند!
نوشتم: خدا روحت شاد کنه که روحمو شاد کردی!
نوشت: خدا اموات شما هم بیامرزه!
بازم خندم گرفت. نوشتم: کاری نداری؟
نوشت: مثلا کار داشته باشم. یه وخ خدایی نکرده کشور بهم نمیریزه؟ جناب!
نوشتم: همیشه به محض اینکه باهات خدافظی میکنم، دوباره استرس کار میگیرتم!
نوشت: حالا اگه دوباره نمیخندی، بابام هنوز دنبال وردست میگرده ها. بگم دنبال کسی نباشه؟
نوشتم: تو روح خودت و بابات!
نوشت: خیلی بیشعوری!
نوشتم: ما بیشتر!
تموم شد ...
رفت لالا کنه ...
اما من بیدار ...
و دوباره استرس و نامیدی از ادامه پرونده اومد سراغم...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadp
#روزگذشته
جلسه هم اندیشی
( ترویج فرهنگ ایثار وشهادت)
با حضور جمعی از
دختران شهدای شهر رویان
درمحل پایگاه حضرت مریم(س)
برگزار شد.
کانال خبری شهر رویان
@rooyannews