eitaa logo
روزنوشت⛈
351 دنبال‌کننده
57 عکس
76 ویدیو
11 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ شیر شرزه‌ای، هماورد حیدر نبود. کفتار بی‌صفت در سجده، شهیدش کرد.
و ما هم، کودکانی هستیم با بغضی هزار و چهارصد ساله در گلو، منتظر تا مولا بیاید و نان و نور بیاورد برای روشن کردن ظلمات وجودمان.
فرق مولاست که شکافته می‌شود تا بیاموزد که فرق بین حق و باطل، به اندازه شناخت قدر مولاست. ما کودکانی هستیم بی‌کس، بیش از هزار سال است چشممان مانده به در، تا مولا بیاید. مولاست که مقدر می‌کند تقدیر ایتام آل محمد را مولا جان! روحم به فدایت با دست‌های خالی، قلب‌های ترک خورده و خون‌چکان و دیدگان منتظر، چشم به دستان کریم شما دوخته‌ایم. می‌شود که به جای نان، برایمان نور بیاوری تا ظلمت هزاران ساله زمین را بشکافد، آن‌گاه ذره ذره‌ی زمین با نور تو، آینه آینه خواهد شد. تاریکی، ترک می‌خورد و نور تراوش می‌کند تو قالب زمان. و اشرقت الارض بنور ربه... و وعده‌‌ی خداست که تحقق پیدا خواهد کرد.
کودکان یتیم کوفه بیشتر از نان، منتظر دست‌های نوازشگر پدر بودند.
ما یتیمان آل محمدیم. می‌شود دست نوازش بر سرمان بکشی؟
ذوالفقار بر زمین افتاد.... بیش از هزار سال است که منتظر است تا منتقم آنرا بردارد.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 از پشت سر، مرد فلسطینی چفیه پوش آمد کنارش. پایه آرپی‌جی را گذاشت روی زمین. خم شد طرفش. آنقدر که خط‌های سیاه چفیه‌اش دیده می‌شد:« خانم لنا!» صدای عماد بود. زانو زد کنارش. دست آزادش را گرفت و با یک حرکت او را انداخت روی کول. ماهیچه های لنا کش آمد. درد غیر قابل تحملی پیچید تو تنش. خون از محل جراحت ریخت روی لباس عماد. لنا داد زد:« آآآی.» عماد راکت‌انداز را با دست دیگر برداشت. نفس نفس می‌زد:« تحمل‌... کنید... الان ...می‌برمتان... درمانگاه.» عماد می‌دوید. با کمر خم. زیکزاگی. تیرها، سوت‌زنان، از دو طرف لنا می‌گذشتند. به زمین می‌خوردند. باران تیر می‌بارید. بوی خاک می‌آمد. آهن سوخته. بوی خون. لنا وسط یک فیلم سه‌بعدی واقعی ترسناک بود. هر لحظه منتظر بود یکی از آن گلوله‌ها بخورد تو تنش و خون بپاشد تو آسمان. حتی دعا هم نمی‌خواند. دست و پایش یخ کرده بود. دهانش خشک شده بود. حس کرد تنش دارد سنگین می‌شود. روی دوش عماد به سمت ورودی تونل می‌رفت. نمی‌توانست سر را روی تن نگه دارد. آسمان آبی روبرو، کم‌کم محو شد. لحظه‌ی آخر حس کرد از یک بلندی پرت شد پایین. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 به زحمت پلک‌ها را باز کرد. هاله‌ی غبار بین او و سقف را پر کرده بود. نور چراغ‌ها، کمرنگ دیده می‌شد. زبانش مثل یک تکه سفال خشک بود‌. سر را چرخاند. قطرات سرم، آرام می‌چکیدند تو شلنگی که به دستش وصل بود. تشنه بود. تمام وجودش آب می‌خواست. زبان تو دهانش نمی‌چرخید. سر را تکان داد. انگار صاعقه خورد به پهلویش. درد، از آنجا شروع شد. با سرعت نور، رسید به مغز. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صورتش از درد مچاله شد. اشک تو حدقه چشم‌هایش موج می‌زد. نور چراغ‌ها کم‌حال‌تر شد. دست آزادش را برد سمت پهلو. شانه اش تیر کشید. بلوز را بالا زد. دست کشید روی پوست. با انگشت، اول لیزی چسب را حس کرد، بعد هم بافت نرم گاز استریل. نیمی از پهلویش پانسمان شده بود. چه بر سرش آمده بود؟ توان فکر کردن نداشت. چشم‌ها را بست. اینجا کجا بود؟ درکی از زمان و مکان نداشت. چشم که باز کرد چیزی از سرم نمانده بود. صدای باز شدن در آهنی آمد. بعد هم صدای خوردن عصا به زمین سیمانی و قدم‌های کسی که می‌آمد پیشش. چند لحظه بعد مردی ایستاده بود بالای سرش. چشم ریز کرد. دقیق نگاه کرد. عبدالله بود. چفیه نداشت:« خوب خانم لنا. خوشحالم که بهوش آمدید.» عبدالله... جراحی... چفیه... شناسایی... بالشت... اعدام... تونل... فرار... تیراندازی... خون... عماد... چشم‌هایش گرد شد. رنگ از صورتش پرید. اینجا خود جهنم بود. مرگ و زندگی‌اش افتاده بود دست کسی که چند روز پیش می‌خواست او را خفه کند. لرز افتاد به تنش. دندان‌هایش بهم می‌خورد. عبدالله عصایش را گذاشت کنار دیوار. کمی به دیوار تکیه داد. با یک دست سرم را عوض کرد. سخت بود. سرعت جریان آن را تنظیم کرد:« سردته؟» لنا سر را به دو طرف تکان داد. عبدالله با همان دست، کاف فشارخون را بست دور بازوی لنا. نبضش را گرفت. برداشت. شروع کرد به گرفتن فشار:« سه روزه بیهوشی. دیگه داشتم ناامید می‌شدم.» لنا زیر لب گفت:« می‌خوای با من چکار کنی ؟» لب‌هایش خشک بود و ترک خورده. صدا ازش به زحمت بیرون می‌آمد. آنقدر آهسته گفت، که خودش هم به سختی شنید. عبدالله کاف را باز کرد:« فشارت از اونی که فکر می‌کردم، بهتره.» لنا بهش نگاه کرد. وقت راه رفتن لنگ می‌زد. از دست چپش کار نمی‌کشید. با دست راست، در قوطی استیل روی میز کنار را باز کرد. گذاشت کنار. تکه‌ای پنبه از آن کشید. تارهای پنبه کش آمدند. انگار دوست نداشتند جدا شوند. آن را گوله کرد. گذاشت رو میز. از بطری کمی آب ریخت رویش. برداشت. کشید به لب‌های بی‌رنگ لنا:« مطمئنم تشنه‌ای. فعلا آب برات ضرر داره.» پنبه را فشار داد تو دهان لنا. چند قطره چکید رو زبانش. مثل رگبار که ببارد تو صحرای آفریقا بعد از یک دوره خشکسالی، قطرات آب فورا محو شد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
هدایت شده از مجله قلمــداران
44.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلک القضیة ... روایت امیر عید از نفاق و جنایت صهیونیست‌ها و همدستان آن‌ها...‌
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چقدر انتظار، طاقت فرسا بود. سخت‌تر از آن، انتظار برای محاکمه در دادگاهی است که می‌دانی مقصری. از آن‌هم مشکل‌تر؛ انتظار است برای اجرای حکم. لنا الان تو این حالت بود. تمام تنش چشم شده بود تا کوچکترین حرکات عبدالله را ببیند. به نظر، عبدالله خیلی آرام کار می‌کرد. مثل حرکت آهسته‌ی فیلم. لنا نگران به لب‌های او خیره شد. چرا زودتر بازخواستش نمی‌کرد؟ چفیه هم نبسته بود. یعنی می‌دانست لنا او را شناخته. لنا کلافه بود. اسید از معده آمد بالا. سر راهش همه‌جا را سوزاند. زد تو گلو. مثل یک ذغال سرخ ته‌حلقش را سوزاند. خواست آب دهان را قورت دهد، دهانش خشک بود. نتوانست. دستی که سرم نداشت را آورد بالا. پر بود از خراش‌های سطحی در حال ترمیم. انگار یک بچه‌ی سه‌چهار ساله‌ی تخس، خودکار قرمز برداشته بود و دست او را با دفتر نقاشی اشتباه گرفته بود. با انگشت گلو را مالید. دستش از عرق خیس شد. کشید رو بلوزش. لباسی نبود که هنگام فرار به تن داشت. هم دوست داشت با عبدالله صحبت کند و هم می‌ترسید. دلش برای خودش سوخت. یک گوشه ذهنش، نور کوچکی سو سو می‌زد. تمرکز کرد. مادر ایستاده بود آنجا. مثل همیشه، لبخند می‌زد:« نترس. همه‌چیز درست می‌شه.» لباس حریر سفید پوشیده بود. باد می‌پیچید تو موها و دامنش. دست‌هایش را باز کرد سمتش. به او اشاره کرد:«بیا اینجا دخترم.» لنا کوچک شد. به اندازه دختری دبستانی. دوید طرف مادر. با کفش‌های براق سفید و تق و تقی که روی زمین صدا می‌داد. سارافون صورتیش تو باد تکان می‌خورد. موهای دم موشی‌اش به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. دهان باز کرد. دوتا دندان شیری افتاده بود. داد زد:« مامان!» صدایش همراه نسیم می‌پیچید تو دشت. گل‌های بابونه تکان می‌خوردند. مادر خم شد. لنا پرید بغلش. دست انداخت دور گردنش. چه بوی خوبی می‌داد. مادر دست‌ها را دور لنا حلقه کرد. سر برد کنار گوشش، او را بوسید. موهای بلند مادر، صورت نازک لنا را قلقلک می‌داد:« عزیزم. نفسم.» نور چراغ‌ها کم بود.خیلی کم. پلک‌هایش را نمی‌توانست باز نگه دارد. صورت عبدالله محو شد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
bache_haza_salam 128.mp3
6.38M
لما لا؟ صوت زیبا و غم انگیز کودکانه عربی... انگار کشور فلسطین داره آه می‌کشه... داره لالایی می‌ خونه برای بچه‌هایی که روی زمین سردش جان می‌دهند... @anarstory
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با درد چشم‌ها را باز کرد. تمام تنش آزرده بود. پهلویش بیشتر. تو نور کم اتاق به دور و بر نگاه کرد. فقط یک چراغ کم وات رو سرش روشن بود. خوابیده بود روی تخت تو اتاق کوچکی که اگر یک تخت دیگر توش می‌گذاشتند پر می‌شد. دیوارها سفید بود و هیچ پنجره‌ای نداشت. به دستش سرم وصل بود. ماسک سبز شفاف پلاستیکی آویزان بود از کپسول فلزی اکسیژن ایستاده کنار تخت. روی میز کنار، قوطی استیل، خودکار و کاغذ و یک شیشه، الکل طبی دیده می‌شد. یک صندلی چوبی رنگ و رو رفته هم کنار تخت بود. خواست کسی را صدا بزند، نتوانست. دست دراز کرد. کاغذ روی میز را برداشت. درد از پهلو پیچید تو تنش. کاغذها را آورد بالا. چندتا برگه‌ی به هم منگنه شده، بود. طول کشید تا نوشته‌های محو آن واضح شود. شرح بیماری‌ و درمان، تویش نوشته بود. طبق شرح حال، نزدیک یک هفته از زمان مجروح شدنش می‌گذشت. تمام این مدت بیهوش بود. تو دوسه روز گذشته گاهی چشم باز کرده؛ اما کوتاه مدت. گلوله را از پهلویش در‌آورده بودند و محل را بخیه زده بودند. جراحت‌های سطحی تو دست و بدنش دیده شده. همینطور کوفتگی وسیع تو شانه و بازو و پاها که نیاز به پیگیری خاصی نداشته. داروهای مصرفی را هم فهرست کرده بودند. کاغذ را کنار گذاشت. خیره شد به قطرات سرم. کم‌کم همه چیز را به‌خاطر آورد. پهلویش تیر خورده بود و عماد او را تا نزدیک تونل آورد. پس چرا تو تنش این همه کوفتگی داشت؟ تازه علت درد زیاد وقت تکان خوردن را می‌فهمید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چندبار از اول تیر خوردن، ماجرا را مرور کرد. چیزی یادش نیامد. نکند....نه، امکان نداشت. افکار سیاه مثل سیاهچاله‌ی وسط کهکشان‌ها، با جاذبه سهمناکشان او را می‌بلعیدند. حالش داشت از خودش به هم می‌خورد. از تقدیرش. از زن بودنش. اشک‌ راه افتاد روی صورتش. دوست داشت بمیرد. حرف عماد را به خاطر آورد:« ما مسلمانیم. تو دینمون باید با اسیر مثل مهمون برخورد کرد.» آن از هموطنش که او را مهمان گلوله کرد. این‌هم از پذیرایی فلسطینی‌ها از زنی مجروح و بیهوش. باید خودش را می‌کشت. مردن بهتر ازتحمل این شرایط بود. به دور و بر خوب نگاه کرد. چیز بدرد بخوری نبود. دست انداخت به شلنگ نازک پلاستیکی ماسک. با آن می‌توانست خودش را خفه کند؟ نه توانایی تحمل وزنش را نداشت. دیگر نمی‌دانست چکار کند. چشم دوخت به در. باید عماد می‌آمد و توضیح می‌داد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 آنجا ساعت نداشت. نفهمید چقدر منتظر ماند که در باز شد. عبدالله را دید تو درگاه. یک پا را کمی بالا نگه داشته بود و از عصای زیر بغل به جای آن استفاده می کرد. صدای برخورد عصا با زمین سیمانی آمد. عبدالله لنگ لنگان رسید بالای سر لنا:« می‌بینم که بیمارمون بالاخره هوشیار شد.» لنا زمزمه کرد:« عماد کجاست؟» عبدالله کمی سرش را آورد نزدیک:« نمی‌دونم گوشای من مشکل داره یا شما آروم حرف می‌زنی؟» عطر مردانه‌ی ارزان‌قیمتش زودتر از خودش رسید. رنگ و روی عبدالله از آخرین باری که پیشش بود، بهتر دیده می‌شد. ریش‌هایش کوتاه و مرتب بود‌. با آن چشم‌های درشت و سیاهش، قیافه‌ی مردانه‌ی شرقی جذابی داشت. لنا تلاش کرد بلندتر صحبت کند:« عماد...» صدایش خش داشت. کنار لب‌های عبدالله به بالا کشیده شد. گوشه‌ی چشمانش چین خورد:« الحمدلله. مشخصه اونقدر حالت خوب شده که سراغ منجی‌تو می‌گیری. خدا رو شکر اونم بهوش اومده. حالش بهتره.» لنا نمی‌توانست ربط این‌ها را بفهمد. دهانش خشک بود. نمی‌توانست راحت حرف بزند:« آب...» عماد کمی آب ریخت تو لیوان. دست گذاشت زیر بالش لنا. بالش را با سرش بالا آورد. لیوان را گذاشت کنار لبش. لنا چند جرعه آب خورد. دلش خنک شد. مثل نوشیدن آب از برکه‌ی واحه، وسط بیابان، بعد از دوی ماراتن صحرا بود. نفسش باز شد. هنوز تشنه بود. می‌دانست بیشتر از این برایش ضرر دارد. صدایش صاف تر شد:« منجی؟ بهوش آمده؟» با هر صحبت درد خفیفی می‌پیچید تو پشتش. عبدالله عصا را به دیوار تکیه داد. فشار سنج را برداشت:« الان باید ناامید بشم از هوشیاریت؟» کاف را پیچید دور بازوی لنا:« چقدر از صحنه‌ی تیرخوردنتو یادته؟» چشم‌های لنا غمگین شد. ابروهایش افتاد پایین:« اون سرباز به من تیراندازی کرد.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
توصیه می‌کنم دوستان کتاب خط مقدم، که روایت داستانی و مستند از تشکیل یکان موشکی ایران هست را بخوانند. آن‌وقت اهمیت و شکوه حمله دیشب به اسراییل را متوجه می‌شوند. از روزی که ایران زیر پرتاب موشک‌های رژیم بعث بود و شهید تهرانی مقدم، با مرارت و تحقیر از لیبی موشک می‌گرفت و باید برای کارشناسان پرتابگر موشک لیبی، سر خم می‌کرد رسیده‌ایم به امروز؛ که به لطف و قوه الهی، در منزل پشت گوشی، دراز می‌کشیم و در آرامش، نگاه می‌کنیم قدرت و هیبت و دقت موشک‌ها و پهبادهایمان را.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا ابابیل را می‌بینید که بار دیگر آمده‌اند تا از خانه خدا دفاع کنند. اگر هزار و چهارصد سال پیش نبودیم تا ببینیم دفاع جانانه الهی از حرم مقدسش را، در زمان حمله ابرهه. خدارا شکر، که زیر سایه فرزند حیدر، خامنه‌ای بزرگ، می‌بینیم سجیل باران صهیون نجس را. https://eitaa.com/rooznevest
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 :« اون سربازِ ...» خواست بگوید هموطن، نتوانست. زبانش نچرخید:« اون سرباز... منو می‌دید. صدامو می‌شنید. به پهلوم تیر زد. به نظرت چرا؟» عجیب بود، داشت با عبدالله درد و دل می‌کرد. لنا لوسادا، دختر تاجر بزرگ، وارث کمپانی وایولا ونچرز، آنقدر بی‌پناه شده بود که به زندانبانش پناه آورده بود. قلبش سوخت. میکل آنژ اگر می‌خواست تندیس بیچارگی را بسازد، صورتش را مثل لنا می‌تراشید:« افتادم زمین. عماد بهشون شلیک کرد. منو کول کرد. آورد تا نزدیک دهانه‌ی تونل... همین. دیگه چیزی یادم نمیاد.» عبدالله فشارش را گرفت. کاف را باز کرد. تو کاغذ چیزی نوشت:« پس ندیدی که عماد اونجا تیر خورد. افتادید زمین. یکی از رزمنده‌ها، شما رو کشید تو تونل.» لنا گیج شد. این حرفها با تصوراتش متناقض بود. مکث کرد:« پس این درد تو شونه و بدنم...» عبدالله پد الکلی را باز کرد. مالید رو بطری سرم. بوی الکل پیچید تو هوا. آمپول را کشید تو سرنگ. زد تو سرم:« از دوش عماد افتادی پایین، تو اون گلوله‌بارون، کشیدنت رو زمین ناهموار.» لنا با دست گوشه‌ی بلوزش را گرفت:« این لباسا رو کی‌عوض کرد؟» عبدالله سرنگ را از سر سوزن جدا کرد. انداخت تو سطل زباله:« اون خانمی که براتون غذا میاورد، کمک کرد تو تعویض لباس.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
نقاب هیولا قسمت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 قسمت دهم https://eitaa.com/rooznevest/76 قسمت بیست https://eitaa.com/rooznevest/86 قسمت سی https://eitaa.com/rooznevest/98 قسمت چهل https://eitaa.com/rooznevest/110 قسمت پنجاه https://eitaa.com/rooznevest/122 قسمت شصت https://eitaa.com/rooznevest/147 قسمت هفتاد https://eitaa.com/rooznevest/167 قسمت هفتاد و پنج https://eitaa.com/rooznevest/618 قسمت هشتاد https://eitaa.com/rooznevest/655 قسمت نود https://eitaa.com/rooznevest/880 لیست داستان‌های کوتاه و تمرین‌های کانال https://eitaa.com/rooznevest/779
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 همانطور که پیچ سرم را تنظیم می‌کرد گفت:« طبق پروتکل هانیبال...» :« چی؟» عبدالله نشست رو صندلی. صدای قیژ‌قیژ صندلی آمد. با دست ران پایش را ماساژ داد. دماغش چین خورد:« چیزی از پروتکل هانیبال شنیدی؟» لنا سر را به دو طرف تکان داد:« نه.» عبدالله نفسش را با فشار بیرون داد:« پرسیدی چرا بهت شلیک کردند؟ اونا فقط به وظیفه‌شون عمل کردند. طبق پروتکل هانیبال تو ارتش اسرائیل، سرباز مرده بهتر از سرباز ربوده‌شده است.» این امکان نداشت. لنا حتی سرباز هم نبود اما الان مثل شاهی بود که کیش و مات شده. انگار یک زلزله‌ی هشت ریشتری را تجربه کرده باشد، ویران شد. رمق از تک تک سلول‌های بدنش رفت. دیگر نمی‌خواست جایی را ببیند. چشم‌‌ها را بست؛ اما با این‌همه آزردگی روح و بدن، خوابش نمی‌برد. رو کرد به عبدالله:« می‌شه یک آمپول خواب‌آور بهم بزنی؟... لطفا!» عبدالله بلند شد. عصا را برداشت. سنگینی‌اش را انداخت روی آن. رو کرد به لنا:« می‌تونم درک کنم چقدر ناامیدی؛ اما فعلا داروی مناسب ندارم. خودتو اذیت نکن.» رفت طرف خروجی. مکث کرد. برگشت:« دین ما، بهمون دستور داده با اسیر مهربون باشیم. منم سعی می‌کنم فرد دینداری باشم.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله که رفت لنا، زد زیر گریه. بلند بلند. تو تمام زندگی بیست و چند ساله‌اش، هیچ وقت اینقدر ناامید نبود. رنگش زرد بود؛ اما بینی و چشم‌هایش قرمز. انگار داشت غروب می‌کرد. با پشت آستین بینی‌اش را پاک کرد. کاش چیزی اختراع شده بود که تمام چیزهایی را که این چندروز دیده و شنیده، با چنگک از مغزش بکشد بیرون. تلنبار کند روی هم. بعد هم مشعل بردارد و آتش بزند. نزدیک جشن حنوکا بود. لنا و دوستانش جمع شده بودند تو آمفی تئاتر دبیرستان. قرار بود بعد از سخنرانی حاخام، دسته جمعی بروند اردو، برای راهپیمایی صعود به قلعه ماسادا. هرسال هزاران جوان مشعل به دست، هماهنگ، زمان جشن حنوکا، تو این راهپیمایی شرکت می‌کردند، تا شمعدان نه‌شاخه‌ی منورا را روشن کنند. مراسم هیجان انگیزی بود. حاخام داشت صحبت می‌کرد. میکروفون تو دستش از این طرف سن می‌رفت آن طرف. کت و کلاه لبه دار بلندش، مشکی بود. دو طرف صورتش، دو طناب بافته شده از موی سر آویزان بود. وقت صحبت ریش جوگندمی‌اش، مثل شاخه‌های بید مجنون تکان می‌خورد. با هیجان رو کرد به بچه‌ها:« اگر گفتید خداوند بنی‌اسراییل را به چه چیزی مفتخر کرده؟» همهمه نوجوانان بلند شد. هر کس چیزی می‌گفت. سالن شده بود مثل کندوی زنبورها. صداها نامفهوم بود. حاخام بچه‌ها را ساکت کرد:« اله یسرائیل* قوم یهود را برگزید. به آنها وعده داد که بعد از سالها پریشانی و سرگردانی، با افتخار قدم بگذارند بر سرزمین موعود. اسرائیل بزرگ. سرزمین پیامبران الهی، ابراهیم، اسحاق، شاه سلیمان... » با افتخار..... افتخار.... حرف‌های عماد را به خاطر آورد:« اونا به دختر عموم.....» با دست آزادش پیشانی‌ را فشار داد. عبدالله پایش را ماساژ داد:« اونا به وظیفشون عمل کردند. طبق پروتکل هانیبال....» این‌ها را اگر خودش نمی‌دید، باور نمی‌کرد. چشم‌هایش سیاهی رفت. اتاقک می‌چرخید. میز و تخت می‌چرخید. مثل یک گرداب عظیم، همه چیز، دور می‌زد. خودش را رها کرد تو جاذبه‌ی سیاه‌چاله‌ای که می‌بلعید همه چیز را. *خدای اسرائیل 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 تمام روز بعد لنا ساکت بود. عبدالله برای سرکشی آمد. سرم را عوض کرد. فشارش را گرفت. دمای بدنش را یادداشت کرد. چندبار با لنا صحبت کرد اما لنا ساکت بود. هر چند دقیقه یک‌بار کاسه‌ی چشمانش پر می‌شد از اشک؛ اما اجازه نمی‌داد سرازیر شود. تمام مدت با خودش می‌اندیشید چرا او؟ چرا او باید این حجم از تنش را تحمل کند؟ تمام تصوراتش راجع به خودش و کشورش به هم ریخته بود. تا قبل از هفتم اکتبر فکر می‌کرد، که یک دختر نسبتا خوشبخت است. دختری زیبا و برند پوش. با حساب بانکی که سر ماه شارژ می‌شد. دانشجوی رشته‌ای بود که دوست داشت. سفر می‌رفت. دوست‌پسری داشت که عاشقش بود. تو سرزمین موعود زندگی می‌کرد. سرزمینی که تو سه هزار سال گذشته، اجداد آواره‌اش آرزو داشتند جمع شوند آنجا. جایی که دمکرات‌ترین کشور دنیا بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 اما الان کبوتر زخمی بی‌پناهی بود تو چاه، زیرِ زمین، که از نظر دولت، بهتر بود کشته شود تا اسیر باشد. وقتی ذهنش رسید به واژه بی‌پناه، مکث کرد. چندبار تکرار کرد. بی‌پناه....بی‌پناه... دوست داشت با یک پاک‌کن جادویی از هفتم اکتبر به این‌طرف را پاک می‌کرد. عبدالله با پنبه و سرم شستشو دور زخم را پاک می‌کرد. لنا نگاهش کرد. ایستاده بود روی یک پا. تکیه داده بود به تخت. بتادین را ریخت رو پنبه. بوی ید پیچید تو هوا. با پنس، پنبه را برداشت. کشید به اطراف محل جراحت. پوست کنار زخم نارنجی شد. گاز استریل را گذاشت رویش. چسب زد. پوست شکم، زیر چسب پارچه‌ای، کشیده شد. وسایل را جمع و جور کرد. آمپولی زد تو سرم. عصا برداشت که برود. مردی با سر و صورت پوشیده و لباس پلنگی، سراسیمه آمد تو. تفنگ تو دستش بود. سر را آورد کنار گوش دوستش. صدای زمزمه نامفهومی آمد.‌ ابروهای عبدالله رفت بالا. چشم‌هایش شد اندازه چشمهای تندیس خدای گانشا. صورتش مثل او سفید سفید شد. عصا را زد زیر بغل. پا تند کرد سمت خروجی. یک باره صدای انفجار مهیبی آمد. اتاق لرزید. تخت هم. لنا جیغ خفه‌ای کشید. دو دستی، سرش را پنهان کرد. شلنگ سرم کشیده شد. سوزن تو رگش جابجا شد. خون زد بیرون. ساعدش تیر کشید. هنوز سرم داشت مثل آونگ تکان می‌خورد. دوباره صدای انفجار بلند شد. مرد از اتاق رفت بیرون. عبدالله هم. لنا یک دست را تکیه‌گاه کرد. نیم خیز شد. درد پیچید تو پهلو و شانه‌اش. صورتش تو هم رفت. قطرات خون که با سرم قاطی شده بود، می‌چکید روی ملافه سفید. پخش می‌شد تو تار و پود آن. برایش مهم نبود. خواست بلند شود. پوست شکمش کشیده شد. ضعف کرد. دست آزاد را گذاشت رو پهلو. نشست. صاف نه، خم به جلو. صبر کرد تا درد کمتر شود. کم نمی‌شد. انگار یکی چاقو برداشته بود و تو شکمش می‌چرخاند. بالاخره اشک‌هایش سرازیر شد. با پشت دست آزاد صورت‌ را پاک کرد. پیچ سرم را بست. آنژیوکت را از دستش کشید. خون جهید بیرون. ساعد را قرمز کرد. با شصت روی محل خونریزی را فشار داد. بی‌خیال استریلیتی و ضدعفونی کردن زخم شد. نه پنبه ها دم دستش بود و نه توان داشت، بلند شود. رد یک جوی کوچک خون روی ساعد به سمت مچ، افتاده بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چند دقیقه بعد مرد با شانه‌های افتاده و نگاه رو به پایین برگشت. چفیه و لباسش خاکی بود. تکیه داد به دیوار. تفنگ را گذاشت کنار. پشت سرش عبدالله عصازنان آمد تو. نفس نفس می‌زد. نرسیده به لنا، مکث کرد. دست کشید تو موهایش. سرش را تکان داد. غبار بلند شد تو هوا. عصا را گذاشت کنار. دست از دیوار گرفت. نشست رو زمین. پای زخمی اش را دراز کرد. سر را کمی به عقب خم کرد. خیره شد به یک نقطه تو بالای دیوار. لنا دست را از محل تزریق برداشت. دور انگشتش خون دلمه بسته بود. با دست دیگر بالشت را تکیه داد به تاج تخت. خودش را کشید بالاتر. تکیه داد به آن. آرام پایش را دراز کرد. حالا دستش به پنبه‌ها می‌رسید. تکه‌ای از آن را کند. انگشت را پاک کرد. محکم کشید روی رد خون رو ساعدش. پنبه قرمز شد. خواست رد خون را تمیز کند. پاک نشد. پنبه را انداخت تو سطل زباله‌ی کوچک کنار تخت. رو کرد به آنها:« چی شده؟» مرد آرام گفت:« فکر کنم دفن شدیم تو زمین.» صدای زنگ‌دار و خشنی داشت. لنا دست گذاشت جلوی لبها:« نه... چطور؟» عبدالله سر بلند کرد. غم نشسته بود تو چشم‌هایش. ابروهایش افتاده بود پایین. دوباره زردی صورتش تو ذوق می‌زد:« تو ورودی های تونل، تله‌ی انفجاری کار گذاشته‌شده. سربازهای شما، یکی از ورودی‌ها رو که نزدیک ماست، پیدا کردند. وقتی داشتند میومدند تو، تله منفجر شد.» مرد پرید تو حرفش:« فکر نمی‌کنی اینا اسرار نظامیه؟» عبدالله سر تکان داد:«به نظرم دیگه جزو اسرار نیست. ارتش اسرائیل خبردار شده که ورودی تونل‌ها بمب گذاریه. اونا از این به بعد احتیاط می‌کنند.» لنا کمی خم شد طرفشان:« چرا می‌گی دفن شدیم ؟» عبدالله جواب داد:« مشکل اینجاست که همزمان دوتا ورودی منفجر شده و بخشی از دیوارهای تونل ریزش کرده. الان ارتباط ما با بقیه قطع شده.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀