فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در ماه رجب چه بکنیم؟
تاخداوندمارابپذیردماه رجب یکی ماه های پرخیروبرکت است بی حساب اجر ومزدمی دهدوبخشش گناهان انشاءالله
🔺آیت الله حقشناس
♻️#انتشارش_با_شما👇🏻
آبروی همسرتو نبر ❗️
⭕️آقا و خانم عزیز آبروی همسرتون آبروی شما هم هست!
⚪️بعضی ازآقایون و یاخانم ها برای اینکه خودشون رو موجه و بدون تقصیر جلوه بدن از ارزش همسرشون کم میکنن😔
⭕️این کار هم به زندگیتون ضربه میزنه و هم شخصیت خودتون ضعیف میشه باعث میشه بقیه نقطه ضعف هاتون رو بدونن و بعدا سوء استفاده کنن یا مدام سرکوفت بزنن و تحقیرتون کنن و بگن همسرتون اینجوریه و همسرتون اونجوریه😢
👈🏻از مشکلاتت به کسی نگو که بعدا بخوای با شکستن همسرت اوضاع رو جمعش کنی😕
✳️ عاقل باش و بدون هیچکس مثل همسرت نمیشه برات ✔️
#پیام_روز
ماجرای شاهرخ و گروه آدمخوارها
کتاب «شاهرخ حر انقلاب اسلامی» که به چاپ سی و چهارم رسیده است در سال 1392 توسط انتشارات امینان و به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی به چاپ رسیده است. این کتاب با قلمی روان و ساده به بیان خاطرات مربوط به سردار شهید مفقود الاثر، شاهرخ ضرغام از شهدای فدائیان اسلام می پردازد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت: امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک. با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها ،با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی؟! گفت: هیچی فقط نگاه کن !مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. با شگردی خاص هر دوی آنها را به اسارت در آورد و برگشت.کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. شروع کرد به تهدید آنها. میگفت: شما رو می کشم و می خورم. دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد. اسیرها حسابی ترسیده بودند. گریه می کردند. التماس می کردند. شاهرخ هم ساعتی بعد آنها را آزاد کرد! مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت :باید دشمن از ما بترسد. باید از ما وحشت داشته باشد. من هم کار دیگری به ذهنم نرسید!شبهای بعد هم همین کار را تکرار کرد. اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد. مدتی بعد نیرو های ما سازمان یافته شدند. شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد . این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه؛ از فرماندهی اعلام شد: نیرو های دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح برمی گشت !!ساعت شش صبح و هوا روشن بود . کسی را هم در آنجا ندیدیم . در حین شناسایی ودر میان خانه های مخروبه روستا یک دستشویی بود. که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند . شاهرخ گفت من نمی تونم تحمل کنم . می رم دستشویی !! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش .
من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم . یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی ،اسلحه به دست به سمت ما می آید . از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده . او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد . میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد . کسی همراهش نبود . از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود . اگر شاهرخ بیرون بیاید ؟سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید . با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریاد کشید : وایسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه خود را انداخت و فرار کرد . شاهرخ هم به دنبالش می دوید . از صدای او من هم ترسیده بودم . رفتم و اسلحه اش را برداشتم . بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت .سرباز عراقی همینطور ناله و التماس می کرد . می گفت :تو رو خدا منو نخور!! کمی عربی بلد بودم . تعجب کردم و گفتم چی داری می گی؟ سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت :فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا رو داده بودند . به همه ما هم گفتنه اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد !! برای همین نیروهای ما از این منطقه و از این آقا می ترسند .خیلی خندیدیم شاهرخ گفت: من اینمه دنبالت دویدم و خسته شدم . اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی ! سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد وحرکت کردیم . چند قدم که رفتیم گفتم : شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان میمیره . شاهرخ هم پایین آمد. بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم .شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فداییان اسلام جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان ،اسم انتخاب کنید و به نیرو هایتان کارت شناسایی بدهید. شیران درنده ، عقابان آتشین،اینها نام گروههای چریکی بود . شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت : آدم خوارها!!
سید پرسید :این چه اسمیه؟ شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد.
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💖ارزش زنان خانه دار☺️
👌به اینکه خانوم خونه هستی افتخار کن
#دکتر_سعید_عزیزی
۲۴ دیماه سالروز
شهادت شهید محمد حاجیزاده بیدگلی گرامیباد.
💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐
#خاطره:
✍-با🌷محمد دوست صمیمی بودیم .چندروزی برادرم به مسافرت رفته بودند وخانه شان را به ما سپرده بودند . با خواهش من از 🌷محمد ، قبول
کرد که شب ها با هم به خانه برادرم برویم بخوابیم تا از مسافرت برگردند . نیمه شب یکی از شب ها بیدار شدم . بلند شدم دیدم 🌷محمد در
رختخوابش نیست . نگران شدم ،سریع بلند شدم ببینم کجاست . صدای آهسته ای از اتاق مجاور شنیدم . رفتم آنجا ،باکمال تعجب 🌷محمد
را دیدم که فرش اتاق را کنار زده است ومشغول نماز شب است .سر به سجده دارد وبا خدایش خلوت کرده است. نشستم تا از ارتباط عاشقانه
اش با خدا فارغ شد . سلامش کردم وگفتم تو اینجا چه می کنی ؟ از چهره اش می شد فهمید که خیلی از دیدن من در آن لحظات عرفانیش
خوشحال نیست . گفتم چرا فرش را برچیده ای ؟ گفت: برای احتیاط . نمی خواستم نمازم راروی فرشی که صاحبش کسی دیگر است بخوانم
بدون آنکه از او اجازه گرفته باشم
🎤نقل از : دوستان شهید
⛳مرکز ترویج فرهنگ ایثار و شهادت
( مجمع رهروان وصال آران و بیدگل )
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فهرست کارهای من برای انتخابات چیست ؟
🔸 ۸ گام مدنظر مقام معظم رهبری در خصوص شرکت در انتخابات را بدانیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان شاه یه نفر کار میکرد ۱۰نفر میخوردن؟ 🤔😂
#پهلوی_بدون_رتوش
داستان
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است… .
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.
نتیجه داستان:
۱ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
۲ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
۳ـ زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.
✅