eitaa logo
روشنگرانه
499 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
28 فایل
🌹🍃بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 ♥الله جل جلاله♥ ★*●قُرآن موُنِسَم●*★ 💚عاشق اهل بیتم💚 ●مطیع ولایت فقیه● ❤️شیداےشھادت❤️ 🇮🇷☫مُحِبِّ ایرانم☫🇮🇷 گلچینی از مطالب ناب؛👇 « اخلاقی-اجتماعی ،حقوقی،سیاسی،تربیتی،فرهنگی،.......» ۱۴۰۰/۱/۲۲
مشاهده در ایتا
دانلود
روشنگرانه
🏴 اجساد شهدای کربلا پس از چند روز و توسط چه کسانی دفن شدند؟ ✍طبق نقل کتاب‌های تاریخی و مقاتل، دفن
🚨 مرحوم سید علی اکبر کوثری تعریف می‌کرد: ✍روز عاشورا از خانه خارج شدم به قصد رفتن به مراسمات و روضه خوانی، در راه کودکانی اصرار کردند در موکب کوچکشان برایشان درحد چند بیت روضه بخوانم. اول صرف نظر کردم و پس از اصرارشان رفتم و چند بیت روی منبرِ آجری شان خواندم. 🔹تمام که شد برای پذیرایی چای سردی برایم آوردند که در خانه یا جای دیگری چنین چایی هرگز نمیخوردم، برای اینکه کودکان دلخور نشوند، یواشکی چای را گوشه‌ای ریختم و تشکر کردم و رفتم به مراسمات که داشتم برسم. 🔹شب که آمدم خانه از خستگی به خواب رفتم. در خواب مادر سادات را دیدم. فرمود : سید علی اکبر، تنها روضه ای که از تو قبول شد همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی، و اینکه آن چای را که ریختی در کناری، من آن چای را با دستِ خودم برایت ریخته بودم. انتشار با ذکر منبع 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
🚨 مرحوم سید علی اکبر کوثری تعریف می‌کرد: ✍روز عاشورا از خانه خارج شدم به قصد رفتن به مراسمات و روضه
🐸 داستان قورباغه ‌ناشنوا چند قورباغه از جنگلی عبور می‌کردند که دو تا از آن‌ها به داخل چاهی افتادند. بقیه قورباغه ‌ها در کنار گودال جمع شدند و به آن دو گفتند: چاره‌ای نیست، شما به زودی می‌میرید. دو قورباغه این حرف‌ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون آیند. اما دائماً قورباغه‌های دیگر به آن‌ها می‌گفتند دست از تلاش بردارید، به زودی خواهید مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم شد و به داخل گودال افتاد و مرد. اما قورباغه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت. بقیه قورباغه‌ها فریاد می‌زدند که دست از تلاش بردار، اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد. وقتی بیرون آمد، از او پرسیدند مگر صدای ما را نمی‌شنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست. 🌸🌱 از حرف های منفی دیگران ناامید نشوید و محکم به سمت اهدافتان گام بردارید. انتشار با ذکر منبع 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
🐸 داستان قورباغه ‌ناشنوا چند قورباغه از جنگلی عبور می‌کردند که دو تا از آن‌ها به داخل چاهی افتادند.
🟢اهمیت نماز ابوعثمان مى گوید: من با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم ، او شاخه خشكى را گرفت و تكان داد همه برگهایش فرو ریخت . آنگاه به من گفت : نمى پرسى چرا چنین كردم ؟ گفتم : چرا این كار را كردى ؟ در پاسخ گفت :یك وقت زیر درختى در محضر پیامبر (ص) نشسته بودم ، حضرت شاخه خشك درخت را گرفت و تكان داد تمام برگهایش فرو ریخت . سپس فرمود:سلمان ! سۆ ال نكردى چرا این كار را انجام دادم ؟ گفتم : منظورتان از این كار چه بود؟ فرمود: وقتى كه مسلمان وضویش را به خوبى گرفت ، سپس نمازهاى پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو مى ریزد، همچنان كه برگهاى این درخت فرو ریخت. 📚منابع بحار ج 82، ص 319 انتشار با ذکر منبع 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
🟢اهمیت نماز ابوعثمان مى گوید: من با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم ، او شاخه خشكى را گرفت و تكان
🔹دینم‌‌ را فروخته‌ام صد سال از عمرش می‌گذشت و چند سالی می‌شد در بستر بیماری افتاده بود. حتی نمی‌توانست مگس‌ها را، از روی صورتش دور کند. در کنج اتاق نشستم و یاد خاطره‌ای که برایم تعریف کرده بود افتادم: «روزگارم در بغداد به درس، بحث و عبادت می‌گذشت تا یک روز قاصد خلیفه، مهدی عباسی در مسجد به سراغم آمد و گفت: _ همراه من بیا! خلیفه تو را احضار کرده! وارد دارالخلافه شدیم و خلفیه با احترام زیاد گفت: _ سه درخواست دارم، می‌توانی یکی را انتخاب کنی! منصب قضاوت را بپذیر! معلم فرزندانم باش! یا یک بار مهمان سفره‌ام شو! در فکر فرو رفتم و آسان‌ترین و بی‌خطرترین را انتخاب کردم! شب شد و در تالاری بزرگ سفره شام با غذاها، میوه‌ها و نوشیدنی‌های زیادی پهن شد. پس از چند دقیقه ظرف غذایی را پیش کشیدم و مشغول خوردن شدم. آشپز مخصوص از آن طرف تالار نگاهی کرد و پوزخندی زد. پس از مدتی معنای خنده‌اش را فهمیدم چون با خوردن لقمه‌های حرام، منصب قضاوت را پذیرفتم و معلم فرزندان خلفیه هم شدم. یک روز که عجله داشتم، برای گرفتن حواله‌ای به خزانه رفتم و چند بار خزانه‌دار را صدا زدم و او پاسخ داد: _ گندم فروخته‌ای که برای گرفتن پولش اینقدر عجله داری؟! آهی کشیدم و گفتم: -- گندم نه، دینم را فروخته‌ام! از فکر و خیال خاطره که بیرون آمدم، پدرم با چشم‌ها و دهان باز جان داده بود. 📔سفینه البحار، ج۱، ص۶۹۸ انتشار با ذکر منبع 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
🔹دینم‌‌ را فروخته‌ام صد سال از عمرش می‌گذشت و چند سالی می‌شد در بستر بیماری افتاده بود. حتی نمی‌توان
وقتی که افسر بعثی دست و صورت اسیر ایرانی را بوسید! 🔹صلیب سرخ برای سرکشی به اردوگاه آمده بود، زمانی که از حاج آقا سید علی‌ اکبر ابوترابی فرد درباره وضعیت اردوگاه پرسیدند با وجودی که شکنجه‌ های بسیاری دیده بود، حرفی از شکنجه نزد. او گفت هر کجا شرایط مخصوص به خودش را دارد. گرمای کرسی در زمستان زیر برف خوب است. زندان هم زندان است و اردوگاه هتل نیست. 🔹وقتی فرمانده اردوگاه علت این رفتار ابوترابی را پرسید و گفت من خودم کسی هستم که بارها تو را شکنجه کردم، اما چرا تو هیچ حرفی نزدی. ایشان گفت من و شما مسلمان هستیم، برای من عیب است که شکایت مسلمانی پیش یک مسیحی ببرم. آن سرهنگ بعثی دست و صورت ابوترابی فرد را بوسید و بسیار متاثر شد. ‌ به روشنگرانه بپیوندید 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
وقتی که افسر بعثی دست و صورت اسیر ایرانی را بوسید! 🔹صلیب سرخ برای سرکشی به اردوگاه آمده بود، زمانی
🟢 حکایتی عجیب😳 در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل ‌خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتحعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد. فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيل‌خان سكه‌های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایه‌های سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند! به روشنگرانه بپیوندید 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
🟢 حکایتی عجیب😳 در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولت‌های خارجی بسته‌ای به عنوان هديه به درب
🔺 مال حلال در شکم ماهی 🔹 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: در میان بنی‌اسرائیل مردی زندگی می‌کرد که محتاج و نیازمند بود. همسرش به او اصرار کرد که به دنبال رزق و روزی برود. بنابراین مرد با اندوهی فراوان و ناله‌زنان در طلب رزق به درگاه خداوند سبحان روی آورد. 🔸 شب در خواب دید که به او گفته شد: کدام یک نزد تو دوست‌داشتنی‌تر است؛ دو درهم مال حلال و یا دو هزار درهم مال حرام؟ 🔹 مرد گفت: دو درهم مال حلال . 🔸 به او گفته شد: همان مقدار زیر سرت قرار دارد . 🔹 آن‌گاه مرد از خواب بیدار شد و دو درهم را زیر سرش یافت. آنها را برداشت و با یکی از درهم‌ها، یک ماهی خرید و به سوی خانه آمد. 🔸 هنگامی که زنش او را مشاهده کرد، با حالت سرزنش به سویش آمد و سوگند خورد که به آن ماهی دست نمی‌زند. 🔹 پس مرد به سوی ماهی رفت و هنگامی که شکمش را پاره کرد، دو مروارید در آن یافت و آنها را به چهل هزار درهم فروخت . 📚 پی‌نوشت: مجلسی، محمدباقر، بحار الأنوار، ج14، ص493، اسلامیة. به روشنگرانه بپیوندید 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
🔺 مال حلال در شکم ماهی 🔹 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: در میان بنی‌اسرائیل مردی زندگی می‌کرد که م
🍎وارد میوه‌فروشی شدم. خلوت بود قیمت موز،سیب رو پرسیدم.فروشنده گفت: موز ۱۶ تومن و سیب ۱۰تومن.گفتم: از هر کدوم دو کیلو به من بده پیرزنی وارد میوه‌فروشی شد و پرسید: محمد آقا سیب چند؟ میوه‌ فروش پاسخ داد: مادر کیلویی سه تومن نگاه تعجب‌ زده‌ام رو به سرعت به میوه‌فروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش منو به آرامش دعوت کرد. صبر کردم. پیرزن گفت:محمد آقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همه‌شون سیب رو ده‌ دوازده تومن میدن! مادر با این قیمتا که نمی‌شه میوه خرید! محمد آقای میوه‌فروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و اونو راهی کرد. سپس رو به من کرد و گفت: این پیرزن به‌تازگی پسر و عروسش رو تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوه‌ یتیم! من چند بار خواستم بهش کمک کنم و میوه‌ مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد. به همین خاطر هیچ‌وقت روی میوه‌ها تابلوی قیمت نمی‌زنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمت‌ها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچه‌هاش میوه بخره.راستش رو بخوای من به هرکسی که نیاز داشته باشه کمک می‌کنم و همیشه با امام زمانم معامله می‌کنم دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود.دلم می‌خواست روی میوه‌فروش رو ببوسم میوه‌ها رو خریدم. سوار ماشین شدم و زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان خجل بودم با خودم می‌گفتم: ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم رو با امام زمانم معامله می‌کردم به روشنگرانه بپیوندید 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
🍎وارد میوه‌فروشی شدم. خلوت بود قیمت موز،سیب رو پرسیدم.فروشنده گفت: موز ۱۶ تومن و سیب ۱۰تومن.گفتم: از
🌗 مادر یعقوب لیث صفاری که بود؟! ◀️ از استاد باستانی پاریزی درباره‌ی امتحان درس تاریخ، قصه‌ی جالب توجهی نقل می‌شود که زیباست:👇 🔺در دوره‌ی دانشجویی؛ زمانی که در دانشگاه تهران تحصیل می کردم؛ روزی امتحان تاریخ داشتیم. استاد سر کلاس آمد و می دانستیم که ۱۰ سوال از تاریخ کشورها خواهد داد، ولی او فقط یک سوال داد و از کلاس بیرون رفت. سوال این بود: مادر یعقوب لیث صفاری از چه نظر در تاریخ معروف است؟ از هر کدام از بچه‌ها پرسیدم نمی دانستند. تقلب هم آزاد بود چون مُراقب و مُمتِحنی حضور نداشت! اما به راستی هیچ کس چیزی نمی دانست. همگی دو ساعت نوشتیم از صفات برجسته این بانوی بزرگِ ایرانی: از شجاعت او، از مهارتش در شمشیر زنی، تیراندازی و اسب سواری، از آشپزی برای سربازان، از برپا کردن خیمه ها در جنگ، از تقوا و عبادت هایش و اخلاق و رفتارِ شایسته بانویی چون او... خلاصه هرچه که در شأن و شخصیتِ مادرِ سرداری چون یعقوب لیث صفاری به ذهنمان آمد نوشتیم! استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت. چند روز بعد برای دریافت نتیجه امتحان رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود : مردود! برای اعتراض به ورقه به سالن رفتیم. استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟ همه گفتیم آری. گفت: خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟ پرسیدیم: پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت : در هیچ کتاب، منبع و سند تاریخی، نامی از مادر یعقوب لیث صفاری برده نشده است. پاسخ صحیح نمی دانم بود. همه شما چند صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد: نمی دانم. ملتی که فکر می کند، همه چیز می داند، ناآگاه است. بِروید با کلمه زیبای نمی دانم آشنا شوید، زیرا فردا، گرفتارِ نادانی خود خواهید شد. 📗خاطره ای از مرحوم باستانی پاریزی ✅ تبصره: آری درست گفت؛ واقعا چرا همواره گروه همه دان هستيم و جرات گفتن نمی‌دانم را نداریم؟! چه آسیب هایی که به خاطر همین توهم دانایی به خود و جامعه تحمیل نکرده ایم ؟! مولا علی علیه‌السلام می فرمایند: "لا أعلَمُ، نِصفُ العِلمِ" گفتنِ نمى دانم خود نیمی از دانایی است! به روشنگرانه بپیوندید 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
🌗 مادر یعقوب لیث صفاری که بود؟! ◀️ از استاد باستانی پاریزی درباره‌ی امتحان درس تاریخ، قصه‌ی جالب تو
✍️ ✍️ برخورد پسندیده امام مجتبی علیه السلام با همسایه یهودی امام حسن مجتبی علیه السلام بسیار با گذشت و بزرگوار بود و از ستم دیگران چشم پوشی می کرد. بارها پیش می آمد که واکنش حضرت به رفتار ناشایست دیگران، سبب تغییر رویه فرد خطاکار می شد. در همسایگی ایشان، خانواده ای یهودی می زیستند. دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. مرد یهودی از این ماجرا با خبر شد. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد. امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود، فرمود: «از جدم رسول خدا(ص) شنیدم که گفت به همسایه مهربانی کنید». یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام درآورد. 📗 شهیدی، محمد حسن، تحفة الواعظین، ج2، ص106 ✍️دفتر مطالعات و تأمین محتوا به روشنگرانه بپیوندید 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
✍️ ✍️ برخورد پسندیده امام مجتبی علیه السلام با همسایه یهودی امام حسن مجتبی علیه السلام بسیار با گذشت
✅ مهم / من ضامن ایرانم! ▫️ در حدود سال‌های ۱۳۲۰ که اوج به‌هم‌ریختگی کشور و تسلط کمونیست‌ها بر شمال ایران بود، به بیماری سختی دچار شدم. معالجات اثری نبخشید و به‌ناچار به‌قصد استشفاء، با کاروانی عازم مشهد شدم. در بین راه حالتی برایم پیش آمد که همراهان گمان کردند مشکل قلبی پیدا کرده‌ام. بنابراین اتوبوس را متوقف کرده، مشغول درمان من شدند. اما در واقع، من در آن حالت خود را در صحرای عرفات می‌دیدم. مشاهده می‌کردم که نور آن صحرا به‌سمت آسمان درحال‌انتشار است و مردم حیران و مشعوف مشغول تماشای نور آن صحرا هستند. سؤال کردم، چه خبر است؟ گفتند: رسول خدا (ص) به صحرای عرفات آمده‌اند! ناگهان چهارده خیمهٔ متصل‌به‌هم را مقابل خود دیدم که بزرگ‌ترین و اولین آن‌ها متعلق به رسول گرامی اسلام بود. به حضورشان شرفیاب شدم. سلام کردم. به گرمی پاسخ فرمودند. همین که تصمیم گرفتم حاجات خود را بیان کنم، فرمودند: چون زائر فرزندم «رضا» هستی، به نزد ایشان برو و حاجت بخواه. عازم خیمهٔ حضرت رضا (ع) شدم و پس از سلام و ادب، سه حاجت خود را مطرح کردم: ۱. مولای من! شفای خود را از این بیماری می‌خواهم - خداوند مقدر فرموده است تا آخر عمر چنین باشی ۲. بدهی قابل‌توجهی دارم که مستحضر می‌باشید - به‌زودی ادا می‌کنیم ۳. نگران فتنهٔ کمونیست‌هایی مانند... برای ایران هستم -✅ من ضامن ایرانم. ایرانیان تا وقتی با ما هستند، به زیارت ما می‌آیند و در مجالس عزای ما شرکت می‌کنند، در امانند. 👆👆👆 راوی: مرحوم آیت الله میرزامهدی آشتیانی 🍏 منبع : کتاب «عنایات امام رضا(ع) به روایت عالمان» صفحات ۵۴ و ۵۵ به روشنگرانه بپیوندید 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•
روشنگرانه
✅ مهم / من ضامن ایرانم! ▫️ در حدود سال‌های ۱۳۲۰ که اوج به‌هم‌ریختگی کشور و تسلط کمونیست‌ها بر شمال
‍ 🍃حسابی گرفتار شده بود. قرض پشت قرض، بدهی روی بدهی، رفت خانه امام زمانش. سفره دلش را باز کرد. 🌿امام درددل‌هایش را شنید. آرامش کرد. دلداری‌اش داد. چهارصد دینار طلا هم به او بخشید. 🍀گفت: به خدا قسم پول نمی‌خواستم! فقط می‌خواستم دعایم کنید. 💚امام صادق علیه‌السلام فرمود: دعایت هم می‌کنم؛ اما نگذار مردم همه چیزت را بدانند. پیش چشمشان سبک می‌شوی! 📚برگرفته از الكافي، ج‏۴ ص ۲۱. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ ✋ آدما وقتی گرفتار غم میشن، نیاز دارن با یه شخصی صحبت کنن تا یکم سبک بشن. درددل کردن خیلی آدم رو آروم میکنه. اما مهمه که با کی درددل کنیم خیلی وقتا آدم از درددل با بعضیا پشیمون میشه کسی که میخوای باهاش دردردل کنی مثلا باید صبور باشه، رازدار باشه، درکت کنه وگرنه ... 🌸شاید اگه خوب حساب کتاب کنیم به این نتیجه برسیم که بهترین سنگ صبور آدم، خدا و نماینده خدا امام زمانه✨️ به روشنگرانه بپیوندید 👇 •┈┈••✾🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈• 🆔 @roshangarane_313 •┈┈••✾•🕊🇮🇷🕊•✾••┈┈•