eitaa logo
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
48 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
195 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی و پنجم🌱 « تنها میان داعش» یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل سیدالشهدا (ع) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین مقاومت و ذلت یکی رو انتخاب کنیم!« و پیش از آنکه کلامش به آخربرسد فریاد »هیهات من الذله« در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشته ای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. شیخ مصطفی هم گریه اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :»ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سالحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.« و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :»من تفنگ شکاری دارم، میارم!« و جوانی صدا بلند کرد :»من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.« مردم با هر وسیله ای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :»تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره بندی کنیم تا بتونیم در شرایط محاصره دووم بیاریم.« صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :»خبر دارم امشب عروسیات عزا شده!
قسمت سی و ششم🌱 « تنها میان داعش» قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!« شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام امام حسن (ع) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، تهدید ترسناکی بود و تا لحظه ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پله های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست شان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند. از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود
📸 | ... 🍃🌹🍃 🌺 امام فرمود شاه می رود هیچ کس باور نکرد؛ اما رفت، نه فقط شاه رفت، آمریکا رفت، غرب رفت، استعمار و استکبار رفت، هیچ کس باور نمی کرد اما شد... | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت سی و هفتم 🌱 « تنها میان داعش» دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چاره ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود. زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند. زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که ناله های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریده ام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای جهنمی اش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :»گمشو کنار«
قسمت سی و هشتم🌱 « تنها میان داعش» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!« و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :»بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!« صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده ام. لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پله های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا برده اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربلا شده است. بدن بی سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیل کشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۱۹ قرآن کریم ( آیات ۶۵ تا ۷۰ سوره مبارکه مائده)  🍃🌹🍃 🌺 پیامبر (ص) می‌فرمایند: «اِنَّ هذَا القُرآنَ مَأدُبَةُ اللهِ فَتَعَلَّموا مَأدُبَتَهُ مَا استَطَعتُم» این قرآن میهمانی ویژه خداوند است پس تا آنجا که توان دارید از این ضیافت بهره ببرید. (مجمع البیان ۱/۱۶) 🎙 استاد: مرحوم منشاوی | 🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت سی و نهم 🌱 « تنها میان داعش» همین که یقه ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :»چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!« پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :»گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشت زده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنه های آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم
قسمت چهلم🌱 « تنها میان داعش» در تاریکی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه ای در گوشم شکست. با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :»یه لیوان آب براش میاری؟« و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :»سلام!« جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۲۰ قرآن کریم ( آیات ۷۱ تا ۷۶ سوره مبارکه مائده)  🍃🌹🍃 🌺 پیامبر (ص) می‌فرمایند: «اِنَّ هذَا القُرآنَ مَأدَبَةُ اللهِ فَتَعَلَّموا مَأدَبَتَهُ مَا استَطَعتُم» این قرآن ادبستان خداوند است پس تا آنجا که می توانید از این ادبستان بیاموزید. ( مجمع البیان ۱/۱۶) 🎙 استاد: مرحوم منشاوی | 🆔 eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷 🎥 | سلام یوزها به قطر‼️ 🌺 تیم ملی فوتبال کشورمان با کسب پیروزی مقابل عراق توانست جواز حضور در جام جهانی ۲۰۲۲ قطر را کسب کند. | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
| چطور به آنتن صداوسیما رسیدند؟! 🔻 سیستم‌های فنی و پخش صداوسیما کاملا ایزوله است و پروتکل‌های امنیتی قابل قبولی دارد و امکان دسترسی از طریق اینترنت ندارد. 🔸 پیگیری‌ها نشان می‌دهد که منافقین توانسته‌اند از طریق سامانه پخش برنامه‌های بازرگانی و بخش‌های ضبطی رادیویی برای لحظاتی روی آنتن‌ صداوسیما خودنمایی کنند. 🔹 هیچ‌کدام از برنامه‌های زنده صداوسیما مختل نشده و خرابکاری‌ها محدود به برنامه‌های ضبطی و بازرگانی بوده است. 🔸 هنوز اطلاعات دقیقی از ابعاد مختلف این خرابکاری منتشر نشده و مسئولین صداوسیما درحال بررسی پرونده هستند اما به نظر می‌رسد خرابکاری محتمل‌ترین گزینه بوده است. 🔹 برخی‌رسانه‌ها از قول مسئولان فنی صداوسيما نوشتند احتمالا سرور، مورد حمله هکری قرار گرفته است. 🔺گروهک منافقین سالهاست فعالیت‌هایش به دیوارنویسی‌های شبانه محدود شده و از این طریق خودنمایی می‌کند. عصر امروز نیز برای لحظاتی تصویر سرکرده خود را از برخی شبکه‌های رادیویی و تلویزیونی صداوسیما پخش کردند. | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت چهل و یکم🌱 « تنها میان داعش» سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :»پس درست حس کردم!« منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :»از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.« دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :»حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :»دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!« اشکی که تا زیر چانه ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه ای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :»حیدر کِی میای؟« آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :»اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.« و من میترسیدم تا آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت. در انتظار آغاز عملیات ۳0 روز گذشت و خبری جز خمپاره های داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را به وضوح میشنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزش های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن محاصره و دیدار دوباره اش دلخوش بودم. تا اولین افطار ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
قسمت چهل و دوم🌱 « تنها میان داعش» تأسیسات آب آمرلی در سلیمان بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیره بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریه های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟ زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای 00 درجه تابستان، زینب از ضعف روزه داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم. یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم
قسمت چهل و سوم🌱 « تنها میان داعش» گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زنعمو نیم خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :»نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!« کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده های شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود. زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غر ش انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریه های وحشتزده یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم
قسمت چهل و چهارم🌱 « تنها میان داعش» »حالتون خوبه؟« به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند. پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :»من خوبم، ببین حلیه چطوره!« ضجه های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست. در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه های یوسف هم بیرمق شده و به نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم. زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه حضرت زهرا (س) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من بر نمی گشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۲۱ قرآن کریم ( آیات ۷۷ تا ۸۲ سوره مبارکه مائده)  🍃🌹🍃 🌺 پیامبر (ص) می‌فرمایند: «اَهلُ القُرآنِ اَهلُ اللهِ وَخاصَّتُهُ» اهل قرآن اهل خدا و خاصان بارگاه اویند. (مجمع البیان ۱/۱۵) 🎙 استاد: مرحوم منشاوی | 🆔 eitaa.com/meyarpb