eitaa logo
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
48 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
195 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
افت اصلی انقلاب اسلامی چیست؟.m4a
9.51M
🍃🌹🍃 📢آفت اصلی انقلاب اسلامی چیست⁉️ 🎙کارشناس: محمدحسین دادخواه ایتا و روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۳.mp3
9.05M
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ❇️علت سفر رئیس محترم جمهور به روسیه چه بود؟ آیا جمهوری اسلامی از شعار نه شرقی و نه غربی عدول کرده است؟ آیا استقلال کشور در خطر است؟ علت شبهه افکنی برخی نیروهای غربگرای داخلی چیست؟ 🎙دکتر جوانی پاسخ میدهند👆 ☘☘🌹☘☘ فجر وپاسخ
🌹*چرا رهبری جلوی فسادها را نمی گیرد و یا چرا فلان مسئول مهم دولتی را عزل نمی کند؟*🌹 👇👇👇👇👇 ✨تا وقتی فهم تمام یا اکثریت مردم، همراه رهبری دینی جامعه نشود، رهبر جامعه برای حفظ اصل نظام و گاه برای حفظ اصل اسلام، تصمیم حکومتی و بزن بَهادُری نمی گیرد. مگر امیر المومنین علیه السلام نمی توانست کسانی که به خانه ی او حمله کردند با قدرت شمشیر، کنار بزند؟ اگر قرار باشد بنی صدری که ۹۰درصد مردم به او رای داده اند توسط رهبر جامعه، بدون فهم مردم و بدون اینکه مردم متوجه خیانت های او شده باشند عزل شود یقیناً پایه های دینی با این کار، متزلزل می شود و جامعه دچار فتنه می شود. مانند فتنه ۸۸ که عده ای با مکر دشمن داخلی و خارجی، به خیابان ها ریختند و ماه ها برای کشور هزینه تراشیدند. ✨علاوه بر این تا وقتی غالب مردم، خودشان به این نقطه نرسند که فلان مسئول خائن است عزل او عامل تشنج، جنگ روانی، اختلافات قبیله ای، دو قطبی سازی کاذب و حتی فتنه و آشوب می شود.لذا رهبر جامعه بر خود لازم می داند تا به رای مردم احترام بگذارد. بنابراین خود مردم باید بستر فعّالیّت و تحقّق اهداف امام معصوم را فراهم کنند، یعنی باید مردم، حرف امام را تبعیّت کنند تا حکومت دینی با تمام ابعادش و به طور کامل محقّق شود، یعنی مقبولیت امام معصوم و حکومت دینی به دست مردم است و به طور ساده تر مردم باید بصیرت داشته باشند.
361.9K
━━━━💠🌸💠━━━━ 🇮🇷 🇮🇷 👈🏻👈🏻 دستاوردهایی که برای انقلاب اسلامی می‌فرمایید قبول... ولی ما داریم سفره‌مون رو می‌بینیم که هر روز کوچکتر میشه و جوانهامون که بیکار موندن و توان مالی برای ازدواج ندارند... انقلاب برای نان شب ما و جوان‌های ما قراره چکار کنه؟؟ ✅ پاسخ را در صوت بالا 🎧 🎙 آقای دکتر حسینی، کارشناس مسائل سیاسی ━━━━💠🌸💠━━━━
🍃🌹🍃 💢نشست تصویری مجازی 💯با حضور حجت‌الاسلام و المسلمین راجی ( مدیر اندیشکده راهبردی سعداء) 🍀موضوع : جهاد تبیین و رسالت جامعه انقلابی در گام دوم انقلاب🇮🇷 🍃🌹زمان : شنبه ۱۶ بهمن ماه . ساعت : ۲۰/۴۵ ⭕️لینک ورود به وبینار : https://rubika.ir/roshana_ir
قسمت شصت و یکم🌱 «تنها میان داعش» ضعف روزه داری، حجم خونی که از دست میدادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی ام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند. پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه ای در حمله خمپاره ای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله های حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :»سِر نمیکنی؟« و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :»نمیبینی وضعیت رو؟ ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سر ی داریم نه بیهوشی!« و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :»آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!«
قسمت شصت و دوم🌱 «تنها میان داعش» یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :»دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا قاسم سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!« و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :»میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!« پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :»همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میکنه!« از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد ناله های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بی واهمه گریه کنم. به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم. میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله اش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
قسمت شصت و سوم🌱 «تنها میان داعش» عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :»گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!« و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تکه ای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بی اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لبهایش را به هم فشار میداد تا ناله اش بلند نشود، پاهای به هم بسته اش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی ام به جای اشک، خون فواره زد. این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میکردم تا معجزه ای کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه ها با اهل خانه چه میکند، بی پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره های داعش شهر را به هم ریخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت جانسوز امام علی نقی(علیه السلام) تسلیت باد🖤
قسمت شصت و چهارم🌱 «تنها میان داعش» از قداره کشی های عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این خمپاره ها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیده ام و نمی دانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم. زن عمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشت زده پرسید :»برق چرا رفته؟« عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :»موتور برق رو زدن«
قسمت شصت و پنجم🌱 «تنها میان داعش» شاید داعشیها خمپاره باران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علی اصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بی رحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد. ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند. گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
قسمت شصت و ششم🌱 «تنها میان داعش» همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم. اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غر ش خمپاره ها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که اذان صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کرده اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه هایشان خزیدند. با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. پشت پنجره های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی آبی مرده بودند، نگاه میکردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سر انگشتانش میچکید. دستش را با چفیه ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 📝 | آیا تحریم‌ها برداشته شد؟! 🍃🌹🍃 🔻 خبر بازگشت چند معافیت تحریمی در حوزه فنی هسته‌ای مانند نیروگاه بوشهر، راکتور اراک و رآکتور تحقیقاتی ایران از سوی وزارت خارجه در حالی خبرساز شد که چند نکته تحلیلی را باید مد نظر داشت: 1⃣ بلافاصله بعد از این خبر ند پرایس سخنگوی وزارت خارجه آمریکا گفت که «تا زمانی که تهران به تعهدات خود در قالب برجام بازنگردد، معافیت تحریمی به ایران ارائه نکرده و نخواهیم کرد.» این عبارت یعنی تقریباً هیچ. 2⃣ نکته دوم اینکه این تحریم ها یکی از ۱۵۰۰ تحریم آمریکا علیه ایران است و ماهیتش اصلاً اقتصادی نیست لذا اگر آمریکایی ها چنین اقدامی هم بکنند به غیر از شوک هیجانی مقطعی هیچ تأثیری بر بازار نخواهد گذاشت. 🔹 اما هدف آمریکایی‌ها از نشر چنین خبری و شرطی کردن بلافاصله آن توسط خانم پرایس چیست؟🤔 🔸 آمریکایی‌ها در حال استفاده از ابزار دیپلماسی عمومی هستند یعنی کاری می کنند که مطالبه عمومی در جامع ایران نسبت به توافق و مذاکره با آمریکا افزایش یابد. 🔹 سیاست دوم آمریکایی‌ها شرطی کردن اقتصاد و فضای جامعه به مذاکرات هسته‌ای است که به توافق یا عدم توافق واکنش مثبت یا منفی نشان دهد. 🔺 هدف سوم را باید آغاز فاز مقصر نمایی از سوی آمریکایی‌ها دانست. آنها از امروز در فضای رسانه‌ای خود خواهند گفت که ما حسن نیت داشتیم ولی ایران قدم پیش نگذاشت. ✍ یعقوب ربیعی | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۲۹ قرآن کریم ( آیات ۹ تا ۱۸ سوره مبارکه انعام)  🍃🌹🍃 🌺 پیامبر (ص) می‌فرمایند: «اَلقُرآنُ غِنًی لاغِنی دونَهُ وَ لا فَقرَ بَعدَهُ» قرآن، توانمندی است که هیچ توانی جایگزین آن نمی‌شود و پس از آن هیچ فقری باقی نمی‌ماند. (تفسیرابی الفتوح ۱/۱۰) 🎙 استاد: پرهیزگار | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت شصت و هفتم 🌱 «تنها میان داعش» دلش نمی خواست کسی او را را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید:»همه سالمید؟« پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که دلواپس حالش صدایم لرزید :»پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه.« از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :»خوبم خواهرجون!« شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :»یوسف بهتره؟« در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :»حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.« سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :»دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!« اشکی که تا روی گونه ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :»میخوای بیدارش کنم؟« سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :»اوضام خیلی خرابه!« و از چشمان شکسته ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده ام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :»انشاءالله محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!
قسمت شصت و هشتم🌱 «تنها میان داعش» خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :»نرجس دعا کن برامون اسلحه بیارن!« نفس بلندی کشید تا سینه اش سبک شود و صدای گرفته اش را به سختی شنیدم :»دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه ها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه هایی که آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.« سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :»انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط سیدعلی خامنه ای و حاج قاسم پشت ما هستن!« اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :»سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!« صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :»تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!«
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت شصت و نهم🌱 «تنها میان داعش» دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با آرامشی شیرین سوال کرد :»بلدی باهاش کار کنی؟« من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :»نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...« و از فکر نزدیک شدن داعش به ناموسش صورت رنگ پریده اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :»هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.« با دست هایی که از تصور تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده اش به پای چشمان وحشتزده ام افتاد :»انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...« دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله های ایوان پایین رفت. او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :»دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟
قسمت هفتادم🌱 «تنها میان داعش» عباس بی معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. میدانستم از شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :»پس یوسف چی؟« هشدار من نه تنها پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به ام جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :»یه شیشه آب میاری؟« بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :»برو خواهرجون!« نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. ام جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بی تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :»یه ساعت استراحت کن بعد برو!« انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی اش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۳۰ قرآن کریم ( آیات ۱۹ تا ۲۷ سوره مبارکه انعام)  🍃🌹🍃 🌺 پیامبر (ص) خطاب به امام علی (ع) می‌فرمایند: «یاعَلی ! سَیِّدُ الکَلامِ القُرآنُ» ای علی! برترین سخن، قرآن است. (تفسیرابی الفتوح ۲/۳۱۹) 🎙 استاد: پرهیزگار | | 🆔 eitaa.com/meyarpb