۱۸ بهمن ۱۴۰۰
قسمت هفتادو دوم🌱
«تنها میان داعش»
او میگفت و من تازه می فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما
نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک
نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که
دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش
غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت
ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد،
عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت
از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم
نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان
حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف
از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت
قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این
نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم
عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان
گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی
نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در میدویدم،
سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی
رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او
بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :»حاجی
خونه اس؟« گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش
مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بی پرده
پرسیدم :»چی شده؟« از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۳۱ قرآن کریم ( آیات ۲۸ تا ۳۵ سوره مبارکه انعام)
🍃🌹🍃
🌺 امام رضا (ع) میفرمایند: «لا تَطلُبُوا الهُدی فی غَیرِالقُرآنِ فَتَضِلّوا» هدایت را جز از قرآن مجویید که گمراه خواهید شد. (امالی صدوق /۴۳۸)
🎙 استاد: پرهیزگار
#روشنگری | #ثامن | #ایران_قوی
🆔 eitaa.com/meyarpb
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
قسمت هفتادو سوم🌱
«تنها میان داعش»
»بچه ها عباس رو بردن
درمانگاه...« گاهی تنها خوش خیالی میتواند نفس رفته را
برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :»دیدم دستش
زخمی شده!« و کار عباس از یک زخم گذشته بود که
نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :»الان
که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.« از گریه یوسف
همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه
چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم
رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم
ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر
طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی
رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم
را دیدم. تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه
دیوار روی زمین خوابانده بودند. به قدری آرام بود که خیال
کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش
نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در
همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد
و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده
بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم
همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که
پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، علقمه
عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده
بود و دیگر این جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست
از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
قسمت هفتاد و چهارم🌱
«تنها میان داعش»
سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به قدری
خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت
چکیدن نداشت که آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد. دلم
میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به
تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ
خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب
التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین
چشمهای به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما
نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و
همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر
دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم
کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :»عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو
داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!« دیگر دلش از این دنیا
جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن صبوری ام
را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :»عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش
کردن، الان نمیدونم زنده اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه
دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن اما انقدر
خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من
دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!« دیگر باران اشک به
یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم
بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان
بسته و چهره مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
حیایم اجازه نمیداد نغمه ناله هایم را نامحرم بشنود که سرم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بی صدا ضجه میزدم.
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
قسمت هفتادو پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
بدنش هنوز گرم بود و همین گرما
باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم
دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند
کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی
سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین
پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای
برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ
زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم
همانجا زمین خورد. پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد
به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری
پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه
شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده
و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی
میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر
چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. یک
نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو
که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر
پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا
داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی
را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه
به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد. میدانستم
عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با
چه دلی میشد به خانه برگردم؟
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
۱۹ بهمن ۱۴۰۰