eitaa logo
جهاد تبیین و روشنگری
148 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
47 فایل
به مناسبت آغاز امامت امام زمان در راستای زمینه سازی ظهور ، این کانال ایجاد شده
مشاهده در ایتا
دانلود
خب حسن دارابی نیستم 😂 حسن دارابی بابامه من حسین بن حسنم بقول شاعر، من حسینی شده دست امام حسنم😍 حالا من اصلا حسین دارابی نباشم، چه اهمیتی داره. اصلا مگه حسین دارابی خیلی شخصیت مهمیه؟ اصلا من بدل حسین دارابیم. میرحسینم😂. مهم نیست اصلا. حرفم ببین چیه. الانم فقط از نظام دفاع نمیکنم. من همیشه درکنار دفاع نقد هم میکردم ولی الان که وسط جنگ رسانه‌ای طرف مقابل نظام داره دروغ میگه، ماهم وظیفه داریم دفاع کنیم. هروقت این بساط تموم شد، مطالبه و نقد هم میکنیم. نظام شاید بی نقص نباشه، ولی الان طرف مقابل نظام ناقص مطلقه، باطل مطلقه. عکسمم اصلا عکس کسی دیگه باشه مهم نیست. محتوارو بخون. اصلا من دخملم💝😝 @hosein_darabi
جزوات و لوازم‌التحریری که از دانشجویان معترض اصفهانی کشف و ضبط شد. با این تصویر خیلی راحت‌تر میشه نخبه‌های اوین رو تصور کرد ☺️ @hosein_darabi
❌توجه………..توجه❌ 👈 در مرحله پس تولید و تدوینه و تلاش زیادی داشتیم تا برای امروز آماده بشه اما با کمال تأسف آماده نشد. 🙏 از همه شما همراهان عزیز عذرخواهی می کنیم و ان شاءالله فردا لینک ثبت نام تقدیمتون میشه. ✅ تربیت بنیادی - نگاهی متفاوت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 به بپیوندید جهت عضویت دائم در کانال روی گزینه کلیک کنید👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/104529971C9c728b6f0e
و اینگونه دخترم با حجاب شد 2.mp3
9.53M
۶ 🔴و اینگونه دخترم با حجاب شد ۲... تجربه های یک مادر🌹 بفرستید برای هر کسی که دختر داره. 🙏 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 به بپیوندید جهت عضویت دائم در کانال روی گزینه کلیک کنید👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/104529971C9c728b6f0e
🔻ادامه ی رمان رویای نیمه شب‌🔺️ ‌ هردو خشکمان زد. پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت: «به به ! چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف می آورید؟ چرا از همان اول، خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالت مان دادید. بی ادبی نشده باشد؟ خواهش میکنم درباره رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!» - این قدر شرمندۂ مان نکنید. - باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم خواب می بینم که همسر ابوراجح به مغازه ما آمده اند! ممنونم که ما را قابل دانسته اید. لابد آن خانم رشید و باوقار، ریحانه خانم هستند. درست حدس زدم؟ مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت: «بله .» ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت. باورم نمی شد آن قدر بزرگ شده باشد. علیک السلام دخترم! عجب قدی کشیده ای! خدا حفظت کند! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم، سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید: «مرد کوتوله شعبده بازی گفته اگر سکه ای بدهیم، شتری را توی شیشه میکند.» پدربزرگ خندید. نگاه شرم آگین من و ریحانه لحظه ای به هم گره خورد. - این هم هاشم است . می بینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند! گاهی خیال میکنم پدرش اینجا نشسته و کاغذ، سیاه میکند. با آن خدابیامرز مو نمی زند. اگر یک ساعت نبینمش، دلتنگ می شوم! ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز می شود! او دلش می خواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند، ولى من نگذاشتم. دلم می خواست پیش خودم، کنار خودم باشد. این طوری خیالم راحت است . به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت «واقعاً که بچه ها زودتر از بوته کدو بزرگ می شوند. خدا برای شما نگه ش دارد و سایه شما را از سر او و ما کوتاه نکند!» پدربزرگ با دستمال ابریشمی، اشکش را پاک کرد . - بله، راست گفتید. همان طور که سایه ها در غروب قد میکشند، این بچه ها هم زود بزرگ می شوند. بعد ازدواج میکنند و دنبال زندگی شان می روند. انگار ساعتی پیش بود که آن حلوا فروش دوره گرد، دست هاشم را گرفته بود و به دنبال خودش میکشید و می آورد. ریحانه همراهشان میدوید و گریه میکرد. مردک آمد و گفت: «این پسربچه به اندازه یک درهم از من حلوا گرفته و با خواهرش خورده . حالا که پولم را می خواهم، میگوید برو از ابونعیم بگیر.» خیال می کرد هاشم و ریحانه از این بچه های بی سروپا هستند که در عمرشان حلوا نخورده اند. مادر ریحانه آهسته خندید و گفت: « امان از دست این بچه ها! پس بی خود نبود که ریحانه ، هر روز صبح، پایش را توی یک کفش میکرد که می خواهم بروم با هاشم بازی کنم.» من هم بی صدا خندیدم. این بار مواظب بودم به ریحانه نگاه نکنم تا مبادا باز نگاهمان به هم بیفتد. - میدانید به آن مردک حلوا فروش چه گفتم؟ گفتم: «همه ظرف حلوایت را چند می فروشی؟» گفت: «اگر همه را بخرید، پنج درهم .» پولش را دادم و گفتم: «برو این حلوا را بين بچه های دست فروش قسمت کن و دعاگوی این مشتری های کوچولو باش!»
ریحانه ساخته شده. شما آن دو دینار را بدهید و بروید. من خودم می دانم و ابوراجح. بالأخره من و او، پس از سی سال دوستی، رده حساب هایی با هم داریم. پدربزرگ با زبانی که داشت، هرطور بود آنها را راضی کرد گوشواره را بردارند و ببرند. وقتی ریحانه دو دینار را روی پارچه گلدوزی شده گذاشت، مادرش گفت: «این دست مزد گلیم هایی است که دخترم بافته . حلال و پاک است .» پدربزرگ سکه ها را برداشت و بوسید. آنها را در دست من گذاشت. - این سکه های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست مزدی برای کارش گرفته باشد. باز هم شبحی از چهره ريحانه را در نوردیدم. همان ريحانه گذشته بود، اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم می فشرد. آن چیز مرموز باعث می شد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهم تر همان حالت تب آلود و غمگینی چشم هایش بود؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال، از زیبایی اش که با حجب و حیا درآمیخته بود، تعجب کردم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخرریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یک باره گند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار، آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم. پدربزرگ آهی کشید و گفت: «کار خدا را ببين! چه کسی باور می کند این دختر زیبا و برازنده، فرزند ابوراجح حمامی باشد؟!»
پدربزرگ از ته دل خندید - باید بودید و قیافه اش را می دیدید. همین طور چهارشاخ مانده بود. بعد هم تعظيکنان راهش را کشید و رفت. برایم جالب بود که پدربزرگ، همه چیز را به آن روشنی به یادداشت . - این پسر خیلی بازیگوش بود. حالا هم خیلی یک دندگی می کند. مراعات مین پیرمرد را نمی کند. مثل دخترها خجالتی است. دلش می خواهد یا توی زیرزمین با کوره و بوته ور برود و یا آن بالا بنشیند و گوشواره و النگو بسازد. به زور دستش را گرفتم و آوردمش کنار خودم. ببینید هنوز هم این کاغذها را | سیاه می کند. هر روز با این طرح ها مخم را می خورد. ابوراجح خیلی نصیحتش میکند، اما کو گوش شنوا؟؟ احساس کرد زیاد حرف زده است. - ببخشید! آدم، پیر که می شود، به زبانش استراحت نمی دهد. آن قدر از دیدن شما خوش حال شدم که نمی دانم دارم چه می گویم. خدایا تو را سپاس! مادر ریحانه به گوشواره ای اشاره کرد. - آمده ایم گوشواره ای برای ریحانه بگیریم. البته او با قناعت آشناست و برای زینت آلات له له نمی زند، اما ما هم وظیفه ای داریم. آن جفت گوشواره ارزان را بیرون آوردم و روی مخملی صورتی که حاشیه ای گل دوزی شده داشت، گذاشتم. حال خودم را نمی فهمیدم گیج شده بودم. باور نمی کردم که پس از سال ها باز ريحانه را می بینم انگار عزیزترین کسم از سفری دور و طولانی برگشته بود. می خواستم رفتاری پسندیده و متين داشته باشم، اما نمی توانستم. نگاهم این طرف و آن طرف می پرید. می ترسیدم ریحانه و پدربزرگ متوجه رفتارم شده باشند. مادر ریحانه گوشواره ها را برداشت تا به دخترش نشان دهد. خاطره های کودکی به ذهنم هجوم آورده بود. روزگاری با ریحانه هم بازی بودم و حالا پسندیده نبود که حتی نگاهش کنم. دیگران کودکان دیروز نبودیم. گذشت زمان با آنچه در چنته داشت، بين ما دیواری نامریی کشیده بود. پدربزرگ با اخمی دل پذیر، دستش را دراز کرد. مادر ریحانه گوشواره ها را کف دست او گذاشت. - نه خانم، این اصلا در شأن ريحانه عزیز ما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر می داند، باید گوشواره ای از بهشت به گوش کند. ما متأسفانه چنین گوشواره ای نداریم، ولی بگذارید ببینم کدام یک از گوشواره هایی که داریم، برای دخترم برازنده است. پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای وو ريحانه انتخاب کرده بود؛ هرچند بعید می دیدم که مادرش زیر بار قیمت آن برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم. - طراحی و ساخت این گوشواره ، کار هاشم است. حرف ندارد! مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد. - واقعا قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم پدربزرگ به جای اولش برگشت. - اجازه بفرمایید! من می خواهم نظر ریحانه خانم را بدانم. تو چه می گویی دخترم؟ خیلی ساکتی. کنجکاوانه به ریحانه نگاه کردم تا ببینم چه می گوید. شبحی از صورتش را در نور دیدم، همان ریحانه روزگار گذشته بود. از وقتی آمده بود به جعبه آیینه کنارش نگاه می کرد. انگار جواهرات مغازه برایش جذابیت نداشتند، دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد. - شما مثل همیشه مهربانید، اما فکر میکنم این دو سکه به اندازه كافي گویا باشند. آهنگ صدایش آشنا، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت: «چه نکته سنج و حاضرجواب !» مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جست وجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گرانبها را توی جعبه کوچکی که آسترو جلدش مخمل قرمز بود، گذاشت. جعبه را به طرف مادر ريحانه راند. - از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است. در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. چهار زن وارد مغازه شدند. پدربزرگ، آنها را به دو فروشنده دیگر حواله داد. مادر ریحانه جعبه را به طرف پدربزرگم برگرداند. ا - میدانم که قیمتش خیلی بیشتر از اینهاست. نمی توانیم این ها را ببریم. پدربزرگ ابروها را در هم فرو برد. جعبه را به جای اولش برگرداند. ا - به خدا قسم، باید ببریدش! این گوشواره از روز اول برای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبلیغ کنیم.mp3
1.02M
دورۀ محسن عباسی ولدی هستم. ممنون می‌شم اگه وقت بذارید و این دو دقیقه رو گوش کنید. 🔸 لینک مشاهده وبینار "قصه من و خدا" برای آشنایی با دوره: 🌐 https://www.ktft.ir/ghf 🔸 لینک ثبت نام در دوره: 🌐 https://tarbiatkadeh.ir 🔸 برای دیدن نظرات و اطلاع رسانی‌ها در کانال تربیتکده عضو شوید🔻 @tarbiatkadeh
🔰 کلیله و دمنه اثر نصرالله منشی ✅ کتابی که بارها از دوران مدرسه اسمش را شنیده ایم اما به نظرم بسیار کم هستند افرادی که رفتند سراغ این کتاب و مطالعه نمودند 👈 این کتاب پر است از امثال و حکم و مطالب حکمت آموز و داستان های عبرت انگیز ، چیزی شبیه به گلستان سعدی اسم این کتاب هم از اسم دو شغال که در این کتاب هستند گرفته شده است . 👌 اگر هنوز فکر می کنید این کتاب مهم نیست، یک بار دیگر به عکس این کتاب در تصویر بالا دقت کنید ، تصحیح و تحقیق برخی نسخه های کتاب ، توسط علامه حسن زاده آملی صورت گرفته است !!!! به نظر شما ایشان عمر مبارک خودشان را صرف تصحیح نسخه کتابهای بی ارزش می کنند؟؟؟ 👈 انشالله عزیزان یکبار هم شده این کتاب را بخوانند. @ma_va_o
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 همه چیز درباره پشتِ‌پرده یک اغتشاش برنامه‌ریزی شده ☑ برای پیوستن به کانال روی لینک بزنید👇 🔰 eitaa.com/joinchat/1246953475Cf749f8ac9b حتماعضوشید👆