هدایت شده از محمد عبدالهی
🔺عیبی ندارد یک مثلا #سلبریتی بیاید و در تلویزیون انتقاداتی را مطرح کند؛
🔺به شرطی که انتقاد کند نه اینکه پژواک صدای بی بی سی و منوتو باشد.
🔺به شرطی که آن سلبریتی از کسانی نباشد که با #تَکرار جزء عاملین وضع موجود باشد؛
🔺به شرطی که یک نفر که توانایی یا جایگاه پاسخ گویی به نقدهایش را دارد در آن برنامه حاضر باشد؛
🔺به شرطی که مدیران صداوسیما پیش از این از پخش زنده ی برنامه های انتقادی کارشناسی مثل #جهان_آرا و #ثریا جلوگیری نکرده باشند؛
🔺به شرطی که آن سلبریتی وسط صحبت هایش سوتی ندهد که حرف هایش دیکته شده هستند...
#محمد_عبدالهی
☑️ @abdollahy_moh
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت دردناک #پزشکان و #پرستاران و کادر درمان
خسته شدند عزیزان.. #در_خانه_بمانید..
به خودتان رحم نمیکنید، به این عزیزان رحم کنید. #انسان اند..
#کرونا #سفر #قرنطینه #خانه #بیمارستان #وزارت_بهداشت #انسانیت
👉 @roshangarii 🚩
هدایت شده از محمد عبدالهی
🔺مدیران فشل و ناکارآمد #لیبرال و قرارگاه های مختل از ابتدا با واژه #آتش_باختیار مشکل داشتند و سعی کردند تحریف و بدنامش کنند. وگرنه واضح است آتش به اختیار بودن در چارچوب #قوانین و #مصلحت کشور تعریف می شود نه سرخودی و کارشکنی؛ تا ضعف های مدیریتی آقایان حرکت انقلاب در مسیر پیشرفت و توسعه را کند نکند.
🔺رذالت می خواهد درحالی که جوانان #جهادگر شبانه روز درحال فداکاری در مبارزه با #کرونا هستند، یک عده کج فهم را آتش باختیار بنامی!
#محمد_عبدالهی
☑️ @abdollahy_moh
هدایت شده از محمد عبدالهی
قحطی مواد غذایی، دستمال توالت و... در اروپا و #آمریکا، در کشورهای جهان اول! که هیچگاه #تحریم نبوده اند و همیشه تحریم کرده اند و حالا با #کرونا عاجز شده اند، یعنی آقای اصلاحات! اگر منتظرید «کلید» حل مشکلات کشور را از اروپا و آمریکا برایتان بفرستند، یا توهم است یا جهل استراتژیک!
#محمد_عبدالهی
https://twitter.com/AbdollahyM
☑️ @abdollahy_moh
🔶 وضع #فروشگاه ها در #ایران 40 سال تحت #تحریم و کشورهای تحریم کننده! 😂😜
#کرونا آبروی #ابرقدرت ها رو برده😉
#سفیر_انگلیس شاخ درآورده😎😂 خدا کنه طوریش نشه حالا😜
#انگلستان #آمریکا #آلمان #ایران #فرانسه #اسپانیا #انگلیس #سفیر_شاشو #دستمال_توالت #قحطی #سلبریتی #بازیگران #صداوسیما #فرمول_یک #جهان_سوم #جهان_اول #سوپرمارکت #US #UK #England #Germany #France #Sanction #CORONA
👉 @roshangarii 🚩
🔴 این سوال خیلی ذهنمو درگیر کرده.. کسی از اون 80 تا #دانشجو که از #ووهان #چین اومدن، خبر داره؟🤔
ووهان منطقه توریستی چین مامن آقازاده های میلیاردر..
#ایغور مامن مسلمانهای فقیر چین که بخاطر فسق و فجور به ووهان نمیرن!
سر نخ کجاست؟!
#قم #کرونا #طلاب #جامعه_المصطفی #مسلمانان #طلبه #منوتو #بی_بی_سی #روحانی #اصلاحات #ظریف #وزارتخارجه #سرطان_اصلاحات #اخبار_کرونا
👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #امیرحسین_رستمی به عدم آگاهی خود اعتراف و عذرخواهی کرد.
👈 "بلافاصله از #وزارت_بهداشت با من تماس گرفتن و به سوالاتم پاسخ دادند، مثلا من نمیدانستم تو بقیه کشورها هم #قرنطینه نمیکنن! و پروازهاشون به #چین هنوز برقراره..."
آیا مراجع ذیصلاح نباید با این #سلبریتی دون پایه برخورد #قضائی کنند، البته اگر به فکر #آرامش مردم هستند.
چرا باید هر کسی از راه میرسه خودش را صاحبنظر در امور #پزشکی و بهداشتی و سیاسی بدونه و زحمات متخصصین و زحمتکشان را زیر سوال ببره؟!
#کرونا #صداوسیما #فرمول_یک #علی_عسکری #بازیگر #بازیگران #سلبریتی_مالیات_بده #رئیسی #قوه_قضائیه
👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 #امیرمحمد_زند شبکه #منوتو را شست گذاشت کنار!
یه عده رو اجیر کردن به اسم #گزارشگر_مردمی از مشکلات #ایران بمب میسازن! باهوش باشید👌
چرا #انگلیس رو نشون نمیدن، اونقدر کثیفن تو کوچه هاشون پر از #کارتن_خواب و #مدفوع ریخته.. چرا اینا رو به شما نشون نمیدن؟!
#کرونا #صداوسیما #فرمول_یک #بازیگر #بازیگران #سلبریتی #هنرمندان #عنوتو #بی_بی_سی #سالومه #اتاق_خبر #ایران_اینترنشنال #ایرانی #آریایی #مسلمان
👉 @roshangarii 🚩
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
🔶 در منزل #قرنطینه هستید ؟
چند روز ؟
حوصله تان سر رفته ؟
تحملتان تمام شده؟
خیلی خسته شدید؟
🔻لطفا این متن را با دقت بخوانید ببینید یک عده برای شرف و عزت و ناموس ودین ما چه کشیده اند .......
آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به #ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!... همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بود که رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... #اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود😊
حسین می گفت: بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم، این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم...
کتاب خاطرات دردناک، ناصر کاوه
*ازکتاب خاطرات۶۴۱۰ روز اسارت سرلشکر خلبان حسین لشکری*
👉 @roshangarii 🚩
🔷 #آزادی ۱۰ هزار #زندانی و نیمی از «محکومان امنیتی» برای همیشه
این علاوه بر 85 هزار زندانی است که بخاطر #کرونا به مرخصی فرستاده شدند
دمت گرم آقای #رئیسی.. دل هزاران خانواده را شاد کردی👋👋👌
#عفو #دیوارکشی #روحانی #قوه_قضائیه #زندان #زندانیان_امنیتی #زندانیان_سیاسی #حقوق_بشر #رهبر #نوروز #عفو_زندانیان #خبر_خوش #شادی #خبر #شاد
👉 @roshangarii 🚩
هدایت شده از محمد عبدالهی
آیا تنها با هشتگ #در_خانه_بمانیم می توان شهرها را #خلوت کرد؟
وقت آن است که با سیاست های تنبیهی مثل #جریمه به این مهم دست یابیم. با این ترافیک جاده ها چرخه شیوع #کرونا به این راحتی قطع نخواهد شد.
#محمد_عبدالهی
https://twitter.com/AbdollahyM
☑️ @abdollahy_moh
🔴 یه لحظه فرض کنید این عکس #ایران بود..
#بی_بی_سی چه میکرد؟🧐 #منوتو و #رضاپهلوی اسکول، فرمان آشوب خیابانی میداد؟ 😱😄 #سلبریتی هامون چقدر ندای بدبختی و #خودتحقیری سر میدادن؟ 😒
اما خب چون تو #انگلیس هست، خیلی عادیه! برای #دستمال_توالت و #سوپرمارکت پلیس بذارن! #وحشی ها به هم نپرن!😏🥳
#بازیگران #صدای_آمریکا #یورونیوز #پلیس #دویچه_وله #لندن #کرونا #قحطی #مدیریت #ایرانی #آریایی #جمهوری_اسلامی #رامبدجوان #پوریاپورسرخ #مهنازافشار #طنز
👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 اینجا #اسپانیا... توی آی سی یو بجای لباس مخصوص از کیسه زباله استفاده میکنن! 😳😐
فقط یه لحظه فرض کنید #ایران بود.. #سلبریتی های خودتحقیر چه میکردن؟ #منوتو دیگه فاز #بدبخت نمایی ایرانیها رو میرسوند به مافوق صوت😜 #بی_بی_سی 24 ساعته #احساس_فلاکت بهمون تزریق میکرد!
اما خب چون اسپانیاس! مشکلی نداره! و ایشالا گربه اس!😐
#کرونا #اروپا #بازیگران #جهان_اول؟! #مدیریت ؟! #هنرمندان #طنز #پزشکان #رامبد_جوان #امیرمهدی_ژوله #پایتخت #مهنازافشار #عنوتو #صدای_آمریکا #Spain #Europ #جهان_سوم
👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 ترانه عشق.. بهانه عشق.. تو میراث جاودانه عشق..
زدیده نهان.. امیر جهان.. به دور تو گردم امام زمان
یا صاحب الزمان امسال بهار با #جمعه آغاز میشود.. روزی که در آن امید آمدن تو را داریم
💚ای شیعیان به یُمن این #نوروز زیبا نذر کنیم امسال انتظار ظهور را به همه مردم جهان بشناسانیم.. تا همه جهان تشنه #ظهور نشوند، تا همه یکجا تضرع نکنند برای نابودی ظالمان و ظلم و فساد.. آن منجی نخواهد آمد.. پس بپاخیزیم💚
#عیدتان_مبارک
👉 @roshangarii 🌹
هدایت شده از باستان نامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻
یاران ایرانی امام موسی کاظم (ع)
جالب است... ببینید!
#نوروز #شهادت_امام_موسی_کاظم #باب_الحوائج #کاظمین #شهادت #شیعه #محبت #اهل_بیت #ایران #تاریخ_ایران #حرم #ضریح
@ir_bastan
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
🌺🍃 چشم در راه کسی هستم
کوله بارش بر دوش
آفتابش در دست
#خنده بر لب ، #گل به دامن ، پیروز
کوله بارش سرشار از #عشق ، #امید
آفتابش #نوروز
باسلامش ، #شادی
در کلامش ، #لبخند
از نفس هایش گُل می بارد
با قدم هایش گُل می کارد
قصه ساده ست ، معما مشمار
چشم در راه بهارم آری
چشم در راهِ #بهار 😊
🍀🍃🌸 #عید #نوروز عید #رستاخیز #طبیعت و #زندگی بر شما مبارک 🍀🍃🌸
#ظهور #امام_زمان
👉 @roshangarii 🌺💫
🔶 نام سال و #طالع_بینی_چینی خرافات است یا واقعیت؟
چقدر به اینکه امسال سال موش و خروس و بز است، اهمیت بدیم؟👆
✅ اولا خود نامگذاری سالها به نام #حیوان سنت ما #ایرانی ها و #مسلمان ها نیست، سنت #چینی ها و #مغول هاست..
✅ ثانیا هرگز نماد هیچ حیوانی را نباید با #قرآن در یک سفره قرار دهید ⛔️
لطفا دست بدست بچرخانید بلکه به #صداوسیما هم برسد و با تبلیغ #خرافات و #طالع_بینی ملت را بیش از این گمراه نکند..
#سال_نو #فرهنگ #نام_سال #کهانت #آینده #سرنوشت #ماه_تولد #سال_تولد #حیوان_پرستی #خرافه #توهم #فال #فال_بینی #پیشگویی #التماس_تفکر #جادو #جن #بودیسم #نوروز #عید_نوروز
👉 @roshangarii 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩دلا امشب سفر دارم چه سودایی به سر دارم
حکایت های پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم
آخرین شب جمعه سال است و داغ سخت ترین شب جمعه تاریخ بر قلب ماست... #سین_هشتم امسال ما شهید #سلیمانی است
به امید اتمام انتقام خون پاک تو ای #سردار_دلها 💔 در این سال جدید..
👉 @roshangarii 🚩