#سلام_مولای_مهربانم 💗
كاش مهدي به جهان چهره هويدا ميكرد
گره از مشكل پيچيده ي ما وا ميكرد
كاش مي آمد و با آمدنش از سر مهر
قبر مخفي شده ي فاطمه پيدا ميكرد
مولای من ، مهدی جان
هر چند از دیدار سیمای بهشتی ات محرومم اما دلخوشم به این سلام های هر روز .
دلخوشم به شمیم یادت که در کوچه باغ دلم می پیچد و قلبم را مشکباران می کند .
دلخوشم به ذکر دعای فرج ، به ترنم دلنشین آل یس ...
من به تو دلخوشم و به هر چیزی که مرا به یاد تو بیاندازد .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ☘️
بچه که بودیم میگفتند یه روز میآیی.
بعدها که بزرگ تر شدیم، توی صف صبحگاه مدرسه هر روز دعای فرج خواندیم و دعا کردیم که بیایی.
صبحای جمعه رفتیم دعای ندبه،
هر نیمهی شعبان کوی و برزن را چراغانی کردیم،
شربت و شیرینی دادیم،
مردم را به یاد شما انداختیم،
اسم بچههایمان را گذاشتیم مهدی تا نام شما زنده بماند،
حتی جشنهای عروسیمان را طوری برنامهریزی کردیم که در روز نیمهی شعبان باشد.
و خیلی کارهای دیگر کردیم تا شما بیایی
اما
یک کار را نکردیم
به کارهای دیگر خودمان نگاه نکردیم،
و فقط دعا و نیمهی شعبان و ندبههایمان جلوی چشممان بود
و به خودمان نگفتیم؛ نکند اعمال ما دلیل این غیبت عجیب و غریب باشد؟
نکند من و دوستانم دلیل این غیبت طولانی هستیم؟
نکند این که رفتیم سراغ پول و ماشین و خانه و ..... و از یاد فقرا غفلت کردیم باعث این بیچارگیها شده؟
نکند یتیمی در حاشیهی زندگیمان دلش شکسته و نفهمیدیم یا نیازمندی و.....؟
با خودم که فکر میکنم، میبینم اگر نبود همان دعاها و ندبهها و نیمهی شعبان و چراغانی و شربت و شیرینیها،
حالا معلوم نبود با این همه بیتوجهی و غفلت، وضعمان چه جوری بود؟
خدایا ما را ببخش،
خدایا اگر ما بیتوجه بودهایم و معصیت کار،
اما
امام زمان علیه السلام که تقصیری ندارد،
پس به خاطر امام زمان علیه السلام بقیهی غیبتش را ببخش.
کتاب نخل های بی سر,نوشته قاسمعلی فراست
قسمت 85
هنوز،در گوشة وانت،با شهر و دوستهايش خلوت كرده كه وانت كنار خيابان حافظ مي ايستد.پياده كه مي شود در باز مي شود و حياط پارك هتل،ناصر را به خود مي پذيرد.ناصر به عكس دفعه پيش،اين بار تند قدم برمي دارد وبراي رسيدن به پدر و ماد ر شتاب دارد.اول در اتاق و بعد مادر به طـرف ناصر آغوش باز ميكند:
ـ واي ناصر؛الهي مادر به قربونت!
مادر ناصرش را ميان چارچوب در به بغل مي كشد.لبهاي ناصر به سر مادر مي رسدوموهاي او را پياپي ميبوسد.ناصر او را به داخل
ميكشاند و ميگويد:
ـهيس!بابا اينا بيدار ميشن!
چراغ كه روشن مي شود،چشم ناصر به طرف خواهرش مي رود که آرام خوابيده است.لبهايش را بر صورت خواهر مي گذارد و آرام او را ميبوسد.چندي نگاهش ميكند و ميگويد:
ـ خاموش كن ننه؛بذار بخوابه.
ناصر دوربين را از كمر باز ميكند و ميپرسد:
ـ با...با... بابا حالش خوبه؟
مادر حالا متوجه لكنت زبان ناصر مي شود.با ناباوري او را مي پايد.نگران ميگويد:
ـ آره ننه؛آره خوبه!
و دوباره در خود فرو ميرود و ماتم زبان ناصر را ميگيرد.
مادردنبال راهي مي گردد تا از سلامت ناصرش مطمئن شود .
ـ ميگم پس بلندشو لباسهاتو درآر؛بذار برات لباس راحت بيارم.
ـ نه ننه؛مي...مي...مي...ميخوام بخوابم؛خسته م.به طرف رختخواب مادر ميرود و همانجا دراز ميكشد.
مادر به طرف ناصر برميگردد و ميگويد:
ـ پس بيا تو بغل خودم بخواب.ديري نمي گذرد كه صداي نفس هاي كشدار ناصر بلند مي شود،اما مادرهنوز بيدار است و سر و صورت او را نوازش و تماشا مي كند و به آهنگ نفسهاي بلندش گوش ميسپرد.
شادی روح امام وشهدا صلوات🌷
khalaj_11.mp3
2.59M
#اشک_مهدوی
#مناجات_امام_زمان
🎤خلج
🌹یاصاحب الزمان دستم رو بگیر🤲😭
#جملات_منتظرانه
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو، فاصله هاست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج