eitaa logo
روزنه
6.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
256 فایل
دریچه ای به تاریخ، سیاست و اندیشه دینی معاصر ارتباط با ادمین @M_shahidani
مشاهده در ایتا
دانلود
خداحافظ مطهره! روایتی از پايان یک دوستی کودکانه، یادی از دخترک معصوم استاد فرج‌نژاد بعضی روزها هوا خیلی گرمه... مخصوصاً تو قم از طرفی ماه رمضون تو روز بیرون رفتن صفایی نداره... بریم بیرون که چی کنیم؟ پس ساعات سپری شد تا اینکه آوای خوش اذان مغرب رو شنیدیم و بعد از خوردن افطار و کمی استراحت، پاشدیم و شروع به جمع کردن وسایل برای رفتن به یه جای سرسبز... پارکی که حدودا با خونمون ده دقیقه فاصله داشت... با حاج خانوم سوار موتور شدیم و مثل همیشه فاطمه رقیه جلو نشست و بسم الله گفتیم و حرکت کردیم. به پارک رسیدیم و یه جایی نزدیک به محل بازی بچه ها بساط رو پهن کردیم وحاج خانوم مشغول کارها شد و من و فاطمه رقیه رفتیم سراغ سرسره ها... اونجا بود که برای اولین بار دیدمش... یه دختر شیرین و خونگرم با روسری گل گلی، حدودا ۳-۴ ساله نگاهش رو دوخته بود به دخترم فاطمه رقیه... بهش گفت با من دوست میشی؟ من که خیلی ازش خوشم اومده بود واسطه شدم تا اینا با هم دوست بشن و اسمش رو پرسیدم گفت: "مطهره" آن‌قدر زود با هم جور شدن که انگار سالهاست همدیگه رو می شناسن... همش تو پارک همو صدا می کردن و مشغول سرسره بازی... حاج خانوم اومد و ما رو صدا می کرد برای اینکه چیزی بخوریم... من ماجرای این دوتا رو براش تعریف کردم و اون هم از مادر مطهره درخواست کرد تا لحظاتی مطهره میهمان سفره ما باشه... و مطهره این فرشته کوچولوی خدا با فاطمه رقیه ما مشغول خوردن و گفتن و خندیدن شدن و بعد از لحظاتی با انرژی مضاعف دوباره رفتند سراغ سرسره بازی... اما دیگه دیر وقته باید بریم خونه! شما با هم به سختی خداحافظی کردید و تو دست مادر و برادرت رو گرفتی و سمت خونتون که خیلی نزدیک هم بود راه افتادی و من و فاطمه و مادرش هم سوار موتور شدیم و خوشحال از آشنایی با تو... فاطمه رقیه هی داد میزد: من هم از عمد از یه مسیری رفتم که از جلوی مجتمع شما رد شیم و دوباره تو رو ببینیم... همینطور هم شد، ما تو رو دوباره دیدیم و من به فاطمه گفتم: ببین بابا! ! دخترم خیلی خوشحال شد و دوباره با تمام اشتیاق صدات کرد: ، تو هم صداش کردی و با داداشت برای ما دست تکون دادی... این اولین و آخرین دیدار ما بود... امشب وقتی تو مسجد مقدس جمکران به صفحه گوشیم نگاه کردم برق از سرم پرید تو بودی کنار پدر و مادر و برادرت... زیر تصویر نوشته بود: شوکه شدم... ؟؟؟ نه باورم نمیشه... آخی! می دونی فاطمه رقیه ام چقدر دوستت داشت؟؟ از بعد دیدن تو، همش می گفت: بریم پارکه مطهره... حتی اسم عروسکش رو گذاشته بود مطهره... حالا به نظرت من باید بهش چی بگم؟؟؟ اصلا بگم بهش تو کجایی؟؟ مطهره!!! صدام رو میشنوی؟ کجایی؟... خداحافظ مطهره... @rozaneebefarda