🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_دوم
#هوالعشق
#از_نفس_افتاده
جا نمازم را پهن کردم، قطرات آب را که از پیشانیم میچکید گرفتم،روسری سبز ابی که علی برایم خریده بود به سر کردم، چادر سفیدم را بر سرم انداختم ، برای اولین بار زود تر از علی برای نماز صبح بیدار شدم، بیقرار بودم، بی قرار...
کنار تخت نشستم، نگاهش کردم، آرام و معصوم خوابیده بود، ارام دستانم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
- علی جان، بیدارشو نمازه!
آرام غلطی زد اما بیدار نشد؛ باز هم حرفم را تکرار کردم، صورتش را رو به من برگرداند و لبخند کوچکی زد، لجم گرفت که بیدار است و بلند نمی شود،گفتم:😬
_عه علی پاشو دیگه الان نماز قضا میشه هااا اونموقع من گناهشو گردن نمیگیرم ! چشمانش را آرام و با لبخند باز کرد، ارام گفت:
_آخه صدات لالایی بانو. دوست دارم صداتو بیشتر بشنوم؛😇😍
سرم را پایین انداختم و لبخند زدم، لبخندی تلخ از جنس نبودن هایش،گفتم: _پاشو جانمازتو میندازم.
جانمازش را از روی قفسه برداشتم و روی زمین پهن کردم، خودم هم پشت سرش جانمازم پهن شده بود،امد و سریع قامت بست، دستان قویش را بالا برد، تمام دنیا را پشت گوشش گذاشت و با الله اکبر وارد دنیایی دیگر شد، آرام آرام ذکر هارا تکرار میکردم یا بهتر است بگویم میکردیم، خدا کنارهم بودنمان را نظاره میکرد، آه خدای من نکند علی مرا... نماز تمام شد، برگشت سمت من و گفت:
- خانم بفرمایید جلو.😊
جانمازم را جلو کشیدم، فقط نگاهم میکرد، مثل روز ازدواجمان، انگار میخواست درون چشمانش حل شوم، دستانم را در دستش گرفت و روبه رویم نشست، چشمانش را ارام روی هم گذاشت و گفت
_دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست بانو جان، شما همیشه تاج سر من هستی و میمونی، فقط نمیخوام و نمیتونم غمگین ببینمت.😊
دستانم را فشاری اهسته داد و سرش را پایین انداخت، قطره ای اشک از چشمانش چکید، تمام توانم را گرفت، دستانشم را محکم گرفتم و گفتم:
_تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟ببین عشق دیوانه ی من !چه کردی؟؟؟
نفسی عمیق کشیدم، دستانم را را ارام از دستانش کشیدم و تسبیح را بر دست گرفتم، دستانش را ارام روی چشمانم گذاشتم و گفتم:
- چشمامو به روی همه چی میبندم تا تو دوباره برگردی و از پشت چشمامو بگیری، منم با خنده بگم: علی توییییی. دستانش ،دستانم را گرفت و بوسه زد، کنارم سجده کرد ، سجده ای طولانی، سجده ای پر از خواهش، دستانم را که بالا بردم، قلبم را تا اوج اسمان کشیدم و تمنای بودنش را کردم،تمنای نفس کشیدنش را...صبح باید میرفت، به خانواده ام که گفتم در مرز انفجار بودند، مادرم که از آخر گفت:😠
_هر بلایی دوست داشتی سرزندگیت اوردی اینم روش .
پدرم هم مثل همیشه سکوت کرد و گفت نمی آید.
پدر و مادر علی هم به سختی رضایت دادند، بیشتر مادر ناراضی بود بخاطر من، میگفت :
_تو زن علی ، اگر زن نداشت سریع میگفتم اره اما اون تو رو دلبسته کرده و میخواد بره،😣😕
همیشه طرف دار من بود، مسخره اینجا بود که من همه شان را راضی کردم که برود، درحالی که...
با صدای الارم گوشی بیدار شدم، سریع دست به کار شدم و صبحانه حاضر کردم، نمیدانم توانش را چگونه داشتم؛ چای دم کردم و منتظر بیدار شدن علی بودم، همه چیز بوی رفتن میداد، بوی تنهایی، بوی علی...
برای تو... برای چشمهایت... برای من...
برای دردهایم... برای ما...
برای این همه تنهایی...
ای کاش خدا کاری کند....!
احمد شاملو
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
#درد_دارد_که_خودت_باعث_رفتن_بشوی
#خدا_به_همراهت_یوسفم
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_سوم
#هوالعشق
صبحانه را آماده کرده ام، باید قوی باشی و سرحال....
صدای شیرآب از دستشویی💦 می آید ، بیدار شده ای.لبخندی به صورتم می آورم، 😊لبخندی با زور و فشار،😣 آنقدر که عضلات صورتم خودداری میکنند از به لب آوردنش،احساس میکنم الان است که صورتم از هم بپاشد، سخت است میفهمی؟نبودنت سخت است، من آنقدر قوی نیستم که بگویم برو و پشت سرت اب هم بریزم نه! من نمیتوانم در چشم هایت نگاه کنم و اشک نریزم نه! من آنطور نیستم، مگر معجزه ای شود تا بتوانم آنقدر محکم و قوی باشم، من کنار تو آرزوها داشتم، رویاهایی که کوچکترین حقم از این دنیای بزرگ است، مگر حق من چه قدر سنگین بود که دنیا این چنین از زیر بارش شانه خالی کرد؟
با احساس سنگینی روی شانه ام از فکر بیرون می ایم، چقدر خوشحالی فرهاد من... شیرینت دارد اب میشود تو ...
- سلام، صبحت ببخیر! 😊
-سلام خانوم خوشگل بنده، حال شما؟😍😊 روبه راهی الحمدالله؟
از خوشحالیت حرصم میگیرد، میخواستم بلند داد بزنم نه! به اندازه تو خوب نیستم!
– خوبم..
ظرف عسل را کنار دستت میگذارم، نان را هم جلو میکشم و به سمتت میگیرم، دست میبری و اولین لقمه را میگیری اما به سمت من! حال و حوصله خوردن ندارم، از این حال بدم از خود متنفر میشوم، با دست لقمه را پس میزنم و آنور را نگاه میکنم تا بغضم جاری نشود، سرت را پایین میندزی، به خداوندی خدا نمیخواهم ناراحتت کنم، من عاشق تر بودم که حالا باید اینطور عذاب بکشم، همیشه میگفتند عقل نباشد جان در عذاب است، من هم تنها با قلبم، نه! تک تک سلول های وجودم دوستت دارم! نه ! عاشقت هستم، این را گفته بودم؟ بخاطر تو برمیگردم و لقمه را که دردستت مانده است میگیرم و میخورم، شروع میکنم به خوردن، امروز عضلاتم یاری نمیکنند، فقط منتظر بارید ازچشمانم هستند،با فشار لقمه را پایین میبرم، انگار گلویم زخم شد، توهم شروع میکنی به خوردن، کمی بهتر شده ای، برایت چای میریزم، تک تک حرکاتت را زیر نظر دارم،
فکری به ذهنم میرسد، گوشی ام 📱را از روی اُپن میاورم، سریع دوربیش را حاضر میکنم و روبه روی تو میگیرم، با تعجب سرت را بلند میکنی و میپری:
- فاطمه این چیه؟
- گوشیه اقا گوشی
خنده بر لبانت نقش میبندد :
- نه!!! جان من؟ فکر کردم ادم فضاییه!😟😜
هردو میخندیم، میگویی:
_چرا خب داری چی میکنی؟
-دارم فیلم میگیرم ازت، حرف بزن، نه صبحانه بخور، اوم نه چیزه، بخند، یا، یا .....
بعد از کمی مکث میگویم،
- عاشقتم علی...😍
دوربین📱 را همانطور نگه داشته ام، نگاهم میکنی، هم شور را مبینم هم غم را، هم آب را هم آتش را،صندلیت را عقب میکشی و به هال میروی، فیلم را ذخیره میکنم،سرم را روی میز میگذارم و نفس میکشم، بلند میشوم و به هال می آیم، روی زمین روبه قبله نشسته ای و سجده کرده ای، شانه هایت شدید میلرزد،😭😩 کنارت مینشینم،دستانت که روی زمین است را میگیرم، سردِ سرد است.شانه ات را با فشار بالا می آورم،چشمانت سرخِ سرخ است، رنگت شبیه گچ شده، مگر چه گفتم؟ دستم را به صورتت میکِشم، همانطور خیره نگاهم میکنی، میترسم، چند بار به صورتت میزنم،دادمیزنم:
- علیییییی، تروخدا خوبی؟؟؟ 😨
دستانم را میگیری و روی گوش هایت میگذاری، با چشمانی گرد نگاهت میکنم منتظرم تا حرفی بزنی که میگویی:
_چرا الان فاطمه؟ اینهمه وقت نگفتی! حالا چرا؟ چرا دلمو میلزونی فرمانده؟ بخدا این دل من طاقت نداره...😣
حالت خیلی بد است،دستانم را دور شانه ات حلقه میکنم و در اغوشت میگیرم، هردو زیر گریه 😭😭 میزنیم،کمی که ارام شدی خودت را دور میکنی و سریع می ایستی! به اتاق میروی و بدون حرف لباس رزمت را که برایت اتو کرده ام را از داخل کمند در می آوری، میدانم، میخواهی نَفسَت را کنترل کنی، ببخشید که اذییت کردم مرد من، به دیوار تکیه میدهم در حالتی که پشتم به توست میگویم:
_این بار یا بمان و نرو،یا برو و...، تا کی همیشه سست خداحافظی کنیم، من خسته ام از این همه تکرار ِ یک مسیر
اینک بمان درست خداحافظی کنیم، می خواستم جواب سلام از تو بشنوم، حالا که میل ِتوست ؛ خداحافظی کنیم😣
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده؛ نهال سلطانی
📚رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_چهارم
#هوالعشق
از کلماتم یخ میزنم،میگویم:
_یادته اون بار حافظمو از دست دادم، ممکن بود دیگه همو نبینیم اما دیدی، یادته اونبار بابام گفت نه، ممکن بود مال هم نشیم و شدیم، یاده اونبار تو خیابون بهت تیکه انداختم؟ممکن بود دیگه نبینمت، اما دیدم! اینو چی یادته؟ ممکن بود تو نری، اما داری میری! پس هی اتفاقی اتفاقی نیفتاده! برو، اما بدون، پیش خودت فکرنکنی من نباشم عادت میکنه ها، من هیچوقت بودنتو یادم نمیره و به نبودت عادت نمیکنم حتی...
نفسی عمیق میکشم،
تکیه ام را از دیوار میگیرم و سمت تو برمیگردم،دکمه های پیراهن رزمت را هنوز نبستی، لبخندی میزنم و به سمتت می ایم، یکی یکی دکمه ها را میبندم، نگاهت بر دستانم قفل شده، دکمه اخر را که بستم، انگار نفسم قطع شد، سرم را بالا گرفتم، یقه ات را درست کردم، خودمانیم،نگاهت عجب سنگین است اقا.پیراهنت را در شلوارت می اندازی و اور کتت را میپوشی، شبیه به کاپشن است، به صورتت نگاه میکنم، دستی به ریشت میکشم، چقدر با این ریش، مردانه شده ای البته مرد بودی. لبخندی 😊میزنم،
به سمت کمد میرم و روسری سبزم را در می آورم،روی سرم می اندازم، گره میزنم،چادر عقدم را با وسواس خاصی بیرون میکشم و دستم را مگیری، خودت چادر را روی سرم می اندازی، چشمانمان، اری، نگاهمان، اری خودمان حل میشوم در عشقی که معلوم نیست پایانش کی باشد! وای نه خدا عشق ما پایان ندارد مرد من!کاسه اب را در سینی میگذارم، روی اب گلبرگ های گل نرگس ریخته ام، کنارش قرآن همیشگیمان و عکس عقدمان را،
پایین میرویم، مادر و پدر با بغض و اشک نگاهمان میکند، زینب چشمانش قرمز است، خواهر است دیگر.یکی یکی در اغوشت میگیرند، آغوش مادرت همه مان را به گریه می اندازد، زینب با دلسوزی نگاهم میکند، از حیاط میگذریم، سخت است خیلی سخت.. هم حرف هایشان را زدند، مادرت خیلی سختش است، شاید از من بیشتر، پدر همه را به خانه راهی میکند تا ما راحت باشیم، وقتی به زور مادرت را بردنر سرت را پایین انداختی، نگاهت کردم، نگاهم کردی، گفتی:
-مواظب خودت باش گل زهرام، اگه یه موقع نیومدم... زندگیتو ادامه بده،
نامه ای را از جیبش در اورد و لای قران گذاشت، خواستم بردارم که گفتی
-بعدا.
ادامه دادی:
-همیشه دوستت داشتم و الان بیشتر از هر زمان عاشقتم، خودتم میدونی چقدر برام مهمی فاطمه، ترو به مادر قسمت میدم تو نبود من دل نگرانم نباش.
-قسم نده علی، نمیتونم...
سرم را پایین انداختم،دستانت دوطرف سرم را گرفت و پیشانیم را بوسیدی،😘 گفت:
-حلالم کن .
دیوانه ام کردی، دستت را بردی سمت ساکت، سینی را از لب حوض برداشتم،از زیر قران 3 بار رد شدی، 😣😞😢سه بار وجودم را به خدا و قران سپردم،نگاهم کردی،لبخند زدی و گفتی:😊😍✋
_با اجازه فرمانده!
با بغض گفتم:😢✋
-آزاد...
هر قدم که بر میداشتی قسمتی از قلبم کنده میشد، 💔آب را ریختم و گفتم:
_خدافظ علی.
انتظار داشتم برگردی و برایم دست تکان دهی اما برای هوایی نشدنمان برنگشتی... کاسه اب در دستم بود، سوار ماشین شدی و رفتی...
کاسه از دستم افتاد،کوچه بر سرم آوار شد، نفسم بالا نمی آمد، تازه فهمیدم چه شده، درکوچه دویدم، داد زدم:😫😵😭
_علیییییییییییی.
روی زمین افتادم، سرد بود، خیلی سرد، زینب که صدایم را شنیده بود به کوچه امد و با گریه مرا بلند کرد، داخل خانه رفتم ولی انگار مُردم، در اغوش زینب بیهوش شدم.
آنگونه که تو رفتی!...هیچ آمدنی....
جبرانش نمی کند.
"مریم قهرمانلو"
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_پنجم
#هوالعشق
سی روز و شش ساعت از نبود علی میگذشت،
در عین تنها نبودن،تنها بودم.دلم هوایش را کرده بود،هوای بودنش،😒خندیدنش و ان نگاه های زیبایش.😞
مادر کم کم عادت کرده بود یا اینطور بنظر میرسید؛پدر هم سنگ صبورمان بود اما زینب بی قراری میکرد،هیچکسی بی قرار تر از من نبود!جای جای خانه بوی علی را میداد. همیشه سر نمــ✨ــاز بیش تر هوایش را میکردم، چون با سجاده علی نماز میخواندم و عطر نفس های پاکش مرا دلتنگ تر میکرد.
سعی میکردم با کتاب خواندن📙 و خانه را تمیز کردن و خرید ،خودم را مشغول و بهتر جلوه دهم تا مادر و پدر علی ناراحت من نشوند.
علی چندباری تماس گرفته بود، همیشه آن نامردها را لعنت میکرد و میگفت باید خدارا شکر کنیم که ایران امنیت خوبی دارد👌 و هیچ کشوری جرات دست درازی بر آن را ندارد، 💪دلتنگ بودم خیلی دلتنگ، حالم اصلا خوب نبود، صبح ها با حالت تهوع بیدار میشدم و شب ها با درد میخوابیدم. فشارم سریع می افتاد و به همین دلیل مادر فکر میکرد نبود علی مرا اینگونه کرده، همه میدانستند چقدر دیوانه اش هستم، اما من طوری دیگر فکر میکردم،چون من 7 سال عمومی ام را تمام کرده بودم، حداقلِ دانشم این بود که این علایم از دلتنگی نیست،
به همین دلیل تصمیم گرفتم هم خرید کنم هم به آزمایشگاه بروم،مادر نبود، یادداشتی نوشتم و بیرون رفتم.هوای بهمن ماه خیلی سرد شده بود، زمین ها پربرف🌨 و سُر بودند،با احتیاط قدم برمیداشتم، تابلوی آزمایشگاه را آنور خیابان دیدم،دوست صمیمیم متخصص زنان و زایمان بود، تلفن که کردم گفت امروز وقتش ازاد است،
وارد مطب که شدم لحظه ای حسرت خوردم که چرا من الان در مطبم نیستم! با صدای سلام من به منشی، سمیه بیرون آمد .:
- وایییییی خدا چی میبینم، دوتا چشم رنگی میبینم، صورت برفی میبینم اووو خانوم شما کجا اینجا کجا؟ اقا دزده دنبالتون کرده اومدید اینجا؟؟
به حرف هایش خندیدم و دستانم را باز کردم برای در آغوش کشیدنش، محکم درآغوشش گرفتم، دوستی را که همیشه بعد از خدا قبل از ازدواجم تکیه گاه و محرم رازها و دردل هایم بود، شانه هایش تنها جای امن من در دنیا بود، بغضم شکست و هردو گریه کردیم، انقدر فشارش دادم که جیغش درآمد و وسط گریه گفت:😢😁
-چته بابا منو با بسته مواد غذایی اشتباه گرفتیا پِرِس خانوم.!
از آغوشش بیرون امدم، دست هایم بازوانش را گرفته بود و گفتم:
-دیوونه ای بخدا سمیه،
که با تعجب گفت:
-خب بابا ها انقدر فاز مزدوج بودن نگیر، قبلا یکی بهت میگفت بالا ابروت پیشونیه میزدی تو سرش حالا واس من خانوم شده!😄
- سمیه بریم داخل؟☺️
- اوا ، بریم بریم،
روبه منشی کرد و گفت:
-مریم جون دوتا شیر شکلات🍬🍬🍺🍺 میاری؟ممنون.
داخل رفتیم، چقدر تمیز و شیک بود، لبخندی زدم و گفتم:
-افرین سمیه خانوم چقدر مرتب شدیا خخ بعیده از تو.
- نه بابا خو منم از اقامون یاد گرفتم.
با تعجب و اشتیاق😳😍 نگاهش کردم و گفتم:
-چیییییییییییییییییییییییییییی؟
ترسید و روی مبل به عقب رفت و گفت:
- کوفت ، بی تلبیت، بی ادب، ترسیدم، قلبم ریخت ایش اه. 😌☺️🙈گفتم اقامون دیگه، البته هنوز بلقوه است، نامزدیم.
بلند شدم و به طرفش رفتم، محکم درآغوشش گرفتم و گفتم:
-تبریک میگم دوستم.
با ذوق از دوران نامزدیشان و اخلاق های خوب نامزدش گفت، با اسم و نشانی که داد یادم افتاد چه کسی را میگوید، امیر ارسلان رسولی، خواستگار قدیمی من. چقدر خوب که با سمیه اشنا شد، خیلی بهم می آمدند .سمیه در حال صحبت بود که گفت:
_راستییییییی! برا چی اومدی ؟؟
- خواب بخیر! ببین سمیه من شک دارم ک... باردار باشم! تمام حالتاشو دار.. منشی که مریم نام داشت آمد و لیوان هارا روی میز گذاشت و رفت! مریم گفت -ادامه بده خب....
- اره شک دارم که باردار باشم، لطفا یه بِی بی چک و یه ازمایش کامل ازم بگیر الان.
- خب باشه باشه برو اونجا.
روی تخت خوابیدم و دستگاهی را جلو اورد، بعد از زمانی معاینه گفت:
-خب بلند شو. ببین سوها!😊
- فاطمم.
-باشه، فاطمه، ببین...
- وااای سمیه !جون به لبم کردی بگووو.
- ببین... تو... داری مامان میشیییییییییی. هورا دستتتتتتت.😍💃👏
به سمتم امد و درآغوشم گرفت، دست هایم به کنار افتاده بود و فقط خیره بودم، قطره ای😢 اشک از چشمانم جاری شد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، الان در این لحظه باید علی بود و به من لبخند میزد، باید بود و ذوق میکرد، خدایا الان ... تمام خیال ها در سرم میپیچید که سرم گیج رفت و در آغوش سمیه افتادم....
چشمانم را که باز کردم در همان اتاق بودم، یک سِرم به دستم وصل بود، تمام شده بود، آن را کندم و در آشغال انداختم
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
#زد_به_سرم_نبودنت.....😭😭😭😭😭
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_و_ششم
#هوالعشق
سمیه از در وارد شد و لبخند زد، گفت:
_به به مامان خانوم مارو، ببین چقدر ذوق کردی که غش کردی خخ.😉😄 لبخندی زدو گفتم:
_اره غش کردم از نبود پدرش الان.
سمیه با تعجب و نگرانی گفت: 😨
_ی.. یعنی.. یعنی چی فاطمه؟ علی اقا؟؟ - نترس ، رفته..رفته سوریه.😔
سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت
-آخه الان وقت رفتنه؟ یعنی چی؟ اونا به ما چه؟ اهههه فاطمه این دیگه چی
بود؟😕😑
ناراحت نگاهش کردم که گفت:
-تروخدا منو ببخش میدونی که منظوری ندارم فقط.. فقط نگرانتم عزیز دلم همین. سرم را پایین انداختم و گفتم:
-میدونم بابا ...
ورقه 📃ازمایش را گرفتم و درکیفم گذاشتم ،
باید برمیگشتم، نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم، انگار اتفاقی افتاده، به دنبال گوشی گشتم دیدم نیست، بدتر دلهره گرفتم، جا گذاشته بودم،
سریع از سمیه خداحافظی کردم و بیرون زدم، لرز بدی به اندامم افتاده بود،
خیلی سرد بود خیلی......❄️🌨
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
#پدر_مادر....
#واژه_واژه_نبودت_حس_میشود😭
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_هفتم
#هوالعشق
البوم خاطرات📗 را میبندم،
دوباره همان سردرد های همیشگی 😣به سراغم می آیند،
فردا🇮🇷 پیکر علی👣🇮🇷 من را می آورند، پیکر.. فکر کنم یا غرق خون است یا گلوله به قلبش خورده یا اینکه ترکشی بی رحم نفسش را گرفته... نمیدانم..
الان فقط نبودش را احساس میکنم، سمیه چندین بار تماس گرفته بود، هه فکرش را هم نمیکردم بعد از ازمایش بفهمم فرزندم پدر ندارد.... بغض به گلویم چنگ میزند، 😖😢پدر.. علی کجایی ببینی پدر شدی؟؟ کجایی ببینی فاطمه ات مادر شده؟؟
یادت است میگفتی اگر فرزندمان دختر باشد اسمش را نرگس میگذاری و اگر پسر بود مهدیار میگذاریم! علی؟ من تنها چه کنم با این بچه؟ کجایی مانند همه پدرها برای فرزندت ذوق کنی و جشن بگیری؟ کجایی که مواظبم باشی وسایل سنگین برندارم و نازم را بکشی؟؟ کجایی؟؟ آرزو داشتم باهم به خرید وسایل فرزندمان برویم اما حالا.. علی اصلا من این بچه را بدون تو نمیخواهمممم.
اه لعنت به من... لعنت به دیوانگیم... نفسی عمیق میکشم و اشک از چشمانم جاری میشود،😭 روی زمین به سجده میروم و به غلط کردن میفتم، همیشه میگفتی شاکر باش فاطمه، خدا انسان های شاکرش را ارج میدهد.
خدا غلط کردم، 😭✋خدایا ارامم کن، خدایا مواظب این مادر دیوانه باش، خدایا یعنی لایقش هستم؟؟ نمیفهمم خدایا چرا الان؟چرا من؟چرا؟؟
صدای باز شدن در می آید، زینب را میبینم که با چشم هایی گود افتاده نگاهم میکند، کنارم روی زمین مینشیند و میگوید:
_ فاطمه جان، تروخدا اینطور نکن با خودت، علیم راضی نیست بخدا فاطمه... سرم را پایین می اندازم، دست های زینب دور شانه ام حلقه میشود، سرم را روی شانه اش میگذارم، یاد شانه های برادرش میفتم...
بغضم دوباره 😭و دوباره 😭و دوباره😭 سر باز میکند.. دوباره میشکنم، در آغوش زینب گریه میکنم، زینب اما اینبار گریه نمیکند، مرا آرام میکند،
یک آن حالت تعوع 😥میگیرم، بین بغض و گریه به طرف سرویس بهداشتی🚽 که در اتاق بود میروم ، هنوز نمیدانند من باردارم! زینب کمرم را مالش میدهد ، فکر میکند مسموم شده ام،اب به صورتم میزنم وبه دیوار تکیه میدهم، زینب میگوید:
_چیشد فاطمه خوبی؟؟ چیزی خوردی؟ همانطور نگاهش میکنم، لبخند پر درد ی میزنم و میگویم:
- عمه شدی زینب خانوم، عمه بچه برادرت...
زینب همانطور نگاهم میکند، ناباورانه با درد..😟😣 اما به روی خودش نمی آورد، لبخندی از اجبار برای آرام کردنم میزند ولی دیگر طاق نمیاورد، روی زمین زانو میزند و بغضش میشکند،😭
بیچاره بچه من، که با اعلام وجودش همه زیر گریه میزنند.... لحظه ای دلم برای فرزندم سوخت، ناخودآگاه دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم:
_اشکال نداره ، من هستم باهات، قول میدم تنهات نزارم، من مثل بابات بدقول نیستم...
هنوز نمیتوانستم بگویم مامان جان، هنوز خودم را در غالب مادری احساس نمیکردم، روی زمین نشستم و زینب را در آغوش گرفتم ، سرش را که بلند کرد، دستانش را دوطرف سرم گذاشت و گفت:
_فاطمه جان! مامان شدی! خداروشکر، ببخش دلتنگیای منو، باور کن خیلی خوشحالم، خیلی، فقط نبود داداشه که.. حرفش را قطع میکنم و میگویم:
_زینب! من دیگه از هر ادمی نبود رو بهتر درک میکنم، نگران نباش! فقط، فقط اگر من نبودم مواظب...
نگذاشت حرفم را کامل کنم، انگشتانش را جلوی دهانم گرفت و گفت:
_فاااطمه! تو انقدر ناشکر و ضعیف نبودی! چرا اینطور میکنی؟ خدا هست، ماهستیم پیشت، داداشم هست.. مطمینم، همینجا...😊
لحظه ای وجودم ارام 😌💖گرفت، احساس کردم علی نگاهم میکند، احساس کردم کنار خدا ایستاده و مرا مینگرد!
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه..🌺🍃
قسمت #سی_هشتم
#هوالعشق
نباید شرمنده اش میکردم،
زینب دستش را روی شکمم گذاشت و گفت:😍
_وای خدا ببین عزیز دل عمشو، چقدر اوچولوعه! ناز نازی مامانو اذیت نکنی ها اگه اذیتش کنی خواهر شوهر بازی در میارم گفته باشم!
لبخندی☺️ به لب اوردم، نگاهم کرد و گفت:
- خواهری! باید به مامان و اقاجان بگیم! سریع گفتم:
_وای نه زینب به اقاجان نه من روم نمیشه.
زینب لبخندی زد و گفت:
- باشه خانوم خجالتی من میگم.
وقتی به پدر و مادر گفتیم، اولین کار دستشان را بالا بردند و گفتند:
_الهی شکررررررررررر،الحمدالله اما پدر از حقی حرف زد که اتش گرفتم، گفت:
_ببین فاطمه جان، شما عروس مایی، تاج سر مایی اما حق انتخاب داری، حق ادامه زندگیتو داری، ببن ببین نمیخوام فکر کنی میخوام بِرونمت نه به جان زینبم، اما فقط میخوام یه موقع تو رودربایسی من و حاج خانوم نمونی ک...
دستانم را درهم گره زده بودم که از هجوم بودن با .. حالم دوباره بد شد و به سمت سرویس بهداشتی رفتم، مامان ملیحه نگران دنبالم امد ؛
_اقاجان این چه حرفی بود که زدید؟؟ صدای زینب را شنیدم که دقیقا حرف مرا به پدرش گفت:
_اقا جون چرا اینو گفتید ؟ یعنی شما نمیدونید فاطمه جونش به علی بنده؟ مخصوصا که الان یادگار علیم داره! توروخدا عذابش ندید بزارید راحت باشه. بعدا درباره اینا حرف بزنید، حداقل بزارید بعد تشییع پیکر داداش...
اسم تشییع که امد تمام محتویات معده ام بالا آمد، احساس کردم بدنم سِر شد، دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم اما به محض باز شدن در و دیدن مامان ملیحه پاهایم ضعف کرد و افتادم...
دوباره اتاق، دوباره تنهایی،دوباره سِرُم به دستم دوباره و دوباره... اه لعنت به این تکرار های سیاه..
زینب با سینی پر از غذاوارد اتاق شد وکنار تخت نشست، به رویم لبخندی😊 زد و گفت:
_پاشو مامان خانوم، پاشو اون نی نی ما گشنشه ها ، بابا یکم به فکر اونم باش ..
به تاج تخت تکیه زدم و زینب متکا را برایم تنظیم کرد، گفتم:
_نمیتونم بخورم زینب، بخورم گلوم زخم میشه میدونم..
زینب یک قاشق پُر قیمه پلو جلوی دهانم آورد، یادم افتاد که این غذا .. گفتم:
- زینب این ، این ناهار نبود علیه که به مهمونام دادید، چطور بخورم؟ 😞😢چطور غذایی که برای نبود علیمه بخور..
نگذاشت حرفم تمام شود که گفت:
_بخاطر علی بخور فاطمه، تروخدا، اونم راضی نیست اینطور ضعیف بشی !
اسم علی که امد با لرزه دستم به روی دست زینب قاشق را درون دهانم گذاشتم، به زور جویدمش، برای هر لقمه یک لیوان آب میخوردم که پایین برود،وقتی بشقاب تا نصفه خالی شد مقاومت کردم و کنار کشیدم ، احساس کردم زینب میخواهد چیزی بگوید اما نمیگوید گفتم:
_چیشده زینب چی میخوای بگی؟
از سریع فهمیدن من متعجب😳 شد و گفت:
_چیزه .. ولش کن بعدا میگم..
به سمت در رفت که برگشت و گفت: _فردا علی میاد...
انگار که لیوان سردی به رویم خالی شد، زینب در را بست و من دیگر توان نداشتم، ایستادم و رفتم که وضو بگیرم تا شاید ارام شوم،چادرم را روی سرم انداختم، جا نماز علی را پهن کردم و بعد از نماز خواندن زیارت حضرت فاطمه را آوردم، همیشه ارامم میکرد، جای من و حضرت فاطمه عوض شده بود، اینبار فاطمه در سوگ علیش بی تابی میکرد، آن زمان حضرت علی در نبود فاطمه اش.. کاش من نبودم و علی بود، کاش این روزهارا نمیدیدم کاش...تکه ای از حرف های حضرت علی را به یاد اوردم...:
امام علی(ع) فرمود:
چه زود بود که بین ما جدایی افتد، از این فراق تنها به خدا شکایت میبرم. نفسی علی زفراتها محبوسة
یالیتها خرجت مع الزفرات
لاخیر بعدک فی الحیاة وانما
ابکی مخافة ان تطول حیاتی
جان من با آه و ناله هایش در اندرون من زندانی است. ای کاش جان من هم با ناله ها از بدنم خارج شود. بعد از تو خیری در زندگی نیست و من از ترس اینکه مبادا زندگی ام به طول انجامد گریه😭 می کنم.
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده؛ نهال سلطانی
#یاعلی_یافاطمه❤️
#ناآرامم_خدایا_دستی_بکش_بر_روح_سرکشم😔😭
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سی_نهم
#هوالعشق
امروز 11/11/ 1394است.
دیشب تا صبح دعا و زیارت میخواندم، انگار میخواستم خودم را با مسکن ارام کنم تا برای زمان دیدارمان جان ندهم، واقعا میگویم جان...هم موج بودم برای در آغوش کشیدنت هم سخره برای قبول نکردن واقعیت! واقعیتی که همیشه در فکر و خیالم از آن فرار میکردم... دیشب تا امروز صبح حرف هایی که باید به تو میزدم را تمرین کردم، گلایه ها دارم رفیق نیمه راهم... رفتم و آبی به صورتم زدم، وضو گرفتم، لباس های مشکی ام را پوشیدم،چادری مشکی که از کربلا برایم خریده بودی را بو میکشم، بوی کربلا میدهد، بوی دستان تو که بر سرم انداختی، با وسواس بازش میکنم، جلوی آیینه میروم و به خودم نگاه میکنم، همیشه میگفتی بگو
فتبارک الله احسن الخالقین،
اما عزیزکم الان چطور این را بگویم؟؟ خودت ببین! فاطمه ات به اندازه سی سال و شش ماه از رفتنت پیر شده، شکسته، خمیده شده... زیر چشمانم گود بدی افتاده بود، صورتم لاغر شده بود، دستانم توان نداشت، دیدی چه زود پیرم کردی آقا؟ اما باز میگویم فتبارک الله و احسن الخالقین، دستی به صورتم میکشم و لبخند میزنم، طبق عادت همیشگی... همیشه جلوی آینه که بودم کنارم می ایستادی اما حال،نیستی.... الان ساعت 10 و 45 دقیقه صبح است، قرار دیدارمان ساعت 11 است. میبینی! حتی روز و ماه و ساعت هم برای آمادنت سنگ تمام گذاشته اند،چه آمدنی ...
قدم هایم به سختی بر میداشتم باورت نمیشود توان باز کردن در را نیز نداشتم! کسی در را باز کرد، زینب بود، چشم هایش فقط و فقط برای من میسوخت.. بدون حرف دستم را گرفت، کمکم کرد قدم بردارم،
به سمت هال که آمدم کسی نبود، خوشحال شدم، میخواستم تنها باشم .... زینب هم که خوشحالیم را احساس کرد گفت: 😣😢
فاطمه جان داداشو ..ام .. اول میارن خونه که خوب... بعد میبرن برای تشییع و همراهی مردم تا مزار👣 شهدا...
سرم از این کلمات گیج میرفت، تشییع، شهید، مزارشهدا...
صدای یاحسین مادر بند دلم را پاره کرد، لحظه ای درد در وجودم پیچید ، احساس کردم نفس بچه رفت... نه این نفس خودم است که آمده، قدم از قدم بر نداشتم، همیشه تو پیش قدم بودی اما اینبار فرق دارد، تو نمیایی، تورا می آورند...
بویت را احساس میکنم، قلبم💓 میرود روی هزار، دقیقا مثل زمان خواستگاری... اینبار دیگر چه بله ای از من میخواهی؟؟ بله همسری ات را گرفتی، بله رفتنت را هم؛ پس این دیگر چیست؟؟ نکند بله بردن من با روحت است؟ بخدا اینبار قبل از سه بار تکرار میگویم آری، می آیم، به جان فاطمه میایم، بگو، لب تر کن... تابوتی بزرگ، با پرچم ایران🇮🇷 وارد خانه شد،
مادر خودش را اویزان تابوت کرده بود و به آن چنگ میزد، پدر هم صورتش را در دست گرفته بود و میگریست، زینب تابوت را به طرف زمین می کشید، نگاه های دلسوزانه سربازهارا متوجه میشدم، تابوت را کنار پای من به زمین گذاشتند، من هنوز ایستاده بودم و مات قصه را نگاه میکردم، بدون قطره ای اشک... سرباز ها اتاق را ترک کردند، من 10 دقیقه ای همان طور ایستاده بودم، کم کم اشک مادر و زینب خشک شده و بودو پدر مرا نگاه میکرد،
به رنگ قرمز🇮🇷 پرچم زل زده بودم، چقدر خون... مادرت، مادر در اغوش زینب غش کرد، با کمک پدر به خانه رفتند، زینب اخرین نگاهش را روانه قلبم کرد، یاد چشمان تو افتادم، پدر در را پشت سرش بست،
همگام با بسته شدن در، من هم روی زمین افتادم، دست ناتوان را آرام بالا اوردم، آن را روی صورتت کشیدم، اشک تا پشت پلکم آمد،گوشه ی پرچم را در دستم گرفتم، در دستم فشارش دادم، ارام کنارش زدم، نه! چشمانت بسته بود، چرااااااااا؟ میخواستم ببینم چشمانی که اینطور دیوانه ام کرده، چرا چشمانت را بستیییییی.صورتت از همیشه تمیز تر و سفید تر بود، البته این سفیدی از نبودن جان در تنت بود عزیزم...
به دنبال گلوله ای که تورا نشان کرده بود گشتم، روی صورتت نبود... ای پست فطرت، دقیق روی قلبت بود... دستم را روی قلبت گذاشتم، نه! چرا نمیتپید؟؟دوباره گوش کردم، نهههه ضربان نداشت.. سرد بود، خیلی سرد... لب هایت چرا انقدر خشک است پسر حسین؟؟ 😭توهم مانند جدت تشنه شهید شدی؟؟ برایت آب بیاورم؟؟ اخر که نمیتوانی بخوری.. چشمم به پلاک و حلقه ازدواجمان افتاد، یاحسین شهید... دیدی...
انگشترت را سریع در اوردم و در دستم انداختم، اشکال ندارد عزیزکم خودم جور عشقمان را میکشم، من به جای توهم عاشقی میکنم... پاکتی را کنار سرت میبینم، بالا میاورم و میخوانم:
این نامرو فاطمه بخونه...
و کنارش خاکی و خونی بود، خون تو بود؟؟ دست خطت را بوسیدم، کنار دستم گذاشتم.
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
#قسمت_چهلم
#هوالعشق
دیگر وقتش بود: گفتم:
_سلام علی! خوبی عزیزم؟ معلومه خوبی! کنار خدا بودن و بد بودن؟؟ 😢اصلا اگه بد بودی نمیرفتی.. کاش بد بودی ولی میموندی.. خوب بودنت بیشتر زجرم میده علی... اقای نامرد من؟ نه نامرد نیستی بخدا خیلی مردی...ام اقای.. بدقول.. علی؟ قول دادی بیای! چرا اینطور اومدی؟؟ 😥میخوام غافلگیرت کنمممم. آماده ای؟؟ دیری دیدینگ بفرما!برگه ازمایش را روی سینه اش گذاشتم، نگا کن اقایی ، نگا بابا شدی، ببین! میبینی؟؟😭 واااای بنظرت چی بخریم براش؟؟ اخه نمیدونیم که دختره یا پسر! ام چیکار کنیم پس؟؟ چی؟ اهاااا اره راست میگی ! یاسی میخریم! هم به پسر میاد هم دختر نه؟؟ میگما نمیخوای خانومو بچتو مهمون کنی؟؟ امشب جشن بگیریم نظرت؟ باید یه پرس بیشتر سفارش بدی چون باید بجای نی نی هم بخورممم. خخ .علی؟ چرا چیزی نمیگی؟ هوم؟ نکنه ناراحت شدی که.. نه تو همیشه ارزوت بود بابا بشی.. خب الان رسیدی دیگه ولی خب ... علی؟چرا ذوق نمیکنی؟؟ علییی چرا نفس نمیکشی؟؟😣😭 علی خیلییییییی بدقولی علی! علی چرا منو تنها گذاشتی علی؟؟ اخه من بدون تو چی کنم علی؟؟ اههههه علی تروخدا یه چیزی بگو! علی حرف بزن، نگام کن ببین! ببین فاطمت چقدر پیر شده! نمیبینی که .. میبینی؟؟دیگر بغضم شکست های های گریه میکردم و روی زانوام میزدم، عللیییییییی دلم برات تنگ شده مرد من! اخه نمیبینی چقدر دیر اومدی؟؟ اخه چرا علی؟؟ نمیفهمم؟!! علی ارومم کن چیکار کنم بعد تو علیییییییییییی.. یه چیزی بگو حرف بزن.😫😭 فرماندت دستور میده .. زوددد نفس بکش جان فاطمه نفس بکش علیی...سرم را روی سینه اش گذاشتم و گریه کردم، یخ زدم، چرا انقدر سردی علی؟ علی یه چیزی بگو، یه حرفی بزن ... نمیگی گل نرگسم؟؟ نمیگی عزیز علی؟گوش کن ببین گوش کن بچمون داره صدات میزنه اره بچمون! بابایی پاشو ! بابا شدی علی میفهمی؟ من بدون تو چطور بزرگش کنم؟؟ چطور ببرمش مدرسه؟؟ بگم بابات کجاست؟ بگم پیش خداست مامانی... اگه حسرت بخوره اگه کسی بهش زور بگه علی من تنها نمیتونم، علی تروخدا بیا ، علی... 😭😫😣😭
دیگر نفس برایم نمانده بود فقط اشک میریختم، سرم را بلند کردم، پیشانیش را عمیق بوسیدم و گفتم: 😪😭
خداحافظ علی... دستمو بگیر...
بعد از بردن پیکرش دیگر گریه نکردم، انگار ارام شده بودم، اشک هایم خشک شده بودند، ته کشیده بودند، مراسم تدفین و تشییع را به سختی گذراندم، زینب هم مواظبم بود، پیکر را که به خاک سپردیم، انگار روح من هم با آن خاک شد، تنها جسمم مانده بود،
آن روزها به سختی خوردن شربت تلخ در کودکی برایم گذشت، سخت تر از تمام سختی های دنیا برایم گذشت..اما گذشت... گذشت و من هم گذشتم از حقم... عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
📚رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #چهل_یکم
#هوالعشق
#۵سال_بعد
📢خانم دکتر پایدار به بخش سی سی یو....
_ژاله به خانم مهدوی بگو بیاد سریع.
- باشه
در راهرو بیمارستان🏥 میدویدم تا به بخش سی سی یو برسم، این بیمار کودکی بود به سن #نرگس من، خیلی دلم برایش میتپید. سر راه به اتاق سپیده رفتم
- سپیده بدو لعیا حالش بد شده
- وای باشه برو اومدم..
به اتاق که رسیدم لعیا چشمانش بسته بود و صدای گوش خراش توقف نبض در مغزم میپیچید، نه ... سریع همه را کنار زدم، سی پی آر را شروع کردم، تنفس دستگاه مهم جواب نداد خودم با آن نفس دادم، گریه میکردم😢 و دستم را روی قفسه سینه اش میفشردم، تمنا میکردم زنده بماند، نبضش بر نمیگشت، لحظه ای به یاد دخترم افتادم،
علی را واسطه کردم این دختر بماند اگر میشود... یک، دو، سه شوک... برگشت... حضور علی را احساس کردم که میگوید: 👣😊خسته نباشی خانوم دکتر
و با لبخند دور میشود....،
همیشه بعد از هر عمل که انجام میدهم این صحنه را میبینم... شکر.. همه متعجب این معجزه نگاه میکردند.. واقعا معجزه ای بود از سمت خدا.. الحمدالله... با لبخند😊 به طرف سپیده برگشتم، همدیگر را در آغوش گرفتیم... من از سر شوق گریه میکردم، دست لعیا را بوسیدم و از اتاق بیرون امدم، همیشه احساست میکنم... هستی همینجا... تلفن همراهم زنگ خورد، نرگسم بود
- الو ، مامانی
- جان دلم نرگسم! خوبی عشق مامان؟ غذاتو خوردی؟
- اره مُمانی. عمه جون بهم داد
- عه مگه عمه اومده؟
- اله مامانی اینجاست، اما عمو نهومده، نالاحتم قرار بوت بیات.نیستش
- اشکال نداره مامانی حتما کار داشته،شما برو با عمه بازی کن منم میام. باشه نفسم؟
- باشه خوشچل خانوم😍
- چیییییییی؟؟
- خوشچل خانوم دیه! عمه میگه بابا میتفته خوشچل خانوم منم خو موخوام بگم مته چیه؟☺️
- الهی دورت بگردم عزیز مامان ، بگو .. فقط عمرو اذیت نکنی ها خب؟ خدافظ عزیز دلم😊
- باشه خوشچل. اودابظ
خخ شیطون.. علی... سپیده کنارم امد، با لبخند گفت:
_نرگس بود؟
گوشی را در جیبم گذاشتم و گفتم:
_کی جز نرگس میتونه لبخندو به لبم بیاره سپیده؟☺️
با ملایمت نگاهم کرد و گفت:
_ان شاءالله وقتی بشه عروس خودم بهت میگم ..
– اووو فکر کردی، شرایط داره خخ.😉 داخل اتاقم رفتم، لباس فرمم را در اوردم و چادرم را پوشیدم،قران روی میزم را بوسیدم و صلواتی فرستادم، عادت بعد از اتمام شیفتم بود،از راهرو که رد شدم مادر لعیا را دیدم که داشت به همه شیرینی میداد تا مرا دید به سمتم دوید :
- سلام خانم دکتر، خوبید؟ واقعا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم، شما دخترمو بهم برگردونید ممنونم ازتون واقعا ممنونم😢😍☺️
خانمی جوان با حجابی متوسط که مادر لعیا بود، در این چند وقت فهمیده بودم عقایدی به مذهب و دین ندارد و فقط خدارا در حد اسمش قبول دارد، امسال از ونکوور امده بودند برای عید به ایران که همینجا لعیا قلبش درد شدیدی میگرد و مجبور میشود دوره درمانش را همینجا بگذراند،من هم دکترش شده بودم، اول اجتناب کرد از اینکه خانمی چادری دکتر دخترش باشد اما خداروشکر رضایت داد.
- سلام گیسو جان،😊 من که کاری نکردم عزیزم، این یه معجزه بود از طرف خدا برای تو و دخترت، باید از خدا تشکر کنی برای برگشت دوباره لعیا به تو. وقتی من اومدم نبض نداشت اما به طور ناگهانی نبضش بعد 5 دقیقه برگشت که این یه معجزه تو پزشکی به حساب می آید. الانم تو ریکاوریه و حالش خیلی خوبه، کنارش باش و خداروشکر کن خانوم.☺️
گیسو همانطور نگاهم میکرد اشک در چشمانش حلقه زده بود که گفت:
-خداروشکر.
لبخندی از رضایت زدم و خداحافظی کردم، سوار ماشین شدم و به سمت خانه حرکت کردم،سر راه 4 تا بستنی شکلاتی خریدم🍦🍦🍦🍦 تا با زینب بخوریم، یک ماهی میشود ندیدمش، مشغول زندگی خودش است و جالب تر اینکه دوقولو باردار است؛
بعد گذشت سال علی در دانشگاه تهران برای ادامه دوره ام ثبت نام کردم و ازمون تخصص دادم، علاقه شدیدی به قلب داشتم و ان تیر که به قلب علی خورد قدمم را محکم تر کرد، همان اول یکضرب قلب و عروق قبول شدم و ادامه دادم، بعد 8 ماه نرگسم به دنیا امد،
🌷نرگس سادات نیایش دختر شهید سید علی نیایش... 🌷 دخترم حال بزرگ ترین امید زندگیم شده و پدرش خاطره ای که هروز برایم تکرار میشود،
به خوابم می اید، حسش میکنم کنارم هر لحظه...
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده؛ نهال سلطانی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت آخر #چهل_دوم
#هوالعشق
به خانه که میرسم، در را باز میکنم زینب به سمتم می اید و با لبخند😃 در اغوشش میگیرم ، 👧نرگس با دو به بغلم میپرد و بوسه بارانم میکند. موهایش را نوازش میکنم و نوک بینی اش را میگیرم،
- نرگس خانوم من چطورره؟؟ نیگا بستنی شکلاتی گرفتم بخوریم خانوم کوچولو من😍☺️
-مُمانی من اوچولو نیسم، بزرت شدم دیه. نیگا، عمه میگه من از نی نیش بزرت ترم، دیدی حالا! 😌
امان از دست تووووو روبه مامان ملیحه میکنم و میگویم:
_سلام مامانی گل خودم، چه بو برنگی را انداختیا.
– سلام دختر برو زود لباساتو عوض کن بیا غذا تو بخور سرد نشه.
_چششششششششششششششم ملیحه خاتون. 😉🙈
با زبان درازی برای زینب به طبقه بالا میروم، خانه من و علی هنوز همانطور مانده، دست به وسایلی که تزیین کرده بود نزدم،چادرم را در میاورم،
به عکسمان نگاه میکنم، 5 سال است که ندارمت عزیز دل. هنوز هم عاشقم 😊.... عاشق.
بعد 5 سال زندگی تازه روی روال عادیش افتاده، هنوز شب ها با تصویر علی میخوابم و برای 🌷نرگس سادات🌷 از بابای قهرمانش میگویم، پدری که از همه عشقش کذشت تا دین بماند تا نرگسی که ندید راحت بخوابد،
موقعی که نرگس به دنیا آمد در کنار خودم احساسش کردم، بود اما در میان ما نبود... تمام سعیم را کردم که نرگسمان کمبود نبیند، اما هرچه باشد دلش برای پدرش تنگ میشود،
📝در نامه ات نوشته بودی:
👣 اگر نبودم تو باش، تو زینب گونه زندگی کن، صبور باش، من بدون تو به بهشت هم نمیروم... 👣
💖از اولش هم گفته بودم که سری از من
💖دیدی که من حق داشتم؟! عاشق تری از من
💖دلبستهات بودم من و دلبسته ام بودی
💖اما رهایت کرد عشق دیگری از من
💖آتش شدی، رفتی و گفتی: «عشق سوزان است
💖باقی نماند کاش جز خاکستری از من»
💖رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
💖رفتی و باقیمانده چشمان تری از من
💖فالله خیر حافظا خواندم که برگردی
💖برگشته ای با حال و روز بهتری از من
💖من عاشق لبخندهایت بودم و حالا...
💖با خنده های زخمیات دل می بری از من
💖عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
پایان"
نویسنده؛ نهال سلطانی
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من
#من_کجا_حضرت_زینب😊
#از_من_تا_فاطمه_شدن_راهی_بود_سخت_اما_شرین______🎈
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💔رمان شماره:12 💓
💜نام رمان :دست و پا چلفتی
💚نام نویسنده: سیـــــدمہـــدےبنــےهاشمــے
ژانر: مذهبی عاشقانه
💙تعداد قسمت: ۵۰ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #اول
مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن ...
و چون با مادرهاشون هر روز میرفتن خونه مادر بزرگ از کوچیکی تا الان که 8 سالشون بود باهم بزرگ شدن...
.
خونه مامان بزرگشون یه خونه قدیمی بود با یه حیاط بزرگ و یه حوض فیروزه ای وسط حیاط که دور تا دورش گلدونهای شمعدونی رنگی رنگی چیده شده بود
و وگوشه حیاط هم یه گلخونه ی شیشه ای برای زمستون بود ...
.
یه درخت آلوچه هم گوشه حیاط بود که مجید دزدکی ازش بالا میرفت و آلوچه برا مینا میکند ❤️
و چون خودش دوست نداشت نمیخورد و همه رو میداد به مینا.
مینا هم از سر بچگی هسته ها رو تو حیاط مینداخت و مامان بزرگ فک میکرد کار مجیده..
مجید خیلی مینا رو دوست داشت و از بچگی بهش احساس مسئولیت میکرد...
مثلا وقتی تو کوچه میرفتن نمیزاشت پسرا مینا رو اذیت کنن😡
یا اگه تو بازی ای مینا رو به خاطر دختر بودن راه نمیدادن مجید هم بازی نمیکرد و میرفتن تو حیاط با مینا لی لی بازی میکردن😊
همیشه وقتی مینا خراب کاری میکرد...
مثلا گلدونهای حیاط خونه مامانبزرگ رو میشکست یا توپ رو اشتباهی شوت میکرد تو شیشه ی گلخونه ی گوشه ی حیاط مامانبزرگ و گریش میگرفت مجید سریع اشکای مینا رو پاک میکرد و میگفت تو هیچی نگو☺...
اونوقت خودش جلو میرفت و به همه میگفت که کار اون بوده که شکسته و گاها کلی هم از مامانش کتک میخورد ولی حس خوبی داشت که نزاشته مینا کتک بخوره....😕
در مورد خانواده مجید و مینا بگم که پدر و مادر مینا مذهبی بودن ولی مجید خونوادش آزاد تر بود...
یه روز مادر مینا بهش گفت:
_دخترم تو دیگه داری به سن بلوغ میرسی....خوب نیست دیگه با مجید بازی کنی و بگردی...باید با دخترهای هم سن و سال خودت بگردی...
مینا هم فردا این حرف رو به مجید رسونده بود...
مجید از شدت ناراحتی چشماش سرخ شده بود ولی نمیخواست جلو مینا گریه کنه...😞💔
سرشو انداخت پایین و گفت:
_یعنی دیگه نمیتونیم باهم فوتبال بازی کنیم؟!😒
-نه..مامانم گفته از سال دیگه منو کمتر میاره اینجا...شایدم ماهی یبار...😔
_مگه سال دیگه چی میشه مینا؟!😟
-مامانم گفت به سن تکلیف میرسم 😕
-یعنی چی؟! یعنی تکلیفای مدرست بیشتر میشه؟! خوب میاری اینجا باهم انجام میدیم 😞
-نه...میگفت از سال دیگه مجید بهت نامحرم میشه...😐
-من؟؟؟ 😯
-آره..
-من که از همه بیشتر مراقبتم 😕
-به مراقبی نیست که😕یه چیزاییه که مامانم میدونه...
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #دوم
💓از زبان مجید💓
تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ادامه داشت
و من هرچی به تاریخ تولد مینا نزدیک تر میشدم ناراحتیم بیشتر میشد
اخه نسبت به مینا حس خاصی داشتم😕
دوست داشتم هیچوقت از دستش ندم
.
اونموقع بعد از ظهرها وقتی از دویدن و بازی کردن خسته میشدیم مینشستیم کنار حوض و پاهامون رو تو آب میکردیم و از اینور و اونور برا هم حرف میزدیم...☺
مثل پسرهای دیگه عاشق بزن بزن و و ماشین بازی و این چیزا نبودم و بیشتر دوست داشتم با مینا حرف بزنم و باهم عروسک بازی میکردیم😄
.
یادمه یه بار افتاده بود و دستش زخم شده بود
و من دستش رو بوس کردم تا خوب بشه.
اخه هروقت هرجام زخم میشد مامانم بوس میکرد تا خوب بشه😊
اما نمیدونم چرا خاله ناراحت شد😞😥
چون میدونستم مینا رنگ زرد رو خیلی دوست داره و منم گلهای زرد حیاط رو یواشکی میکندم و میاوردم به مینا میدادم
و اونم میزاشت لای کتابش😊
بماند که مامان بزرگ از دستم ناراحت میشد😕
گذشت و گذشت تا اینکه روز تولد مینا رسید.
من اونروز خیلی ناراحت بودم.
با مامان بیرون رفتیم تا کادو بخرم و به مامان پیشنهاد دادم تا یه لباس زرد برا مینا بخره.
مینا با دیدن لباس خیلی خوشحال شده بود و سریع رفت تو اتاقش و لباس رو پوشید و اومد بیرون😌
تولد تموم شد و مهمونا رفتن😕
مامانم مونده بود تا به خاله تو تمیز کردن خونه کمک کنه...
اروم اروم رفتم تو آشپزخونه
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-خاله؟!😊
اما شیر آب باز بود و خاله متوجه صدام نشد
اینبار بلندتر صدا زدم:
-خالههه؟!😵
-جانم مجید؟!😊
-ممنونم بابت پذیرایی☺️
-خواهش میکنم عزیزم...و خندید و منو بوسید😘
-خاله ؟! یادتونه گفته بودید از 9 سالگی دیگه مینا رو کمتر میارین خونه مامان جون؟😕
-اره عزیزم...چون به سن تکلیف میرسه👌
-یعنی نباید با من حرف بزنه؟!😥
-حرف نزدن که نه ولی کلا دیگه با پسرهای نامحرم باید بازی و شوخی نکنه.
-خاله مگه مینا از شما بزرگتر میشه؟!😕
-یعنی چی؟!😯
-چطور شما الان منو بوسیدین اشکال نداره بعد مینا حرف بزنه اشکال داره😕
-عزیییزم 😀..اخه من خالتم😊محرمتم.بزرگ بشی این چیزا رو میفهمی
-باشه😕راستی خاله؟!
-جانم؟!
-میخواستم بگم مینا رو بازم بیارین خونه عزیز.عوضش من دیگه نمیام😔چون مینا تنها خونه باشه حوصلش سر میره ولی من خودمو تنهایی یه جوری سرگرم میکنم.💔😒
-عزیییزم.باشه قربونت برم 😊
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سوم
بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم...😕
بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم...
همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕
چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خالم کمتر میرفتن خونه مامان جون..
ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود.
اما بعد چند ماه شوهر خالم هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔
اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.
بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم..
وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊😍
کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم...
شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯🙈
از جکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم..
با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام.
اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌
اخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم...
.
فردا صبح دل تو دلم نبود...
ظهر که شد یهو دیدیم درومون رو زدن...
بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊
خاله اینام اومدن تو...
و مینا هم با یه چادر مشکی😳 وارد شد و سلام کرد و...
اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم... خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕
اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞
حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔
یهو انگار تموم ارزوهام خشکید😕
وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانما نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔
مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت.
.
بلند شدم رفتم تو اتاقم...
وقتی تمیزی اتاقم دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد...
با گریه همه لباسام رو از کمد در اوردم و ریختم وسط اتاق ...
حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده.
برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود
برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔
برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم😣😔
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهارم
نمیدونستم باید چیکار کنم😕
اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔
بعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه😞
مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد.😍😒
اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت...
حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم ابنبات بخره و به مینا میدادمشون
یه مدت خیلی تو خودم بودم😔
حوصله هیچ کاری نداشتم😕
چند بار به خونوادم اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم 😞
.
چند سال گذشت...
و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد...
علتشم این بود خالم اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایشون میموند.
از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرزگاهی برا خودم مرور میکردم...
نمیدونستم این چه حسیه...
ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم😔
یه دوست داشتن پاک...
به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه...
امیدوار بودم همینجوری بشه...
امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام...
.
دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم
نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت.
ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم.
اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم..
کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...😍
اینبار بد جواب داد...😥
شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود😕
مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺
اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم😊
.
مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت...
کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد...☺️
💓از زبان مینا:💓
روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم...
نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه😕😟
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #پنجم
💓از زبان مینا💓
روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم...
اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه...😟🙁
خانوادم هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن...🙄
فقط بعد 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بزارم...
با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود😑
بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده...
نباید بلند حرف بزنه...
نباید دیروقت خونه بیاد...
این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم😐
جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم
مثلا؛
به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.😉
راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم...
به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم.
💓از زبان مجید:💓
تصمیمم رو گرفتم
میخواستم شبیه مینا بشم...
چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم😕
نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.😞
ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانوادشم که مذهبین..😍
پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺
👈تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم..
ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه...
میخواستم از ته #عمق_وجودم باشه...
تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود...
و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند...
و قرار بود سال دیگه بعد دیپلم بره حوزه
کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم
یه روز بهش گفتم:
-سلام الیاس😊
-سلام مجید جان..خوبی؟!😍
-ممنونم...تو خوبی؟!یه کاری باهات داشتم😕
-الحمدلله..بفرما...در خدمتم😊
-راستش...چه جوری بگم 😞
-بگو راحت باش☺
-میخواستم بپرسم چجوری میشه مثل تو شد؟!😕
-مثل من 😯یعنی چی؟!
-یعنی همین کارایی که میکنی دیگه...قرآن میخونی...نماز میخونی...مسجد میری 😞
-اها منظورت مذهبی شدنه☺
-اره 😕
-خب کاری نداره که...اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا...
-خب چجوری؟!😟
-باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی
-اخه من که کسی رو نمیشناسم 😕
-اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #ششم
_اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون...چون بغلش حوزه هست خیلی طلبه ها هم اونجا میان...😊👌
-جدی میگی؟!؟خیلی ممنونم☺باشه حتما😊
-پس یه ساعت قبل اذان بیا سر میدون☺ .
غروب شد و با الیاس رفتم مسجد...
طلبه ها هم بودن و داشتن تو مسجد قبل از اذان بحث درسی میکردن...
برام جالب بود که پسرهای کوچیک تر از من عبا رو دوششون بود و طلبه شده بودن.😟
در حال نگاه به اطراف بودم که الیاس دستم رو گرفت و رفتیم تو یه حلقه طلبه ها که راجب احکام بود نشستیم..
کم کم بحث ها داشت برام جالب میشد...
فهمیدم خیلی از کارام اشتباه بوده تا الان.😥😥
به قسمت احکام محرم و نامحرمی که رسید یاد مینا افتادم و ته دلم خالی شد 😞
یاد اون روزا افتادم 😔
فهمیدم احکام به اون سختی که خالم میگفت و اجرا کرد نبود ولی چه فایده...😔
.
.
یه چند مدتی کارم شده بود هر روز غروب مسجد رفتن با الیاس و هم بحث شدن با طلبه ها...
دیگه حتی نوع لباسام هم شبیه الیاس شده بود☺
دیگه از شلوار لی و تیشرت استین کوتاه خبری نبود و فقط پیرهن استین بلند و شلوار پارچه ای یا کتان میپوشیدم...
موهامم کوتاه کرده بودم و کج میگرفتم...
#ارتباطم با خدا خیلی خیلی بیشتر شده بود
نمیزاشتم یه نمازم قضا بشه😊
سعی میکردم همه مراسما رو برم.
از دعای کمیل گرفته تا روضه ها.
کم کم با الیاس هیات رفتم و پام به هیات باز شد.
شب های پنجشنبه جلسات هفتگی میرفتیم و کلا مسیر زندگیم عوض شد
ولی همچنان عشق مینا تو دلم بود
همچنان دوستش داشتم.😍🙊
.
چند ماه بعد یه روز مامانم اومد اتاق و گفت
-مجید جان؟؟
-جانم مامان؟!
-پنجشنبه کاری نداری که؟!
-چطور؟!😕
-ریحانه بچه دختر داییم رو که یادته؟!
-اره...چطور😯
-هیچی بابا...نترس...چند ماه پیش تازه بچه دار شدن یه جشن گرفتن مارو هم دعوت کردن...باباتم که میشناسی اینجور جاها نمیاد...تو میای دیگه؟؟
-آخه مامان من...
-تو چی؟! کاری نداره که...میای میشینی یه گوشه غذاتو میخوری.😐
.
-من نمیتونم...سخته اخه...شاید اونا راحت نباشن...😕
-این همه مرد اونجاست حالا تو بیای ناراحت میشن 😒تازه خالت و مینا هم میان.
-چی؟!مطمئنی که میان؟!
-اره مامان جان...همین چند لحظه پیش با خالت داشتم حرف میزدم...
-باشه پس میام😊
-چی شد یهو نظرت عوض شد 😀
-ها...هیچی...هیچی😕
-ای شیطون 😆
.
با خودم گفتم بهترین موقع هست برای نشون دادم خودم به مینا...احتمالا منو با این ظاهرم ببینه کلی تعجب میکنه و خوشش میاد 😊
.
بالاخره روز موعود فرا رسید
دل تو دلم نبود.💗🙈
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #هفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید...
دل تو دلم نبود.
از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلو اینه خودمو نگاه میکردم☺️ ببینم کدوم بهم میاد
موهامو کج گرفته بودم🙁 ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال خشک کردن موهام بودم😅
دلم میخواست زودتر بریم
میخواستم هر چه زودتر مینا منو ببینه و ببینه چقدر عوض شدم😇
بعد ناهار سریع اماده شدم و رفتم پیش مامانم
-این چیه پوشیدی مجید؟!😯
-چشه مگه ؟!لباس به این خوبی😕
-مگه میخوای مسجد بری؟! برو کت شلوارتو بپوش😐
-نه مامان...این بهتره😞
-اخه پیرهن تک رنگ گشاد اونم رو شلوار...😑
-مامان اذیت نکن دیگه 😕
-لااله الا الله...من که نمیفهمم چی تو سر شما جوونا میگذره😒
.
.
راه افتادیم سمت مراسم سمت خونه ریحانه خانم اینا..
خونشون چند شهر با ما فاصله داشت...
یه آژانس گرفتیم و من و مامان عقب نشستیم.
تو مسیر هر چند دیقه دوربین سلفی گوشیمو روشن میکردم و ظاهرم رو چک میکردم.😆
مامان هم چندباری منو دید و هی چشم غره میرفت 😒
بالاخره رسیدم به خونشون.
وارد که شدیم ریحانه خانم و شوهرش اومدن جلو و سلام علیک کردن..😊☺️
اینقدر حواسم پرت بود نفهمیدم چجوری سلام کردم
زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه کردم تا مینا رو ببینم😕
یهو دیدم کنار خاله یه گوشه از پذیرایی نشستن و به مامان نشونشون دادم و به سمتشون رفتیم.
وقتی دیدم بین اونهمه بی حجاب و بد حجاب فقط مینا با چادر نشسته یه احساس خوبی پیدا کردم☺👌
با خودم گفتم حتما الان اونم خوشحال میشه ببینه منم هم عقیده و هم تیپ هستم باهاش😊😎
رفتیم جلو و سلام کردیم...
با یه لبخند سلامم رو جواب داد
کلی قند تو دلم آب شد 😊
تو جشن هی مراقب بودم حرکت بدی ازم سر نزنه.
سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو با گوشیم مشغول کردم.
.
.
💓از زبان مینا💓
با مامانم از شهرمون حرکت کردیم و به سمت شهر ریحانه خانم رفتیم.
نمیخواستم برم😐
ولی چون طبق معمول بابام اینجور مراسم ها رو نمیاد دلم نمیومد مامانم رو تنها بزارم.😕
میخواستیم بریم خونه خاله و با اونا جشن رو بیایم ولی ریحانه خانم اصرار کرد مستقیم اونجا بریم.🙄
زودتر از همه رسیدیم و یکم خستگیمون رو در کردیم.
جشن شروع شد و خاله اینا هنوز نیومده بودن..
داشتم با مامان حرف میزدم که دیدم خاله داره سمتمون میاد...
یهو چشمم به مجید خورد.. باورم نمیشد این مجید باشه😳😟
چقدر عوض شده بود
بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود.. از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد!!!!! ریشاش هم یکی در میون دراومده بود... و فک کنم خونشون #تیغ پیدا نمیشد🙄
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #هشتم
💓از زبان مینا💓
فکر کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد
تعجبم به خاطر این بود که مجید همیشه تو بچگیامون لباس قشنگ و گرون قیمت میپوشید...
و خالم خیلی رو لباساش حساس بود ولی الان یه جوری شده بود.🙄😑
بقیه مردا و پسرهای جشن خوشتیپ و خوش لباس بودن ولی مجید نه.😕
یه جوری انگار وصله ناجور بود😐انگار لباسای باباش رو پوشیده بود😑
از دیدنش خندم گرفته بود 😂ولی خودمو به زور جمع و جور کردم و با یه لبخند بهش سلام کردم😄
اونم سرشو انداخت پایین و سلام کرد
دیگه از مجید شیطون و دوست داشتنی خبری نبود
بر خلاف بچگی خیلی سر و ساکت و آروم شده بود...
چند بار هم که دزدکی نگاش کردم سرش همش تو گوشیش بود..
حدس میزنم احتمالا از کسی خوشش اومده و اون گفته این تیپی بشه وگرنه دلیل دیگه ای برا این کارش پیدا نمیکنم
الانم احتمالا با همون داشت چت میکرد که اینقدر تو گوشی بود.😐😂
بالاخره مراسم تموم شد و راحت شدم😍👏💃💃
ما همون شبش بلیط برگشت داشتیم. خاله اینا هم میخواستن برگردن شهرشون.
طبق عادت همیشگیم تعارف کردم و گفتم بیاین پیشمون ولی خب چه میومدن چه نمیومدن برا من فرقی نداشت😏
.
.
💓از زبان مجید💓
الکی مدام سرم تو گوشی بود😕
نزدیک 200 بار هی گوشیو از جیب دراوردم هی گذاشتم تو جیب.
کارم شده بود که الکی قفل و باز میکردم و میرفتم تو منو و یکم اینور و اونور میرفتم و دوباره قفل میکردم😑
حوصلم داشت سر میرفت ولی کاری نمیتونستم کنم😔
به این دلم خوش بود فقط که با مینا زیر یه سقف نشستم و از هوایی نفس میکشم که اون نفس میکشه!!
مراسم تموم شد و خواستیم برگردیم که مینا برگشت و به مامانم گفت:
_خاله جون حتما بیاینا پیشمون... خوشحال میشیم 😊
یهو قند تو دلم اب شد😌🙈
کامپیوتر مغزم شروع کرد به تحلیل کردن
حتما از من خوشش اومده که دعوتمون میکنه بریم
فک کنم امشب از ظاهر و تیپم خوشش اومده باشه.😇
اون لبخند اولش هنوز تو ذهنم بود و هی تکرار میشد تو ذهنم 😊
.
بعد از مراسم خیلی از خودم راضی بودم
تا چند روز تک تک حرکاتش رو برا خودم تفسیر میکردم
با اون لبخند مینا برای ادامه مسیرم مطمئن تر شده بودم و سعی میکردم بیشتر راجب دین بدونم و هر روز معتقد تر میشدم.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #نهم
💓از زبان مینا💓
از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم...😐
همش بهم میگفتن اینو بپوش...
با این بگرد..با این نگرد...
و همیشه محدودم میکردن.
هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم
و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش..😤
یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت:
-مینا میای راهیان نور بریم😊
-راهیان نور؟!😯 نه...بریم چیکار کنیم اخه
-بریم همه فاله هم تماشا☺️
-اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم🙄 اخه...جای دیدنی هم که نداره
-خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟!😐
-نه😕
-خب دیگه...همین😐
-خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟!😟
-به #بهانه راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن😌
-راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن 😊
-اره...پس میای دیگه
-اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن 😊
.
رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم.
اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود.
میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم.
سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم.
مامانم فهمید
-چیه مینا؟!چیزی شده😟
-نه مامان چیز خاصی نیست
-خب پس چرا غذا نمیخوری؟!
-میخواستم یه چیزی بگم☺️
-چی؟!😯
-با بچه ها میخوایم بریم اردو 😇
تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیش سرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت
_ لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا... حتما هم مختلطه😐هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو...
-نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم...
بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری..بچسب به درسات...
مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد.
یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم...
-میخوایم بریم از #شهدا کمک بگیریم برای کنکور....
.
بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت..
فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت:
-بابات موافقت کرده☺
.
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
اخه اولین سفر با دوستام بود😆💃
.
.
.
💓از زبان مجید 💓
خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره.
با خودم گفتم منم باید راهیان برم
باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم 😊😌
ولی خب کسی رو نداشتم😕 باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد..
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود
کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم.😍
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #دهم
💓از زبان مجید💓
با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...😍
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود.
کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...☺️
خیلی خوشحال بودم..
میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊
تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم...
و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊
.
خلاصه روز سفر راهیان رسید
و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود
✨توی این سفر کلی #متحول شدم و با #شهدا آشنا شدم.✨
کلی چیز یاد گرفتم.
فهمیدم #مردواقعی یعنی چی.
دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔
نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم...
ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد😢
✨اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما.
✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕😭
✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد.
✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔
واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود.
از خودم بدم میومد...😣
از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم😔
.
راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕
قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺
.
واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود...
چون خیلی #حس_وحال_معنویش خوب بود و با #شهداومنششون اشنا شدم 😊✨
.
.
💓از زبان مینا💓
خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم
خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.😆😍
احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.😇
احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.😌
اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم
اصلا مهم نبود اونجا چه خبره
فقط میخواستم با دوستام باشم.😍
در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم.
بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁
تعجب میکردم😳 چرا یه عده گریه میکنن
#نمیتونستم بعضی چیزا رو #درک کنم
.
خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...😂😜
.
این سفر بهترین سفر عمرم بود چون #دور_ازخانواده بودم و اولین سفر تنهاییم بود
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #یازدهم
💓از زبان مجید💓
همیشه تو فکرم به خودم میگفتم...
حتما مینا هم منو دوس داره😊
مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه.
حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه.😍☺️
.
مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا 😊👌
.
دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چجوری😕
همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه
راستش میترسیدم من شروع کننده باشم 😔
اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟! 😕
از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه 😕
یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره 😔
.
یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه.
مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و.
.
تصمیم گرفتم بهش بگم و دلم رو به دریا بزنم
یه شب که مامان خواب بود اروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم.
ولی جرات ارسال چیزی نداشتم..
تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شمارش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم😞
.
میخواستم بگم چقدر دوستش دارم😔مثل بچگیامون
میخواستم بگم توی این همه سال حتی یه دقیقه هم به کسی دیگه فک نکردم.😞
گوشی رو دستم گرفتم.
نمیدونستم چی بگم.
اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!😕
اهل جک و اینا هم که به ظاهر نبود😕
یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد
نوشته بود میلاد امام هادی.
وایییی خدااااا ممنونم🙏
.
رفتم تو قسمت پیامها
تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم😕
نوشتم:
((میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارکباد))
و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه 😊🙈
.
پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد.
قلبم داشت از جا در میومد😰
صدای قلبمو میشنیدم😥
تند تند ایت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره😢خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره 😔😔
.
.
یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد
گفتم حتما ناراحت شده😕
حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلوزیون نگاه کردن ..
فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده
.
صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم...
نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام.
پیام تبلیغاتی بودم 😑
دوباره چشامو بستم و صدای زنگ اومد.
سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود😲
وایییی خداایااا
.
تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته
باز کردم نوشته بود:
.
(سلام ممنون داداش)
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af