رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_بیستوهفتم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eit
43.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_بیستوهشتم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_بیستوهشتم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eit
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_بیستونهم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_بیستونهم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eita
42.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_سیام
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🧡رمان شماره : 35🧡
💛 نام رمان : رهایم نکن🦋🍃 💛
❤️نام نویسنده: بانو سلطانی ❤️
🖤ژانر:مذهبی_عاشقانه🖤
💜 تعداد قسمت : 30💜
💙خلاصه: نرگس دختری هست که زندگیش با فراز و نشیب های فراوانی روبه رو میشه و با پسری به نام رضا آشنا میشه و.....💙
🧡با ما همراه باشید❤️
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت یک
یکی دوهفته ای می شد که حال خوبی نداشتم دلشوره ی عجیبی سراغم آمده بود تسبیح📿 به دست در حال ذکر گفتن بودم تا حالم تغییر کند
سمت آلبوم عکس روی میز رفتم
وقتی باز کردم نگاهم به تصویر پدرم برخورد
پدری که نیاز شدیدی به حضورش داشتم آلبوم را صفحه به صفحه تماشا می کردم و چشمانم نم دار شده بودن
دیگر توانی نداشتم برای بیدار ماندن پس سمت تختم قدم برداشتم و خود را میان لحاف و بالش رها کردم و چشمانم گرم خواب شد
....
با صدای بلندی که از حال پذیرایی می آمد سراسیمه بیدار شدم
صدا نا آشنایی می آمد چادرم را سرکردم
در را که باز کردم چشمانم به مردی قد بلند که بر سر مادرم فریاد می کشید برخورد کرد نتوانستم صبر کنم
به سمت مادرم قدم برداشتم
-چه خبر شده!!! یکی جواب منو بده این آقا به چه حقی سر مادر من فریاد می کشه
-به همون حقی که شما از من خوردید و یه آبم روش
-فردا تشریف بیارید کارخونه صحبت کنیم
مرد کمی به چشمانم خیره شد و به سمت درب خروجی رفت
سمت مادرم برگشتم حال خوبی نداشتم این را از رنگ پریده ی صورتش فهمیدم
نگران به سمت آشپزخانه دویدم و یک لیوان آب برای مادرم ریختم و خود را به او رساندم
مادرم بعد نوشیدن آب به سمت مبل رفت و آرام بر روی آن نشست
-مامان حال تون خوبه؟!
با سر به معنی مثبت پاسخ داد
به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ساعت ۱۲ ظهر را نشان می داد
بلند شدم وضو گرفتم و بر سرسجاده ایستادم و نماز قضایم را خواندم
.....
امروز از صبح سرم خیلی شلوغ بود و به شدت عصبی بودم و در حال ورق زدن دفتر حساب هزینه مواد اولیه کارخانه بودم که در دفتر کارخانه با صدای بلندی باز شد و تصویر مرد عصبی دیروز نمایان شد
چادرم را مرتب کردم و گفتم:خوش آمدید بفرمایید به صندلی اشاره کردم که مرد خود را با قدم های بزرگی به صندلی رساند و نشست
-خب بفرمایید دیروز چرا به منزل ما تشریف آورده بودید
-من طلبم را می خواهم طلبی که فکر نکنم توان پرداخت آن را داشته باشید
-مبلغ بدهی یه ما به شما چقدرهست؟
چکی را از جیب کت خود در آورد و بر روی میز من گذاشت
-۳۰ میلیارد تومن
دیگر توان ایستادن را نداشتم و در حال خودم نبودم و متوجه خروج آن مرد از دفتر نشدم
.....
سه روز از زمان آمدن آن مرد به دفتر کارخانه می گذشت و من در این مدت خانه و ماشین پدرم را فروخته بودم
دیگر امیدی برایم باقی نمانده بود و چیز دیگری هم برای فروش نداشتیم جز کارخانه تا طلب آن مرد را پرداخت کنیم
باز خود را به پناهگاه این چن وقتم سپرده بودم که مادرم دستی بر سرم کشید و گفت:
-نرگس جان چه قدر کم داریم
ناامید گفتم: نصف مبلغ بدهی
✍ نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت دو
فردا صبح زود با خریدار خانه تماس گرفتم و مهلت مجدد برای تخلیه یه خانه خواستم خریدار مرد خوبی بود و پذیرفت
......
سوار تاکسی شدم و خواستم من را به بهشت زهرا برساند
بعد رسیدن خود را به قطعه شهدای گمنام کشاندم
برسرمزار یکی از شهدا نشستم وچادرم را مقابل صورتم کشیدم
و تا می توانستم گریه و در و دل کردم
از تنهایی هایم سخن گفتم و شهید طلب کمک کردم
احساس می کردم سبک بال شده ام
بعد از گذشت یکی دوساعت به کارخانه رسیدم
کارخانه ای که رنگ غم را به خود گرفته بود
دیگر صدای کار و تلاش به گوش نمی آمد
همه جا را خاک گرفته بود
خاکی که در دلم زخم و خراش عمیقی بر جای می گذاشت
آرام آرام قدم برداشتم
به سالن اصلی رسیدم دیگر توان نگه داشتن بغضی را که بر گلویم چنگ می زد را نداشتم
با صدای بلندی بغضم را شکستم
.......
در حال بررسی اسناد کارخانه بودم که تلفن همراهم به صدا در آمد
-الو بله بفرمایید
-سلام دخترم نجفی هستم دوست مرحوم پدرتون می خواستم باهاتون صحبت کنم کجا می تونم ببینم تون
-بله حتما ! فردا کارخانه تشریف بیارید
......
ماشینی را دربست کردم و به خانه رسیدم
در را باز کردم و با صدای بلند مادرم را صدا کردم اما صدایی نیامد
نگران دویدم که با صحنه از حال رفتن مادرم مواجه شدم
......
-آقای دکتر حال مادرم چطور هست؟
-متاسفانه سکته قلبی کردن😔 امیدتون به خداوند باشد و دعا را فراموش نکنید
حالم دگرگون شد مادرم!!!سکته کرده بود
خدایا رهایم نکن🤲
دیگر مادرم را از من نگیر
توانی برایم باقی نمانده است
شب را در کنار مادر گذراندم وصبح به کارخانه بازگشتم
مدت کوتاهی بود که رسیده بودم به کارخانه
تلفن همراهم به صدا در آمد و نام آقای نجفی نمایان شد بعد از کمی صحبت به پیشوازشان رفتم و او را به سمت دفتر کارخانه راهنمایی کردم
.....
-خیلی خوش آمدید
و با دستم به سمت صندلی موجود در دفتر اشارا کردم و گفتم:
-خوشحال هستم از دیدار با شما پدرم همیشه از خوبی هایتان برایمان می گفتند
آقای نجفی بعد از نشستن بر روی صندلی سخن را آغاز کردند و در مورد چگونگی یه رخداد اتفاقات پرسیدند و من تمامی ماجرا را باز گو کردم
.....
-دخترم نرگس جان نگران نباش ان شاالله مشکلات موجود هم رفع می شوند
من هم برای کمک آمده ام
و سپس ادامه دادند
خوشحال می شوم عمو صدایم کنی
...
یک هفته ای از آمدن عمو جان به دفتر کارخانه می گذشت و در این مدت شکر خدا حال مادرم بهبود پیدا کرده بود و فرصت تخلیه خانه هم سپری شده بود به ناچار پیشنهاد عمو را برای سکونت در طبقه پایینشان پذیرفتیم
امروز قرار است مادر مرخص شود🤲
-شکر خدا حال بیمارمان بهتر شده است و فقط بسیار مراقب مادرتان باشید
...
-ماهی جان اینجا خانه جدیدمان است
مادرم آهی نهاد و از عمو بسیار تشکر کرد
در حال جا به جایی وسایل خانه بودم که زنگ در به صدا در آمد
با بازکردن در مواجه شدم با چهره ی زیبای خاله فاطمه
که در دستان خود سینی ای را جای داده بود
از غذا های خوش رنگ که مدتی می شود طعم شان را نچشیده ام
-سلام خاله جان چرا زحمت کشیدید دستتان درد نکند چه رنگ و نقشی دارند حتما لذیذ هستن
-سلام نرگس جان خواهش می کنم عزیزم اجازه هست بیام داخل می خوام بعد از گذشت مدت طولانی ماهی جان را ببینم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت سه
مادرم وخاله فاطمه که تازه متوجه شده بودم در دوران جوانی دوستان بسیار صمیمی بودند در حال صحبت از گذشته بودند
و من هم در حال شست و شوی ظرف هایی بودم که خاله در آن ها ناهار آورده بود💧🍛🍽
بعد از شست و شو ظرف ها چایی دم کردم
....
و در فنجان های با رنگ آبی و سفید ریختم و کنارشان بیسکوییت در سینی قرار دادم
و به سمت مادرم و خاله قدم برداشتم ☕️
.....
فردا صبح به همراه عمو به کارخانه رفتیم و تمام اسناد را بررسی کردیم
و با هر ورقی که می زدم شدت پیدار می کردم حال خرابم و من بیشتر در کویری خشک و بی آب قرار می گرفتم
یعنی
تمامی این اتفاقات در حضور من انجام می شد!!!؟
آن روز تمام اسناد و مدارک را بررسی کردیم و هر کدام را چندین بار زیرو رو کردیم
...
بعد از بررسی اسناد و مدارک دیگر حال مناسبی نداشتم
و از عمو احمد در خواست کردم تا مرا
به بهشت زهرا ببرد و من با پدرم درد و دل کنم
کل مسیر در حال خود نبودم و صحبتی نکردم و عمو هم مرا درک کردو سخنی نگفت
بعد رسیدن به بهشت زهرا و نشستم کنار پدرم احساس شرمندگی داشتم
انقدر گریه کردم تا کمی حال و هوایم متغییر شود
از پدرم کمک طلب کردم و سپس به قطعه شهدا ی گمنام رفتیم و کمی هم با رفیق شهیدمان خلوت کردیم و به خانه بازگشتیم
......
باز خود را در پناهگاه و نقطه ارامشم پنهان کرده بودم و بر زانوان مادرم میگریستم
توانی برایم باقی نمانده بود به سمت اتاقم قدم برداشتم و در تختم چشمانم را گرم خواب کردم😴
وقتی از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم حالم بهتر شده بود
به یادآوردم چه در خواب دیدم
پدرم مرا در آغوش خود گرفته بود و می گفت:
نرگس بابا از امام رعوف طلب کمک بخواه
بر خاستم چادرم را برسر کردم و از خانه خارج شدم
...
وقتی به خانه بازگشتم و بلیط سفر مشهد را به مادرم نشان دادم
حلقه های اشک از چشمانم مادرم بر گونه اش لغزید
.......
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
سلام آقای خوبی ها
بغضی مرادر آغوش خود می کشید و نمی توانستم دوری کنم و با صدای آرام بغضم شکست
آقا جان طلب کمک می خواهم نیازمندتان هستم
آقا جان می دانم که گره گشایید
می دانم حلال مشکلاتید
گره مرا هم باز کنید دیگر توانی برایم باقی نمانده است رنجور شده ام
خودتان سامان دهید زندگی ام را
طلب آرامش دارم
چیزی که مدتی است ازمن خود را دریغ کرده است
یا امام رضا نگاهی هم به ما بیندازید
گریه کردم برای ضامن آهو تا ضامن من هم شود
..
با مادرم به هتل بازگشتیم مادرم از حال خوب امروزش سخن می گفت از حال و هوایش در حرم
چه قدر خوشحال بودم که باعث خوشحالی و شاد شدن قلب مهربان مادرم شده بودم
....
روز آخری که در مشهد بودیم به همراه مادر به سمت حرم قدم برداشتم
باردیگر خود رابه ضامن آهو یاد آوری کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت چهار
فردای روزی که از مشهد بازگشتیم همان طلبکار میلیاردی تماس گرفت
با صحبت عمو احمد براین توافق رسیدیم که نصف مبلغ بدهی را پرداخت کنیم و برای مابقی بدهی
نصف کارخانه را به او دهیم
سه روزی بود که حالم بسیار خوب بود حال و هوایم متغییر شده بود
مشکلات یکی پس از دیگری در حال از بین رفتن بودند
باورش برایم امکان نداشت اخر چگونه؟؟؟
اما با یاد آوردی ضامن آهو پاسخ سوالم را دریافتم
...
سوغاتی ای برای خانواده عمو احمد آورده بودیم برای جبران زحماتی که برایمان انجام داده بودند
با مادر تصمیم گرفتیم تا شام دعوتشان کنیم و سوغاتی هایشان را بدهیم
.......
ماهی خانم زرشک پلو با مرغ به همراه سوپ برای مهمانانمان تدارک دیده بودند
به ساعت روی دیوار خیره شدم که ۸شب را نمایان می کرد
تصمیم گرفتم تا به سمت اتاقم به قصد حاضر شدن راهی شدم
......
یک مانتو به رنگ یاسی که بسیار دوستدارش بودم را برتن کردم ، یک روسری یاسی با شکوفه های کوچک شیری رنگ به صورت لبنانی بستم
وچادری بر سر کردم که نقش آن به صورت شاخه ها ی درخت بود که روی آنها شکوفه های شیری نقش بسته بود را بر سر نهادم
تا پا به حال پذیرایی گذاشتم صدای زنگ در بلند شد به سمت در رفتم
تا در را باز کردمبا چهره ی زیبای خاله فاطمه روبه روشدم
بعد از سلامو احوال پرسی سپس عمو احمد وارد شد و به ترتیب علی و رضا وارد شدن وقتی چشمانم به رضا برخورد کرد که سر به پایین بود سریع سر به زیر انداختم و سلامی کردم و راهی آشپزخانه شدم
به تعداد در فنجان ها چای ریختم و به سمت مهمانان حرکت کردم
...
بعد ازصرف شام نمی دانم چه حسی را داشتم که گاه و بی گاه حواسم سمت رضا می رفتم
و هر دفعه می دیدم به همراه پدر و برادرش گرم صحبت است
در حال فکر بودم که مادر صدا کرد من را تا پذیرایی انجام دهم
بعد از خداحافظی مهمان ها به مادرم کمک کردم و بعد با پیشواز خواب راهی شدم
ولی نمی توانستم بخوابم تمام فکرم به سمت رضا می رفت
از مقابل چشمانم دور نمی شد
برخواستم و سمت جانمازم راهی شدم
باز کردم چادرم را بر سرم کردم و به سجده رفتم از خدایم طلب یاری کردم
سر از سجده برداشتم
به خود آمدم چرا دگرگون شدم
من نرگسم؟؟؟!
...
نرگس جان مادر عمو احمد تماس گرفته بود دخترم بیدار شو بهشون زنگ بزنم
بیدار شدم و به عمو زنگ زدم
و ایشون گفتن یه پیشنهاد عالی برای کار خانه دارن
من بعد از خوردن صبحانه به همراه عمو راهی کارخانه شدیم
در راه تلاش کردم در مورد پیشنهاد چیزی ازشون بپرسم اما بی نتیجه بود
. ..
-دخترم کمی صبر کن الان رضا هم می آید
-آقا رضا برای چی ایشون؟
اما باز هم بی نتیجه بود و چیزی نگفتن چاره ای نداشتم جز صبر و صبر کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت پنج
بعد از رسیدن من و عمو احمد رضا به همراه یک مرد هم سن و سال عمو وارد دفتر شدند
....
مدتی از آمدن رضا و آن مرد کمی می گذشت و در مدت عمو با آن مرد گرم صحبت بود
خیره عمو بودم که روبه بازگشت
و مرا نزد خود صدا کرد
+نرگس جان ایشون آقای افشار هست و مشتری کار خانه قیمت خیلی خوبی هم برای خرید کارخانه پیشنهاد کردن اگه موافق باشی به نظر من اینجا رو بفروشیم بهتره
بعد شنید حرف عمو حالم خیلی بد شد احساس کردم تموم بدنم یخ زد و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم
وقتی چشمانم را باز کردم خاله فاطمه بالای سر من قرار داشت تا من را دید صورت مهربانش نقش لبخند بست و گفت:
نرگس حالت خوبه دخترم ؟
با تکان دادن سرم پاسخ دادم خوبم
بعد از اتمام سرم با عمو احمد و خاله فاطمه به سمت خونه حرکت کردیم
در مسیر عمو من را مخاطب قرار داد و گفت :
نرگس عمو من قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم
ولی من پاسخی ندادم و بی صدا مسیر را تماشا میکردم
نرگس عمو باور کن این بهترین کاری هست که می تونیم انجام بدیم ما چاره ای نداریم یه نگاه به خودت بنداز ببین چه وضعی داری هر روز ضفیف تر از دیروز میشه لج نکن
باز هم چیزی نگفتم که خاله ادامه داد:
احمد آقا لطفا دیگه ادامه نده
تا رسیدن به خانه چیزی گفته نشد
..
وقتی مامان من را دید
با سرعت به سمتم حرکت کردم می شد به خوبی نگرانی را در چشمانش دید
.....
با نوازش های مادرم چشمانم بسته شد و پا در سرزمین خواب گذاشتم
وقتی از خواب بیدار شدم
با خواسته به سمت تسبیحم قدم برداشتم که روی میز قرار داشت و شروع کردم به ذکر گفتن
قرار در افکارخود بودم که صدای مادر را شنیدم که من را مخاطب قرار داده بود
+نرگس جان من امروز می خوام برم مسجد محل بیا باهم بریم
.....
جلوی مسجد قرار گرفتم صدای اذان به گوشم می خورد چه صدای زیبایی مگر دلنشین تر از صدای اذان را داریم
همراه با مادرم وارد قسمت خواهران شدیم
و نماز مغربمان را اقامه کردیم بعد از نماز در حال خواندن دعای سلامتی امام زمان بودم
که صدایی مرا متوجه خود کرد
سمت صدا حرکت کردم
واای خدای من اینکه نگین بود
+چشم برادر هماهنگ میکنم
بعد از پایان صحبت کردنش به شانه اش زدم که سمت من برگشت
-واااای نگین خودتی ؟؟
+نرگس
گفتن اسمم توسط نگین باعث شد ناخواسته او را در آغوش بکشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت شش
کمی که با نگین گرم احوال پرسی بودین
نگین از من پرسید نرگس از این طرفا محله شما که اینجا نبود ؟
تمام ماجرا را برای نگین تعریف کردم از ماجرای فوت پدرم تا تصمیمی که عمو برای فروش کارخونه گرفتن
+عجب دختر چه ماجرایی داشتی
با حرفی که گفتم تعجب کردم
نگین کی بود باهاش حرف می زدی ؟
+با اقای نجفی ، مسئول بسیج برادران مسجد و میشه گفت همه کاره قسمت برادران مسجد
-اون وقت این نگین خانم ما اینجا چی کارس؟
+با احازه شما مسئول بسیج مسجد
بعد از کلی درد و دل با نگین با مامان به خونه برگشتیم و قرار شد فردا همراه با نگین بریم بازار تا یه کم حالو هوام عوض بشه
...
صدای زیبای اذان می آمد و دیگه باید برای نماز بیدار میشدم
بعد از خوندن نماز سر سجاده با خدای مهربانم سخن گفت و ازش خواستم تا کمکم بهترین تصمیم رو انجام بدم
...
+نرگس مادر بیدار شو نگین جون زنگ زده بود
-مگه ساعت چنده؟
+با اجازه شما ساعت ۱۲
مثل برق گرفته ها یهو نشستم
بعد از تماسی که با نگینبانو انجام دادم قرار شد ساعت سه بیاد دنبالم تا بریم مرکز خریدی که همیننزدیکیا بود
-سلام نگین خانم حال شما؟
+علیک السلام نرگس اینجاست خونتون
-اره چطور مگه
+اینجا که خونه ی آقای نجفی مسئول بسیج برادران !!پس عمو احمدی که می گفتی پدر آقای نجفی بود
_با اجازه شما ببببببببله😂
.....
بعد از این که سه چهار بار بالا پایین کردیم مرکز خرید رو برای نگین یه روسری سرمه ای که طرحای توش نارنجی بود و برای من هم یک جفت کفش رو فرشی نقره تی با نگین های فراوان خریدیم و تو راه بستنی خوریدیم
و به سمت خونه قدم برداشتیم
با اصرار هایی که من کردم نگین از مادرش اجازه گرفت و شب خونه ما موند
تا نماز صبح با نگین کلی خندیدیم و از خاطرامون گفتیم و نگین خیلی به من در تصمیم فروش کار خونه کمک کرد
نگین صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانم بود که با قبولی نگین از دانشگاه شهر دیگه از هم جدا شدیم
بعد نماز صب غرق خواب شدیم
..
+دخترا قصد بیدار شدن ندارید ساعت ۲ بلند شید دیگه از وقت صبحانه گذشت دیگه ناهار بخوریم
بیدار شدیم و نگین به مادرش که حدود ۱۰ بار تماس گرفته بود با مادر صحبت کرد و مشغول ناهار خوردن شدیم
+راستی نرگس چرا نمی یای بسیج مسجو خیلی خوبه برنامه های زیادی برگذار میشه
-اتفاقا خودم هم یه تصمیماتی گرفتم
.....
بعد از ناهار رفتم خونه عمو احمد
زنگ در رو زدم که در توسط
رضا باز شد
یهو قلبم با شدت شروع به تپیدن کرد
-سلام ببخشید عمو جان هستن
انگار دست پاچه شده بود
که با لکنت گفت
+ب بله بله هستن
..
بعد از احوال پرسی با خاله فاطمه و عمو
و علی ای که در حال خوردن غذا بود
با عمو شروع به صحبت کردم و گفتم که هم من و هم مامان راضی به فروش کار خونه هستیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده: بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت هفت
فردا صبح عمو با آقای افشار تماس گرفت و گفت مایل به فروش کار خونه هستیم
بعد از ظهر همراه با مامان و عمو احمد رفتیم دفتر خونه و به قیمت خوبی کار خونه رو فروختیم
ولی من از اونروز به بعد حالم اصلا خوب نبود
عذاب وجدان ولم نمی کرد من با پدرم عهد بسته بودم کارخونه رو سر پا نگه دارم ولی نشد
پیش بابا رفتم
سلام بابا جون ببخشید نمی شد بیام از رو سیاهیم بود من نتونستم از ثمره تلاش تو نگه داری کنم ببخش بابا ببخش
بابا اصلا حالم خوب نیست کمکم کن بابا بریدم بابا از عذاب وجدان نمی تونم بخواب بابا فقط یادت تو می افتم یاد روز هایی که به خاطر کار خونه از صبح زود می رفتی بعضی وقته شب هم نمی یومدی
بابا خوبم کن باباااااا
انقدر گریه کردم که دیگه حالی نداشتم نمی تونستم نفس بکشم تلاش می کردم نفس بکشم نمی تونستم
صدای آشنایی شنیدم نرگس خانم حالتون خوبه
برگشتم سمت صدا رضا بود
دیگه چیزی نفهمیدم
(رضا)
هوای دیدار با رفیق شهیدم رو کرده بودم
تصمیم گرفتم یه سری بزنم به رفیقم
با شهیدم کلی در و دل کردم ازش کمک خواستم تا به عشق شهادتم برسم
تصمیم گرفتم به عمو هم سر بزنم
وقتی رسیدمصدای گریه یه نفر برایم آشنا می اومد
+بابا اصلا حالم خوب نیست کمک کن
کمی دقت کردم اینکه نرگس بود
جوری حرف می زد و گریه می کرد که منم ناخواسته بغضم گرفت
دیدم انگار نمی تونه نفس بکشه نزدیک تر شدم
نرگس خانم حالتون خوبه
که یهو از هوش رفتن واای خدای من حالا من چی کار کنم چه جوری ببرم بیمارستان
یا حضرت زینب
ویه خانمی رو اون نزدیکی دیدم
صداشون کردم و به کمک خانم سوار ماشینم کردم و راهی بیمارستان شدم
خدایا چی کار کنم
رسیدم بیمارستان وفتی پرستار حال خراب من رو دید به سرعت سمت ماشین رفت و نرگس رو بردن
کاری تونستم بکنم این بود که به بابا زنگ بزنم و بگم چی شده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت هشت
نزریک یه ربع بعد از تماس من بابا و مامان فاطمه و خاله ماهی اومدن منم تو این یک ربع فقط صلوات فرستادم
نمی دونم چم شده بود احساس می کردم من باید ازش مراقبت می کردم
....
ده روز میشد که نرگس تو کما بود تو این ده روز خاله ماهی نه آبی خورده نه غذایی فقط گریه می کنه و دعا می خونه
حالم منم تو این ده روز اصلا خوب نبود کارم شده بود سرسجاده نشستم و گریه کردم
داشتم دعای توسل می خوندم که بابا باهام تماس گرفت و گفت نرگس به هوش اومده
نمی دونم مسیز خونه یا بیمارستان رو چه جوری طی کردم
.......
(نرگس)
به زور چشمانم را باز کردم احساس می کردم چند تن وزن پشت چشمانم قرار گرفته
تا چشمانم باز شد صدای خاله فاطمه رو شنیدمکه می گفت ماهی جان به هوش اومد ماهی به هوش اومد که ناگهان در با شدت باز شد و پرستارو دکتر داخل اتاق آمدن
به خونه اومدیم می گفتن ده روز من تو کما بودم
یک لحظه دل پرکشید تا دعای توسل بخونم بعد خوندن دعای توسل تلفنم زنگ خورد
نگین بود
بعد از کمی حرف زدن و احوال پرسی
گفت تو این ده روز باور کن ده ساعت نخوابیدم خداروشکر که به هوش اومدی
قرار شد برم سمت مسجد نگین ازم خواسته تا برم تو بسیج فعالیت داشته باشم
حدود یک هفته می شد که تو مسیج محل فعالیت می کردم و با دخترا مسجد دوست شده بودم
کمک مونده بود به میلاد آقا صاحب الزمان مسجد به خوبی آماده ی پذیرایی از مهمانان شده بود
رفتم یه سری به مسجد بزنم و ببینم کسی از دخترای بسیج هست کمی سرگرم بشم
دیدم نگین داره با رضا حرف می زنه
قلبم با شدت به می کوبید
منتظر موندم تا نگین صحبت کردنش تمام شود و باهم وارد مسجد بشیم
-نگین با آقای نجفی چی می گفتی کلک نکنه می خوای عروس عموم بشی خبر ندارم
وقتی این جمله را گفتم پاهایم سست شد
نگین سرخ و سفید شد و گفت : نه خیر داشتیمدر مورد هماهنگی مراسم حرف می زدیم
بلاخره روز میلاد امام زمان رسید
مسجد غرق در مولودی خوانی بود رنگ و بوی خاصی بخود گرفته بود
چشمم به رضا افتاد کمکی خیره بهش ماندم که سرش را بالا آورد که نگاه هامون به هم گره خورد
سریع سرش رو پایین انداخت و من هم به سمت مسجد حرکت کردم
خیلی برنامه خوبی بود من به همراه ریحانه یکی از دخترا ی بسیج پذیرایی هارو انجام دادیم
اون شب با مامان و خاله برگشتیم از حرف خاله متوجه شدم علی و عمو احمد هم به مراسم اومده بودن و گویا قرار هست رضا و چند تا از دوستاش شب رو تو مسجد بخوابن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده :بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت نه
از خاله فاطمه شنیده بودم رضا قرار هست یه دوره یه ماهه بره
فردا انگار میره
با انبوهی از مشکلات چشمانم گرم خواب شد
برای نماز صبح بیدار شده بودم
بعد نماز صبح دعای سلامتی آقا رو خوندم
رفتم بخوابم ولی هرکاری کردم خوابم نبرد همین طور که داشتم تو جام بودم
صدای یه نفر رو از داخل حیاط شنیدن
بلند شدم پرنده رو کنار کشیدم دیدم رضاست
داشت با صدای آرومی برای خودشت نوحه می خوند
چه صدای دلنشینی داشت
به خودم اومدم گفتم نرگس خجالت بکش دختر
صب داشتم با نگین حرف میزدم که گفت امروز قراره براش امشب خواستگار بیاد
گفت خواستگارش دوست صمیمی رضاست
براش آرزو کردم خوشبخت بشه نگین خیلی دختر خوبی بود
قرار بود برم مسجد نگین چند تا کار سپرده بود
راهی مسجد شدم کاریی که گفته بودانجام دادم و کمکی با ریحانه و محدثه حرف زدم و برگشتم خونه
حرکات مامان برام عجیب بود با یکی یواشکی حرف می زد و تن تن خونه داشت جارو می کشید تصمیم گرفتم کمی بخوابم
...
+نرگس مامان بیدار شدم دختر ساعت ۶ بیدار شو مهمون داریم
-کیه مهمون؟
+غریبه نیستن
من که از کار مامان سر در نیاوردم بیدار شدم و یه دوش گرفتم
موهامو خشک کردم
یه مانتو لیمویی پوشیدم با روسری لیمویی و حاشیه سفید شلوار دمپای سفید و یه چادر لیمویی با طرح های کوچیک سفید
همین که لباس پوشیدنم تموم شد
زنگ خونه خورد مامان گفت برم باز کنم تا درو باز کردم با دیدن صحنه مقابلم خشکم زد خاله هام ، دایی هام و عمو احمد اینا بودن
واای خدای من اصلا فراموش کرده بودم امروز تولدمه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت یازده
در مسیر برای زودتر رسیدن به خونه از کوچه پس کوچه ها میومدم
احساس کردم کسی پشت سرم هست
از اضطراب و نگرانی داشتم می موردم
کمی تن تن راه رفتم کاملا مطمئن شدم کسی پشت سرم هست
زیر لب فقط ذکر می می گفتم که حساس کردم چیزی زیر گلویم قرار گرفت
سربلند کردم
چه چهره وحشتناکی داشت
احساس میکردم قلب در دهانم می تپد
پا به فرار گذاشتم از پشت چادر را کشید مجبور به ایستادن شدم
فقط با صدای بلند فریاد می کشیدم
کمک کمک کسی نیست
+خفه شو یالا هرچی داری رو کن
_دست نجستو به من نزن خودت خفه شو مردک
+بلبل زبون هم هستی خوشگله یالا وقت منو نگیر رد کن بیاد
_ببند دهنتو تو خودت خواهر مادر نداری کثافت
پایان جمله ام مصادف شد با سیلی ای که از جانب من به صورت برخورد کرد
مرد نزدیک آمد احساس می کردم دنیا به پایان رسید در کوچه ای خلوت فقط فریاد می کشیدم
از چشمانش شرارت می بارید از ترس به خود می ارزیدم
زیر لب فقط یا زینب می گفتم
+خودت خواستی واسه من زبون می ریزی آدمای مثل تو فقط ظاهر سازن فقط ظاهر ساز
بزور من را با خود می کشید فقط می تواتستم با تمام توان از خدا کمک بخواهم و مقاومت کنم
که صدای آشنایی آمد
×چی کار می کنی مردک به خانم دس نزن
بزگشتم سمت صدا رضا بود نور امیدی در دلم پدید آمد
رضا به نزدیکی آمدو تا می توانست آن مرد را کتک زد نا گفته نماند کتک هم خورد از ترس می لرزیدم گریه امانم را بریده بود به سرعت سمت رضا رفتم
_آقا رضا دیگه ولش کنید الان می میره ولش کن
فقط گریه می کردم احساس کردم پاهایم توان ایستادن ندارد و با زانو به زمین افتادم
می لرزیدم
_نرگس خانم حالتون خوبه به شما کی گفته بود از این کوچه رد بشید
چرا از اینجا اومدید
اصلا شما چرا بیرونید
با صدای بلند جملاتش را می گفتم
+چرا جواب نمی دید نرگس خانم با شما نیستم ؟؟
سرم را بلند کردم و با تمام توان جملاتم را با صدای بلند گفتم
_اصلا به شما چه
شما به چه حقی می گید مننباید بیرون باشم
پدرم من تا حالا یکبار سر من داد نکنشیده بود
تو حق نداری سرم داد بکشی حق نداری می فهمیمی نداری
تازه از این به بعد هم من خانم ستوده هستم تمام
خشکش زده بود سرش را پایین انداخته بود و می توانست حدس زد تعجب کرده از لحنم
چادرم را برداشتم و با سرعت از آنجا عبور کردم در تمام مسیر فقط گریه می کردم
فقط گریه
خداروشکر وقتی خونه رسیدم مامان خونه نبود
تا توانستم گریه کردم احساس چندش بودن را داشتم
خدایا چرا چرا
به سرعت سمت حموم رفتم و تا توانستم جا هایی که مرد دست زده بود شستم
وقتی بیرون آمدم یه راست سمت تختم رفتم و خوابیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت ده
صورتم پوشیده شده بود از برفه شادی باورش برایم سخت بود
چطور من متوجه نشدم واقعا خیلی ذوق کرده بودم
شب به یاد موندی ای شد عمو احمد قرآن رنگی برایم آورده بود چه قدر دوست داشتم از آنها داشته باشم
خاله هام و دایی هام یه تابلو فرش خیلی قشنگ ابریشمی گرفته بودن که اسم من طرحش بود
مامان یه کیک دو طبقه سفارش داده بود بعد خوردن کیک
سفره شام پهن شد چه غذایی شده بود مامان مرغ شکم پر درس کرده بود
بعد خوردن شام یواش یواش مهمونا رفتن
اون شب تا صبح از ذوق قرآن رنگی ای که هدیه گرفته بودم بیدار موندم و قران خوندم
بعد نماز صبح چشمام مهلت زیادی برای بیدار موندنم ندادن و گرم خواب شدن
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگین بود
+الو نرگس خانم بیداری با خوابی دختر بدو بیا مسجد کارت دارم
گوشت با منه الوووو
_چیه چیمیگی
+نشنیدی
_باشه میام
بیدار شدم حاضر شدم یه کوچولو نون تو دهنم گذاشتم و راهی مسجد شدم
تا وارد قسمت خواهران شدم نگین اومد سمتم
و تمامی اتفاقاتی که دیروز براش افتاده بود تعریف کرد
و من هم ماجرای تولدم رو تعریف کردم و کلی خندیدیم
به اسرار فاطمه از مامان اجازه گرفتم و با فاطمه راهی شدیم
....
بعد از سلام و احوال پرسی با خاله شیرین
با نگین مشغول خوردن لوبیا پلوی خوشمزه خاله شدیم
بعد از ظهر بعد از تشکر از خاله و کلی حرف زدن با نگین راهی شدم سمت خونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت دوازده
فردا به مامان گفتم که دیگه باید یه خونه برای خودمون بخریم و بهتره که دیگه از خونه عمو اینا بریم
مامان هم با حرف من موافق بود و من دنبال خونه گشتم چند روزی بود که دنبال خونه بودم با من پسند نمی کردمیا مامان
بلاخره یه مورد خیلی خوبی پیدا کردیم که با خونه عمو اینا یه کوچه فاصله داشت دو طبقه بود و یک مغازه داشت
عمو اینا تا از جریان مطلع شدن هم خیلی عصبی شدن و هم خیلی ناراحت ولی من گفتم دیگه بهتره به شما زحمت ندیدم
و فاصله خونه مون یه کوچه هست
یه هفته میشه که اسباب کشی کرده بودیم به خونه جدید هر روز مامان و خاله فاطمه مجالس قرآن می رفتن و یا خاله خونه ما می اومد یا مامان خونه خاله اینا می رفت
نگین گفته بود فکراشو کرده و قرار هست به محمد جواب مثبت بده منم خوشحال شدم و آرزو کردم خوشبخت بشه
در حال کتاب خوندن بودم که صدای گوشیم بلند شد
نگین بود
به از پاسخ به نگین گفت پنجشنبه این هفته مراسم عقدشه
به از خداحافظی با نگین با مامان تماس گرفتم و گفتم میرم خونه ی نگین اینا
وقتی رسیدم خونه نگین اینا
خونه پر از شادی و شور بود روی صورت همه لبخند بود
تا نگین رو پیدا کردم محکم بغلش کردم
با نگین سرگرم صحبت بودم از ده کلمه صحبتم هشت کلمش عروس خانم بود
+نرگس بسه دیگه عروس خانم عروس خانم
.....
توراه برای خودم یه دست گل نرگس گرفتم
تا وارد خونه شدم با صدای بلند گفتم سلام بر مامان خانم گلم چطوری گل گلابت اومد چراغ خونت اومد
دیدم مامان چادر بسته با تعجب به هم نگاه میکنه
برگشتم پشتمو نگاه کردم وااای
عمو اینا خونه ی ما بودن رضا از خنده قرمز شده بود
خجالت کشیدم و آروم سلام کردم و راهی اتاق شدم
لباسمو عوض کردم و از مهممونا پذیرایی کردم
بعد پذیرایی نشستم کنار خاله
از سفارش پارچه حرف می زدن
از منم نظر خواستن منم یکی رو انتخاب کردم خیلی قشنگ بود
خاله فاطمه گفت برای عروس رضام می خوام بخرم بلاخره تو جوونی نظراتون شبیه هم میشه
با هین حرفش یه جوری شدم یه حس عجیبی و ناشناخته به شوخی گفتم
_خاله فاطمه خبرایی هست؟
+تا خدا چی بخواد
_ان شا الله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارتسیزده
زیر چشمی به رضا نگاه کردم با گوشیش مشغول بود
...
عمو اینا رو بدرقه کردم رفتم اتاقم
گوشیم رو که باز کردم دیدم نگینپیامداده فردا بریم بازار نوشتم باشه
فردا صب با نگین راهی بازار شدیم
هم من و هم نگین خرید کرد خیلی لباس های خوشگلی گرفتم مانتو سفید ، شال سفید ، کفش سفید همه چیزش سفید بود منم برای خودم ست صورتی خریدم
از بازار راهی مسجد شدیم چند تا کار بسیج مونده بود انجام دادیم
و از هم جداشدیم
نرسیده به کوچه مون رضا رو دیدم با دوستش سوار موتور بودن و باهم می شوخی می کردن کمی بهش خیره موندم انگار سنگیه نگاهی رو حس کرد تا سرش رو برگردوند پا تند کردمو رفتم خونه
....
امروز مراسم عقد نگین بود منو مامان باهم حاضر شده بودیم
با رسیدن آژانس راهی محظر شدیم
واای نگین چقدر خوشگل شده بود انگار یه تیکه ماه بود
بعد از قراعت خطبه عقد به نگین و آقا محمد تبریک گفتم
زیر چشمی به طرف آقایون نگاهی انداختم رضا هم اومده بود
یک لحظه نگاهامون به هم گره خورد چقدر خوشتیپ شده بود یه کت و شلوار سیاه رنگ پوشیده بود
........
حدود یک ماه از عقد نگین می گذشت نگین تماس گرفت و گفت برم مسجد
وقتی رسیدم گفت می خواد برای ادامه تحصیل بره قم و می خواد من رو جایزین خودش کنه
بهش گفتم فکرامو می کنم می گم
مامان گفته بود با خاله فاطمه می ره بازار و از اونجا میرن خونه خاله فاطمه اینا
راهی خونه خاله فاطمه شدم
وقتی رسیدم خاله تا منو دید محکم بغل کرد و گفت سلام عروس گلم
تعجب کردم عروس گلم!!!
_سلام خاله جان خوب هستید
+قربونت بشم
از وقتی نشسته بودم خاله و مامان مشکوک می زدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت چهارده
تقریبا یک هفته از پذیرفتن مسئولیتممی گذشت
فشرده کار می کردم خداروشکر تو این یه هفته عضو های زیادی پذیرفتیم و بسیج خواهران فعال تر شده
تصمیم داشتم بارضا صحبت کنم و بگم بهتره یه اردو برگذار کنیم
وارد بخش برادران شدم
و رضا را پیدا کردم
تا من را دید سرش را پایین انداخت
_سلام آقای برادر
+سلام خانم ستوده
آقای برادر من تصمیم دارم تا بخش خواران رو به یه اردو زیارتی ببرم و گفتم با شما هم صحبت کنم اگه شما هم موافق باشید هم بخش خواهران و هم بخش برادران رو باهم یه اردو زیارتی ببریم
+بله اتفاقا منم همین نظرو داشتم هم شما و هم من هماهنگی های بخش برادران و خواهران رو انجام بدیم اگر خدا بخواد دهه کرامت حرکت کنیم
_چشم با اجازه
به سرعت از بخش برادران دور شدم
جلوی در مسجد یه دختری رو دید از دخترای امروزی بود
_پرسیدم با کسی کار دارید ؟؟
+ببخشید آقا رضا هستن ؟
تعجب کردم با رضا کار داشت
رفتم تو و بهش گفتم :آقای برادر جلوی در کارتون دارن
رضا جلوی مسجد آمد به وضوح پریدن رنگش را احساس کردم ولی فرار را بر قرار ترجیح دادم و وارد بخش خواهران شدم
در این مدن تمام فکر پیش آقای برادر بود
یعنی اون دختره چی کارش داشت
که با ضربه ای که به بازوم وارد شد به خودم آمدم
مصمومه بود تو این مدت خیلی با هم رفیق شده بودیم
+کجایی ؟ بلند شو بریم همه رفتن
همراه با معصومه راه افتادیم
در طول مسیر معصومه از خاطرات کودکی اش می گفت و من هم مشتاق گوش می دادم
تا اینکه رسیدیم جلوی در خونه ی ما و از هم جدا شدیم
+نرگس جان مامان امروز خاله فاطمه اینا میان خواستگاری
_چی !!مامان چرا قبول کردی
+واای مادر چرا این جوری می کنی من نمی تونستم بگم نیان
از شدت عصبانیت و استرس در حال انفجار بودم
تصمیم گرفتم حاضر بشم ست سبز سیدی زدم
زنگ در به صدا در آمد
ماما رفت تا در را باز کند اول عمو جان وارد شد با هم سلتم و احوال پرسی گرمی کردیم بعد عمو خاله فاطمه و علی در آخرم آقای برادر وارد شد
و یک سبد گل مقابلم قرار داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نوسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت پانزده
سلام آرامی کرد و رفت
سبد گل رو روی میز قرار دادم
برایم بسیار تعجب آور بود چطور پاشوده اومده اینجا
قرار در افکار خود بودم تا اینکه مامان صدام کرد
تا در کنارشان بنشینم
در حال صحبت کردن بودن که عمو احمد گفت عروس خانم برای ما چایی نمی یاری
لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه حرکت کردم و به تعداد چایی ریختم و از آشپز خانه خارج شدم بعد از گرفتن چایی به اسرار خاله فاطمه کنارش نشستم
خاله تمام مدت با نگاهش تحسینم می کرد که عمو احمد گفت ماهی خانم اگه اجازه بدید جوونا با هم حرف بزنن
مادرم هم مشتاق گفتم حتما احمد آقا اجازه ماهم دست شماست و با نگاهش به گفت بلند شوم به سمت اتاقم حرکت کردم
از شدت عصبانیت احساس میکردماز گوش هایم بخار خارج می شود
مندر تختم نشستم و رضا در صندلی میز دراورم
مدتز هر دو ساکت بودیم صبر من رو به اتمام بود که با عصبانیت گفتم
_آقای برادر حرفی ندارید
باز هم ساکت بود
_پس من شروع میکنم در حالی سرم پایین بود گفتم چرا اصلاپاشدید اومدید اینجا ؟
باز هم سکوت کرد
سکوت
سکوت سکوت
کلافه گفتم بهتره دیگه بریم چون حرفی نداریم ؟
بلند شدم وسمت در رفتم که گفت
من به خواسته مادر اینجا هستم
عصبی تر از قبل از اتاق خارج شدم
وقتی مارا دیدن بلندی زدند
و خاله فاطمه زیر لب ذور گفت و رو به من پرسید دخترم چی شد
سرم را پایین انداختم و گفتم خاله جان ما به درد هم نمی خوریم به وضوح جا خودن خاله رو فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم
عمو اینا رفتن و مامان رو به ما گفت این چه کاری بود کردی
مامان جان اصلا ایشون به میل خودش نیومده بود
و زود رفتم اتاق
تا صبح گریه کردم
این رسمش نبود من دوسش داشتم
باخودم عهد بستم دیگه کسی وارد قلبم نشه تا یک لحظه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت شانزدهم
از اونشب به بعد من خیلی سر سنگین شدم با عمو اینا خیلی اوقات وقتی مامان می خواست بره خونه عمو من نمی رفتم
تو مسجد اگه با رضا کارداشتم معصومه رو می فرستادم تا نتیجه رو بیاره
چند باری هم دختری که اون روز اومده بود جلوی در اومد
فردا ولادت حضرت معصومه بود
مسجد پر از شادی بود بچه ها در حال آمده کردن رزق معنی برای ولادت بودن
با کمک خیرین برای کودکانی که در مناطق محروم زندگی می کردن عروسک گرفته بودیم ، گل سر گرفته بودیم
که دخترای مسجد همه رو آماده کرده بودن چند روزی میشد که برای مشهد ثبت نام می کردیم قرار بود تا فردا ثبت نام اماده داشته باشه و پس فردا راهی دیار امام رعوف بشیم
از بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم
یه سلام بلند به مامان کردم
مامان هرچی گفت برم ناهار بخورم گفتم یه چیزی تو مسجد خوردم ولی در واقع حالم خوب نبود
تصمیم گرفتم وسایل مورد نیازم برای مشهد آماده کنم
....
_سلام نگین خانم کجایی دختر خبری ازت نیست امروز میای مراسم
+سلام نرگس چطوری بابا این مدت سرگرم درس بودم شرمنده اره به احتمال ۱۰۰ درصد بیام چون آقارضا زنگ زد قرار محمد هم بیاد به خاطر همون
_باشه پس منتظرم یاعلی
بعد سریع آماده شدم و رفتم مسجد
مراسم کم کم داشت گرم می شود مولودی خوانی برپا شده بود و هم در حال دس زدن بودن
بین همه شکلات پخش میشد
که از بخش برادران صدام کردن
انگار آقای برادر کار داشت
_امری داشتید ؟
+می خواستم ببینم کم و کسری ندارید ؟
ازسوالش تعجب کردم یعنی فقط به خاطر این منو کشونده اینجا
_نه خیر اگه بود حتما می گفتم آقای برادر
و برگشتم به مجلس چه مراسمی شد همه خنده روی لب داشتن بعد از تموم شدن مراسم
بابچه ها صحبت کردیم و قرار شد فردا صبح زود بیام و برای مشهد رزق معنوی و چیز های دیگه درس کنیم
جلوی در وقتی می خواستم از مسجد خارج بشم دیدم رضا با یه دختر بچه خیلی ناز صحبت می کنه و میگه اینارو کی درس کرده
منظورش رزق های معنوی بود که تو مراسم پخش شد
من جلو تر رفتن وقتی می خواستم از مقابلش عبور کنم گفت :
نرگس خانم شما درس کردید رزق های معنوی رو
+خانم ستوده بله من و خواهرای دیگه درس کردیم و پا تن کردم و رفتم
انقدر بدم می یومد از اون روزی که بهش گفته بودم نرگس خانم صدام نکنه بدتر لج می کرد
تصمیم گرفتم برم سمت چند تا خرازی و برای فردا وسایل مورد نیاز رو بخرم
بعد برگشتن از بازار اصلا دیگه حال روی پا ایستادن نداشتم
مامان هم از وقتی اومده بودم فقط از رضا حرف می زد هی می گفت خاله فاطمه میگه حالش خوب نیست تا صبح هی تب می کنه
ولی برای من هیچ اهمیت نداشت
فردا از صبح رفتم مسجد تا وسایل مورد نیاز رو تهیه کنیم و هماهنگی ها انجام بشه که بعد از اذان ظهر آقای برادر گفتم یه جلسه هست که برای هماهنگی بیشتر من و تعدادی از دخترای فعال بسیج مون که کمک زیادی به من می کردن و مشید گفت که دست راست من هستن رفتیم بخش برادران
بعد از جلسه با دخترا برگشتیم سمت خواهران و نظافتی انجام دادیم
ظرفیتمون تکمیل شده بود موقع ثبت نام همون دختره که با رضا چند بار جلوی مسجد دیدم اومده بود خیلی تغییر کرده بود
چادری شده بود
شب بعد از اذان مغرب از مسجد خارج شدیم
که رضا گفت :
خانم ستوده هوا تاریک شده می رسونمتون
_ نه خیلی ممنون خودم میرم
+خواهش میکنم
قبول کردم و رفتم سوار ماشینش شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت هفده
قراره بود ساعت ۷ حرکت کنیم من بعد از نماز صبح از خونه خارج شدم
وقتی رسیدمرضا هم مسجد بود
وقتی منو دید گفت
+سلام خانم ستوده صبحتون بخیر ببخشید می خواستم چیزی بهتون بگم
_سلام خیلی ممنون صبح شما هم بخیر بفرمایید
+راستس چه طور بگم
از اون شب که از خونه شما اومدیم من هرشب تب می کردم حالم اصلا خوش نبود من خیلی با خود فکر کردم راستش اون طور نبود که من به شما گفتم
و پا تن کرد و از من دور شد
این حرف یعنی چی یعنی اونم حسش مثل من بود پس چرا اون کارو کرد
دیگه وقت حرکت بود
همه سوار اتوبوس شده بودیم
۴ تا اتوبوس بود دوتا برای برادران و دو تا برای خواهران
تو یکی از اتوبوس ها من رفتم و ریحانه رو هم به اون یکی فرستادم
تصمیم گرفته بودم که تو اتوبوس هامون کمی سخرانی بشه
من شروع کردم از حجاب صحبت کردن خداروشکر بچه هاهم استقبال کردن و سخنرانی خوبی انجام شد
هوا خیلی گرم بود کم کم احساس می کردم حالم خوب نیست سرم سنگینی می کنه
که یک لحظه احساس کردم مایع ای روی صورت حرکت کرد
دست زدم د دیدم خون می یاد بچه ها که دیدن خون دماغ شدم
خیلی نگران بودن و فوری دستمال آوردن
ولی خون دماغم قطع نمی شد
به زور بعد از نیم ساعت خون دماغم قطع شد
برای نماز ایستادیم
بعد از خوندن نماز
ناهار هم بخش شد و دوباره راهی شدیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت هجده
.....
سلام آقا جان رو سیاه اومدم با بار گناه اومدم
ممنون که طلبید
آقا جان امدم بازم کمک بگیرم ازتون از شما که حلال مشکلاتید آقای خوبی ها حواست بیشتر باشه به زندگیم
بعد از ظهر راهی بازار شدیم برای خودم یه انگشتر عقیق گرفتم برای مامان هم یه انگشتر فیروزه گرفتم
و یه انگشتر به نیت رضا گرفتم که اونم عقیق بود
چند بار رضا رو دیدم که تو حرم گریه می کرد
و یه چند باری از نگین شنیده بودم که آقا محمد میگه رضا می خواد بره سوریه
با تکرار این کلمات تو ذهنم قلبم گرفت
....
دیشب از مشهد رسیدیم خیلی سفر خوب و معنوی ای بود
احساس میکردم حسم نسبت به رضا تغییر کرده و دیگه ازش متنفر نبودم
در حال صلوات فرستادن بودم که صدای اذان ظهر به گوشم خورد
بلند شدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم
بعد از ظهر قرار بودم بدیم خونه خالم برای عصرونه دعوت بودیم
یواش یواش داشتم اماده میشدم
وقتی رسیدیم خونه خاله
خاله یه نگاه خواصی به من می کرد
نمی تونستم بخونم معنی این نگاه رو
خانم ها در حال صحبت بودن که خاله رو به مامان گفت ماهی جان می خوای برای علیرضا استین بالا بزنیم
+به سلامتی مریم جان حالا کی هست
×آشناست همین نرگس خانم اگه اجازه بدی بیایم برا خواستگاری
+والا چی بگم مریم آخه
×آخه نداریم ان شاالله فردا شب می یایم .
با پایان حرف خاله رنگم پرید دلم هری ریخت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍ نویسنده:بانو سلطانی
رهایمنکن🦋🍃
✍پارت نوزده
یه ببخشیدی گفتم و مجلس رو به قصد حیاط ترک کردم
یعنی پایان هرچیزی که تو ذهنم هست
نه من اینو قبول نمی کنم
برگشتم پیش بقیه
دیگه زیاد نشستیم و زود خدا حافظی کردیم
فردا صبح با یه دلهره خواصی راهی مسجد شدم
حدود دوساعت تو مسجد نشستم و فقط ذکر گفتم و دعا خوندم تصمیم گرفتم خیلی استوار باشم
برگشتم خونه
به مامان تو تمیز کردم خونه کمک کردم
بعد از تمیز کردن خونه مامان رفت و کمی میوه و شیرینی خرید
خاله فاطمه زنگ زده بود مامان جریان رو به خاله فاطمه گفت
مامان بعد از قطع کردن گفت خاله خیلی ناراحت شد وقتی جریان رو فهمید
چیزی نگفتم و سمت اتاق کرد کردم بعد از حاضر شدن
چایی دم کردمکه زنگ در به صدا در اومد و مامان در رو باز کرد
خاله مریم ، عمو سعید و علیرضا اومدن
علیرضا پسر مذهبی بود عاشق اهل بیت
ولی من همیشه اونو به چشم برادری دیدم
علیرضا دسته گلی در مقابلم گرفت از تشکر کردم و گل رو روی میز گذاشتم
بعد از احوال پرسی عمو سعید گفت
ماهی خانم اگر اجازه بدید علیرضا و نرگس خانم باهم دیگه کمی صحبت کنن
مامان گفت خواهش میکنم
من بلند شدم و همراه با علیرضا راهی حیاط شدیم
بعد از نشستم کمی سکوت بین مون برقرار بود که علیرضا گفت
نرگس خانم اجازه هست من شروع کنم
_بفرمایید
+راستش من قرارهست هفته به راهی سوریه بشم مادرم به خاطر اینکه مخالفه می خواد برام زن بگیره تا نرم سوریه
راستش من می خواستم ازتون به جواب نه نگید
با این کارتون من رو یک عمر شرمنده خودتون می کنید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت بیست
از اتاق خارج شدیم که خاله رو به من گفت چی شد نرگس جان
_چند روز وقت می خوام
بعد از بدرقه خاله اینا موضوع رو به مامان گفتم
....
چند روزی از رفتن علیرضا به سوریه می گذشت خاله موقع رفتن خیلی بی تابی می کرد
طوری که چند بار از حال رفت
علیرضا موقع رفتن از من تشکر کرد به خاطر نه گفتنم
و من در جواب گفتم این کوچیک ترین کاری بود که می تونستم براش انجام بدم
نگین چند وقتی میشد که وارد حوزه شده بود
و با محمد تصمیم گرفته بودن بدون مراسم برن سر خونه و زندگی شون زوج خوبی بودن خیلی بهم می یومدن
هم محمد لیاقت نگین رو داشت و هم نگین لیاقت محمد رو
نگین دیشب تماس گرفته بود و خواسته بود برم قم خونه شون منم که از خدام بود قبول کردم
ازش خواستم برام سنگه تموم بزاره
با مامان رفتیم بازار تا برای نگین هدیه ای بخریم
یه شیرینی خوری براش گرفتیم نا گفته نماند که خیلی قشنگ بود
حاضر شده بودم و منتظر آژانس
بعد از رسیدن به ترمینال که رسیدم سوار اتوبوس شدم تو راه کلی با ریحانه چت کردم هی داشت میگفت چرا منو دعوت نکرده بی معرفت
و منم هی میگفتم حسود
خلاصه رسیدم قم
اول رفتم حرم زیارت دلم برای ضریح خانم تنگ شده بود بعد از کمی زیارت
با آدرسی که نگین فرستاده بود راهی خونشون شدم
تا آیفن رو زدم آقا محمد جواب داد و درو باز کرد
نگین اومد استقبال
چقدر خانم شده بود دیگه اون نگین پر سرو صدا نبودم خیلی سنگین و رنگین
_سلام عروس خانم چه سنگین رنگین
+علیک السلام کجا بودی می خواستی اصلا نیای
_ببخشید یه سر رفتم حرم تا بیام طول کشید راستی چرا چادر بستی مهمون دیگه ای هم دارید
+حالا بیا تو خودت می بینی
تا وارد خونه شدم چشمم به رضا افتاد اون اینجا چی کار می کرد
بعد از سلام و احوال پرسی با آقا محمد
به سلامآرومی هم به رضا کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت بیست و یک
بعد از دادن کادو به نگین خیلی خوشحال شد و گفت ست سرویس جهزیه اش هست
بعد از عوض کردن لباسم رفتم سمت نگین
نگین خانم این آقا ی برادر رو چرا دعوت کردی
+عزیز دل شما مهمون من هستید آقای برادر هم مهمون محمد
عوض عوض کردیم
_نگیننننن
بعد از چیدن سفره غذا و مشغول شدن به خوردن آقا محمد رو به رضا گفت :
برادر پس ما کی میای خونه شما مهمون ؟ نمی خوای دس بجنبونی
رضا افتاد به سرفه کردن
یک لیوان آب ریختم و به طرفش گرفتم
بعد از نو شیدن آب آروم مشغول خوردن غذایش شد
و من سر به زیر مشغول بازی با غذام شدم
بعد ناهار راهی حرم خانم شدیم نمی دونم انگار احساس سنگینی می کردم فقط گریه کردم
بعد همراه با نگین رفتیم تا قدم بزنیم
که تلفن نگین زنگ خورد
+جانم آقا محمد
چی شده محمد !!!! اخه برای چی ؟
کجایید ؟ باشه خداحافظ
چیشده نگین ؟
هیچی محمد و رضا بایه پسری که مظاهم یه دختره میشده دعوا کردن
که رضا چاقو خورده
با پایان جمله نگین من تعادلم را از دست دادم
رضا چاقو خورده؟!
یا حضرت زینب
نمی دونم چه شکلی خودمون رو رسوندیم بیمارستان و از پیدا کردن آقا محمد
خیالمون کمی راحت شد که حال آقای برادر بهتره
من تصمیم گرفتم نرم پیشه رضا
رفتم حیاط بیمارستان و فقط گریه کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی