eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
129 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت بدون برنامه و تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم... تا دوباره ترم جدید آغاز شد. «محمد» یکی از بچه های کلاس بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. بود. «آرمین» و «کاوه» که به واسطه ی پروژه های گروهی از ترم قبل با آنها آشنا شده بودم همیشه باپوزخند😏 درباره اش حرف می زدند....😟 هیچ شناختی از محمد نداشتم اما نسبت به حرف بچه ها درباره اش حس خوشایندی به من دست نمی داد.😐 او تنها☝️ کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که در بحث ها صحبت می کرد.... آهنگ جملاتش به دلم می نشست. 😊دلم میخواست با او آشنا شوم👌 اما تفاوت فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از آشنایی بیشترم با او میشد.😑 با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آرمین و کاوه شد. گاهی بعد دانشگاه.... باهم در خیابانها پرسه می زدیم، شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه مان آمده بودند. تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادپذیر نبودن آرمین بود.😐 هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد.🙄 من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم. پدر آرمین پزشک بود و همین جایگاه اجتماعی خانواده اش باعث شدنش میشد. البته پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با او که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد بودند. احساس می کردم بعنوان یک دوست باید او را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم اما خطر از هم پاشیدن این مرا می ترساند.😕😐 یک روز سر کلاس زبان برای ترجمه ی یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد.... آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد. پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست...😏😌 که ناگهان صدایی از وسط کلاس بلند شد : _ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت.😊✋ ذکر اشتباهات کنفرانس توسط دانشجوهای دیگر متد رایجی بود که خود استاد بچه ها را به آن عادت داده بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان رفته بود فکرش را هم نمیکرد کسی بخواهد از او ایرادی بگیرد. _ چی؟ مشکل گرامری؟😟 با لحن طعنه آمیزی ادامه داد : _ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟ 😏 استاد رو به محمد گفت : _ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟😊 آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد : _ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیادشهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن.😏 از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم خیلی ناراحت بودم....😒 توی دلم میگفتم ایکاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک کشیده می شود.😔😐 استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد.. و با گفتن این جمله که "خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم" ، بحث را تمام کرد و درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد. درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید....🚶😔 توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند... ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید....🚶 توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت : _ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق،😒 مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی...😒😢 بغضش را قورت داد و ساکت شد... احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده بود اما اگر چیزی نمیگفت خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت : _تو شاید زحمت کشیده باشی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه من به زبان مسلط باشی پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای.😏 کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند.. اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم.😣 نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش میشود... میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است از بین رفتن رابطه دوستانی مان تمام شود... اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم. احساس کردم کردنم است.... محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم : _من از طرف دوستم ازت عذر میخوام.😐✋ آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت... انگار از شدت خشم😡 تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، 😳😡با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت : _تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی. تو فک کردی کی هستی؟ نمیدانستم چه حرفی بزنم که وضع بدتر نشود.... مدام سعی میکردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است و اگر من هم بخواهم مثل خودش رفتار کنم و جوابش را بدهم هم اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم.... نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم : _ آرمین عزیزم من ناراحتی تورو درک میکنم اما تو نباید انقدر با لحن تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی. من دوستت هستم و بخاطر خودت دارم اینارو میگم. اما انگار آرمین از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود ، هیچ کدام از حرف هایم را نمیشنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را پشت هم نثار و می کرد.... طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر کرده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد کمی آرامش کند اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار میزد و به بد و بیراه گفتن هایش ادامه می داد.... کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت : _آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم... هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای اینکه بتواند اورا از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد کاوه را هل داد و او وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد.... خون جلوی چشمهایم را گرفته بود... با خودم فکر میکردم محمد که بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمینی که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، شده.... با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم از دست دادم و میل باطنی ام،... جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد...😠👊👊😡 ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود... 😠 یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه 😧شده بود به خانه رفت.... محمد هم سعی می کرد به من برای آرام شدن کمک کند.... میدانستم هرچه بین من و آرمین بود آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم. کمی بودم اما به نظرم ی دوستی با فردی که خودش وجایگاهش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد ای نداشت.... در همین افکار بودم که محمد سکوت سنگینم را شکست و گفت : _ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...😒 اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم : _اصلا موضوع تو نبودی. 😠دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. حالا دیگه مهم نیست. فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که چیزی نفهمه و دوباره میگرنش اود نکنه. مادرم روی تربیت من خیلی حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود... ولی هربار که میفهمید من دعوا گرفتم انگار از من نا امید می شد، می خورد و بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد. دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم، باز هم احساس نا امیدی کنند. محمد گفت: _ بیا بریم خونه ی ما😇 یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.😊 میدانستم این موجود است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم 😟😕حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. گفتم : _ نه داداش ممنون. همینقدرم که تا الان موندی اینجا کافیه. منم یکم میرم هوا میخورم تا ببینم چی میشه.😊 + چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم. پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعر برو خونه.😇 _ آخه...☺️ + دیگه آخه نداره که. ای بابا. بلند شو دیگه.😇 بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم.... تاکسی💨🚕 دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم. خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم و از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس داشتم.😊 همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم : _عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد + چی؟😟 _ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم😅 محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت : _"منم از آشناییت خوشبختم."☺️ هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم.... کمی از مسیر گذشت. به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک میشدیم. حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد. بلاخره رسیدیم... و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم. وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...😌🌸 ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت عطر گل یخ😌🌸 تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی🍀 از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد، و دو طرف کوچه با دیوارهای آجری پوشیده شده بود. محمد در را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم. _کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاس های دانشگاه نتونستم برم.😊 یک حوض😊💦 کوچک وسط حیاط نقلی خانه شان بود که دورش گلدان های شمعدانی🌺 در رنگ های مختلف چیده شده بود. یک باغچه ی کوچک 🌱هم کناری قرارداشت که رویش را برای جلوگیری از سرما با پلاستیک پوشانده بودند. دوتا در از دو طرف حیاط به سمت خانه شان باز میشد.... پشت سر محمد حرکت کردم و وارد خانه شدیم. _بشین یه چایی برات دم کنم☕️😋 سرما و خستگی از تنت بره آقا رضا. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟😊 + آره. اسمم رضاست.😊 _خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال میشد.👌 کیفش💼 را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت.... چشمم به سمت روی دیوار افتاد، اول فکر کردم عکس محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکسی قدیمی است... جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. 👣😄 کمی آن طرف تر قاب عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم آن چهره ی آشنا پدر محمد است. عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودکی گریانی را کنار دریا در بغل داشت.👦🏻 محمد که درحال چایی دم کردن بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت : _ اون عکس بابامه. اون بچه هه که داره گریه میکنه هم منم.😊 من و بابام چندتا عکس بیشتر باهم نداریم. از بس هم تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه.😆 خندیدم و گفتم : _خیلی شبیه پدرتی. 😁من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی. + آره. همه همینو میگن. از وقتی جوان تر شدم و چهره‌م از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه ام میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هربار هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم بابامه. 😍😄 _اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...😊 بعد از نوشیدن چای😋☕️ با مربای بهارنارنجی از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن👕 از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم.... قبل تر ها که محمد را میدیدم حس میکردم اگر روزی بخواهم با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم... اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شد. نمیدانم شاید هم این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقاتی بود که بین من و آرمین افتاده بود. به خانه رسیدم.... شب شده بود🌃 و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد.... در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت : _رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟😨 + با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. .😊 _لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.😊😟 تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم بود. نگاهی به یقه ام کردم و گفتم : _ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. 😅ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم. + پس شام چی؟ من و پدرت شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شاممون رو بخوریم بعد برو بخواب.😊 _ ببخشید مامان ولی با بچه ها گشنه مون بود یه چیزی خوردیم، میل به شام ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.😊 به اتاقم رفتم و در را بستم... اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این برای حرف زدن با محمد استفاده کنم بودم. از طرف دیگر نمیدانستم فردا چطور باید با مواجه شوم. فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت.... بعد از چند ساعت مرور اتفاقات، بلاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم... تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت روزهای خوبی نبود....😒 بعداز آن ماجرا شده بودم. خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود. کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود. دراوقات بیکاری که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعد از پایان کلاس ها به خانه برمی گشتم.... کم کم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده.... اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم. نزدیک عید🍃 بود و کلاس ها تعطیل شده بود... وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای ی خانه تکانی کنم. ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های💡😊 خانه بودم که تلفن زنگ خورد. 📞 مادر گوشی را برداشت : _ الو؟... بله... شما؟ ... گوشی را زمین گذاشت و گفت : _ رضا بیا تلفن باهات کار داره. میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟😟🙁 از شنیدن اسم محمد تعجب کردم.... من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنی شماره را از کجا آورده بود؟ چه کار داشت؟😳🤔😟 با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.🏃 _ الو سلام.😟 + سلام بر آقا رضای گل. خوبی؟😍 _ ممنون. محمد جان تویی؟😊 + آره، خودمم. ببخش زنگ زدم خونه تون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.😅 _ خواهش میکنم مراحمی. شماره رو از کجا آوردی؟🤔 + فکر میکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخر سال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم. اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.😎🌹👣🇮🇷 بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم.... خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با باقی مانده چه کنم و به چه بگویم. چند ثانیه ای گذشت، گفتم : _ باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام. چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟😊 + حدود ساعت 5 قطعه ی 24 بهشت زهرا.🕔🌷 خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم.... در فکر بودم چه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت : _ رضا کجا میخوای بری؟ ساعت 10 سال تحویل میشه. این محمد کیه که من نمیشناسمش؟😟 + یکی از بچه های دانشگاهه،پسر خوبیه.😊😍 میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم. مادر نگاه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد.... تمام تلاشم را کردم تا کارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت ۵ آماده شدم. شب عید بود و ترافیک همه خیابان ها را بسته بود. چند دقیقه ای از ۷ گذشته بود🕖 که به بهشت زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیدا کردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود....😔 عطر گل و گلاب مزار شهدا 🌹خبر از دیر رسیدنم میداد.با نا امیدی گوشه ای نشستم و به یکی از قبرها شدم. 🌷متولد : 1342 شهادت : 1362 محل شهادت : جزیره مجنون عملیات خیبر اودقیقا بود که شهید شد.😟 نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد....😕 درس و دانشگاهش را چه کرده؟ شاید هم دانشجو نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته؟😟 پدر و مادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که دلبسته اش باشد. نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده. حتما همینطور است وگرنه هیچ نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را کند و برود شهید بشود.😕😐 بلند شدم و بین قبرها راه رفتم... و تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت ها بود. هجده ساله... بیست و هفت ساله... سی ساله... پانزده ساله... پنجاه و سه ساله... اصلا رنج سنی مشخصی نداشتند.😟 از همه سن و سالی آنجا دفن بودند. هیچ بین آنها پیدا نمی کردم... 🤔😕 ادامه👇
ادامه👇 💭فکرم به سمت پدر محمد رفت.... توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان👨🏻 و بانشاط که شور زندگی😍☺️ در نگاهش موج میزند دیده میشد. چشمان نافذی داشت. درست مثل چشمان محمد بود. چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها می کرد و می رفت؟ با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتما با محمد درباره اش حرف می زنم....😊👌 به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده🕗😱 و فقط دو ساعت تا تحویل سال مانده. نمیدانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطور باید تا راس ساعت ده به خانه برسم.... اگر دیر برسم حتما ناراحت می شود. به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم... ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم....😊 خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم.😍👌 تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم 🎀سال نو🎀 آغاز شد، و را برایم رقم زد... به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم... مهمانی ها را برایم نداشت.😕 عموما در جمع زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود...👩🏻👗 و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی.👨💰 بچه ها👦🏻👧🏻👦🏻 هم هرازچندگاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند. در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می شد... این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس میکردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده. 😐 مثلا می دیدم وقتی «پسردایی مادرم» باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت،.. پسرش «بهروز» سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است.🙄😑 درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمیکردند.😕 اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و پوستر و ... میکرد کمی بیشتر درس میخواند حتما او هم دانشجو می شد. رفتار آزاردهنده ی امثال بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی داشتم از بین برود. هفته ی اول عید که تمام شد روی یک پا ایستادم که دیگر دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را سپری کنم. هرچند با پدر و مادرم مواجه شدم اما بلاخره موفق شدم راضی شان کنم.😎✌️ دو سه روزی به تلویزیون دیدن 📺و کتاب خواندن📚 گذشت اما واقعا حوصله ام سر رفته بود. احساس در دلم بود که نمیدانستم چیست. دلم میخواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. 😒چندباری به سرم زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست. یک روز صبح☀️ که بیدار شدم تصمیم گرفتم از خانه بزنم بیرون.... مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت 🌷بهشت زهرا🌷 حرکت کردم. قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی👦🏻🌹 به شیشه ی تاکسی زد و رو به راننده گفت : _ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته گل بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه. دلم برایش سوخت و چند دسته خریدم.😊💐💐 وقتی رسیدم بهشت زهرا خلوت بود. از قبر شهید بیست ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر🌹 یک شاخه گل گذاشتم... گل ها تمام شد. به سمت قطعه های دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد.😊😟 نزدیک شدم. روی قبرها نوشته بود "شهید گمنام فرزند روح الله". تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید نرفته بودم. در این قطعه دیگر سن و سالشان هم مشخص نبود.😒 کمی خسته بودم.... نشستم و سرم را توی زانوهایم فرو بردم. 💭به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به و ... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین باشم. فکر های مختلفی می آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم : _ سلام. ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید؟ درش خیلی سفته من نمیتونم.💎🌟 یک دختر جوان که چادرش 💎را سفت گرفته بود.. و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد.... این چهره برایم آشنا بود. آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام. غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم : _ سلام. بله بله... حتما.😊 در شیشه را باز کردم و دادم. _ دستتون درد نکنه. شرمنده که مزاحمتون شدم. خدانگهدار.✋ + خواهش میکنم. خداحافظ... با نگاهم دنبالش کردم.... کمی آن طرف تر شروع کرد به شستن قبر یکی از شهدای گمنام. هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام. اطراف من وجود . هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود. کارش که تمام شد بالای قبر نشست. از کیفش کتاب کوچکی📖 بیرون آورد و مشغول خواندن شد. بعد هم بلند شد و رفت. تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم... اما بیشتر از این تعقیبش کنم.... تا دور شد... ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده بود. 🤒😷با آنکه از چشم های قرمز ورم کرده اش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب داشت😊🤒 و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم : _ سلام. خدا بد نده. بخاطر مریضی یه هفته دیرتر اومدی؟😄 با شوخی و لبخند گفت : + خدا که بد نمیده. 😉آره دیگه رکب خوردم. فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته نگو کمین کرده بود مارو شکار کنه. 😁الحمدلله الان خیلی بهترم. یه هفته پیش باید حالمو میدیدی. البته اون موقع هم بد نبودم. ولی هفته ی قبل ترش دیگه واقعا تعریفی نداشتم.😆 _ امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره ی قرار اون روز... من اومدما ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین.😊 + ای بابا جدی میگی؟ اگه میدونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کارمون زود تموم شد. شرمنده بهرحال.😅 _ نه بابا شرمنده ی چی. تقصیر خودم بود و البته ترافیک.😅☝️ + حالا اگه دوست داشتی یه روز باهم میریم دوباره. من معمولا هر هفته میرم بهشت زهرا. البته بجز یکی دو هفته ی اخیر که زمینگیر بیماری شدم. _ آره... حتما حالت بهتر شد باهم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هرچی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم. + نه. پدر من اونجا نیست. ما چند گروه شدیم و هر کدوم رندم یه قطعه از شهدا رو انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا. _ عجب. باشه... دلم میخواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرفهایم را بزنم اما چیزی مانعم میشد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم: _ راستی من یه چندتا سوال داشتم ازت. هروقت حال داشتی یه وقتی بذار باهم صحبت کنیم. + باشه. هروقت خودت خواستی ما درخدمتیم. _ الان که حالت مساعد نیست میخوای بذاریم برا بعد... + نه بابا خوبم. مساعدم. فردا که کلاس داریم. پس فردا خوبه؟ ساعت و جاش با خودت. _ عالیه! پارک ملت. ساعت پنج.🌳🕔 چطوره؟ + خوبه. چشم. نظرت چیه کم کم جمع کنیم بریم؟ تا سر خیابان باهم رفتیم و بعد جدا شدیم... از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود.😊 هرچند به تیپ و قیافه مان نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی داشته باشیم اما به محمد نزدیک بود. حرف ها و سوالات را مرور می کردم. درباره ی 👣شهدا، 🌷پدرش، 💠مذهبی ها... اما لابلای افکارم چهره ی آن دختر رهایم نمی کرد.💭 چرا آنقدر آشنا بود؟ من او را می شناختم؟ شاید اگر صورتش کمتر پوشیده بود زودتر یادم می آمد کجا دیدمش. روزهایم پر شده بود از خیال آدم های و دلنشینی که ربطی به من نداشت... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ساعت قرار فرا رسید.🌳⛲️🕔 یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم : _کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده.😊 + ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟😉 خندیدم و گفتم : _ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی.سرماخوردگیت بهتر شده؟😁 + الحمدلله. خوبم.😇 همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم : _میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟ پس از چند ثانیه سکوت گفت : + جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس.😊 _ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه.👌 راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید👉 هم سن خودمو دیدم... خیلی فکر کردم🤔 ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. 🙁جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟😕🤔 همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم... محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت : + چقدر از روزای جنگ یادته ؟😊🌷 کمی فکر کردم،... بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز 🖲و پناه بردن به انباری زیر زمین🏃♀🏃 بود.... یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال🌳🌊 بودیم. از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم : _ خانواده‌م سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز...😟 + وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟😊 _ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست. + فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟👌 منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم : _ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن.😊ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون . چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم.😊 + میتونی بگی چی باعث شد با آرمین، رو شونم بزنی و بگی "از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه. _ چون سکوتم .😇 + چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود.😎 _ میگفت، خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست.👌 + پس یه نیروی درونی باعث شد رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن ، با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه. جوابش قانع کننده بود... ولی کجا و کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد : + میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا ، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید بدست بیاری. سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..."✌️ محمد ادامه داد : + بعضی چیزا . شاید هر چقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو نکنه. چند دقیقه ای به سکوت گذشت... تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم. 🍨😋🍧هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... بعد آن روز چند بار آخرهفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم. گفت: . تازه فهمیدم دلیل اینکه هردفعه سر خاک شهدای گمنام می رفت چه بود.😔 در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم.😊برای من که همیشه تیشرت و شلوار لی می پوشیدم، قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان می کردند سخت بود. بخاطر ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند.😆 اوایل معذب بودم اما کم کم با دیدن صمیمیت‌شان یخم باز شد.😅 ترم دوم هم تمام شد... و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت: _ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با «خاله مهناز و دایی مسعود» اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟ + ترکیه؟ چه یهو بی خبر! الان به من میگین؟ _ وا...تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برا چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره. + ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام!😐 _ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟😠 احساس کردم مقاومت بیفایده است... تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم. پدر بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد. دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. «شاهین» یک سال از من بزرگتر بود و «شایان» هنوز مدرسه نمی رفت. دخترش «شهلا» هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند. 🙄😐 همین مساله هم باعث شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم. پدرم در فامیل به آدم خوش سفر معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی می کرد و سعی می کرد همه از سفر لذت ببرند. به انگلیسی هم مسلط بود... سفر آغاز شد.... از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود. قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم با آنها می رفتم. یک روز همراه پدر و مادر برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم... در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم. اما هرچه نگاه می کردم چیز مناسبی نمی دیدم. 😕😑 سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدر از چند مغازه آنطرف تر بیرون آمد و صدایم زد : "رضا. بیا مامانت کارت داره." به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدر در آن بودند حرکت کردم. 👕👚 _ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت میاد. این شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه میتونی وقتی میری کنار ساحل بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت کدوم رنگشو دوست داری. برا باباتم از همین رنگ طوسیشو برداشتم. نگاهی به کوه لباس هایی که مادرم برایم انتخاب کرده بود انداختم. 👕👖👔از زیر لباسها چند تایی را بیرون کشید و ادامه داد : _ ببین این شلوار لی رنگش خیلی قشنگه. برداشتمش میری دانشگاه بپوشی. یهو لباسای ترم جدیدتم همینجا بخر. حالا باز جای دیگم چیزی خوشت اومد بگو. + ممنون مامان ولی من که لباس زیاد دارم. برای عید همین تازگی لباس خریدیم. هنوز همشونم استفاده نکردم.😟 _ اشکالی نداره. اینا جنسش خوبه. مارکه. بردار حالا بعدها نیازت میشه . کمی لباس ها را نگاه انداختم و زیر و رو کردم. سعی کردم خودم را درون آنها در جمع محمد و دوستانش تصور کنم. از فکر پوشیدن شلوار لی آبی آسمانی و تیشرت زرد وسط آنها خنده ام گرفت.😁 خندیدم و گفتم : + حالا درسته به من میگن خوشتیپ ولی دیگه نه اینجوری!😅 ادامه👇
برای اینکه را نشکنم از بین آن همه لباس چندتایی که رنگ ملایم تری داشت انتخاب کردم. _ رضا! چرا فقط همینارو برداشتی؟ این شلوارک خوب نیست؟ خوشت نیومد؟ + همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم. با اینکه سعی کردم را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود شده است... ادامه دارد.... نویسنده: فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند.. اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم😕 و از حضور در این جمع ها لذت نمیبردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. 🏤 بعد از ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شد انواع گران ترین های دنیا بود.😔 در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه مجاز بود. به اصرار عمو هادی که سنم بالاتر از هجده سال شده و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها لذت ببرم یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد.🍾 در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند... ذهنم بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر می کردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم گفتم 💭" آنها خانواده ام هستند، چیزی را نمی کنند که به نباشد. شاید زیادی حساس شده ام. این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی می شوند. من بزرگ شده ام و همه ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب نبود نمی خورم..." هرچقدر با خودم می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم.... گر گرفته بودم. صدای خنده هایشان توی سرم می پیچید. به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن بود. تا متوجه شد نگاهش می کنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. نگاهی به چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت : " هروقت تشنه اش بشه میخوره. " دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت : "نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت می کرد براش بریزیم ما نمیذاشتیم. " دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع به دست زدن کردند و تشویقم کردند. من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت.... چشمهایم را بستم.... ناگهان 🌸که بعد از شستشوی قبر شهدای گمنام فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید.... بلافاصله تصویر آن جلوی چشمم آمد : "ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید...". یاد آن و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا ..." چشمهایم را باز کردم... و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم دنبالم آمد. داد زدم و گفتم : 😠🗣 _" ولم کنین میخوام تنها باشم". و شروع کردم به دویدن.🏃 احساس می کردم سینه ام تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم. آنقدر دویدم تا کنار ساحل🌊 رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و بی صدا بود. بغضم ترکید.😢 نفهمیدم چقدر زمان گذشت. ناگهان دیدم یک مرد جوان ایرانی کنارم نشست و گفت : _چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟😊 ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت. وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداری ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم : + با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار می کنین؟ _ کاسبی می کنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. ☕️😋با خانوادت حرفت شده؟ + تقریبا... میخواستن کنن کاری رو انجام بدم که . ولی من نتونستم.😣 ادامه👇
_میدونم چی میگی.نمیخوام بپرسم چی شده و چی نشده. بعنوان یه آدمی که بعد از کلی شکست خوردن با بدبختی خودشو سرپا کرده بهت میگم،😒👈 دنبال چیزی برو که میگه درسته حتی اگه همه دنیا بگن اشتباهه. منم اگه پی اونی رفته بودم که که دلم میگفت، الان اینجوری و با این وضع اینجا نبودم... از حرف هایش فهمیدم.. زندگی سختی داشته و برای فرار از مشکلات به آنجا پناه آورده اما آرزوهایش درهم شکسته بود و راه بازگشتی نداشت. وقتی آرام تر شدم خداحافظی کردیم و به سمت هتل برگشتم.... دستهایم توی جیبم بود و آرام آرام قدم میزدم. ویترین مغازه ای توجهم را جلب کرد. یک گوی چرخان که داخلش یک نیمکت و یک درخت پاییزی بود.🍂 وقتی میچرخید آهنگ میزد🎼 و برگ ها بالا و پایین میفتادند. زیبا بود.😍 داخل مغازه رفتم ، چشمم به تابلوی🖼 زیبایی افتاد. برای محمد خریدم و از مغازه خارج شدم.😇 اما فکرم پیش گوی موزیکال مانده بود. هنوز دور نشده بودم که دوباره برگشتم و گوی را خریدم.😊👌 همانطور که حدس میزدم وقتی رسیدم با و مواجه شدم. فردایش به ایران 🇮🇷🛬برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت...😒😕 ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت....😕😒 پدر ومادرم متوجه شدند من نیستم و کرده ام. بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی شده بودم که با همه ی قوانین می کند....✋ تابستان سپری می شد.... برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت... یک روز با تماس تلفنی📲 کاوه غافلگیر شدم. 😟 ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوا دوستی‌مان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد... آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود...🕓 بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم گرفتم دوباره بروم... 😊 در و آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی🌷شهدای گمنام🌷 شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم.👀 همان دختر دلنشین💎 با همان کتاب کوچک📖 مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد... انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید...💓 کمی نزدیک تر شدم... احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود. چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم : _ سلام. سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و 💎رویش را گرفت.💎 ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند.... باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد.💓💎 جواب سلامم را داد. گفتم : _ منو یادتون میاد؟ + نخیر. _ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین... + بله... یادم اومد. _ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد. + فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون. _ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم. صدایش ملایم و دلنشین بود.... کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم.💓🙊 دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم : _ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟ با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت : + چه سوالی؟ _ چرا میاین اینجا؟ انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد : + بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه ای دارن... بقیه ی حرفش را خورد و گفت: _"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار." اجازه نداد خداحافظی کنم. به سرعت دور شد... در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.😢 در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ ای از او نداشتم... همانجا نشستم... و از آن خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم... اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در 🌷قطعه ی شهدا🌷 نخواهم دید... ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت از همان خواستم کند تا دوباره او را آنجا ببینم اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد...😢🙏 روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم.😒💓 چند بار به بهشت زهرا رفتم.🚶🌷 چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود. یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم را بخوانم. فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود... هر روز بی تاب تر می شدم...💗😔 گاهی در خواب💤 اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. " اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " . راست میگفت. من هم ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم. مادر و پدرم نگران بودند... نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. 🙄😕اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود... به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک شهدا قرار گذاشتیم. تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود. _ سلام آقای رضای گل. خوبی؟😊 + سلام. ممنون. تو خوبی؟😒 _ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟😌 + برو سر اصل مطلب.😒 _ عاشق شدی؟😉 از رک و صریح بودنش شوکه شدم... تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم : + نمیدونم.😔 _ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.☺️ + نمیدونم اسمش چیه. ولی...😔😢 چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت : _ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی.😊 ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی.😄 حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم.😎 + نمیدونم چی شد. 😒یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت... 😔💓حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد.😢 نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود.😔💓 دوباره چشمهایم پر از اشک شد...😢 محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : + همینجا از یه شهید گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد.😔 نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم...💓😒 _ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده.😊👌 + ولی نذر کردن که اینجوری نیست.🙁 _ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری.😊☝️ + اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟😒 _ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون.😉 حرفش به دلم نشست.. و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم امام رضا نماز خوانده بودم. 😔به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. 😓 در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم بود اما کم کم بیشتر شد... بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم.💓🙏 یکی دو هفته گذشت... کمی شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد... اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم...💓🚶🌷 ادامه دارد.. نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم...💓🚶🌷 پدر و مادرم نماز خواندنم شدند... پدرم که تا آن روز کمتر درمورد تصمیماتم اظهار نظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت : _ بیا چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخوایم باهات صحبت کنیم.😐 مادرم با طعنه گفت : + آقا افتخار نمیدن که. الان خلوتشون بهم میخوره.😏 پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد : _ ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون نیستی. خیلی مدته میخوایم باهات حرف بزنیم. ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی. ما نمیدونیم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هرچیزی که ما میگیم کنی ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هرکاری توی این زندگی میکنیم برای رفاه توئه. پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و با رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچوقت نخواستم توی کارها و تصمیماتت دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه. اون کاری که توی رستوران کردی🏤🍾 من و مادرت رو پیش جمع کوچیک کرد. همه تصور کردن تو یه بچه ی ترسو و بی دست و پایی. الانم مثلا برای ما نمازخون شدی.نمیخوام اجبارت کنم نخونی، ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی وقت نمازه من نمیام، وقت نمازه من نمیرم، وقت نمازه فلان کارو نمی کنم. مادرم بغض کرده بود و سردرد گرفته بود. با صدای لرزان گفت : + مگه من بجز تو که یه دونه بچه‌می کی رو دارم توی این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که باهامون اینجوری میکنی؟ نتوانست ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد... پدر جعبه ی دستمال کاغذی را برایش نگه داشت. از تحت تاثیر قرار گرفته بودم. از اینکه دیدم پدر و مادرم بخاطر من این همه خوردند قلبم به درد آمده بود. و را و گفتم : _" غلط کردم. باور کنین من هیچوقت نخواستم شمارو اذیت کنم..." 😭 گریه ی مادر شدید تر شد...😭 مرا در آغوش گرفت و باهم اشک ریختیم. بعد از آنکه کمی قربان صدقه ام رفت و آرام شد قول دادم حالشان را بکنم. اواخر تابستان بود... طبق هرسال برای زیارت به مشهد🕌 رفتیم. این سفر برایم می کرد. با دلی اندوهگین و لبریز از رفته بودم.😔🙏 همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود. اما این بار دلم میخواست بمانم و دعا کنم.😢 میدانستم اگر بازهم در گردش و تفریح همراه پدرو مادر نروم باعث ناراحتی‌شان می شود. 😒 به ناچار همراهشان می رفتم. وانمود می کردم حالم خوب است اما هربار که از حرم برمیگشتم چشم های قرمزم حال دلم را لو می داد. روز آخر قبل خداحافظی روبروی حرم نشستم و گفتم : _" من حرف زدن بلد نیستم. تا الان که 21 سالمه هر سال اومدم اینجا اما هیچوقت ازتون چیزی نخواستم.😔میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، 🙏هر زخمی رو مرهم میذاری، هر پریشون حالی رو آروم می کنی.👈 ازت میخوام یا این محبتی که به دلم افتاده رو یا کنی پیداش کنم. امام رضا... گرفتارم... " بعد از درد و دل کردن خواندم و خداحافظی کردم...😊✋ پس از آن سفر احساس می کردم. 😇با آنکه بعد از چند ماه حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را . یک روز محمد پرسید _چرا هنوز نماز می خوانم؟😊 من هم بدون مکث گفتم : _"فقط برای آرامش"...😇✨ ادامه دارد... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت تابستان به یاد ماندنی گذشت... ترم سوم آغاز شد. انگار این کرد.😊 شده بودم.✨ در برابر پدر و مادرم رفتار می کردم.👌 دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم. اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. 😇🌷بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است با کسی به نام آشنا شدم. اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود.😐 اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او می کند. 😕 با اصرار شدید مادر قرار شد شب تولدم (که اواخر مهر بود) برای جشن چهار نفره محمد را دعوت کنم. برخلاف تصورم به محض اینکه پیشنهاد مادر را گفتم قبول کرد. 🙁 آن روز تا عصر کلاس داشتم. پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و بعد به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدر🚗 در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفته‌اند. در را باز کردم. همه جا تاریک بود. به محض اینکه سمت کلید برق رفتم، چراغ ها روشن شد. 💡که ایکاش هرگز روشن نمی شد...😱😥 "تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..." تمام اهل فامیل به جمع شده بودند. در فامیل ما کسی به اعتقادی نداشت. انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. 😥😓از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمیدانست چه کند. با بدبختی به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم : _ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. 😓واقعا معذرت میخوام.😞 خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی شد...😑😔 محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت : + ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم.😒🙂 _ شرمندم...اصلا نمیدونم چی بگم.😓😔 مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد چون جمع خانوادگی است و او معذب می شود.😒 مادر هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود از او عذرخواهی کرد و گفت برای من از قبل چیزی درباره ی تعداد مهمان ها نگفته بود. آن شب کاملا فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده 😕و با این کار میخواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد.😐 از عصبانیت😠 نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم... هدیه ی تولد پدر و مادرم سوییچ یک رنوی سبز بود. دهه ی هفتاد تقریبا این ماشین روی بورس بود. با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذره ای از ناراحتی ام کم نشد...😔🚙 ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت از وقتی با ماشینم💨🚙 به دانشگاه میرفتم بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود.... 🙄 مهربان تر شده بودند😕 و بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. 😐 چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید!! ترجیح دادم دیگر به دانشگاه . احساس می کردم با این کار تصور می کنند تافته ی جدا بافته ام.😕 با اینکه رفت و آمد با تاکسی🚕 و اتوبوس🚎خیلی سخت بود اما روی تصمیمم ایستادم. 😊👌 محمد که از این کارم خوشش آمده بود آویز آیت الکرسی✨ زیبایی را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد.😊🎁 از محمد و رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرف نمی زدم. سعی می کردم نشوند.👌 . بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته ی محمد را میکنم...😇 نمیتوانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته ی دختری شدم که نمیدانم کیست.🙈💓 نمیتوانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با نماز خواندن آرام تر می شوم.😇✨ آنچه را که با تمام وجودم احساس می کردم با هیچ منطقی نبود. بچه مذهبی های کلاس (که محمد هم شاملشان می شد) بیرون از دانشگاه باهم قرار میگذاشتند و برنامه های مختلفی داشتند. 👌 هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب📗 را مطالعه می کردند و بعد دور هم جمع می شدند و درباره اش بحث می کردند. 👥👥 گاهی هم درباره ی مشکلات اجتماعی حرف می زدند و مسائل جامعه را نقد می کردند.😊👌 حرف هایشان برایم جدید بود. با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم.😍😊 برای جشن قبولی کنکور «ساسان» ، پسر عمه ملیحه دعوت شده بودیم. واسطه ی ازدواج عمه ملیحه، دوستی شوهرش با «دایی مسعود» بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته بود... بعد از پایان دورهمی با بچه های دانشگاه به سمت خانه ی عمه ملیحه حرکت کردم. بخاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند.🍢🍛🍣🍮🍲 میدانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است. اما فکر نمیکردم از مشروب هم خبری باشد!🍷😑 وقتی چشمم به بطری نوشیدنی روی میز افتاد فهمیدم شب سختی خواهم داشت.😣 خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود به همراهی شوهرخاله مهناز شروع شد... وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطره ی سفر را تعریف کردند.😐 عمو مهرداد شخصیت مستبد ودیکتاتوری داشت. همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد و زور می گفت.😕 با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را رضا گذاشته بودند😒 بعد از این همه سال هنوز گاهی آنها را بخاطر این انتخاب سرزنش می کرد وخرافه پرست می خواند.😔 وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت : _" من درستش می کنم." دایی مسعود با خنده گفت : _" ما که هرچی زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی." از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣 کردن و به خرج دادن بیفایده بود... ادامه دارد... نویسنده فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣 کردن و به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم : + فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش بگیره. من نه ازمشروب و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!😐☝️ نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم 😠و تعجب😳 به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت : _ تربیت یاد بچت ندادی ؟😠 گفتم : + اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به میزنید نمی کردم.😐✋ _ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.😠 پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند : _"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده.😥 این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش."😒🙏 عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب🍷 دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد... سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت : _"اینو بگیر. همین الان بخور."😠🍷 بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم : _"نمیگیریم."😐 دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. 👀😠بوی سیگارش🚬 داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت : _"بگیر! ... بخور!! "😠🍷 چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران😧 و مستاصل😯 شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیت😐 و عصبانیت😠 دستش را به شدت کنار زدم... بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای😡👋 به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم : _"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه."😠 در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. 😠 آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.😠 حالم بد بود. باران شدیدی می بارید.⛈ به سمت خانه ی محمد حرکت کردم.🚶 ماشین🚙 را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم.🌧 چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. 😒نا امید شدم. 😔 برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت کوچه تاریک بود... چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... آنچه را می دیدم باور نمی کردم.😳😧 جلوی در میخکوب شده بودم. غریبه ی آشنای من در خانه ی محمد را باز کرده بود!😯 هر دو از دیدن هم شوکه شدیم... فقط به هم نگاه می کردیم. هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد. زبانم بند آمده بود.💓😧 باران به صورتم می خورد.🌧 موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود. با تعجب پرسید : _شما اینجا چه کار می کنین؟😳 آب دهانم را قورت دادم و گفتم : + من.... دوستِ محمدم.😳✋ همانطور که متعجبانه نگاهم می کرد گفت : _ محمد خونه نیست. پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _ از شهرستان زنگ زدن. پدربزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان. ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم : _" مادر جان کیه این وقت شبی؟ چرا نمیای تو؟ خیس شدی. "😊 نگاهی به مادرش کرد و گفت : _"دوستِ محمده مادر. الان میام." نمیتوانستم از او چشم بردارم. اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم : _"از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم..."😊 بعد از کمی من و من کردن بلاخره خداحافظ گفتم و کوچه را ترک کردم. دیدن او همه ی اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود.😌 تازه فهمیدم چرا دلنشینی نگاهش، لحن جملاتش، همه‌اش برایم آشنا بود.☺️🙈 🎀او خواهر محمد بود.🎀 جایی برای رفتن نداشتم... همانجا سر کوچه داخل ماشینم نشستم. نمیدانستم چطور باید از خدا کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم می آمد.😍☺️🙏 به بزرگی خدا فکر می کردم. تا اذان صبح بیدار بودم. ✨🌌باران بند آمده بود.☁️ پیاده شدم و چند خیابان آن طرف تر امامزاده ای🌟 پیدا کردم. . دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد.😴 چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ی ماشینم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم. شیشه را پایین کشیدم. یک خانم میانسال چادری💎 که رویش را گرفته بود کنار پنجره ی ماشین ایستاده بود. کمی عقب تر خواهر محمد🎀 را دیدم. حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم : _ سلام. بفرمایید؟ + سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوست محمد منی؟😊 _ بله.😊 + دخترم میگه دیشبم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگه کار واجبی داری که هنوز اینجا موندی محمد فعلا بر نمیگرده. پدربزرگش، یعنی پدرشوهر من امروز صبح فوت کرد. من و فاطمه هم داریم میریم شهرستان.🚌 از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد. 💓"فاطمه..." 💓اسمش هم مثل خودش دلنشین بود. سعی کردم چیزی بروز ندهم. گفتم : _ تسلیت میگم. امیدوارم غم آخرتون باشه.😊 + ممنون پسرم. سلامت باشی.😊 _ راستی... اگه میخواین میتونم تا جایی برسونمتون.🚙😇 + نه مادر دستت درد نکنه. مزاحمت نمیشیم.🙂 _ باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست. هرجا برید میرسونمتون. منم مثل محمد.☺️ بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد. فاطمه را صدا زد و سوار شدند. از چهره ی فاطمه مشخص بود چقدر است. بجز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت، کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم. بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد 💨🚌 سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا رفتم...😍🌷 ادامه دارد... نویسنده✍فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت بعد از اینکه اتوبوس شان💨🚌 حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به بهشت زهرا رفتم. 😍🌷 یک دسته گل خریدم.💐 برای سر خاک آن شهید گمنامی بردم که خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم. آنقدر خوشحال بودم که در آسمان ها پرواز می کردم.😁😍 دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. 😌😍همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به خاطراتم برگشتم... از روز دعوا با آرمین... آشنایی ام با محمد... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جوابشان بیشتر به مزار شهدا بیایم... ملاقاتم با فاطمه... نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم... اتفاق دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی... میدانستم هیچ کدامش . یک ساعتی گذشت.... نزدیک ظهر بود.🌇 فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتما نگران شده بودند. مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است... اما بلاخره باید به خانه می رفتم. دیدن فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود.☺️ وارد خانه شدم. تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد. با صدای بلند سلام کردم. مادرم در حالیکه سرش را با روسری بسته بود و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد. قیافه اش خسته بود. معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته. با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپزخانه برگشت. پشت سرش حرکت کردم. کنار گاز ایستاده بود وماهی درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد. شانه اش را بوسیدم😘 و گفتم : _"منو می بخشی؟"😊✋ چند قطره اشک😢 از کنار چشمانش جاری شد. صورتش را پاک کرد. برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت : _ چرا سر و صورتت انقدر ژولیده ست؟ کجا بودی؟😢 بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم : + منو می بخشی؟😊✋ آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد... نگاه خشمناکی😠 به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت : _"تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن. به داداش مهرداد گفتم ساعت چهار میریم.🕓 دیر میشه." بدست آوردن خیلی راحت تر از پدرم بود.😊 پدرم با اینکه کمتر از مادر مرا مورد بازخواست قرار می داد اما اگر از چیزی ناراحت می شد به آسانی فراموش نمی کرد...😔 علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود. طوری که حتی در خانه ی ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند.😐 متوجه شدم قرار شده برای عذرخواهی به خانه ی عمو مهرداد بروند. 🙄جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت. مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت : _" دیشب که تو اون کارو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره."😒 چیزی نگفتم و به اتاق رفتم. نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه. فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشمش فروکش کند.😕 البته هنوز سر حرف هایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. 😊✌️ فقط پدر و مادرم آزارم می داد. 😔بعد از نهار راهی خانه ی عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم. تصویر فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود. نمیدانستم درباره ی من چه فکری می کند. 🙈حتما از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست. ☺️ چطور باید درباره ی این اتفاق با محمد حرف بزنم؟🤔🙊 چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود، خواهر خودش بود؟🤔🙈 اگر دوستی مان از بین برود چه کنم؟🤔😥 همه ی اینها به کنار، چطور با پدر و مادرم درباره ی فاطمه حرف بزنم؟🤔😑 آنها که مرا از دوستی با محمد هم منع می کنند قطعا رضایت به بودن فاطمه نمیدهند...😞 ذهنم پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم.😊❤️ یاد چهره ی متعجبش افتادم، وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد. اولین باری بود که برای چند ثانیه پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهره اش لبخند ملایمی روی لبم نشاند...☺️ ادامه دارد.... نویسنده ✍فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت چند روزی گذشت... از محمد خبری نبود. نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود.📝 زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم.😥☝️ بخشی از نتایج کار دست محمد بود. بچه ها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ی ما زنگ زد : _ الو؟ + رضا جان سلام. محمدم. خوبی؟😊 _ سلام! کجایی؟؟؟ خوبی؟😥 + الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارای پروژه رو انجام بدم. فکرم پیش بچه هاست.😅 شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ی ما 🔑رو از همسایه ی سمت چپی مون بگیر. یه در قهوه ایه بزرگه. من باهاشون هماهنگ میکنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه ی کنار جاکفشیه. از در رفتی تو سمت چپت یه اتاقه که میز مطالعه مون اونجاست. کشوی میزو باز کنی همون رو ورقه های پروژه رو سنجاق کردم گذاشتم. 📎📑فقط زحمت مرتب کردن نهاییش هم میفته گردنت. شرمندم. ایشالا برات جبران کنم.😊 _ این چه حرفیه؟ باشه حتما میرم. اتفاقا بچه ها هم نگران پروژه بودن. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه.😊 + ممنون. خدا سایه ی پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم میگفت اومده بودی دم در خونه. اگه کار واجبی داری بگو؟ _ کار واجب... نه... حالا بعدا درباره‌ش حرف میزنیم.☺️ + باشه داداش. پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ. _ خداحافظ. باران نم نم می بارید...☁️ آماده شدم و به سمت خانه‌شان حرکت کردم. 💨🚙کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم.🔑🚪 بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود... وارد خانه شدم. همه چیز مرتب و سرجایش بود. دور تا دور سالن پشتی های قرمزی چیده شده بود که رویش پارچه ی سفید سه گوش قرار داشت. از جا لباسی کنار در یک چادر سفید گلدار آویزان بود.🍃💎 نگاهی به عکس🌷پدر محمد🌷 انداختم. وارد اتاقی شدم که محمد گفته بود. کیف چرمی قهوه ای محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت. یک کیف چرمی بنفش هم کنارش بود. حدس زدم باید کیف فاطمه باشد.☺️ کشوی میز را باز کردم. برگه های محمد درست همان رو بود. آنها را برداشتم. چند ورق از سنجاق جدا شده بود. دانه دانه از کشو بیرونشان آوردم. حدود ده دوازده تایی می شد.🖇🖇📑 مشغول مرتب کردن کاغذها بودم که ناگهان لابلای آنها چشمم به کاغذی افتاد که دستخط محمد نبود. برگه را بیرون آوردم و خواندم. معلوم بود که انتهای یک متن است.📝 ✍{... و ما چون غباری در هوا معلق، دریغ از فهم حقیقت بادهایی که ما را به این سو و آن سو می برد. و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست. پس اگر چنان است که درد ها را تو می پسندی و زخم ها را تو میزنی، بی شک خود التیام دهنده و مرهمی. الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ... آنان که ایمان آورده اند و دلهایشان به یاد خدا آرامش می یابد، آگاه باشید که دلها به یاد خدا آرامش می یابد. }✍ برگه را پایین آوردم. احساس می کردم دستخط فاطمه است.❤️ بقیه ی متن را لابلای کاغذهای داخل کشو پیدا کنم. دستم را به سمت کشو دراز کردم... چند ثانیه کردم و بدون اینکه چیزی بردارم در کشو را بستم.😥 مانعم شده بود. محمد به من کرده بود و من نباید از این اعتماد می کردم.😓😔 اگر میدانست احساس من نسبت به خواهرش چگونه است هرگز از من درخواست نمی کرد به خانه‌شان بروم.😐 آن برگه را همراه بقیه ی کاغذها با خودم با خانه آوردم... چندین و چند بارجملاتش را خواندم. "... و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست..." این جمله انگار من بود که در فاطمه جاری شده بود... آنقدر جملاتش را با خودم مرور کردم که از بر شدم...☺️ ادامه دارد.... نویسنده✍فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت... دی ماه بود❄️ و به پایان ترم نزدیک می شدیم. از جزوه ها عقب افتاده بود. بخاطر اینکه کمکش کنم بعد کلاس در کتابخانه باهم درس میخواندیم📚👌 و رفع اشکال می کردیم. فشار درس ها زیاد بود. از طرفی هم غم از دست دادن پدربزرگش اذیتش می کرد. به همین خاطر درباره ی فاطمه🎀 هیچ حرفی نزدم تا فکرش بیش از این درگیر نشود.☺️ با نمرات به قول خودش ناپلئونی آن ترم را پاس کرد.😅 بعد از پایان ترم چند باری خواستم سر صحبت را باز کنم اما جرات نمی کردم. 😬 در این یک سالی که از دوستی‌مان می گذشت کم کم ،طرز ، پوشیدنم تحت تاثیر محمد قرار گرفته بود.😍👌 طبق معمول یک روز با هم سر خاک شهدا رفتیم... 🚶🌷🚶 هوا سرد شده بود. بعد از اینکه فاتحه خواندیم رو به من کرد و گفت : _ راستی رضا. من یادم رفت بپرسم. اون شبی که پدربزرگم فوت کرد اومده بودی خونه ی ما؟ خواهرم میگفت دوستت با یه رنوی سبز اومده بود کارت داشت تا صبحم سر کوچه تو ماشین خوابید. چیکارم داشتی؟😊 + راستش... اون شب یه مهمونی دعوت بودم. 😕بخاطر اینکه زیر بار مشروب خوردن نرفتم با عموم بحثم شد. 😐مجبور شدم از مهمونی بیام بیرون. خانوادمم خیلی شاکی شده بودن. جایی رو نداشتم برم. 😔بی اختیار اومدم سمت خونه ی شما که خواهرت گفت نیستی.😒 _ عجب....واقعا شرایط سختی داری. ولی مطمئن باش خدا اجر کارتو بهت میده.😊☝️ سعی کردم از فرصت استفاده کنم و بحث را به سمت فاطمه سوق بدهم. گفتم : + راستی من نمیدونستم تو خواهر داری. فکر می کردم تک بچه ای.😅 _ خب پیش نیومده بود چیزی بگم. فاطمه آبجی کوچیکه ی منه. وقتی پدرم شهید شد بچه بودیم. من ده سالم بود، فاطمه هم تازه کلاس اول می رفت. خیلی بابایی بود. 😒از غصه ش شبی که فهمید شهید شده تشنج کرد. خدا خیلی رحم کرد که طوریش نشد. + خداروشکر. راستی من اون روز که رفتم از تو کشوی میز برگه هارو بردارم، یه ورقه لابلای پروژه ها بود که بعدا دیدمش. فکر کنم مال خواهرت باشه چون خط تو نیست.☺️😅 دستخط فاطمه را از کیفم بیرون آوردم و به محمد دادم. 📝❤️برگه را از من گرفت و خواند. خندید و گفت : _ آره. این دستخط خواهرمه. دلنوشته های خوبی داره. گاهی که برام میخونه واقعا بهش حسودی میکنم. اینو از بابام به ارث برده.😊🌷 لبخند زدم و سکوت کردم.😇❤️ سرد بود. دستهایم را توی جیبم کردم. حالا که حرف فاطمه❤️ به میان آمده بود دلم میخواست همه چیز را به او بگویم. اما از واکنش محمد میترسیدم...😥 دلم نمیخواست دوستی ام با او خدشه دار شود. این رابطه ی دوستانه ای بود که در عمرم تجربه می کردم.😕 به یک نقطه خیره شدم... مشغول فکر کردن بودم. نمیدانستم چه کنم. چطور سر حرف را باز کنم. چند دقیقه گذشت. ناگهان محمد دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت : + الو... حواست کجاست؟ به چی فکر میکنی رفیق؟😁 سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم : _ محمد... من... میشه... یعنی میتونم...😊🙈 نتوانستم ادامه بدهم...🙊 کم آوردم و ساکت شدم. محمد از کلمات بی سر و سامانم فهمیده بود اتفاقی افتاده. گفت : + با من راحت باش. همونجور که من باهات راحتم. چی شده؟😇👌 گونه هایم گل انداخته بود. افکارم را سر و سامان دادم و گفتم :☺️ _ به نظرت من چه جور آدمیم؟😅 + خب این سوالت خیلی کلیه. ولی خلاصه‌شو بخوام بگم ، تو یه پسر مهربون و محکمی که برای ارزش هات می جنگی. از همون اول که رفتارت رو در مقابل آرمین دیدم خیلی چیزا درباره‌ت متوجه شدم.😊 ولی وقتی تصمیم گرفتی ماشینتو دانشگاه نیاری تا بقیه فکر نکنن تو خیلی خاصی و از طبقه ی مرفه جامعه هستی، روت یه حساب ویژه باز کردم.😌 بنظرم این کار خیلی مردونگی و جدیت میخواست. در کل از اینکه باهات دوستم احساس خوبی دارم. _ ممنون. منم همینطور.😊 + خب حالا چی میخواستی بگی؟ اون همه فکر کردنت فقط برای پرسیدن نظر من درباره ی خودت که نبود؟😉 _ میشه یه قولی بدی؟☺️ + چی؟ _ اینکه وقتی حرفامو زدم بازم سر دوستیت با من وایسی...😅 لبخند زد و گفت : "چشم!"😁 دوباره چشمهایم را به زمین دوختم... چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم...😍🙈 ادامه دارد... نویسنده ✍فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت چشمهایم را به زمین دوختم... چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم.😍🙈 + مبااااااااااارکه.😃 به سلامتی. تبریک میگم. چشم شما روشن.😁👏 با لبخند مختصری گفتم : _ممنون😊 + حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟😁 خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد : + خب از شوخی گذشته، چه کمکی از من بر میاد آقا داماد؟😊 ضربان قلبم بالا رفته بود...💓 دستانم یخ زده بود. بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم : _ تو... اونو... میشناسی... خط لبخندش کم و کمتر می شد، ابروهایش را گره کرد و با تعجب گفت : + من میشناسم...؟؟؟ خب... کیه؟!😟 صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده.😥💓 نفس هایم کوتاه شده بود. دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم _❤️"فاطمه..." در عرض چند ثانیه ته مانده ی لبخندش کاملا خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد.😧 + فاطمه؟؟؟😳 حرفی نزد... نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت گذشت. فهمیدم چقدر شوکه شده.😥 استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمیدانستم با چه واکنشی روبرو می شوم. بعد از دقایقی گفت : + واقعا فکرشم نمی کردم...😟 مکثی کرد و دوباره ادامه داد : + تو برام عزیزی مثل یه برادر. ولی فاطمه نور چشم منه. اگه بخواد ذره ای گرد و غبار غصه روی دلش بشینه من زمین و زمانو بهم میدوزم. 😐خودت میدونی بین خانواده ی ما و شما چقدر فاصله زیاده. نمیدونم الان باید چی بگم. فقط میدونم که... این کار شدنی نیست. اگه... اگه میتونی فراموشش کن!😕 از شنیدن جمله ی آخرش حسابی شاکی شدم. با صدای بلند گفتم : _ محمد! میدونی که نمیتونم. تو که خودت بودی و دیدی. حال زار منو یادت نیست؟ این کار از من بر نمیاد. یه راه دیگه پیش پام بذار.😵😥 + رضا خانواده ی تو هیچوقت نمی پذیرن با خانواده ای مثل ما وصلت کنن. تو باید رو ببینی و در نظر بگیری.😐 _ یعنی من بخاطر خانواده م باید دختر مورد علاقه‌مو از دست بدم؟😒 اونا خیلی وقتا اشتباه میکنن. اگه قرار بود به همه خواسته هاشون تن بدم باید مشروب میخوردم،🙄 باید نماز خوندنو میذاشتم کنار، باید جوری لباس می پوشیدم که اونا میگن، و هزارتا کار کوفتی دیگه... باید همه ی این کارا رو می کردم تا براشون پسر خوبی باشم. فکر میکنی باید هرچی میگن و میخوان و انجام بدم؟ اگه از نظر تو این کار درستیه باشه!😑 + بابا لااقل دنبال یه مورد میانه باش. یعنی دختری که هم مناسب روحیات تو باشه و هم مورد قبول خانواده ت. رضا جان، خواهر من توی عقایدش از منم سفت و سخت تره. _ شاید اگه اینجوری سفت و سخت نبود انقدر عاشقش نمی شدم.😔💔 از شنیدن این جمله ام ناراحت شد. رویش را برگرداند و زیر لب گفت : _"لااله الاالله..."😠 فهمیدم حرف درستی نزدم. سعی کرد خودش را آرام کند. تمام تلاشش را می کرد تا رفتار معقول و منطقی بروز دهد. با درماندگی رو به من کرد و گفت : + خیلی خوب، باشه. من با فاطمه حرف می زنم. اگه مخالفت نکرد با خانوادت بیاین خواستگاری.😐 فهمیده بودم که میخواهد مرا دنبال نخود سیاه بفرستد، چون مطمئن بود خانواده ام رضایت نمیدهند.😔.. اما نمیدانست من سرسخت تر از آنم که کوتاه بیایم و فاطمه را رها کنم...💎💪 ادامه دارد... نویسنده ✍فائزه ریاضی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af