eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
464 دنبال‌کننده
129 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 وقتی از میز فاصله گرفت من سریع از کافه بیرون زدم هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که صدایش را شنیدم : آقای رسولی چند لحظه ... آقای رسولی نفس نفس زدن هایش نشان میداد اون مسیر را دویده ... منتظرش نماندم و اولین تاکسی را سوار شدم ... با خودم گفتم به تو چه ربطی داره که من میخوام چیکار کنم ... ؟ دختره ی پرو ... تو خیابونا پرسه میزدم و منتظر یه فرصت بودم ، رفتم پیش یکی از رفقام اینقدر مشروب خوردم که مرگ راحتی داشته باشم ... همین که پا به خونه گذاشتم دیدم استاد حسینی داخل محوطه نشسته با تعجب بهش نگاه کردم که صدای مهدا بهم فهماند تمام این مدت دنبالم بوده ... ـ آقا امیر الان حالتون خوب نیست ... میخوایـــ... نذاشتم حرفش تموم بشه و سیلی محکمی نثارش کردم ... هر حرفی از دهنم در میومد بارش می کردم حالم خوب نبود ... اما تنها چیزی که ازش دیدم یه هاله اشک بود ... نه فریاد نه فحش نه ... بدون توجه به بغض گلوگیرش و نگاه پر از سوال استاد ، از پله های آپارتمانم بالا رفتم به پشت بام که رسیدم حس کردم همه چیز تمومه .... طولی نکشید که لبه ساختمان ایستادم با مرگ فاصله ای نداشتم ... پریدم ... ولی دستی با قدرت نگهم داشت وقتی نگاه کردم دیدم .... همون دختری که جای پنج تا انگشتم روی صورتش مونده نجاتم داده ... هر چی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم نشد که نشد ... مغزم درست کار نمیکرد من فقط مرگو میخواستم ... با تمام جونی که داشتم اونم کشیدم بسمت خودم که تکیه اشو از لبه ی پشت بام از دست داد و اونم پرت شد ولی به موقع با دست آزادش سکو رو گرفت عربده میکشید و میخواستم ولم کنه ولی .... اینقدر با ناخونام روی دستش کشیدم که دستش خون افتاد ... یه لحظه انگار فکری به ذهنش اومده باشه با شتاب منو پرت کرد منم با خیال اینکه راحت میشم از این زندگی مطیعانه عمل کردم ... با ضربه صورتم به کف پشت بام متوجه شدم اون نجاتم داده ولی هنوز خودش آویزون بود ... برایم عجیب بود اینهمه قدرت از یه دختر... اصلا تو حال خودم نبودم و متوجه نشده بودم ، علاوه بر استادحسینی و همسایه ها ، آتش نشانی و پلیس هم حاضرن... نفهمیدم مهدا خانوم چه طوری نجات پیدا کرد و بی حال یه گوشه نشسته بودم که خواستن منو بجرم اقدام به قتل ببرن زندان ولی .... باز هم مهدا نذاشت واقعا نمیخواستم بکشمش فقط میخواستم خودمو از بین ببرم اون شب آمبولانسی که خبر شده بود دست مهدا خانومو بست و به حال روز ندار من رسید ... وقتی اوضاع آروم شد خانم فاتح تونست منو از دست پلیس و بیمارستان نجات بده و ثابت کنه در اون لحظه واقعا مشکل روخی داشتم نیمه شب شده بود ... وقتی از آگاهی بیرون اومدیم یه پسر جوون با یه آقای دیگه که از آشنا های مهدا بودن همراه من اومدن خونه تا مراقبم باشن کار دست خودم ندم ... بعدا فهمیدم یکیش برادرش بود و دیگری شوهر دوستش ، برادرش که اینقدر شوخ طبع بود تا منو نخندوند ولم نکرد ... بعد از اون اتفاق هر روز مثل یه پرستار که به بیمارش میرسه همراه برادرش به دیدنم میومد تقریبا دو ماه گذشت تا به زندگی برگردم ... زمان و مکان از دستم خارج شده بود ... که .... ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 یه روز با برادرش اومدن خونه برای ناهار دادن به من بالاخره زبون بار کردم و ازش پرسیدم : ـ ببخشید امروز چندمه ؟‌ انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت :‌ ۲۵ اسفند ... تقریبا ۵۰ روز گذشته فهمیده بود سوالمو ، لحظه ای یاد مادرم افتادم با همون لباسای خونگی از در بیرون زدم . نمیدونستم چه بلایی سرش اومده ... همین طور وسط خیابون کلافه دور خودم میچرخیدم که باز همون دستا منو از تصادف حتمی نجات داد ... وقتی بخودم اومدم متوجه راننده شاکی شدم که سرش فریاد میزد ... ـ عذر میخوام آقا حق با شماست برادر من زیاد حالشون خوب نیست .... بعد از کلی التماس و عذر خواهی دست از سرمون برداشت سردم شده بود بعد از مرگ هیوا فقط به جسم و روحم آسیب زده بودم ... شال بافتشو هنوز نگه داشتم اون روز خیلی گرما بخش بود ... وقتی مرصاد شال خواهرشو روی شونم گذاشت یه لحظه حضور مادرمو حس کردم ... اون گرمای محبت دوباره منو یاد مادرم انداخت برای همین فورا پرسیدم : از مادر خبر داری ؟ کجاست ؟ حالش چطوره ؟ ـ نگران ایشون نباشین تو این دو ماه من همه ی روز های فرد که شما به دیدنشون میرفتین پیششون بودم تنها نموندن نمی دونستم این همه محبتو چطوری جبران کنم ... اینقدر با برادرش حواسشون به زندگیم بود و خوب ادارش کرده بودن که هیچ وقت خودم نمی تونستم ... حتی از رئیس شرکتم فرجه گرفته بودن ... در اون دو ماه من هیچی از دست ندادم جز خود باطلمو .... دنیا یه جور دیگه باهام کنار اومد ... شوهر دوستش خیلی هوامو داشت و کمکم کرد جور دیگه ای زندگی کنم ... سید هادی و مرصاد اغلب مراسمای هیئت منو با خودشون میبردن ... خیلی چیزا عوض شد بخاطر مراقبت های مهدا خانوم حال مادرم خیلی بهتر شد و الان باهم زندگی میکنیم اینقدر بهش وابسته شده که هر هفته باید مهدا خانومو ببینه ، حس میکنم به آرام خودش رسیده ... اولین عیدی بود که ما هم مهمون داشتیم مادرم تازه برگشته بود خونه روز اول عید که همه برای خانوادشون وقت میذارن مهدا ، مرصاد ، سید هادی و خانومش اومدن پیش ما خیلی ساعات خوبی بود طوری با مادرم هم حرف میشد که انگار همسن و سالن .... ! از اون قضیه تقریبا یک سال میگذره ، امروز سالگرد هیواست ... اما به من اجازه نمیدن برم پیشش ، پنج شنبه ها با مهدا خانوم و مرصاد میریم سر خاکش اونا میگن بخاطر گلزار شهدا میان اما من میدونم که مهدا هنوز میترسه دوباره بزنه بسرم .... نگاهی به محمدحسین کرد و ادامه داد ؛ حالا متوجه شدین چرا اینقدر برام آدم ارزشمندیه ؟! ـ درک میکنم . ـ استاد حسینی همیشه باهاش دشمن بود ، خیلی مشکل داشتن عمدا بهش نمره نمیداد و به هر صورتی سعی داشت اذیتش کنه معتقد بود امله یا یه آدم بی سواد و بی احساسه اما وقتی شاهد رفتارش با من شد ، فهمید این خانوم کیه ـ من نمی دونستم مهراد باهاش مشکل داشته ، یه زمانی میگفت از یه دختر چادری بدش میاد و از دست گل هایی که به آب داده بود گفت ـ حتما منطورشون مهدا خانوم بوده چون جز ایشون همه دخترا عاشق استادن با این حرف امیر ، محمدحسین خندید و گفت : بس بچه خوشتیپه ـ بنظر من شما بهترین ، خیلی شباهت دارین هر دو حسینی هستین ، نکنه برادرین ؟ ـ نه پسر عمومه ـ ببخشید ولی خیلی متفاوتین ـ کلا خانوادگی متفاوتیم ـ درست ، موفق باشین بابت امروز هم واقعا ممنونو متاسفم آقای دکتر . ـ نه این چه حرفیه ، با من راحت باش ، مثل یه رفیق دستش را روی شانه امیر گذاشت و ادامه داد : منو محمدحسین صدا کن ـ ممنونم . ـ فهمیدم قضیه چی بود ، دمت گرم پسر خیلی خوشحال شدم اینقدر غیرتمندی ـ شما لطف دارین ـ حالا اینقدر سر به زیر و مودب رفتار کن تا به غلامی قبولت کنم دخترمو دو دستی بسپارم دستتا هر دو خندیدند که مهدا با چشم های متعجب به آنها نگاه کرد و با خودش گفت با فاصله دو تا نماز من قضیه این شکلی شد ؟! &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا خواست اول امیر را برسانند تا با مادر امیر قبل از دیدن وضع او صحبت کند ، حلالیت بطلبد و دارو هایش را یادآور شود . ـ آقای حسینی من زود صحبتو تمام میکنم تا معطل نشید ـ نه راحت باشید ما فعلا در جوار داش امیر داریم از لحظات لذت میبریم مهدا لبخندی از سر رضایت زد و در عقب را باز کرد و پیاده شد بعد از چندبار در زدن مادر امیر در را باز کرد و با دیدن مهدا گل از گلش شکفت . ـ سلام خاله جون ـ سلام به روی ماهت دخترم . کجایی مادر دلم برات یه ذره شده بود ؟ ـ بی وفایی منو ببخشید خاله جون ، بی توجهی کردم ـ نه قربونت برم ، نه دختر نازم . این چه حرفیه میدونم درگیری مادر ، بشین یه لیوان شربت درست کردم بیارم بخوری ـ بگین کجاست خودم بیارم ، شما بفرمایید . ـ روی کابینته مادر ... با آرامش و خیلی منطقی قضیه را برای مادر امیر تعریف کرد و کمی شربت بهش تعارف کرد تا حالش جا بیاد . هنوز از دارو ها استفاده میکرد و شک عصبی براش خوب نبود برای همین یکی از قرص هایی که خودش بسختی براش پیدا کرده بود را به خوردش داد فشارش را گرفت و وقتی از وضعیتش مطمئن شد به امیر زنگ زد و گفت که همه چیز آماده است . ـ خاله جون فقط حواستون باشه قرصاشون فراموشتون نشه ، کنار کاغذ روی در یخچال که واسه قرص های خودتونه یه یادداشت هم از قرص های آقا امیر گذاشتم ـ قربون دستت دخترم ـ من برم هم شما استراحت کنین هم آقا امیر ـ ممنون دخترم خیلی لطف کردی ـ این چه حرفیه من فقط شرمنده شدم ببخشید ، حلالم کنید ـ اگه امیر کاری نکرده بود حلالش نمیکردم ، تو حلالی دخترم ـ ممنونم خاله جون ، به امیر آقا هم بگین فردا لازم نیست بیان دانشگاه کلاس برای کار های گروهی هست برا بسیج هم بچه ها هستن کمک میکنن ، استراحت کنن ـ باشه مادر ـ مراقب خودتون باشید ، یاعلی ـ علی یارت . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 تند آسانسور را فر خواند و بسمت ماشین محمدحسین راه افتاد وقتی در بیمارستان گفت برود و او به مرصاد زنگ میزند تا دنبالشان بیاید ، ناراحت شد که مهدا ترجیح داد چیز دیگری نگوید . ناراحت از اینکه باید جلو بنشیند با خجالت در جلو را باز کرد و نشست . ـ ببخشید معطل شدید ـ خواهش میکنم در سکوت رانندگی میکرد که به یاد حرفش در بیمارستان افتاد و گفت : مهدا خانوم ؟ انتظار نداشت اسمش را از دهان آقای متفاوت مغرور بشنود . آرام گفت : بفرمایید ـ شما از دست من ناراحت هستین ؟ خودش را به آن راه نزد و خیلی صادقانه جواب داد : سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه ۱* ـ پس ... ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... قضاوت هر روز یه رنگ میشه گاهی تهمت ، گاهی غیبت ، گاهی دروغ ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید . ـ ببخشید ـ لازم نیست از من عذر خواهی کنید شما در حق من ظلم نکردید تا زمانی که فرضیه تون به حرف و اعتقادتون تبدیل نشده باش ، اون وقته که ببخشش سخت میشه ـ خب پس چطور میشه اطرافیانو شناخت ؟ محمدحسینی که ختم قرآنو مطالعات فلسفیش به حد یک روحانی بود خودش را مقابل این دختر جوان مثل یک کودک میدید ، اصلا نفهمید کی این حرف را زد انگار از دلش برآمده بود . ـ شناخت؟ چرا باید اطرافیانتونو بشناسید ؟ ـ مگه میشه بدون شناخت ارتباط اجتماعی رو حفظ کرد ؟ ـ دقیقا رابطه اجتماعی ، این چیزی که ما الان اسمشو شناخت گذاشتیم میتونه به این ارتباط اجتماعی کمک کنه ؟ ـ خب ، معلومه ـ تصور کنید ما قراره تمام اطرافیانمون رو بر حسب نظر خودمون بشناسیم ، پس قطعا به عیب هایی با دید خودمون دست پیدا میکنیم که نمی تونیم تحملشون کنیم ، آخرش به این نتیجه میرسیم که هیچ کس مناسب ما نیست ، یعنی قطع رابطه با اجتماع. این طوری روابط اجتماعی بهبود پیدا میکنه ؟ ـ نمیشه کوکورانه و کبکوار زندگی کرد ، شاید واقعا بعضی ها شایسته ما نباشن ، ضمنا ما با چیزی که از رفتارشون برداشت میکنیم اونا رو می شناسیم ـ شما تشخیص میدین که هر کس چقدر شایستگی داره ؟ مگه شمایی که ظاهر رو دیدی باطن هم میتونی ببینی ؟ ضمنا شما از فردای اون شخص اطلاع دارین یا حتی میدونین در لحظه چی از دلش گذشته ؟ شما با یه نقشه که متعلق به هزار سال قبله میخواید شهر تازه تاسیسی قرن رو پیدا کنید ؟ ـ خانوم از کوزه همان برون تراود که در اوست ۲* ذات آدما در ظاهرشون مشخصه . ـ جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسی ز ابدال حق ، آگاه شد ۳* ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱* اشاره به حدیث امام صادق(ع): قلب حرم خداست، غير خدا را در آن جاي مده (بحارالانوار جلد ۶۷ ص ۲۵ ) &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین در آن بیت از مولانا غرق شده بود که با صدای مهدا به خودش آمد و فهمید جلوی ساختمان واحد حاج مصطفی ایستاده است . ـ باز هم ممنونم آقای حسینی ، خیلی لطف کردین . محمدحسین انگار میخواست هر طور شده حرف های دیگری از فرد مقابلش بشنود برای همین چیزی که به ذهنش آمد را جدی گرفت و گفت : مهدا خانوم ؟ ـ بله ؟ ـ آخر این هفته نیمه شعبانه ، قراره حسینیه محله برنامه داشته باشیم ، خوشحال میشیم همکاری کنید . ـ بله ، ان شاء الله . به خانواده سلام برسونین . یاعلی ـ خدانگهدارتون . شما هم به حاج مصطفی سلام برسونید . مهدا با لبخندی همیشگی از فرد مقابلش خداحافظی کرد و به سمت واحدشان راه افتاد خسته به آسانسور تکیه کرده بود که همراهش زنگ خورد و شماره ی خصوصی نمایان شد فهمید از محل کارش است . ـ الو ، بفرمایید ؟ ـ مهدا جان ؟ سلام خانومی ـ سلام خانم مظفری ، احوال شما ؟ جانم ؟ ـ ممنونم . مهدا جان شما فردا میای سرکار ؟ ـ بله میام ، اما کلاس دارم ـ چه ساعتی ؟ ـ ۱۰ تا ۱ ، مرخصی ساعتی میگیرم ـ شاید مجبور باشی فردا شب شیفت بمونی ، گفتم بهت خبر بدم یه جوری خانواده رو هماهنگ کنی ـ استاد صابری گفتن شیفت شب به من نمیدن که ! ـ اضطرار پیش اومده حالا بعدا اداره صحبت میکنیم ، قضیه این آقای م.ح داره جالب میشه ـ چشم سعی خودمو میکنم ، شما امشب شیفت هستین ؟ ـ آره ، فک کنم فردا شب خانم .... هم شیفتن تنها نیستی ـ صحیح ، متشکرم اطلاع دادین . ـ وظیفه است . مراقب خودت باش ، یا علی . ـ شما هم همین طور یا علی . با اتمام مکالمه اش آسانسور به مقصد رسید . در خانه را گشود و با شوق همیشگی گفت : اهل منزل بیاین که خوشکل جمعتون اومد .... سلــــــــــام مرصاد از روی کاناپه پرید و گفت :سلام . چته ؟ ساکت !نمیبینی رئال بازی داره ـ واقعا ؟!! مگه فردا شب نیست بازیش ؟ ـ نخیر امشبه . با حالت زاری گفت : این عادلانه نیست مرصی من بازی رئال دوست ـ ایش لوس ، برو از جلو چشم دور شو ـ لیاقت که نداشته باشی همین میشه انیس خانم : سلام مهدا جان خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! حال همکلاسیت چطور بود ؟ ـ سلام مامانی ، دستش شکسته بنده خدا ولی الان احتمالا با حکومت ساسانی برای تصاحب تخت درگیره انیس خانم را بوسید و با لحن دخترانه ای ادامه داد ؛ مامانی گرسنمه ، خسته هم هستم مقنعه اش را بیرون آورد روی مبل گذاشت و همین طور که با کیلیپس درگیر بود گفت : موهام از بس تو مقنعه مونده دچار تنفس بی هوازی شده . مامان سرم بشدت به نوازشات نیاز داره ـ باشه عزیزم برو یه آب به دست و صورتت بزن بیا شامتو بخور بعد موهاتو میبافم ـ بابا کجاست ؟ ـ حسینیه تازه تاسیس محله ، زنگ زده بود میگفت همه سراغ تو رو میگرفتن ، مگه به تاسیس این جا هم کمک کردی ؟ مرصاد : ایشون مادر ترزا هستن به تمام نقاط این شهر احاطه دارن ـ نه بابا من که کاری نکردم بعد کلیپسش را به سمت مرصادی که با استرس فوتبال میدید پرتاب کرد . ـ هوی چته ؟ سرم درد گرفت گیس بریده ، وایسا کبابت میکنم بسمت اتاق مشترکش با مائده پرواز کرد و در را بهم کوبید . مائده که سرش تا اعماق یک کیلومتری در لپ تاب مهدا فرو رفته بود با ترس سیخ نشست . مهدا با دیدن مائده و لپ تابش بیخیال مرصاد و تهدید هایش شد و با نگرانی و غضب رو به خواهرش گفت : مائده خانوم قبل از اینکه اینو برداری نباید بپرسی ؟! ـ من فقط کتاب میخوندم آبجی ـ مائده جان هر وقت به لپ تاب احتیاج داشتی لطفا قبلش باهام هماهنگ کن برخی اطلاعات محل کارش را روی لپ تاب ریخته بود تا در خانه آنها را بررسی کند و هیچ کس نباید به آنها دسترسی پیدا میکرد . وقتی خونسردی مائده را دید فهمید چیزی ندیده برخی تصاویر و فایل ها آنقدر متفاوت از درک او بود که حتما او را می ترساند . ـ مائده جان میشه تنها باشم ؟ ـ چشم . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 شامش را در سکوتی عحیب می خورد ، مرصاد نگاهی به خواهرش کرد و منتظر ماند خودش از آنچه ناراحتش کرده بگوید . انیس خانم : مهدا مامان مگه گرسنه نیستی ؟ بخور قربونت برم ـ دارم میخورم مامان ـ من میشناسمت ، چی شده که مثل همیشه غذا نمیخوری ؟ ـ چیزی نیست مامان فقط خستم ، لطفا بعدا زنگ بزن خونه آقای حسینی از خانمشون بخاطر آقا محمدحسین تشکر کن ـ چرا ؟ ـ ایشون رسوندنمون بیمارستان تا الان معطل من بودن ـ تو چرا ؟ امیر دستش شکسته ـ آره ولی من مسببش بودم ... ـ خب اون پسره نباید حرف اضافه میزده تو که گناهی نداشتی مهدایی ـ مامان ؟ ـ جانم ؟ ـ عذا... ـ نمیخواد عذاب وجدان بگیری ، وقتی زنگ زدی گفتی بیمارستانی دلم هزار راه رفت اگه امیر نبود اون دیوونه بلایی سرت میاورد چی ؟ ـ کاری نمیکرد مامان غصه نخور قربونت برم ـ کی هست اصلا این ؟ حرف حسابش چیه ؟ ـ مهم نیست ‌‌، اگه حرف حساب داشتم کتک کاری نمیکرد ‌ مامان من سیر شدم ، فدای دست پختت ـ نوش جان عزیزم مهدا ظرفش را به سمت سینک برد و مشغول شستن ظرف های مانده در سینک شد . با پاشیده شدن آب روی صورتش نگاهی به مرصاد کرد ... ـ برو اون ور تا من آب بکشم ... کجایی؟ عاشقی ؟ ـ نمیخواد خودم میشورم ، ذهنم درگیره ـ حرف نباشه وقتی سلطان یه چیزی میگه باید بگی چشم ، خب زود بگو چیشده ؟ ـ مرصاد ؟ مائده رفته بود سر لپ تابم ـ خب ، چیزی هم دیده ؟ ـ نه ـ خب پس چته ؟ ـ چرا اینقدر خونسزدی ؟ میگم میره سر لپ تابم ؟ ـ منم میگم الحمدالله چیزی ندیده نگران نباش ـ تنها نگرانیم این نیس ـ دیگه چیه ؟ ـ فردا شب شیفتمه ، نزدیک یک ماه اومدم سرکار هنوز یه شب شیفت وانستادم خب نمیشه که ـ اوه قضیه خراب شد ... حالا میخوای چیکار کنی ؟ ـ مرصی فکرم کار نمیکنه ، تمام امیدم به توئه ! ـ چه غلطا ، تو غلط اضافه کردی به من چه ؟! ـ مرصاد ؟! ـ هان ؟ چیه ؟ ـ خیلی ممنون از حمایــ.... + کی غلط اضافی کرده ؟! زود ، تند ، سریع ، اعتراف ! ـ چندبار بگم وقتی دوتا بزرگتر دارن حرف میزنن مثل اختاپوس نپر وسط ؟ + هزار بار هم بگی باز من میام وقتی با مهدا حرف میزنین قضیه جذابه مهدا : مائده جان آخه ما چی ازت پنهان کردیم ؟ ـ همه چی . ـ ممنون واقعا مثلا ؟ + مثلا سه سال پیش با هم رفتین پیاده روی اربعین با فاطی اینا منو نبردین ... همش قایمکی حرف میزدین ـ در عوض پارسال سه تایی خواهر برادری رفتیم اردو راهیان نور + نموخوام ـ ایش لوس نُنُر + با آبجیم داریم اختلاط میکنیم تو چی میگی این وسط ؟ ـ مائده به داداشت احترام بذار ! ـ اونم به تو احترام نمیذاره مرصاد : بیا برو بگیر بخواب فردا صبح مدرسه داری ، اینقدرم حرف نزن تا از ۱۲ عضو ناقصت نکردم ـ برو بابا ، کی رو تو رو آدم حساب میکنه حالا ؟! به بابام میگم از ۱۴۴ عضو ناقصت کنه مرصاد دمپایی پلاستیکی دستشویی را برداشت و دنبال مائده می دوید و میخواست به مو هایش بکشد . + وای آبجی به دادم برســـــ...... ـ وایسا دختره پرو ، میخوام موهای زشتت شونه کنم ... + ماماااااااان ؟ مهدااااااا ؟ نجاتم بدین ..... مهدا بعد از خندیدن حسابی با دیدن حرص خوردن مادرش به یاری مائده شتافت . مهدا دنبال مرصاد ، مرصاد دنبال مائده .... مرصاد نمیگذاشت مائده به اتاق ها نزدیک شود مائده که دید نمی تواند مرصاد را چارگر شود ، چادر از جا رختی برداشت و از در بیرون زد ... مرصاد دست بردار نبود ، همیشه همین طور با هم شوخی و تفریح داشتند و هیچ وقت نمیگذاشتند دیگری در ناراحتی بماند سه تا بچه ی شیطون .... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد نمیگذاشت مائده به اتاق ها نزدیک شود مائده که دید نمی تواند مرصاد را چارگر شود ، چادر از جا رختی برداشت و از در بیرون زد ... مرصاد دست بردار نبود ، همیشه همین طور با هم شوخی و تفریح داشتند و هیچ وقت نمیگذاشتند دیگری در ناراحتی بماند سه تا بچه ی شیطون... این حرکت مرصاد بیشتر بخاطر مهدا بود میخواست از این حال و هوا بیرون بیاید . مرصاد پشت مائده از در خارج شد ... به آسانسور نگاه کرد و با پله بسمت مقصد راه افتاد ... مهدا با همان دست های کفی شالی به روی موهای تازه بافته شده اش انداخت و با چادر پشت خواهر و برادرش راه افتاد ... لحظه ای منتظر ماند و دید آسانسور در طبقه ۴ توقف کوتاهی کرد و سپس دوباره به سمت بالا رفت ... حقه ی خواهرش را فهمید و بسمت محوطه روان شد محوطه ی ساختمان را دنبال مائده گشت که سایه اش را پشت در انبار پیدا کرد . این قسمت بلوک ساختمان مهدا را به بلوک رو به رو متصل میکرد و برای هر دو ساختمان در زیر زمین مجاور پارکینگ انباری تعبیه شده بود . ـ مائده بیا بیرون مرصاد نیست . . مائده ؟‌ آخه چرا زبون درازی میکنی ؟ . . . تقصیر خودتم هست ، آدم با برادر بزرگترش این جوری حرف میزنه ؟ بیا بریم لباس درست تنمون نیست ، یکی میبینه زشته ... وقتی بی توجهی سایه را دید بسمت در ورودی انباری رفت و کامل آن را باز کرد که با یک جفت چشم آبی متعجب رو به رو شد . ـ شمایید ‌؟ چیزه ! سلام ـ سلام ـ ببخشید من شما رو با خواهرم اشتباه گرفتم داخل محوطه ندیدینش ؟ ـ فک کنم رفتن سمت موتور خونه ... داشتن میدویدن من سلام کردم ولی متوجه نشدن ... ـ واای نه موتورخونه چیکار میکنه ـ چرا مگه مشکلی هست ؟ پمپ فشار آب که بر سر آب شهریه خرابه .... خیلی خطرناکو بزرگه ... ببخشید باید برم ... با عجله از انباری خارج شد . میدانست خواهر کنجکاوش ممکن است خودش را به دردسر بیاندازد . محمدحسین از نگرانی مهدا نگران شد و کار خودش را تعطیل کرد و دنبالش راه افتاد . ـ مهدا خانوم ... وایسین منم بیام مهدا سری تکان داد و بسمت موتورخانه دوید . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 به موتور خانه که رسید خواست در را باز کند که دید در انگار گیر کرده باشد ، باز نمی شود فکر کرد شاید کلید روی در بوده و مائده در را قفل کرده است . ـ مائده ؟ .... مائده ؟ .... . باز کن این درو ببینم .... . مائده ؟ ـ آبجی مرصاد عصبیه ـ نیست دیوونه باز کن این درو ببینم ـ آبجی ؟ ـ آبجیو ... لا الل.... باز کن مائده جان ، مرصاد نیست ـ قول دادیا ؟! ـ مائده بهتره بیشتر از این عصبانیم نکنی ، سریع باز کن + چرا بهش نمیگین خطرناکه ؟ ـ اگه بهش بگم میترسه یه بلایی سر خودش میاره ... + لوله های آب هم مشکل پیدا کرده قرار بود منو سجاد درستش کنیم ... مهدا خانوم لوله آب جوش متصل به رادیاته که حسگرش دما و فشار رو تنظیم میکنه و با سیم به در و بعضی از تجهیزات وصله اگه فشارش تغییر کنه ممکنه آژیر بزنه یا در رو قفل کنه ، من نمی دونستم میرن درو میبیندن وگرنه نمیذاشتم برن ... ـ درستش میکنم ، مائده چیکار میکنی ؟ باز کن دیگه ـ آبجی با کی حرف میزنی ؟ ـ شما بیا بیرون میفهمی خودت ، مرصاد نیس ـ آبجی میخوام درو باز کنم ولی باز نمیشه .... وای آبجی قفله ... ـ یا صاحب الزمان ... با وحشت به محمدحسین نگاه کرد که با صدای مائده بیشتر نگران شد ... ـ آبجی من میترسم ـ نترس الان بازش میکنم ... آقا محمدحسین ؟ ـ بله ؟ ـ میشه درو شکست ؟ محمدحسین کلافه دستی به موهایش فرو برد و گفت : نه نمیشه اگه درو بشکنیم حسگرا فعال میشه ممکنه لوله ها بترکن ـ نههه .. خب چیکار کنیم ؟ ـ آبجی ؟ صدای وحشت زده مائده توجهش را جلب کرد . ـ وای آبجی سوسکه محمدحسین با عصبانیت گفت : دختر خانوم اون خطری که درش قرار داری خیلی ترسناک تر از سوسکه یه لحظه حرف نزن بذار فکر کنم مائده با گریه گفت : آبجی کجا رفتی ؟ ـ هستم فدات بشم الان درو برات باز میکنم ، آروم باش . آیه الکرسی بخون قلبت آروم شه نترس من نمیذارم اتفاقی برات بیافته ـ باشه ـ آقا محمدحسین کاش برقو قطع میکردیم تا بشه درو شکست ! ـ منبع برق داخل همین موتور خونه است چطوری قطعش کنیم ؟! نمیدونین این جریان برق به یه منبع یا به موتور خونه بلوک های دیگه وصل هست یا نه ؟ ـ نمیدونم اگه وصل باشه با اتصال موازی یه سیم میشه برق این بلوک رو قطع کرد ؟! ـ آره منم پیشنهادم همینه ـ ببخشید تلفنتون باهاتونه ؟ به پسر عموم زنگ بزنم مهندس برقه حتما میدونه ـ آره ، بفرمایید با تلفن محمدحسین به سجاد زنگ زد . ـ الو سلام پسر عمو ، منم مهدا ممنون ... آقا سجاد یه مشکلی پیش اومده ... مائده ......... قضیه را برای سجاد توضیح داد و او گفت به خانه نزدیک است و میاد بررسی میکنم ـ آبجیییی ؟ ـ چیشده ؟ ـ آبجی برق اینجا قطع شد... ـ چرا اینجوری شده ؟ ـ حتما میزان یه چیزی داره میسوزه که برق موتورخونه رو قطع کرده ... الان به آتشـ... هنوز جمله محمدحسین تمام نشده بود که در پارکینگ بسته شد ... ـ وای این دیگه چرا بسته شد ؟ ـ خیلی غیر منتطره داره جلو میره ... ـ بخاطر افزایش دما و کاهش فشار در موتور خونه بسته شده ولی سامانه دچار نقض شده که در پارکینگ هم بسته شد ـ حالا باید چیکار کنیم ... ؟ &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین که ترس را در چهره ی مهدا دید کلافه گفت : باید با سوختن ناقص و کمبود اکسیڗن یه چیزی ، حسگر کربن مونو اکسید رو فعال کنیم تا در ها رو باز کنه بتونیم مائده خانومو نجات بدیم البته آتش سوزی اتفاق افتاده ولی وسعتش کمه .... باید از اینجا بریم ممکنه زیاد وقت نداشته باشیم هم لوله های آب خطرناکن هم آتش سوزی ممکنه به ماده ی سوختنی برسه و .... ـ فهمیدم الان ماده ی سوختنی میخوایم .... کمی دور خودشان چرخیدند که مهدا گفت : آقای حسینی اینجا چیزی نیست ، ماشین ما نیست ماشین شما نیست که حداقل کبریت برداریم ؟ ـ نه ماشین من بیرونه . بجز پارچه یا کاغذ یه چیز غیر مشتعل لازم داریم که بتونم آتیشو خفه کنم تا کربن مونواکسید بیشتری تولید بشه و حسگر رو فعال کنه ... این حسگرا خیلی قدیمیه با سوختن کامل و مقدار کم کربن مونواکسید فعال نمیشه ـ مجبوریم در یکی از ماشینا رو باز کنیم ... ـ من نمیتونم که ـ من بلدم محمدحسین هر چند خیلی متعجب شد اما سعی کرد فعلا به این موارد اهمیت ندهد و بعدا از مهدا را جویا شود . مهدا نگاهی به ماشین ها انداخت نمیدانست کدام ماشین را انتخاب کند ... چند ثانیه تمرکز کرد و از میان ماشین هایی که مدل بالاترین شان لیفان بود بسمت پرشیای سفید رنگی رفت که دزدگیر نداشت و با مهارت همیشگی در را با سنجاق سرش باز کرد و محمدحسین توانست ماده ی غیر اشتعال زا و کبریت پیدا کند . ـ خانم فاتح ، باید یه ماده ی سوختنی هم داشته باشیم ـ شاید از هیچ ماشینی چیزی گیرمون نیاد ! نگاهی به سرتا پای خودش کرد به چادرش اشاره کرد و گفت : فقط میمونه این ... ـ نه آتش زدن چادر کراهت داره ... ـ بله ... چادر را از سرش بیرون آورد و همان قسمتی که یک سوراخ روفو شده وجود داشت را پاره کرد ... . . بله چادر کراهت داره ولی پارچه چادر نه ... و دوباره به جان چادر افتاد و آن را پاره کرد که کاملا به تکه پارچه تبدیل شد . ـ بگیریدش نجات جون آدما از واجباته فعلا باید به این توجه کنیم محمدحسین با تلاش سعی در اعمال نقشه اش داشت اما گریه مائده و صدا زدنش هایش که گاه بی گاه خواهرش را خطاب قرار میداد تا از حضورش مطلع شود تمرکز را از او میگرفت ... صدای ماشین آتش نشانی و گفت گوی آنها نشان میداد آنها هم دست به کار شدند ... با زحمت حسگر را فعال کرد اما فقط آژیرش به آنها رسید و در ها باز نشد ـ نمیشه سیم هاش اتصالی کرده ... از یه مقطعی سوخته درو باز نمیکنه ـ اگه سیم بخاطر آتیش سوخته ، شکستن در خطر زیادی نداره درسته ؟‌ ـ نمیشه مطمئن حرف ز... + آبجی تو رو خدا نجاتم بده آتیش داره زیاد میشه .... ـ الان میام پیشت عزیزم نترس .... بخدا توکل کن + من تو رو هم بخطر انداختم منو ببخش مهدایی ـ باشه عزیزم آروم باش رو به محمدحسین ادامه داد : آقای حسینی ، باید در رو بشکنیم چاره ای نیست ممکنه آتیش خواهرمو بسوزونه ـ باشه ... محمدحسین خواست در را بشکند که مهدا با عجله تکه پارچه ای که از چادر باقی مانده بود را بسمتش گرفت و گفت : در بخاطر آتیش داغه ببندیدن به دستتون ... بعدشم تنهایی نمیتونین در رو بشکنین محمدحسین مطمئن بود تنهایی راه به جایی نمیبرد به همین دلیل با مهدا مخالفت نکرد . . . . ۱ ، ۲ ، .. هر دو به در تنه زدن اما در زنگ زده موتور خانه سنگین تر از آنی بود که در برابر نیروی آن دو جوان را مغلوب شود ... مهدا : نه نمیشه ... بسمت کپسول رفت و گفت : برین کنار باید تکیه درو از دیوار بگیریم .... مائده ؟ تا میتونی از در فاصله بگیر ... انقدر سریع عمل کرد که محمدحسین را مبهوت کرد ... ضرباتی کاری به در زد و یک طرف آن را آزاد کرد که صدای وحشتناکی ایجاد شد و مائده ی درون آتش را بشدت ترساند ... آتش زبانه کشیده بود و سدی سوزان میان مائده و مهدا ایجاد کرده بود ... مائده تاب نیاورد و بی حال روی زمین افتاد ... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا با ترس به خواهرش نگاه کرد و محمدحسین را که بسمت آتش میرفت پس زد و با فریاد گفت : برو بیرون ... برو کپسول بگی...ر ... ای..ن ..... صدایش در آن آشوب گم شد ... محمدحسین لحظه ای گیج اطرافش را نگاه کرد و با دقت به وضعیت پیش آمده بدون مخالفت به کپسول را بسمت مهدای درون آتش گرفت ... کپسول کمتر از یک دقیقه به آن وضعیت کمک کرد مشخص بود ضرباتی که با در و دیوار داشته آن را هم از کار انداخته است ..... محمدحسین میدانست وقت زیادی ندارند و آتش نشانان پشت در هم نمیتوانند کمک زیادی به این شرایط بکنند ... نگاهی به آن دو دختر کرد و دلش بحالشان سوخت انگار آن لحظات هیچ چیز جزء آن دو مهم نبودند ... مهدا در میان شعله های آتش گرفتار شده بود خواهرش را در آغوش گرفت و دید محمدحسین ناامید از کپسول برای نجات دختران فاتح پا به منشا آتش گذاشته و او هم در مداری از آتش گرفتار شده است ... تحهیزات در حال سوختن موتور خانه دید آنها را با مشکل رو به رو کرده بود ... مائده ، خواهرش بود و محمدحسین وظیفه اش . او نمی خواست به هیچ وجه کمترین مشکلی برای آقای متفاوتش بیافتد .... مسئول زندگی محمدحسین بود .... مسئول حفاظت از او .... نمیتوانست اجازه دهد بخاطر مشکل خودش آسیبی ببیند .... آقای میم . ح به هیچ دلیلی نباید آسیب میدید .... مائده را بلند کرد سرش را در آغوش گرفتو به خود فشرد با آخرین نیرویی که برای تن نحیفش مانده بود بسمت محمدحسین دوید تا خواهرش آسیبی از شراره های آتش نبیند .... رو به محمدحسین غرید : کی گفت بیای تو ؟ ضمیر ها و شناسه ها تغییر کرده بود شرایطشان به گونه ای نبود که بتواند به این موارد توجه کند ... لوله ای آتشین از سقف آویزان بود و هر لحظه ممکن بود به محمدحسین اصابت کند و او را بشدت بسوزاند ... لوله طویل تقریبا از سقف جدا شده بود در تصمیمی ناگهانی مائده را بسمت محمد حسین گرفت و وقتی از وضعیت خواهرش مطمئن شد ... با تمام قدرتش آن دو را به بیرون از حلقه آتش هل داد ... محمدحسین با سرعت به عقب پرت و با چیزی برخورد کرد و افتاد .... در آن لحظه فقط توانست مائده را از مهلکه نجات بدهد ... لوله ی آویزان زمین یا محمدحسین روی زمین افتاده را نشانه گرفت و افتاد .... محمدحسین دستش را جلوی صورتش گرفت تا دستانش محافظی در برابر آسیب به صورتش باشد .... منتظر برخورد آن جام اتشین با خودش بود که تن رنجور مهدا مانع از برخورد آن جسم سوزان با محمدحسین شد .... او خودش را سپر کسی کرد که یک ماه پنهانی از او محافظت میکرد .... فریاد دل خراش مهدا نشان میداد مساحت زیادی از کمرش در تماس با آن شیئ آتشین سوخته .... از درد و کمبود اکسیڗن بیهوش شد ... محمدحسین در حالی که اشک دیدش را تار کرده بود با سختی و زجری که ناشی از قلب داغ دارش بود لوله ی سنگین را از روی کمر دختر بی جانی که آغوش مهربانش نابغه ی ایران را از مرگ نجات داده بود ؛ برداشت . مهدا را با دست هایی لرزان بلند کرد وهمین که خواست از آن ورطه مرگ آور بیرون برود ، سرگیجه امانش را برید و در کنار دختر شجاع مقابلش از حال رفت .... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حاج مصطفی در پی آماده سازی حسینیه و هماهنگی های لازم در کنار فرمانده ای بود که سال ها پیش در مرزهای سوسنگرد او را در میان سنگر های به اشغال در آمده ی عراق جا گذاشته بود ... همشهری و استادی که حاج مصطفی زندگی را از او آموخته بود ... هنگامی که مصطفی جوانی پر از شور و شوق رفتن بود و دل به در گروی انیس گذاشت و جاذبه ی جبهه او را بسمت خود می کشید ، سید حیدر مرحم قلب آشوبش شد ...... در کنار حاج حیدر نشسته بود و از آهنگ جوانی میگفت و می شنود که تماس انیس وجودش را پر از ترس و نگرانی کرد .... دخترانش در آتش میسوختند و او بی خبر در حال برپایی جشن میلاد حجت بود ... نام مهدا را که شنید آتشی به جانش افتاد ، نکند امانت رفیق پر کشیده اش را از دست بدهد .... ـ سید حیدر ؟ با چنان وحشتی نام فرمانده اش را صدا زد که حاج حیدر از موج حزن صدای رفیقش ترسیده به او خیره شد ـ چیشده مصطفی ؟ حالت خوبه ؟ ـ بچه ها... بسمت ماشینش رفت ، خواست رانندگی کند که سید حیدر مانع شد و با او راهی شد .. ـ سید بچه هام ... دخت... همین که خواست از مهدا بگوید بغض گلوگیرش ، سیل اشک را مهمان چشمانش کرد و از ادامه سخنش بازداشت .... سید حیدر که حالش را دید سکوت کرد و با حداکثر سرعت مطمئنه به سمت شهرک راند و نمی دانست پسر رشیدش هم در میان همان شعله ها گرفتار است .... حاج مصطفی حس میکرد این مسافت چقدر طولانی شده است و مقصد چقدر دور .... به محض رسیدن آمبولانسی شهرک را ترک کرد حاج مصطفی خیره به آن اما بسمت پارکینگی که آتش نشانان با تمام تلاش سعی در خاموشی شعله های سوزنده اش داشتند رفت ... مرصاد و انیس را که دید بسمتشان پرواز کرد و رو به مرصاد گفت : مرصاد بابا ‌... ؟‌ انیس خانم : مصــــــــطـــفی ؟ بــــچه ام .... هق هقش در شهرک پیچید و حاج مصطفی با چشمان خیس به پارکینگ چشم دوخت . با سختی رو به مرصاد که با ظاهری آشفته و ژولیده ایستاده بود ، گفت :‌ ـ بچــــه ها کجان ؟‌ ـ مائده رو آوردن بیرون آمبولانس همین الان بردش .... مه.. مهدا و ... محمدحسین هنوز داخلن .... ـ حال.. مائد... ـ حالش خوب بود بابا ولی مهد...ا ... حاج مصطفی تازه متوجه شد چرا همسر سید حیدر و دخترش این گونه زجه میزنند با چهره ای که از داغ دخترش نزار شده بود به سیدحیدر نگاه کرد ، او هم حال روز خوشی نداشت و آن مرد محکم گویی کمرش خمیده شده بود ... با دلی خون با رفیق شهیدش نجوا کرد : محسن ... میبینی ؟ جگر گوشت توی این آتیشه ... رفیق تو که تا الان خودت مراقب این امانتی بودی ... از این به بعد هم مراقبش باش ... محسن دخترت تو این شعله هاست ... تو رو به حضرت زهرا قسمت میدم سلامتی بچتو از بانو بخواه ... نجاتش بده محسن ... مادرش دیگه طاقت ندار... ــ یه نفر رو آوردن بیرون ... آمبولانس کجاست ... ؟! ....بیاین ... با این فریاد مرد قرمز پوش همه بسمتش رفتند و منتظر شدند که انیس خانم با دیدن محمدحسین بر دوش آتشنشانان ، دلش بار دیگر آتش گرفت .... خانواده حسینی پسرشان را در آغوش گرفتند و بسمت آمبولانس روان شدند ... زجه های انیس خانم دل همه را آتش میزد ... ـ پس بچه من کو ؟ بچم کجاست مصطفی ؟ دست گل من چی شد ؟ جگر گوشه من داره تو اون آتیش میسوزه ... ؟ برین نجاتش بدین ... خواست بسمت آتش برود که مرصاد او را در آغوش گرفت و نگذاشت بی قراریش او را به خطر بیاندازد .... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حاج مصطفی خیره به آتش اشک میریخت که دستانی پر قدرت را روی شانه هایش احساس کرد به صاحب دست نگاه کرد که چشمان پر از جذبه ی سید حیدر امید را در دلش بیدار کرد ارام در گوشش خواند ... گر نگه دار من آن است که خود میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد امیدت به خدا باشه مصطفی ما سخت تر هاشو پشت سر گذاشتیم مرد .... همسرت الان به یه مرد مقتدر نیاز داره ... دخترت رو بسپار دست صاحب رمان ... خودش مراقب شیعه هاش هست و در پیشگاه خدا شفاعتشون میکنه ... متعجب به سید حیدر زل زد و گفت :‌ سید پسرتون ... نرفتید ؟ لبخند سید او را به یاد رفتار های پیشین این شخص انداخت که ادامه داد : ــ اگه اتفاقی برا... ـ برا خدا تعیین تکلیف نکن مصطفی ... آینده دست تو نیست اتفاقات و تقدیر هم دست تو نیست ... سرش را رو به آسمان گرفت و از ته دل از حق خودش گذشت و رو به پادشاه آسمان ها گفت : خدایا از عشقی که از رحمتت تو دلمه .... از حق پدریم میگذرم ... خدایا برای سربازی پسر فاطمه نگهش دار .... خدایــــا از حقم گذشتم .... راضیم به رضای خودت ..... با دلی مطمئن بسمت همسرش رفت و خواست حرفی بزند که فریادی سخن شروع نشده اش را خاتمه داد : بیاید پیداش کردیم ... سالمه ... معجزه است ... بیاید ... الله اکبر ... این آتیشی که من دیدم زنده موندن خیلی عجیبه حاج آقا ... خدا رو شکر کنین همه بسمت مهدایی که بی حال روی دستان مبارزان آتش بود، رفتند که انیس خانم با دیدن جسم بی جان و کمر برشته شده اش از ته دل زجه زد . ـ خداااا بچم سوخته ... مصطفی کمرش ... مصطفی ... دیگر نتوانست ادامه دهد و اشک و ناله اش محوطه را پر کرد ... پرستاران آمبولانس با سرعت شروع به فعالیت کردند همین که خواستند به سمت بیمارستان بروند ، انیس خانم با عجز گفت : تو رو خدا بذارید منم بیام ... خواهش میکنم ـ نه خانم نمیشه ... برید ... با رفتن آمبولانس همه بسمت ماشین رفتند ... حاج مصطفی هر چه دنبال سید حیدر گشت او را ندید و با خودش گفت این مرد انگار میماند برای زدودن آتش غم و بعد مثل آبی بر آتش بخار میشود و میرود ... انیس خانم : مصطفی بچمو دیدی ؟ دیدی چقدر بی حال بود ... کمرشو دیدی ؟ آخه این بچه مگه چقدر قد و هیکل داره که این جوری سوخته بود ... ـ انیس جان مگه نشنیدی اون آقا چی گفت ؟ همین که زنده و سالمه باید خدا رو شکر کنیم ... ان شاء الله کمرشم زیاد آسیب ندیده ... ما که پزشک نیستیم ... اونجا رفتیم خواهشا زیاد بی قراری نکن ... انیس خانم بسمت مرصاد که در سکوت و عذاب وجدان فرو رفته بود برگشت و گفت : همش تقصیر توئه ... بلایی سر بچم بیاد نمی بخ... ـ انیس بسه ... بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم ، بذار رانندگی کنم میدانست انیس خانم در چه حالی است اما دیدن حال گرفته مرصاد دلش را سوزاند و نخواست غرور جوانش شکسته شود ... مخصوصا اینکه از چیزی خبر نداشت و دل خون مادر مقابلش قاضی خوبی نبود ... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448 پذیرش تبلیغات @hosyn405
🍂‌ "در جنگ، عده ای از رزمندگان مامور بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بودند و مهمات و ملزومات توسط تعدادی قاطر به خط مقدم برده می شد. در یکی از عملیات‌ها تمام رزمندگان شهید و تمام قاطران کشته شدند و فقط رزمنده ای زنده ماند که او نیز چشم و گوش خود را از دست داده بود. قاطر «حاج صفر» به نام «مگیل» نیز جان سالم به در برده بود. در هوای سرد زمستان، رزمنده مجروح فقط با لمس دمای بدن مگیل وجود او را حس کرد. رزمنده خود را به دست تقدیر سپرد و اجبارا به قاطر اعتماد کرد تا قاطر هرجا که می خواهد او را ببرد. ماجراهای رزمنده و مگیل به صورت طنز در این داستان به نگارش درآمده است." کتاب مگیل اثر محسن مطلق تقدیم نگاهتان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ چشم باز می‌کنم، اما ،هنوز همه جا تاریک است. می‌گویم "نکند پارچه ای چیزی روی صورتم افتاده است." به صورتم دست می‌کشم و چشم‌هایم را می‌مالم، نه چیزی که بخواهد مانع از دیدن من شود وجود ندارد. با خود می‌گویم لابد شب شده به حساب من، اما، باید ساعت سه یا چهار بعد از ظهر باشد. روزهای زمستان گرچه کوتاه‌اند بعید است این قدر زود هوا تاریک شود. صدایم را صاف می‌کنم و فریاد می‌زنم "برادرها کجایید؟" اما، صدایی هم نمی شنوم؛ هیچ صدایی، حتی صدای خودم را نمی‌شنوم. یعنی چه بلایی بر سرم آمده، نه چیزی می‌بینم و نه صدایی می‌شنوم. کم کم یادم آمد که دشمن از بالای ارتفاع به ما کمین زد. نمی‌دانم شاید چند ساعت پیش کمین خوردیم. مأموریت ما بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بود. هفت هشت تا قاطر هم مهمات و ملزومات می‌آوردند من و رمضان ته ستون بودیم. همه اش مسخره بازی در می آورد و می‌خندید. توی حال و هوای خودمان بودیم که شروع شد. راستی رمضان کجاست؟.. دستم را روی زمین می‌کشم. زمین یخ زده با تکه پارههای ترکش که هنوز قدری از سنگ و کلوخها گرم ترند، فرش شده. ستونمان را به شخم بستند. کمی آن طرف تر دستم به چکمه های رمضان می‌خورد. خودش است. صدایش می‌کنم اما تکان نمی خورد. دست‌هایم باید جور چشمها و گوش‌هایم را بکشد. چکمه ها را می‌گیرم و بالا می آیم. سر زانو، کمربند و خرمهره‌هایی را که جای گردن قاطرها به کمر خودش بسته بود، لمس می‌کنم. گفت "این خرمهره‌ها نشانه برتری است و قاطرها این را می‌دانند. به گردن یا پیشانی هر کدامشان که ببندم دیگر از من حرف شنوی ندارند." بعد می‌خندید و می‌گفت ناسلامتی من مسئول گروهان قاطریزه هستم. مثل مکانیزه گروهان پیاده قاطریزه. به سروصورت رمضان که می‌رسم پر از خون است و دهانش نیمه باز. انگار دارد به این افکار من می‌خندد. خودش هم می‌گفت با خنده مردن مثل لبخند در عکس یادگاری است. حالا با خنده که نه با قهقهه شهید شده بود. از همان ته ستون دست به کار می‌شوم و یک یک همۀ جنازه ها را وارسی می‌کنم. این یکی که بوی عطر می‌دهد باید علی گازئیل باشد؛ از بس که عطر گازئیلی به خودش می‌زد هنوز هم بوی همان عطرها را می‌دهد و بفهمی نفهمی سرم از درد، تیر می‌کشد. تکانش می‌دهم اما هیچ پاسخی در کارش نیست. از کنار خرت و پرتهایی که در اطراف ریخته، می‌گذرم و خود را به جنازهٔ بعدی می‌رسانم. این علی را از محاسن صاف یقه ای که تا دکمه آخر بسته شده بود و کمی هم پینه های پیشانی اش شناختم. در دلم گفتم مرد حسابی بیا این هم آخرش آن قدر خالصانه عبادت کردی و سر به سجده‌های طولانی بردی که خدا گلچینت کرد و شهید شدی. بیکار بودی این قدر نور بالا بزنی؟! اما سریع خودم را سرزنش می‌کنم، با خودم می‌گویم "مثل تو زنده بود خوب بود؟ معلوم نیست خوابی یا بیدار. انگار تو را انداخته اند توی یک قوطی و درش را بسته اند؛ بلانسبت، مثل مگس!" از سرزنش کردن خود چیزی عایدم نمی‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
بخوانید 📖 تا بیاموزید 👇 استاد فرزانه ای به خوبی و خوشی با خانواده اش زندگی می کرد، زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. زمانی به خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. مادر بچّه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمّل کرد. امّا از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمّل کرد. اما چطور می توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه ی او مؤمن بود، امّا او مدّتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. تنها کاری که از دست زن بر می آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت. روز بعد، استاد به خانه برگشت، همسرش را سلام واحوال پرسی کرد و سراغ بچّه ها را گرفت. زن به او گفت فعلا نگران آن ها نباشد و حمّام بگیرد و استراحت کند. کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچّه ها را گرفت. همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچّه ها نباش، بعدا به آن ها می رسیم. اوّل برای حل مشکلی جدّی، به کمکت احتیاج دارم. استاد با اضطراب پرسید: چه اتّفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنّم به لطف خدا می توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم. زن گفت: در مدّتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار با ارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی خواهم آن ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چکار باید بکنم؟ استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی کنم! تو هیچ وقت زن بی تعهدّی نبوده ای. زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده ام! فکر جداشدن از آن ها برایم سخت است. استاد با قاطعیت گفت: هیچ کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی دهد. نگهداشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن ها، جواهرات را پس می دهیم و بعد کمکت می کنم تا فقدانش را تحمّل کنی. همین امروز اینکار را با هم می کنیم. زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را بر می گردانیم. در واقع، قبلا آن ها را پس گرفته اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن ها را پس گرفت. استاد قضیه را فهمید، همسرش را در آغوش کشید و با هم گریه کردند. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را با هم تاب بیاورند. فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده). ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد خواست از جمع دور شود که حاج مصطفی دستش را کشید و اجازه نداد در تنهایی خودش را محکوم کند ... ـ بیا بابا جان ... بعدا برام تعریف کن ... همگی در سالن نشسته بودند و منتظر دکتر .... دکتر بسمتشان آمد و گفت : اقوام درجه یک بیمار تشریف بیارید اتاق من براتون توضیح بدم پدر و مادر مهدا و محمدحسین به اتاق پزشک رفتند و منتظر به او چشم دوختند . دکتر : اون دختر خانم ۱۵ ، ۱۶ ساله که اول آوردن ، حال عمومیش خوبه ... بخاطر دود و گاز های سمی هنگام آتش سوزی یکم مشکل تنفسی خواهد داشت که طبیعیه ولی مقطعیه شاید یه هفته ... کف دستشون سوختگی داشت که خیلی خفیف بود و پانسمان شده ... پماد ، دارو و هر چه لازم باشه براشون تجویز میشه ... نگرانی نداشته باشید ... بعید میدونم اثری از سوختگی بجا بمونه ... وقتی بهوش اومدن بعد از یکسری معاینه های پزشکی احتمالا بعد یک شب بستری معمول ، مرخص میشن حاج مصطفی : الحمدالله ... ممنون دکتر ، آقای حسینی چطور حال ایشون چطوره ؟ با این حرف حاج مصطفی چشم های مطهره خانم مشتاق میز دکتر را کاوید تا از پسرش بشنود ... پسری که با سختی و مشکلات جنگ و ... متولد شده بود و اکنون بخاطر نبوغ و علمی که داشت جانش در خطر بود ... دکتر : اون آقا هم مقطعی از بازوشون سوخته ... مثل اینکه به یه چیز داغ برخورد کردن ... مساحت سوختگی زیاد و جدی نیست ... فعلا با مشکل تنفسی مواجه هستن اما این مشکل تنفسی نسبت به دختر خانم شما یکم جدی تر هست ، چون بیشتر در معرض گاز سمی بودن ... و یکسری مراقبت های پزشکی لازمه شاید کمتر از دو روز مرخص باشن ... اما اون خانومی که آخر از بقیه اومدن .... انیس خانم ‌: خب آقای دکتر حال دخترم چطوره ؟ ـ زیاد خوب نیستن خانم ... سوختگی جزئی روی دستشون بود قسمت ساعد ..... اما خب اون سوختگی زیاد جدی نیست ... کمرشون آسیب دیده ، سوختگی کمی وسیع و عمیق هست اما مشکل بزرگتر اینکه متاسفانه در اثر ضربه ای که به کمرشون وارد شده مهره های کمرشون دچار مشکل شده ... حاج مصطفی : این مشکل چقدر جدیه ... نیاز به عمل داره ؟ ـ ببینید ما در حال حاضر آزمایش و MRI انجام ندادیم و من نمیتونم با قاطعیت چیزی بگم ... بنظر نمیرسه مشکل کمرشون ساده باشه .... فقط در حد پیش بینی هست ... ولی ... باید بگم ممکنه مدتی نتونن راحت راه برن ... انیس خانم با شنیدن این حرف از دکتر شروع به گریه کرد که دکتر گفت : در حد یه پیش بینیه خانم ... احتمال اینکه بخاطر ضربه ای که به کمرشون وارد شده نیاز به جراحی باشه خیلی کمه ... اما بخاطر سوختگی هایی که هست باید اعزام بشن تهران بیمارستان های اونجا پیشرفته تر هستن ... برای این جراحی درنگ نکنین همین که به هوش اومدن ببریدشون تهران ... طول درمان بخاطر سوختگی کم هست ... کمتر از یک ماه ... این اطمینانو میتونم بهتون بدم . اما اینکه از کی میتونن راه برن .... نمیتونم نظری بدم ... مطمئنا چندین جلسه فیزیوتراپی میتونه بهشون کمک کنه ... انیس خانم با احوالی آشفته اتاق دکتر را ترک کرد و بعد از تلاش هایی که برای دیدن مهدا کرد ، اجازه گرفت از پشت شیشه بخش مراقبت های ویڗه دخترکش را تماشا کند . ـ مصطفی نگا بچمو مثل کبوتر زخمی افتاده اینجا ! . مصطفی ینی بچم خوب میشه ؟ ـ معلومه خوب میشه دیدی که دکتر گفت طول درمانش کوتاهه الحمدالله ...خدا رو شاکر باش انیسم ـ ... اصلا ربطی به بچم مهدا نداشت مرصاد و مائده شوخیشون گل کرده بود ... ـ الان نمیخواد دنبال مقصر بگردی .... سید محمدحسین هم بخاطر مهدا و مائده تو دردسر افتاده بنده خدا ... یه دلجویی از مادرش بکن ... ـ من الان خودم مستحق دلجوییم ... خودت مدیریت کن مصطفی من اصلا حوصله حرف زدن ندارم .. ـ زشته انیس جان من نهایت با سیدحیدر صحبت کنم شما خودت باید با مادرش صحبت کنی ... بیا خانومی ... بیا بریم الان بیرونمون میکنن ... یه سر به بچم مائده هم بزنیم ... الاناست بهوش بیاد ـ هر چی میکشم سر همین بچه لوسته ... حرفی با جفتشون ندارم ... ـ باشه حق با شماست ... منم دلم واسه مهدا کبابه ولی اونم الان بهوش بیاد به ما نیاز داره ... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مطهره خانم آرام و محکم نشسته بود و خبری از آشفتگی ساعت پیشش نبود و انگار از بی تابی که داشته است پشیمان بود ، رو به حسنا گفت : حسنا مامان ؟ من برم نماز بخونم ... شما حواست به بابات باشه ! من نمازمو خوندم شما برو بخون ـ چشم مامان . صورت دخترش را بوسید دستی به روسری کج شده ی روی سرش کشید و گفت : حسنا جان ، ظاهرتم مرتب کن ... یه خانم در هر شرایطی مرتب و مراقبه ... مراقب همه چیز و همه کس . سکوت بین جمع نگران که گاهی با اشک و ناله ی انیس خانم شکسته میشد با حرف مطهره خانم برچیده شد . ـ یه یا علی بگین ، برین دست و صورتتونو بشورین نماز بذارین اذون دادن ... این جا رو کردیم ماتم کده ، الحمدالله بچه ها سالمن و مشکلی نیس ... آقا سید ؟ ـ جانم ؟ ـ من خونه شام گذاشتم آماده هست ، یه زنگ به آقا امیرحسین بزن بیاره شامو همین جا بخوریم ... فقط سیدجان به بچم نگو ممکنه نگران بشه ... ـ خانم خودش اون وضعو ببینه متوجه میشه ... ـ شما زیاد قضیه رو باز نکن ـ چشم . ـ انیس خانم ؟ ـ بله حاج خانم ؟ ـ بیاین بریم یه وضو بگیرین یکم آروم شین ... پاشین ـ من تا بچم بهوش نیاد دلم آروم نمیگیره ... ـ مائده خانم که بهوش اومدن دیدین شون ... مهدا خانمو بسپارین به حضرت مادر ... ضمنا باید سالم باشین تا بتونین مراقب دسته گلتون باشین این جوری که خودتون زودتر از پا میافتین ... حسین منم هنوز بهوش نیومده حتی نتونستم ببینمش ولی اونا بیش از هر چیز به حضور معنوی ما نیاز دارن .. دست انیس خانم را گرفت و رو به همسرش گفت : آقا سید ما رفتیم نمازخونه سید سری تکان داد و رو به حسنا گفت : دختر بابا شما هم برو ـ چشم ... خانم ها که راهی شدند ، سیدحیدر رو به مرصاد کرد و گفت : آقا مرصاد پسرم ؟ میشه برید دنبال آقا امیرحسین ؟ امیرحسین هول میشه دست گل به آب میده ، خودتم یه لباس مناسب بپوش بابا ـ چشم الان میرم ............ــــــــــــ♦ـــــــــــــ............ ـ امیر جان داداش کارای دانشگاهو انجام داده بودم ... چون نصف ترم رو گذرونده بود باید امتحانات رو میداد نرفتن سر کلاس ها رو پذیرفتن بخاطر شرایطش ... ولی همین جا دو تا امتحانشو داده .... الان که خانوم میگه نمیخوام عقب بیافتم باید برگردیم وگرنه ترم جدیدو مرخصی میگرفت ... شرمنده دیگه زحمتی شده برا شما ... ممنون ... باشه ... قربانت ... آره ما هم احتمالا امروز ظهر راه میافتیم ... آره خونه سیدهادیه ... قربانت ... یاعلی مهدا : آقا امیر بود ؟ ـ آره ، میگه دانشگاه یه سری نامه و اینا داده رفته گرفته ... بعد همون طوری که خواستی پرسیده گفتن میتونی باقی امتحاناتو دانشکده خودت بدی ... استاد هاتم مشکلی با چند جلسه غیبتی که داشتی مشکلی نداشتن ... بخاطر پیشینه اته ... اگه من بودم محل ... بهم نمیذاشتن ... ـ خودشون لطف کردن ـ تو دوباره شکست نفسی کردی ؟ یه چیزی ذهنمو درگیر کرده ، چرا محمدحسین اینقدر شرمنده تو بود ؟!! ... چرا تا میومد حرف بزنه میپیچوندی ؟ تو این یه ماهه کلی رفته و اومده بهت سر زده من درک نمیکنم ...! &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 مهدا بحث را عوض کرد و گفت : بنده خدا خونشو در اختیارمون گذاشته ... حالا میاد یه سری میزنه .. ـ نه خب سجاد کمتر پیگیره ... اون استاد سیریشت هم پدرمونو در آورده ... مهدا یه چیزی ؟ ـ جانم ؟ ـ اون همکارت خانمه بودا ! نمیخواستم گوش وایسم ... ولی شنیدم گفت جانبازی بگیر ... چرا این طوری گفت ؟ مهدا انتظار شنیدن این حرف را نداشت با اینکه کمی متعجب شده بود اما خونسرد گفت : ایشون کلا اهل روحیه دادنه ... شوخی زیاد میکنه ... داشت میگفت هنوز استخدام نشدی و یه عملیاتم نرفتی تو خونه خودتون مجروح شدی ... برو جانبازی بگیر مرصاد با اینکه قانع نشده بود گفت : نمیدونم چی بگم ... آقا سیدحیدر هم خیلی هواتو داشت ... ـ تو الان دنبال راز داوینچی هستی ؟ بسمت میز خیز برداشت تا کیفش را بردارد که مرصاد مواخذه گر گفت : یک ماهه دارم بهت میگم اینقدر ورجه وورجه نکن ... مگه چقدر از عملت گذشته میپری اینور اون ور ... ؟! ـ یه جوری میگی ، هر کی ندونه فکر میکنه چه حرکتا میزنم ... یه کیف میخواستم بردارم با صدایی که غم داشت ادامه داد ؛ فعلا اسیر صندلی چرخدارم مرصاد شرمنده سرش را پایین انداحت و گفت : نمیدونی چه زجری میکشم وقتی این جوری میبینمت ... خدا لعنت کنه منو ... ـ بسه مرصاد چه ربطی به تو داشته ؟ اینکه موتورخونه مشکل داشته تو مقصری ؟ بار آخرت باشه ها ... ـ شرمندتم ... تا آخر عمرم شرمندتم آبجی ـ پاشو لوس بازی درنیار ، اون چادرمو بیار بریم دیر شد ... این جلسه آخریه که اینجا فیزیوتراپی میرم ... باید نامه و اینا بگیریم بدو فیزیوتراپیست مردی میان سال با قدی کوتاه و اخلاقی که شهره ی خاص و عام بود ، نفهمید کی و چگونه با این دختر با انگیزه اینقدر خوش برخورد شده بود ! انگار امواج مهربانی و صمیمت ذاتی اش همه را بهرمند میکرد ... نمیدانست چرا از رفتن دختر جوان ویلچر نشین ناراحت است ؟! شاید روزی که برای اولین بار او را دید گمان میبرد مانند تمام جوانانی که دچار معلولیت میشوند ، افسرده باشد ... یا حداقل اهل لوس بازی های دخترانه ... اما مهدا آنقدر راحت این تقدیر را پذیرفته بود و با آن کنار آمده بود که انگار از بدو تولد معلول بوده است ....! دکتر با یادآوری وضعیت مهدا به او یادآور شد هنوز شرایط یک زندگی معمولی را ندارد . بعد از توصیه های ضروری رو به مرصاد گفت : آقا مرصاد مراقب خواهرت باش ... یکم زیادی خوشحال و راضیه . رو به مهدا کرد و گفت : ... دخترم خیلی دوست داشت باهات خداحافظی کنه ولی چون کلاس زبان داشت نتونست بیاد ... خیلی باهات صمیمی شده ... شمارتو که داره بهت زنگ میزنه ... تو هم اینقدر با همه گرم نگیر ... با دختر منم طوری رفتار کن وابسته نشه .... دکتر خوب میدانست احیای قلب آشفته ی دخترش کار سختی بود که مهدای جوان از عهده اش برآمده بود ... بازگشت به شهر و دیار بزرگترین آرزوی روزهای درمان مهدا شده بود . زندگی حتی چند روزه در بیمارستان سوختگی عذاب آور ترین لحظات زندگی او بود . سرگردانی و آشفتگی پدر و مادرش ، دانشگاه تعطیل شده ی خودش و مرصاد . مائده ی بی قراری که بخاطر مدرسه ، اصفهان مانده بود و روز های تعطیل ماه را برای دیدنش می آمد ... همه باعث شد دلش برای شهر تنگ شود ... ــ وای خداا هیچ جا شهر خود آدم نمیشه ... با... ـ آبجی .... ؟! صدای پر ذوق مائده شهرک را از آمدن مهدا با خبر کرد . ـ الهی فدات بشم.... دلم برات یه ذره شده بود ـ خدا نکنه صورتی خانم ، بیا بغلم ببینم ... اشکش فرو ریخت و با بغض گفت : آبجــــــــــی ؟ ـ جونم ‌؟ ـ همش تقصیر منه ... اگ ... ـ وای تو و مرصاد منو دیوونه کردین ... بابا هیچ ربطی به شما نداشته ... اگه خدایی نکرده به جای من این اتفاق برای یکی از بچه ها یا خدایی نکرده چند تا خانواده می افتاد خوب بود ؟! خداروشکر بخیر گذشت ... انیس خانم : علیل شدن خودتو میگی بخیر گذشتن ؟ مهدا از حرف مادرش دلگیر شد و همان طور که با دست صندلی را به حرکت در می آورد گفت : علیل اونی نیس که پای قوی برای راه رفتن نداره ... علیل اونیه که با پای قوی هم راهی برای رفتن نداره .... به آرامی صندلی را به حرکت در آورد ... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 به ورودی ساختمان رسید که صدای پر از شادی فاطمه او را شگفت زده کرد : فاطمه : سلام مهدعلیـــــــای خودم ... فداتشم زشت من ـ علیک السلام بر خواهر فاطمه ... خانم شما آخر نام ما رو یاد نگرفتین ؟ ضمنا زیاد به آینه نگا کردین دچار اختلال بینایی شدین خانم ! ـ نه میبینم آب و هوای تهران بهت ساخته ... همین که متراژ زبونت کاهش نداشته ینی سالم سالمی ... + نامرد بدون من داری خوشامد میگی ؟ مهدا صندلی را چرخاند تا حسنا در دیدش قرار بگیرد . ـ سلام حسنـــــــا بانو ... احوال شما سرورم ؟ +سلام عشقم ... خوبی گلم ؟ تو نبودی این دل بیقر.... فاطمه : دروغ میگه مهی ... تازه صبح ها که میرفتیم دانشگاه میگفت چه خوبه مهدا نیس مجبورمون کنه قبل دانشگاه بریم اطراف محوطه ورزش کنیم .... ـ آره حسنـــــا ؟ + ‌نه داره الکی میگه عشقم این حسود عناد ورزِ ... ـ بسه یکم زیادیش شد رود دل میکنه بچه ... فاطمه : نه بذار بگه ... بگو حُسی جون خودت خلاص کن .... قشنگ این عُقده هاتو بریز بیرون موبد بزرگ بعد از سفری طاقت فرسا به شهر خود بازگشته است و پذیرای توست .... + خب حالا انگار خودش دلش تنگ نشده ... ـ ممنونم بچه ها واقعا نفس کشیدن تو هوایی که رفیق آدم توش شریک نباشه ، عذابه . حسنا با حالتی تمسخر آمیز تعظیم کرد و گفت : بانو ؟ اجازه میدید این جمله رو طلا بگیریم و به گردن غلام مغربی خود ، فاطمه ، بیاویزیم ....!؟ فاطمه : حســــــــــــنــــــــــا ؟ میکشمت ! این دمپاییه هست باهاش هادی رو تنبیه میکنم ... خیلی دردناکه ... به هادی بگو برات تعریف کنه .... میخوام ازت پذیرایی کنم مهدا : وای بچه ها بسه چقدر حرف میزنین .. در عوض یکم منو کمک کنین از اینجا برم بالا ... فاطمه : من این کارو به غلام زنگی خود میسپارم ... ـ اصلا جفتتون ندیمه مخصوص شاهدخت هستین و به خودش اشاره کرد که فاطمه گفت : اوه اوه شاهدخت ... یکم خودتو تحویل بگیر مهی .. حسنا : مهدا نوشابه ضرر داره بخدا بفهم ! ــــــــــــــــــــــ♥️ــــــــــــــــــــــ پدر و مادر فاطمه و سجاد ‌، برای دیدن مهدا به اصفهان آمده بودند و انیس خانم بشکرانه سلامتی دخترش شب های قدر افطاری را در حسینیه محله ترتیب داده بود . همگی در تدارک بودند و مهدا با وجود مشکلی که داشت به جمع کمک میرساند . مطهره خانم ( مادر محمدحسین ) : مهدا جان مادر شما برای چی اومدی ؟ بیا برو استراحت کن دخترم ـ نه خاله جان من مشکلی ندارم ... من که بخاطر این دارو ها روزه نیستم شما روزه هستین ضعف میکنین بفرمایید ... تزئین حلوا رو میتونم انجام بدم ... ـ قربون تو برم من مطهره خانم نمیدانست چرا مهر این دختر به دلش نشسته و اینقدر برایش عزیز شده ... ! وقتی با همسرش از این احساس محبت گفت ، سید در جوابش از عزتی گفت که در دستان عزّ زمین و آسمان است ... حسنا با صدایی تحلیل رفته رو به مادرش گفت : وای مامان اینو لوسش نکنین بذارین کمک بده ... یه شکم سیر خورده چیزیش میشه ؟! من بدبخت از گرسنگی دارم شهید میشم منو دریاب ... فاطمه : تو هیچیت نمیشه ... بقول مرصاد بادمجان دیار زلزله زده ای شما حسنا : فاطمه تا حالا به شباهت خودت و خاک انداز دقت کردی ؟ فاطمه ابتدا متوجه منظور حسنا نشد که با خندیدن مهدا فهمید او را دست انداخته و با ملاقه ی داغ بسمت حسنا رفت تا او را تنبیه کند ... همین که حسنا خواست از در آشپزخانه حسینیه خارج شود سجاد سینی بدست وارد شد و در همان حین گفت : یا الله ، اینم از حاصل اشک های ریخته شده آقایو.... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 جمله سجاد تمام نشده بود که با حسنا برخورد کرد و سینی حامل پیاز های نگینی شده پخش شد ... سجاد سینی را در هوا گرفت تا به حسنا نخورد ... ـ خانم حسینی ؟ حالتون خوبه ؟! حسنا ترسیده و رنگ پریده سری تکان داد و گفت : من خوبم همه بسمت حسنا رفتند و کمی به او رسیدند که مادر سجاد گفت : حالا پیازو چیکار کنیم ؟ یه گونی پیاز بود ... سجاد در همان حین گفت : اشکالی نداره الان با مرصاد میریم میخریم و یه دبه اشک دیگه از سید هادی و سید محمدحسین میگیریم با این حرف سجاد همه خندیدند که فاطمه میان خنده با اشاره به حسنا که شدیدا سر در گریبان فرو برده بود گفت : حسنا خانم هم ببر تنبیه بشه ... دفعه دیگه از این حرکتا نزنه با جدیت کارد را بسمت سجاد گرفت و گفت : وایسا ببینم سید هادی من داره پیاز خورد میکنه ؟ پس تو چی کاره هستی اونجا ؟؟ ـ خب دو تا سید بهم گرفتن با یادآوری ایام گذشته نشستن پیاز خورد میکنن خودشون گفتن ، بعدشم امروز چهارشنبه است کی جرئت میکنه به اینا نزدیک بشه ، چیزی بگه ... کارد هم دستشونه ... فاطمه بزور خنده اش را کنترل کرد و گفت : بیا برو اینقدرم حرف نزن شب قدری برا من بلبل زبونی میکنه .... بیا برو دیگه ندی به سید هادیا چشماش حساسه خودت کمک کن امیرحسین وارد شد و گفت : آقا سجاد ؟ چیشد ؟ محمدحسین میگه .... با دیدن آن وضعیت و رنگ پریده خواهرش نگران گفت : چیشده ؟ حسنا سادات خوبی ؟ مهدا : چیزی نیس یکم برخورد فیزیکی بین حسنا و پیاز های بخت برگشته صورت گرفت ... امیرحسین شیطون خندید و چشمکی به حسنا زد و گفت : خوبه ... همزاد پنداری کردن حسنا چشم غره ای جانانه نثار برادرش کرد و فهماند بعدا حسابش را میرسد . مطهره خانم : محمدحسین چی میگه مامان ؟ ـ هیچی میگه پیاز و بیارین همون بیرون داغ میکنیم خانوما اینجا درگیرن بعد اینجا تهویه نداره گرمتون میشه ـ فعلا که پیاز نداریم ... مامان با آقا مرصاد برین سریع بخرین بیارین همین جا خورد میکنیم ، افطار نزدیکه آش و حلیم بادمجان بدون پیاز داغ نمیشه که ... ـ اگه محمدحسینتون گذاشت ، چشم نزدیک به افطار بود که رضوان همراه نازنین ، همسر محمدرضا و ندا به آشپزخانه آمدند . رضوان هم عمه محمدحسین به حساب می آمد هم زن داییش و با ازدواج محمدرضا ، برادر بزرگترش ، با نازنین این پیوند میان آنها قوی تر شده بود . رضوان علاقه ی خاصی به سیدهادی ، خواهرزاده اش ، داشت و مشتاق ازدواج او و نازنین بود اما دختر ناز پرورده اش بخاطر شغل سیدهادی و درآمد کم قبول نکرد و به محمدرضا بله گفت . رضوان : سلام بر همگی ... نماز روزه هاتون قبول منو دخترام اومدیم کمک حسنا آرام زیر گوش فاطمه دهانش را کج کرد و گفت : اومدین کمک یا خود نشون دادن ؟ فاطمه : حسنا روزه ایا ! ـ آخه ... فاطمه همان طور که سفره را بر میداشت تا به قسمت بانوان برود گفت : آخه نداره ... غیبت نکن ـ ایش ... من اینا رو میبینم زبونم بی اراده فعالیت میکنه انیس خانم لبخندی زد و گفت : لازم به زحمت نیست بفرمایید ... الان میرسیم خدمتتون حسنا : ایول انیس بانو زد بهش مهدا : کمتر بگو حسنا امیرحسین و مرصاد طبق خواسته مطهره خانم پیاز ها را به آشپزخانه آوردند که مهدا گفت : دستتون دردنکنه بچه ها ، لطفا این سفره رو ببرین قسمت آقایون پهن کنین ... مرصاد این سینی که داخلش شربت عسل هست ببر بده به فاطمه ، الان رفت ـ الان سجاد و امیرو صدا میکنم ... سیدمحمد گفته بیایم اینجا کمک شما انیس خانم : ما کمک نمیخوایم شما برو همون جا امیرحسین : نه خاله ... محمد ما گفته بیایم پیاز پوست بکنیم سرخ کنیم ، الان بریم بیرون کبابمون میکنه &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 انیس خانم خندید و گفت : باشه بیاین بشینین و رو به ندا گفت : دخترم شما یه کمک به اینا بکن ندا کمی من و من کرد و گفت : من حساسیت دارم اگه میشه من آش بکشم امیرحسین آرام گفت : مامانم اینا ... پس چطور میخوای بیای خواستگاری داداشم ... مرصاد خندید که با چشم های برزخی مهدا خنده اش را خورد . مهدا : مامان من هستم ... مرصاد بیار اون کمپوت اشکو ندا با پیشنهاد مهدا و نگاه تحسین آمیز مطهره خانم پشیمان از حرفی که زده بود با حرص به مهدا نگاه کرد . هر سه مشغول پیاز ها شدند که محمدحسین یا الله گویان وارد شد . ـ مامان مطهره ؟ ندا ذوق زده از حضور محمدحسین خودش را سرگرم کاری کرد که امیرحسین آرام گفت : نگا معشوقش اومد چه زرنگ شد ...! مهدا خواست امیرحسین را توبیخ کند که صدای مطهره خانم مانع شد ... ـ بیا تو محمد جان ـ یا الله با دیدن چشم های خیس و ورم کرده مهدا رو به امیرحسین گفت : من به شما گفتم بیاین کارو خودتون انجام بدین .... مرصاد : حرص نخور سیدجون ... ما بی تقصیریم ـ لا ال... آقا مرصاد برادر من شما باید تو این شرایط خواهرتون ، چنین کاری ازش بخوای ؟ مطهره خانم : آره مادر شما مهدا خانومو بعد افطار ببر خونه ، استراحت کنه برای احیا برو دنبالش مهدا : من مشکلی ندارم ... میخوام اینجا بمونم واسه تهیه سحری کمک کنم ندا : شما مگه چقدر میتونی کمک کنی ؟! نازنین : آره ، شما که روزه نمی گیری حداقل شب قدر رو از دست نده همان طور که پسر چند ماهه اش را در دست جا به جا میکرد گفت : ولی بدون روزه رفتن شب قدر چقدر واسه آدم کوتاهه . مائده با بغض گفت : کی گفته شب قدر واسه کسی که مشکل جسمانی داره نمیتونه روزه بگیره کوتاهه ؟! مهدا میتوانست جواب آن دو را بدهد اما بخاطر شب ارزشمندی که در آن قرار داشتند سکوت کرد که حسنا با حرص گفت : ندا جون آخه شما پوستت حساسه ، نازنین جون هم درگیر بچه اش ، مهدا با این وضعش کمکش مفید تره محمدحسین رو به نازنین با سری افتاده اما صورتی خشمگین گفت : زن داداش شما ظاهرا به امور روزه داری واقف نیستین ، پیشنهاد میکنم مطالعه کنین ، ضمنا میزان بهره بری آدما از شب قدر دست شما نیست نه علمشو دارین نه درکشو ربطی هم به روزه دار و ... نداره می خواست بگویید مگر خودت بخاطر شیردهی روزه میروی که این بنده خدا را به سخره گرفته ای ... ؟! اما با دیدن چهره رنگ پریده ی محمدرضا ادامه نداد. ندا : آقا محمد ما که چیزی نگفتیم ! منظورمون اینکه مهدا خانم برن استراحت کنن ما هستیم حسنا پشت چشمی نازک کرد و برای انتقام گفت : خودت خوب میدونی چی گفتی ... مطهره خانم پشت صندلی مهدا رفت همان طور که آن را به حرکت در می آورد گفت : بسه دیگه ... حرمت نگه دارین ما میریم برای نماز ، محمدحسین بقیه کارا رو مدیریت کن ـ چشم رو به انیس خانم که با دستان مشت شده و ابرو های گره کرده به دو دختر گستاخ رو به رویش زل زده بود گفت : انیس جان ، بریم که خسته شدیم ... چیزی از اقامه نماز به امامت روحانی جمعشان ،پدر سیدهادی، نگذشته بود که مرصاد و امیر از حسینیه بیرون زدند . محمدحسین رو به سید هادی کرد و پرسید : هادی اینا کجا رفتن ؟ همه چیز سر سفره هست ! ـ رفتن جای دیگه ... ـ کجا ؟ ـ انیس خانم مشکل قلبی داشتن سه ، چهار سال پیش عمل کردن ، بعد از اون عمل مهدا و مرصاد هر سال شب های قدر افطاری میبرن واسه همراهان بیمار های بیمارستان مناطق کم بضاعت ... امیر هم بخاطر مادرش نذر کرده بود ... از پارسال با این دو نفر همراه شده ـ آهان ، چه کار قشنگی سید هادی از کمک های بزرگ خودش نگفت ، همیشه معتقد بود کاری که برای رضای خداست بهتر است از دیدگان خلق خدا پنهان بماند ... &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین مابقی غذا را در فکر دختری گذراند که تمام تصورش نسبت به دختران جوان و لوند دوران تحصیلش ، تغییر داده بود ... بعد از افطار حسینیه خلوت شد تا برای احیا مهیا شود ... مهدا در حیاط مشغول خشک کردن ظرف هایی بود که حسنا ، فاطمه و مائده می شستند که صدای مهراد نگاه ها را بسمت او برگرداند : سلام بر دانشجوی با انگیزه ... چطوری ؟ مهدا : سلام استاد ، نمی دونستم شما هم تشریف آوردین . ـ حالا ناراحتی برم ؟ بخاطر تو اومدم ولی دلم میخواد دلایلتو راجب حضور تو این مراسما برام بگی با این حرف مهراد ، سجاد و محمدحسین به او خیره شدند که مهدا گفت : ـ نه این چه حرفیه ، همه مهمان امام علی هستیم .بزرگترین علت برگزاری این شب ها خود ما هستیم ، ذات همه ی انسان ها طالب نتیجه گیریه و این شب ها به آدم کمک میکنه به خودش و تصمیماتی که در طول یک سال داشته برگرده از خودش و خدای خودش طلب بخشش کنه برای ایام بر باد رفته و اون رو برای اصلاح در آینده بکار ببنده مهراد همین طور که بسمت امیر در حال بهم زدن حلوا میرفت ، گفت : به نظر من اینکه میگن سرنوشت آدم تو این شبا رقم میخوره اشتباهه ، من اصلا به تقدیر و سرنوشت اعتقادی ندارم ـ منم به آینده از پیش تعیین شده بی تغییراعتقاد ندارم ندا : هه ... اون وقت پروفسور شما الان این جا چیکار میکنی ؟ شما ک.... مهراد ملاقه ی بزرگ را در دست گرفت و همان طور که حلوا را بهم میزد گفت : میگفتی مهدا ـ بله عرض می کردم منم اعتقادی به جبر ندارم ـ خب پس معتقدی اینی که میگن این شب ها شب سرنوشته الکیه ؟ ـ نه این طور نیست ندا :‌ پس میشه مرحمت کنین نظرتون رو بفرمایید حسنا :‌ اگه شما زبون به کام بگیری داره میگه مهدا : اینکه گفته میشه سرنوشت یک سال آدم رقم میخوره به این معنا نیست که یه نقشه و یه دست خط از زندگی و احوالات انسان قرار داده میشه و همه طبق اون و بدون اختیار بسمتش حرکت میکنن ! بلکه منظور اینکه با توجه به گذشته ی انسان و اعمال اون و اختیاری که داشته و تصمیماتی که گرفته یک سال پیش رو براش مقدر میشه و در واقع پیش بینی میشه ، ضمنا کسی قراره این سرنوشت رو پیش نویس کنه که خودش خالقه ، راجب کاربرد یا خطای دور از انتظار یه دستگاه از کی سوال میکنیم ؟ قطعا از مخترعش چون اون به تمام نکات اون وسیله آگاهی داره ! حالا شما تصور میکنین خالق گیتی پهناور از احوالات موجودی که خلق کرده خبر نداره ؟ ضمنا بزرگترین علتی که باعث این پیش بینی میشه عملکرد خود ماست ... امیرحسین : پس اینکه میگن این شب و قدر بدونین تا آینده خوبی داشته باشین منظور چیه ؟ مهراد : سوال منم هست این جوری که آدم پاسوز گذشته و اشتباهاتش میشه ! مهدا : خب ببینین این گذشته و تصمیمات بعضی درسته بوده و بعضی خطا و گناه اینکه میگن در های بخشش آسمان به روی انسان گشاده میشه به همین دلیله ، آدم در این شب ها از خداوند طلب مغفرت میکنه و ازش میخواد بابت گناهان گذشته اونو ببخش و اون سابقه ی بد رو به پای آینده اش نذاره ! گرم بحث بودند و متوجه کسانی که دور آنها حلقه زده و به سخنانشان گوش میدادند ، نشده بودند . همکلاسی و دوست مائده که برای کمک به جمعشان اضافه شده بود . تمام وجودش معطوف حرف های مهدا و جواب هایش بود و ناخودآگاه گفت : پس خدا فقط میخواد ما این شبا به غلط کردن بیافتیم تا آینده مون خراب نکنه ؟ اینکه خیلی بی رحمانه است ما مجبور میشیم توبه کنیم ... با حرف او مائده از لحن طلبارکش نگران به مهدا زل زد که مهدا با پلک زدن او را آرام کرد و به او فهماند اعتقاد دوستش هیچ ارتباطی به او ندارد . سید هادی : نه این جور نیست شما مجبور نیستی از خدا طلب بخشش کنی ! شما کاملا در انتخاب عاقبت خودت مختاری ! ضمنا وقتی ما میتونیم بگیم طرف توبه کرده که از ته دل از کارش پشیمون باشه و اونو تکرار نکنه ... ـ چطور مختاریم وقتی که اگه توبه نکنیم تو آتیش جهنم گرفتار میشیم ؟ خدا داره مجبورمون میکنه توبه کنیم مهدا : عزیزم وقتی شما به هر دلیلی به پزشک مراجعه میکنی اون توصیه میکنه از دارو استفاده کنی و یک سری چیزا رو واست قدغن میکنه ، اجباری در کاره ؟ ـ خب نه چون واسه خودمه ... اون وظیفه اشه بگه ... برای اون فرقی نمیکنه که من چیکار میکنم ! ضمنا اگه من رعایت نکنم منو مجازات نمیکنه ولی خدا این کارو میکنه ! &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ خب میگی واسه خودته ... چرا فکر میکنی توصیه های خدا برای تو نیست ؟ بقول تو برای دکتر هیچ فرقی نداره که تو بعد از نتیجه طبابت چیکار میکنی ، چرا فکر میکنی عبادات تو برای خدا تاثیری داره ؟ اینکه تو بهشتی باشی یا جهنمی چه کمکی به خدا میکنه ؟ اونی که بخدا و تعلیماتش نیاز داره تو هستی ! مهدا : بیاین این جوری به قضیه نگاه کنیم ... خانم شما اگه دارو هاتو نخوری دقیقا چه اتفاقی میافته ؟ ـ خب بیماریم تشدید میشه مرصاد : حتی ممکنه موجب مرگ بشه مهدا : دقیقا ، حالا اگه شما خدایی نکرده در اثر مصرف نکردن دارو ها و بی توجهی به توصیه های دکتر از دنیا بری تقصیر دکتره ؟ یا تقصیر دارو ها ؟ دختر : خب هیچ کدوم تقصیر خودم مرصاد : دقیقا ، پس بنظرتون دکتر مرگو براتون انتخاب کرده یا اون بوده که بخاطر عدم رعایت مواجب بقول خودتون ، شما رو مجازات کرده ؟ مهدا : اگه به مجازات و آخرت هم همین طور نگاه کنیم متوجه میشیم خدا هیچ وقت مجازاتو خلق نکرده بلکه جهنمی شدن نتیجه اعمال خودمونه ، دانشمندان فیزیک معتقدن سرما و تاریکی وجود مادی نداره و نتیجه نبود گرما و روشناییه . خدا راه رو به ما نشون داده و به ما اختیار داده که تصمیم بگیریم ولی اینم گفته که هر کار و تصمیمی یه عقوبتی داره ! جمع در فکر فرو رفته بود که دختر در تنگنا قرار گرفته ، گفت : خب اینهمه سختی کشیدن لازمه ؟ چرا باید از لذت هامون دور باشیم ؟ به چادر مهدا اشاره کرد و گفت : مثلا چرا باید تو این چادرا عذاب بکشیم ؟‌ اصلا چرا برای کاری که دلمون میخواد بکنیم باید جواب پس بدیم ... ؟ مگه خدا خودش ما رو این جوری خلق نکرده ؟ پس چرا نمیذاره راحت باشیم ؟ ندا غضب آلود به او نگاه کرد و با لحنی تند با اشاره به سر و وضع آزادی که داشت گفت : کسی مجبورت نکرده بیای که ! راه باز جاده دراز ... با این ریخت و قیافه چطور به خودت اجازه دادی بیای هیئت ما ؟ حتما اومدی با خدا معامله کنی پوزخندی زد و ادامه داد : میدونم دردت چیه بیا این حلوا رو هم بزن شاید خدا نگات کرد . رو به مائده گفت : دوست تو بوده نه ؟! دو تا خواهر نمونه هستین ... ! خواهرتم بخاطر همکلاسی مسیحیش با من دشمنه .... دختر با چشم هایی که از اشک و کینه سرخ شده بود به ندا خیره شد و همان طور که جمع را ترک میکرد گفت : دختره ی عوضی ... به تو چه ؟! مگه تو خدایی ؟ مگه من با تو حرف زدم ؟ یه مشت آدم از خود متشکر متحجر بدبخت ... ! حالم از خودتون و فکر زنگ زده و پوسیده تون بهم میخوره ! مهدا با صدایی که از شدت خشم می لرزید رو به ندا گفت : خالقی یا قاضی ؟ چطور به خودت اجازه میدی مردمو قضاوت کنی برای جزا و کیفرشون اندازه تعیین کنی ؟ .... چی از حق الناس میدونی ؟ هیئت ما ؟ نکنه فکر کردی اینجا ملک شخصیته ؟! کی گفته اون دختر مسیحی جهنمیه تو دربست بهشتی ؟ چطور به خودت اجازه میدی به خواهر من بخاطر دوستش توهین کنی ؟ &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀