✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #چهل_وهشت
✨جوشش خون
- حدود ساعت 8 شب بود که رفت بيمارستان 🏥... وقتي اومد بيرون🚶 رفتم سراغش ...
مطمئن بودم رفتنش اونجا يه ربطي به ماجراي مواد 🔥داشت ... هر چي بهش اصرار کردم ... اولش چيزي نمي گفت ... اما بالاخره حرف زد ...
مي خواست ماجرا رو به 🌸آقاي ساندرز🌸 بگه تا با اون بچه ها صحبت کنه ... و يه طوري قانع شون کنه که از اين کار دست بردارن ...😕
نمي دونست بايد چي کار کنه ... خيلي دو دل بود ... مدام به اين فکر مي کرد اگه بره پيش پليس چه بلايي ممکنه سر اون بچه ها بياد ... براي همين رفته بود سراغ 🌸ساندرز🌸 ... اما بدون اينکه چيزي بگه برگشت ...🙁
وقتي ازش پرسيدم چرا ...
هيچي نگفت ... فقط گفت ... 🌸آقاي ساندرز🌸شرايط #خاصي داره ... که اگر ماجرا درست پيش نره ممکنه همه چيز به ضررش تموم بشه ... نمي خواست 🌸ساندرز 🌸به خاطر حمايت از کريس آسيب ببينه و بلايي سرش بياد ... براي همين تصميم گرفت چيزي نگه ...
اون شب ...🌃 من تا صبح☀️ نتونستم بخوابم ...
من خيلي کريس رو دوست داشتم ... خيلي ... 😞💔
مخصوصا از وقتي #عوض شده بود .. يه طوري شده بود ... مي دونستم واسه من ديگه يه آدم #دست_نيافتني شده ... #خوب تر از اين بود که مال من بشه ... اما نمي تونستم جلوي احساسم رو بگيرم ...😞💓
صبح اول وقت ... رفته بودم جلوي مدرسه شون ... مي خواستم بهش بگم تو کاري نکن ... من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ...😔☝️ حاضر بودم حتي به دروغم که شده به خاطر نجات اون برم زندان ... مي ترسيدم بلايي سرش بياد ... که ديدم داشت با اون مرد👈👤 حرف مي زد ...
خيلي با محبت دستش رو گذاشته بودي روي شونه کريس و با هم حرف مي زدن ...
برگشت سمت ماشينش ...🚙 و ...
همه چيز توي يه لحظه اتفاق افتاد ... کريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روي زمين ...😞😣 انگار تو شوک بود ...
هنوز به خودش نيومده بود ... سعي کرد دوباره بلند بشه ...
نيم خيز شده بود ... که اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود ... از دهن و بيني کريس خون مي جوشيد ...😨😣😞
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #چهل_ونه
✨قلبی که دیگر نمی زد
لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ...
فقط گريه مي کرد ...😭 مي لرزيد و اشک مي ريخت ...😫😭
با هر کلمه اي که از دهانش خارج شده بود ...
درد رو بيشتر از قبل حس مي کردم ... جاي ضربات چاقو روي بدن خودم آتيش گرفته بود ...😖🔪
- من ترسيده بودم ...😭 اونقدر که نتونستم از جام تکون بخورم... مغزم از کار افتاده بود ...😰😭
اون که رفت دويدم جلو ... 🏃♀کريس هنوز زنده بود ...
يه خط خون روي زمين کشيده شده بود و اون بي حال ... چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد ... نمي تونست نفس بکشه ... سعي کردم جلوي خونریزی رو بگيرم ... اما همه چی تموم شد ... کریس مرد ...💔😭
تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمي زد ...
چند دقيقه فقط اشک مي ريخت ...😭
گريه هاي عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ...😣
اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي کرد ...
انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي بود ... انگار حس مشترک من رو مي ديد ...😒
نمي دونستم چطور ادامه بدم ... که حاضر به بردن اسم قاتل بشه ...
ضعف و بي حسي شديدي داشت توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ..
- توي همون حال بودم که يهو از دور دوباره ديدمش ... 👀داشت برمي گشت سراغ کريس ... منم فرار کردم ...🏃♀ ترسيدم اگر بمونم من رو هم بکشه ...
اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ کريس فهميدم اون واقعا کي بود ...😢
- تو رو ديد؟ ...
- فکر مي کنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوي شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توي خيابون ترسيدم ... فکر کردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ...😒😢
دستم رو گذاشتم روي ميز ...
تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ...
سعي مي کردم خودم رو کنترل کنم اما ضعف شديد مانع از حرکت و گام برداشتنم مي شد ...😣
آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق بازجويي خارج شدم ...
تنها روي صندلي نشسته بودم ... کمي فرصت لازم داشتم تا افکارم رو جمع کنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
- توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدي ... با لالا هم که حرف زدي ...😕 برگرد بيمارستان و بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسکن باشي ... نه با اين شکم پاره اينجا ...😐
چند لحظه بهش نگاه کردم ... چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ...😊
حالا که قصد رفتن و تموم کردن همه چيز رو داشتم ...
اوبران #فرق کرده بود؟ ... يا من #تغيير ✨کرده بودم؟ ...😊🤔
نفس عميقي کشيدم و دوباره از جا بلند شدم ...
آخرين افکارم رو مديريت کردم و برگشتم توي اتاق بازجويي ...😊☝️
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه
✨شجاع باش لالا
چند لحظه با تعجب😳 بهم نگاه کرد ...
فکر مي کنم هرگز آدمی رو نديده بود که توي اين شرايط هم به کارش ادامه بده ...😟
پام از شدت درد پهلوم حرکت نمي کرد ... مثل يه جسم سنگين، دنبال من روي زمين کشده مي شد ...
از روي ديوار ... تکيه ام رو انداختم روي ميز ... و نشستم مقابلش ...
زخم هام تير کشيد ... براي يه لحظه چشم هام سياهي رفت و نفسم حبس شد ...😖
- حالت خوبه کارآگاه؟ ...😨
قطره عرق از کنار پيشونيم، غلت خورد و روي گونه ام افتاد ...
چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه محکم و مصمم بهش نگاه کردم ...
- يه راه خيلي خوب به نظرم رسيد ... ازت سوال مي کنم ... بدون اينکه به اسم کسي اشاره کني فقط جواب سوالم رو بده ... فقط با بله يا خير ...😐☝️
کسي که کريس رو کشته ... رئيس باند جديد اون منطقه است؟ ...
چند لحظه نگام کرد و به علامت نه سرش رو تکان داد ... 😟🙁
خيالم راحت شد ... حالا به راحتي مي تونستيم نقشه ام رو عملي کنيم ... فقط کافي بود لالا قبول کنه ...
اينطوري هيچ خطري هم جان اين دختر رو تهديد نمي کرد ...😎👌
- اون مرد از اعضاي اصلي بانده؟ ...
با علامت سر تاييد کرد ...😳😨
به حدي ترسيده بود که اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ... حق داشت ... اون فقط يه دختر 15، 16 ساله بود ...
- فکر مي کني اينقدر براي رئيس باند اهميت داشته باشه ... که حس کنه نمي تونه کسي رو جايگزين اون کنه و نبود اون يه ضربه بزرگه؟ ...😕
با حالت خاصي توي چشم هام زل زد ... به آشفتگي قبليش، آشفتگي جديدي اضافه شد ...😒😥
جواب سوالم رو نمي دونست ... نمي دونست تا چه حدي ممکنه رئيس براي اون آدم مايه بزاره ... پس قطعا از خانواده اش نيست ...
و فقط يکي از نيروهاي رده بالاست ... اما چقدر بالا؟ ...
هر چند اين که خودش مستقيم کريس رو به قتل رسونده ... يعني اونقدر رده بالا نيست که کسي حاضر باشه به جاي اون ... دست به قتل بزنه ...
هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست ...
و نهايتا پخش کننده اصلي🔥😠 اون منطقه است ... يه پخش کننده تر و تمييز ... با يه کاور شيک ...
نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روي لالا ...
- من يه نقشه دارم ...
نقشه اي که اگر حاضر به همکاري بشي هم مي تونيم قاتل کريس رو گير بندازيم ... هم کاري مي کنم يه تار مو هم از سرت کم نشه ... 😊☝️فقط کافيه محبتي که گفتي به کريس داشتي ... حقيقي بوده باشه ...❤️
کريس براي #کمک به بقيه ... و افرادي مثل خودت ... #جونش رو از دست داد ... مي خواست اونها هم مثل خودش #فرصت يه زندگي دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم که زندگي سخت باشه ... #درست زندگي کنن ...
من ازت مي خوام مثل کريس #شجاع باشي ... اين شجاعت رو داشته باشي ... و از فرصتي که کريس حتي #بعدازمرگش برات مهيا کرده ... درست استفاده کني ...😊
حاضری زندگیت رو #ازاول بسازی؟ ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_چهلم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/
45.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_چهلویکم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_چهلودوم
قسمت آخر
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #پنجاه ✨شجاع باش لالا چند لحظه با تع
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_ویک
✨فرصت دوباره
بهم ريخته بود ...
تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنين تصميمي کار راحتي نبود ... اونم براي بچه اي که هيچ کس رو نداشت ...
- چه فرصت دوباره اي؟ ...😟
- اينکه براي هميشه اينجا رو ترک کني ... توي يه ايالت ديگه ... با يه اسم و هويت جديد که ما برات درست مي کنيم يه زندگي جديد رو شروع کني ... کاري مي کنم مددکاري اجتماعي هزينه هاي زندگيت رو پرداخت کنه ...😊 بري توي يکي از خانواده هاي سرپرستي* ... جايي که بتوني شب ها رو در امنيت بخوابي ... و بري مدرسه ... اسمت هم بره توي ليست حفاظت پليس اون ايالت ...😎
براي بچه اي که حتي جاي خواب نداشت پيشنهاد وسوسه کننده اي بود ...
- اما اگه توي دادگاه شهادت بدم ... زنده نمي مونم که هيچ کدوم از اينها رو ببينم ...😞
محکم تر از قبل ... با لحن آرامي ادامه دادم ...
- نياز نيست لالا ... ازت نمي خوام توي دادگاه ماجراي کريس رو تعريف کني ... تنها چيزي که ازت مي خوام اينه که بگي اون روز صبح ... با کريس قرار داشته داشتي ... و از دور شاهد قتل🔥 بودي ... و چيزهايي رو که توي صحنه قتل ديدي رو بنويسي ... اما لازم نيست چيزي از فروش مواد🔥 بگي ... تو فقط شاهد قتل بودي و چيز ديگه اي نمي دوني ...
اون آدم ... هر کي که باشه ... اگه مهره بزرگ و ارزشمندي بود ... خودش مستقيم دست به قتل نمي زد ... مهره هاي بزرگ هميشه يکي رو دارن که واسشون اين کارها رو بکنه ...😐
اصل کاری ها اگه ببینن پاي خودشون گير نيست دست به کاري نمي زنن ... چون اگه به کاري دست بزنن و سعي کنن بهت آسیب بزنن یا تو رو بکشن ... خوب مي دونن اين کار باعث ميشه دوباره پاي پليس وسط بياد ... اون وقت ديگه يه ماجراي کوچيک نيست ... و اونها هم کشیده میشن وسط ماجرا ... پس هرگز این کار رو نمی کنن ...😕
ريسک سر به نيست کردن شاهد فقط براي مهره مهم يا اعضاي خانواده شونه ... مهره هاي کوچيک خيلي راحت جايگزين ميشن ...
تنها چيزي که من ازت مي خوام اينه ... با شهامتت ... اين فرصت رو در اختيار من و همکارهام بزاري ... که نزاريم قسر در برن ... فقط اسم اون آدم رو بگو ... که ما بدونيم کار رو بايد از کجا شروع کنيم ... و همون طور که کريس مي خواست به جاي اون بچه ها ... بريم سراغ مهره هاي اصلي ...
خواهش مي کنم ... بزار کاري رو که کريس به قيمت جانش شروع کرد ... ما تمومش کنیم ...
*توضیحات*
* خانواده هایی که در ازای مستمری از کودکان بی سرپرست نگهداری می کنند .
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_ودو
✨نظامی سابق
سکوت آزار دهنده اي توي اتاق بود ...
اگر قبول نمي کرد و اسم اون مرد رو نمي برد ... همه چيز تموم بود ... همه چيز...
- مطمئنيد پاي من وسط نمياد؟ ...😥
- شک نکن ... هيچ جايي از پرونده ... اجازه نميدم هيچ کدوم بفهمن تو چيزي مي دونستي ... فقط اين فرصت رو به ما بده ...😊
نگاهش رو از من گرفت ...
چند قطره اشک بي اختيار از چشمش اومد پايين ...😔😢 مصمم بود ... هر چند ترسيده بود ...
- «الکس بولتر» ... معاون دبيرستان ... اون بود که کريس رو با چاقو زد ...😥🔪
«رابرت فلار» ... «ملاني استون» ... «جیسون بلک» ... اينها مواد رو از اون مي گيرن و توي دبيرستان و چند بلوک اطراف پخش مي کنن ... براي بچه هاي زير سن قانوني ... کارت شناسايي جعلي و الکل هم جور مي کنن ...😔
الکس بولتر ...😳
معاون دبيرستان ... چطور نفهميده بودم؟ ...😠🤔
6 فوت قد ... چثه اي درشت تر از مقتول ... راست دست ... سرباز سابق ارتش ...😠
کي بهتر از يه سرباز دوره ديده مي تونه با چاقوي ضامن دار نظامي کار کنه؟ ... و با آرامش و تسلط کامل روی موقعیت، مانع رو از بین ببره؟ ...
باورم نمي شد چطور بازيچه دستش شده بودم ...🤔😤
اون روز تمام اين راه رو اومده بود ... تا با تظاهر به اينکه نگران بچه هاست ... ذهن من رو بفرسته روي مدير دبيرستان ...
کسي که جلوي فروش مواد رو گرفته بود ... و بعد از سوال من هم ... تصميم گرفت 🌸ساندرز🌸 رو از سر راهش برداره ... چون نفوذ اون روی بچه ها ... مانع بزرگي سر راهش بود ...
برگه ها📑 رو گذاشتم جلوي لالا ...
و از اتاق بازجويي که خارج شدم ... سروان، تمام هماهنگي هاي لازم حفاظتي از لالا رو انجام داده بود ...
و حالا فقط يک چيز باقي می موند ... بايد با تمام قوا از اين فرصت استفاده مي کرديم ...
تلفن اوبران که تموم شد اومد سمتم ...
- برنامه بعديت چيه؟ ... چطور مي خواي بدون اينکه لالا کل ماجرا رو تعريف کنه ... الکس بولتر رو گير بندازي؟ ... تو هيچ مدرکي جز شهادت يه دختر بچه معتاد نداري ...😐 نه آلت قتاله، نه اثر انگشت يا چيزي که اون رو به صحنه قتل مربوط کنه ...😕
چطوري مي خواي ثابت کني بولتر براي کشتن کريس تادئو انگيزه داشته؟ ... فکر مي کني آدمي به تجربه و زيرکيه اون که هيچ ردي از خودش نگذاشته ... حاضره اعتراف کنه؟ ...😑
گوشي تلفن📞 رو از ميز برداشتم و شروع به شماره گيري کردم ...
- نه لويد ... مطمئنم خودش اعتراف نمي کنه ... منم چنين انتظاري رو ندارم ...
«کوين» گوشي رو برداشت ...
- پرونده دبيرستانيه چند ماه پيش رو يادته؟ ... اگه شرایطی که میگم رو قبول کنید ... مي تونم بهتون بگم از کجا مي تونيد شروع کنيد ... سرنخ گم شده تون دست منه ...😏
توي زمان کوتاهي ...
کوین با چند نفر دیگه از دايره مواد خودشون رو رسوندن ... و بعد از حرف ها و بحث هاي زياد ...
پرونده قتل کريس وارد مراحل جديدي شد ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_وسه
✨نقشه بزرگ
2 ماه فرصت ...
بدون اینکه اسم شاهدم رو بهشون بدم ... یا اينکه بگم از کجا حقيقت رو پيدا کرده بوديم ...
فقط اسم الکس بولتر رو بهشون دادم ... و فرصتي که ازش به عنوان طعمه براي گير انداختن بقيه اعضاي اون باند استفاده کنن ...
بعد از اين مدت ... حتي اگه نتونسته باشن از اين فرصت استفاده کنن ... من از شاهدم استفاده مي کردم ... هر چقدر هم سخت يا حتي غير ممکن ... مجبورش مي کردم حرف بزنه و اون رو به جرم قتل به دادگاه مي کشيدم ... اما دلم نمي خواست به اين راحتي تموم بشه ... اون بايد تاوان تمام کارهايي رو که کرده بود پس مي داد ...
جلسه مشترک تموم شد ...
به زحمت، خودم رو تا پشت ميزم رسوندم و نشستم ... کوين از گروه شون جدا شد و اومد سمتم ...
- مي خواستم ازت عذرخواهي کنم ... حرف هاي اون روزم خوب نبود ... که گفتم
پليس خوبي نيستي ... و ...
تو واقعا پليس خوبي هستي ... در تمام اين سال ها بهترين بودي ...
نگاهم رو ازش گرفتم ... اوبران داشت به سمت مون مي اومد ... نمي خواستم جلوي اون حرفي زده بشه ...
شايد کوين داشت ازم عذرخواهي مي کرد ... ولي اتفاق 10 سال پيش ... چيزي نبود که هرگز از خاطرات من پاک بشه ... خاطره اي که امثال کوين ... هر چند وقت يک بار، با همه وجود ... دوباره برام زنده اش مي کردن ...
- فراموشش کن ...
اوبران ديگه کاملا بهمون نزديک شده بود ... کوين که متوجهش شد ... با لبخند سري براي لويد تکان داد و رفت ...
- پاشو ... بايد برگرديم بيمارستان ...
- داشتم پرونده جان پروياس رو نگاه مي کردم ... توش نوشتن چند سال پيش توي يه حادثه دختر 3 ساله اش کشته شده ... هر چند افسر پرونده ... اون رو حادثه عنوان کرده اما فکر کنم بايد دوباره اين پرونده باز بشه ...
پرونده رو کشيد سمت خودش ... و شروع به ورق زدن کرد ...
- فکر مي کني حادثه نبوده؟ ...
- اگه حادثه نبوده باشه چي؟ ... جان پروياس کسي بوده که با همه قوا جلوي اونها رو گرفته ... اگه حادثه، صحنه سازي بوده باشه ... و توي اون صحنه سازي به جاي خودش، دخترش کشته شده باشه چي؟ ... فکر مي کنم اين پرونده ارزشِ دوباره باز شدن رو داره ...
پرونده رو بست و گذاشت روي ميز خودش ...
- اينکه ارزش داره يا نه رو من پيگيري مي کنم ... و تو همين الان، يه راست برمي گردي بيمارستان ... با زبون خوش نري به خاطر عدم ثبات عقلي و رواني ... و به جرم خودآزادي و اقدام به خودکشي، بازداشتت مي کنم ...
رفت سمت میزش و کتش رو از روي پشتي صندليش برداشت ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- قبل از اينکه من رو ببري بيمارستان ... يه جاي ديگه هم هست که حتما بايد خودم برم ...
دستم رو گذاشتم روي ميز ... و به زحمت از جا بلند شد
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_وچهار
✨افتخار دردناک
در رو باز کرد ...
بعد از ماه ها که از قتل پسرش مي گذشت ... و تجربه روزهايي سخت و بي جواب ... دوباره داشت، من رو پشت در خونه شون مي ديد ...
- کارآگاه منديپ؟! ... چي شده اومديد اینجا؟ ...😳
لبخند خاصي صورتم رو پر کرد ...
- قاتل پسرتون رو پيدا کرديم آقاي تادئو ...😊
اشک توي چشم هاش جمع شد ...😢
پاهاش يه لحظه شل شد و دستش رو گذاشت روي چارچوب در ... نمي دونست بايد بخنده و شاد باشه ... يا دوباره به خاطر درد از دست دادن پسرش سوگواري کنه ...
- بفرماييد داخل ... بيايد تو ...☺️😢
با سرعت رفت و همسرش رو صدا زد ... و من بدن بي حالم رو روي مبل رها کردم ...
- کي بود کارآگاه؟ ... کي پسر ما رو کشته؟ ... به خاطر چي؟ ...😧😳😟
مارتا تادئو ...
زن پر دردي که بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام ميدم ... و حالا با افتخار مقابلش نشسته بودم ... هر چند براي پذيرش اين افتخار دردناک، هنوز زود بود ...
- تمام حرف هايي که قبلا در مورد علت قتل کريس ... و اينکه زندگي گذشته اش، زندگي آينده اش رو نابود کرده ... يا اينکه اون دوباره به همون زندگي قبل برگشته ... اشتباه بود...😔
کريس، نوجوان شجاعي بود که جانش رو براي کمک و حفظ زندگي ديگران از دست داد ... اون چيزهايي رو فهميده بود که مي تونست مثل خيلي ها بهشون بي توجه باشه و فقط به خودش فکر کنه ... به موفقيت خودش ... به آينده خودش ... به زندگي خودش ...
اما اون شجاعانه ترين تصميم رو گرفت ... با وجود سن کمي که داشت نتونست چشمش رو به روي اطرافيانش ببنده ... و تا آخرين لحظه براي نجات اونها و حمايت از انسان هايي که دوست شون داشت مبارزه کرد ...
و اين کاريه که من مي خوام بکنم ... نمي خوام اجازه بدم تلاش و فداکاري اون بي ثمر بمونه ... الان اگه چيز بيشتري بهتون بگم ... ممکنه همه چيز رو به خطر بندازم ... حتي جان شما رو ... اما مي تونم بگم ... همون طور که به قول دفعه قبلم عمل کردم ... اين بار همه تمام تلاشم رو مي کنم تا خون پسرتون پايمال نشه ... فقط تمام حرف هاي امشب بايد کاملا مثل يه راز باقي بمونه ... رازي که تا من نگفتم ... هرگز از اين اتاق خارج نميشه ... 😎☝️
از منزل اونها که خارج شديم ... هر دو ساکت بوديم ... من از شدت درد ... و اون ...
پاي ماشين که رسيدم ... سرماي عجيبي وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگين و سخت شده بود ...
اوبران در و باز کرد و نشست پشت فرمون ... دستم رو بردم سمت دستگيره در ... که ... حس کردم چيزي توي بدنم پاره شد و پام خالي کرد ... افتادم روي زمين ...
سريع پياده شد و دويد سمتم ... در ماشين رو باز کرد ... زیر بغلم رو گرفت و من رو نشوند روي صندلي ...
اون تمام راه رو با سرعت مي رفت ... اما
سرعت من در از حال رفتن ... خيلي بيشتر از رانندگي اون بود ...😣
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_وپنج
✨ آخرین پرونده
زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتي که به دايره مواد داده بودم تموم شد ...
توي اين فاصله پرونده جان پروياس رو هم دوباره باز کرديم ... شک من بي دليل نبود ... هر چند توي اين پرونده ... الکس بولتر قاتل نبود ...
⚖دادگاه تشکيل شد ...
دادگاه آخرين پرونده من ... پرونده اي که ماه ها طول کشيد ...
به اتهام قتل نوجوان 16 ساله، کريس تادئو ...
و اتهام پخش مواد و فروش کارت هاي شناسايي جعلي متهم شناخته شد ...
قاضي راي نهايي رو صادر کرد ...
👈و الکس بولتر 42 ساله ... به 30 سال زندان غير قابل بخشش محکوم شد ...
از جا بلند شدم و از در سالن رفتم بيرون ...
🌸دنيل ساندرز🌸 هم دنبالم ...🚶🚶
- کارآگاه منديپ ...
ايستادم و برگشتم سمتش ...
- مي خواستم ازتون به خاطر تمام زحماتي که کشيديد تشکر کنم ...😊 هر چند، داغ اين پدر و مادر هرگز آروم نميشه ... اما زحمات شما براي پيدا کردن قاتل ... چيزي نيست که از خاطر اطرفيان و دوستان کريس پاک بشه ...
دستش رو آورد بالا ... باهام دست بده ... چند ثانيه به دستش نگاه کردم ... نه قدرت پذيرش اون کلمات رو داشتم ... نه دست دادن با دنيل ساندرز رو ...
بي تفاوت به دستي که به سوي من بلند شده بود ازش جدا شدم ...😒
اونجا بودن من فقط يه دليل داشت ... نمي خواستم آخرين پرونده ام رو با خاطرات تلخ و افکار مبهم به بايگاني بفرستم ...
برگه استعفام📝 رو علي رغم ناراحتي هاي اوبران پر کردم ... و وسائلم رو از روي ميز جمع کردم ...
اين کار رو بايد خيلي زودتر از اينها انجام مي دادم ... قبل از اينکه يه روز کارم به اينجا بکشه ...
يه دائم الخمر ...🍾😞 يه عصبي ... يه عوضي ...😣 کسي که تا جايي پيش رفته بود که نزدیک بود یه بچه رو با تیر بزنه ...😥
از جا که بلند شدم ...
چشمم به اطلاعات پرونده کريس افتاد ...
اطلاعاتي که قبل از دادگاه دوباره روي تخته نوشته بودم تا مرورشون کنم ... نمي خواستم وقتي وکيل مدافع قاتل مشغول پرسيدن سوال از منه ...
اجازه بدم کوچک ترين اشتباهي ازم سر بزنه ... و راه رو براي فرار اون باز کنه ...
تخته پاک کن رو برداشتم و تمامش رو پاک کردم ...
📌تصوير کريس رو از بين گيره هاي روي تخته بيرون کشيدم ...
چه چيز اينقدر من رو مجذوب اين پرونده کرده بود؟ ... 💖🤔
من نوجواني درستي داشتم با آينده اي که نابودش کردم ... و اون نوجواني پر از اشتباهي داشت ... که داشت اونها رو درست مي کرد ...
- منديپ ...😠
صداي سروان، من رو به خودم آورد ... برگشتم سمتش ...
- يادم نمياد با استعفات موافقت کرده باشم ... و اجازه داده باشم بري که داري وسائلت رو جمع مي کني ...😏
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_وشش
✨کابووس بیداری
برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسيده بود که ...
- چرا با خودت اين کارها رو مي کني؟ ... تو بهترين کارآگاه مني ... بين همه اينها روشن ترين آينده رو داشتي ... چرا داري با دست خودت همه چيز رو خراب مي کني؟ ...
بي توجه به اون کلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روي ميز ...
- حداقل يه چيزي بگو مرد ...😐
- بايد خيلي وقت پيش اين کار رو مي کردم ... مي دوني چرا اون روز چاقو خوردم؟ ... چون اسلحه واسه دستم سنگين شده ... نمي تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف ... مغزم ديگه نمي تونه درست و غلط رو تشخيص بده ... فکر مي کردم درست بود اما اون شب نزديک بود ...
نشستم روي صندلي ...
ـ بعد از چاقو خوردن هم که ... فقط کافيه حس کنم يه نفر مي خواد از پشت سر بهم نزديک بشه ... چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام کنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ...
اينجا ديگه جاي من نيست رئيس ... نمي تونم برم توي خيابون و با هر کسي که بهم نزديک ميشه درگير بشم ...😕
نشست پشت ميزش ... ساکت ... چيزي نمي گفت ...
براي چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال تموم شدن باشه ...
کشوی میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ...
- برات از روان شناس پليس وقت گرفتم ... اگه اون گفت ديگه نمي توني بموني ... از اينجا برو ... خودم با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزي که تو بخواي موافقت مي کنم ...😐
کلافه و عصبي شده بودم ...😠
نمي تونستم بزنمش اما دلم مي خواست با تمام قدرت صندلي رو بردارم از پنجره پرت کنم بيرون ...
چرا هيچ کس نمي فهميد چي دارم ميگم؟ ...
چرا هيچ کس نمي فهميد ديگه نمي تونم به جنازه هاي غرق خون و تکه پاره نگاه کنم؟ ...
ديگه نمي تونم برم بالاي سر يه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر بخورم ... چرا هيچ کس اين چيزها رو نمي فهميد؟ ...
رفتم عقب و نشستم روي صندلي ...
- چرا دست از سرم برنمي داريد؟ ...😠
اومد نشست کنارم ...
- جوان تر که بودم ... يه مدت به عنوان مامور مخفي وارد يه باند شدم ... وقتي که پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ... يه شب بدون اينکه خودم بفهمم ... توي خواب، ناخودآگاه به زنم حمله کردم ... وقتي پسرم از پشت بهم حمله کرد و زد توي سرم ... تازه از خواب پريدم و ديدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه کرده ام ... داشتم توي خواب خفه اش مي کردم ... چند روز طول کشيد تا جاي انگشت هام رفت ...
نگاه ملتمسانه ام از روي زمين کنده شد و چرخيد روش ...😥
- بعضي از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه کنترلش کرد ... سال هاست از پشت ميزنشين شدنم مي گذره اما هنوز اون مشکلات با منه ... مشکلاتي که همه فکر مي کن رفع شده ... علي الخصوص زنم ...
اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ...
اين زندگي ماست توماس ... زندگي اي که بايد به خاطرش بجنگيم ... ما آدم هاي فوق العاده اي نيستيم اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوي افرادي بايستيم که امنيت مردم رو تهديد مي کنن ...
امنيت ... تعهد ... فداکاري ... کلمات زيبايي بود ... براي جامعه اي که اداره تحقيقات داخلي داشت ...
اداره اي که نمي تونست جلوي پليس هاي فاسد رو بگيره ...
و امثال من ... افرادي که به راحتي مي تونستن در حين ماموريت ... حتي با توهم توطئه و خطر ... سمت هر کسي شليک کنن ...
اين چيزي نبود که من مي خواستم ... نمي خواستم جزو هيچ کدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ...
سال ها بود که روحم درد مي کرد و بريده بود ... سال ها بود که داشتم با اون کابووس ها توي خواب و بيداري دست و پنجه نرم مي کردم ... مدت ها بود که از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده بودم ... و اين تنفر چيزي نبود که هيچ کدوم از اون مشاورها قدرت حل کردنش رو داشته باشن ...
اونها نشسته بودن تا دروغ هاي خوش رنگ ما رو بعد از شليک چند گلوله گوش کنن ... و پاي برگه هاي ادامه ماموريت افرادي رو مهر کنن که اسلحه ... اولين چيزي بود که بايد ازشون گرفته مي شد ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_وهفت
✨ تنها ... بدون تو ...
برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي ... هر چند لفظ اجباري بيشتر شايسته بود ...
وسائلم رو پرت کردم يه گوشه ...😡
و به در و ديوار ساکت و خالي خيره شدم ...
تلوزيون هم چيز جذابي براي ديدن نداشت ... ديگه حتي فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ...
از جا بلند شدم ...
کتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ... رفتم در خونه استفاني ... يکي از دوست هاي نزديک آنجلا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ... با يه حرکت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لاي در ...
بيخيال بستن در شد و رفت کنار ... و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- مي دوني اين کاري رو که انجام دادي اسمش ورود اجباري و غيرقانونيه؟ ...
پوزخند خاصي صورتم رو پر کرد ...
- اگه نرم بيرون مي خواي زنگ بزنی پليس؟ ...😏اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه ...
با عصبانيت چند قدم رفت عقب ...
- مي توني ثابت کني من توي جرمي دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بيرون ...😠
چند لحظه سکوت کردم تا آروم تر بشه ... حق داشت ...
من به زور و بي اجازه وارد خونه اش شده بودم ... آرام تر که شد خودش سکوت رو شکست ...
- چي مي خواي؟ ...
- دنبال «آنجلا» مي گردم ...😠❤️ چند هفته است گوشيش خاموشه ... مي دونم ديگه نمي خواد با من زندگي کنه ... اما حداقل اين حق رو دارم که براي آخرين بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتي حاضر نبود توي صورتم نگاه کنه ...
- فکر نمي کنم اينقدرها هم شوهر بدي بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر که اينطوري ولم کنه ... بدون اينکه بگه چرا ...😠
- برای اینکه بفهمی چرا دیگه حاضر نیست باهات زندگی کنه لازم نیست کسي چيزي بهت بگه ... فقط کافيه يه نگاه توي آينه به خودت بندازي ... تو همون نگاه اول همه چيز داد میزنه ...😐😏
براي چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بي اختيار پرت کردم توي ديوار ...
- با من درست حرف بزن عوضي ... زن من کدوم گوريه؟ ...😡👊
چشم هاي وحشت زده استفاني ... تنها چيزي بود که جلوي من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ...
حتي نمي دونستم چي بايد بگم ... باورم نمي شد چنين کاري کرده بودم ...
- معذرت مي خوام ... اصلا نفهميدم چي شد ... فقط ... يهو ...😨
و ديگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم هاي پر اشکش هنوز وحشت زده بود ...😥😢
وحشتي که سعي در مخفي کردن و کنترلش داشت ... نمي خواست نشون بده جلوي من قافيه رو باخته ...
- آنجلا هميشه به خاطر تو به همه فخر مي فروخت ... نه اينکه بخواد دل کسي رو بسوزونه، نه ... هميشه بهت افتخار مي کرد ... حتي واسه کوچک ترين کارهايي که واسش انجام مي دادي ...
اما به خودت نگاه کن توماس ...
تو شبيه اون مردي هستي که وسط اون مهموني ...
جلوي آنجلا زانو زد و ازش تقاضاي ازدواج کرد؟ ... اون آدم خوش خنده که همه رو مي خندوند؟ ...
مهم نبود چقدر ناراحت بوديم فقط کافي بود چند دقيقه کنارت بشينيم ... یه زمانی همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روي اونها دست بزاري ... با خودت چي کار کردي؟ ... چه بلايي سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بی اختیار اشک توی چشم هام حلقه زد ...
- هیچی ... فقط از دنیای جوانی ... وارد دنیای واقعی شدم ...😢
بدون اينکه در رو پشت سرم ببندم، سريع از خونه استفاني زدم بيرون ...😞😢
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم اما حداقل مي تونستم بيشتر از اين خودم رو جلوش دستم سمت سوئيچ نمي رفت که استارت بزنم ...
بي اختيار سرم رو گذاشتم روي فرمون ... آرام تر که شدم حرکت کردم ...
چه آرامشي؟ ...
وقتي همه آرامش ها #موقتي بود ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_وهشت
✨ چهره های جذاب
نيم ساعت بيشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بيسبال⚾️ رو پرت مي کردم سمت ديوار ...
مي خورد بهش و برمي گشت ...😞⚾️
حوصله انجام دادن هيچ کاري رو نداشتم ...
قبل از اينکه آنجلا ترکم کنه ...
وقتي سر کار نبودم يا اوقاتم با اون مي گذشت ...
يا برنامه مي ريخت همه دور هم جمع مي شديم ...
اون روزها هميشه پيش خودم غر مي زدم که چقدر اين دورهمي ها اعصاب خورد کنه ...
اما حالا اين سکوت محض داشت از درون من رو مي خورد ...
توپ رو پرت مي کردم سمت ديوار ... و دوباره با همون ضرب برمي گشت سمتم ...
و من غرق فکر بودم ...
💭به زني فکر مي کردم که بعد از سال ها زندگي و حتي زماني که رهام کرده بود هنوز دوستش داشتم ...
اونقدر که بعد از گذشت يه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بيارم ...
واسه همین هم، همه مسخره ام مي کردن ...
غرق فکر بودم و توي ذهنم خودم رو توي هيچ شغل ديگه اي جز اداره پليس نمي تونستم تصور کنم ...
بيشتر از ده سال از زماني که از آکادمي فارغ التحصيل شده بودم مي گذشت ... شور و شوق اوايل به نظرم مي اومد ... با چه اشتياقي روز فارغ التحصيلي يونيفرم پوشيده بودم و نشانم رو از دست رئيس پليس گرفتم ...
غرق تمام اين افکار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشيب زندگيم ... صداي زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ...
- خانواده کريس تادئو براي دريافت وسائل پسرشون اومدن ... براي ترخيص از بايگاني به امضا و اجازه شما احتياج داريم کارآگاه ...
- بديد اوبران امضا کنه ... ما با هم روي پرونده کار کرديم ...😕
- کارآگاه اوبران براي کاري از اداره خارج شدن ... اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ...
اگه نمي تونيد تشريف بياريد بگيم زمان ديگه اي برگردن؟ ...😐
چشم هام برق زد ...
انگار از درون انرژي تازي اي وجودم رو پر کرد ... از اون همه بيکاري و علافي خسته شده بودم ...
سريع از جا پريدم و آماده شدم ... هر چقدر هم کار توي اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اينکه بيکار بشينم ...
و مجبور باشم به اون جلسات روان درماني برم بهتر بود ...
حالا براي يه کاري داشتم برمي گشتم اونجا ... هر چقدرم کوتاه مي تونستم يه چرخي توي محيط بزنم و شايد خودم رو توي يه کاري جا کنم ...
اينطوري ديگه رئيس هم نمي تونست بهم گير بده ... به خواست خودم که برنگشته بودم ...😏😊
وارد ساختمون که شدم تو حتي ديدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابيت و انرژي اي که چندان طول نکشيد ...
از پله ها رفتم پايين و راهروي اصلي رو چرخيدم سمتِ ...
خنده روي لبم خشک شد ...
🌸دنيل ساندرز🌸 همراه خانواده تادئو اومده بود ... باورم نمي شد ...
اون ديگه واسه چي اومده بود؟ ... تمام انرژي اي رو که براي برگشت داشتم به يکباره از دست دادم ... حتي ديدن چهره اش آزارم مي داد ...
خيلي جدي ادامه راهرو رو طي کردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بايگاني ايستاده بود و زودتر از بقيه من رو ديد ...
با لبخند وسيعي اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو بلند کرد ...😍✋
چند لحظه بهش نگاه کردم ...
در جواب سلامش سري تکان دادم و بدون توجه خاصي از کنارش رد شدم ...
اين بار دوم بود که دستش رو هوا مي موند ..😐
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_ونه
✨حال گرفته من
جا خورده بود اما نه اونقدر که انتظارش رو داشتم ...
دستش رو جمع کرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ...
آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به عنوان این..
همين طور که قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به 🌸ساندرز🌸 انداختم ...
ساکت گوشه راهرو ايستاده بود ... آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتي پيش کريس داشتن ... نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر کنن يا همين که ما پر کنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ...😊
نگاهم برگشت روي برگه ها ... 👀📑پس دليلش براي اومدن و خراب کردن بقیه روزم این بود ...
- نيازي به حضورش نبود ... درخواست شما کفايت مي کرد ... با همون يه درخواست مي تونيم تمام وسائل رو آزاد کنيم ... البته چيزهايي که به عنوان مدرک پرونده ضبط شده غيرقابل بازگشته و بايد بمونه ...
فرم رو امضا کردم ✍و دادم دست افسر بايگاني ...
فضاي سنگيني بين ما حاکم شده بود ... جوي که حس حال من از ديدن ساندرز درست کرده بود ... خودشم ديگه کامل فهميده بود من اصلا ازش خوشم نمياد ...
و فکر کنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه شده بود ... يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
و هر چند لحظه يک بار نگاهش رو از روي يکي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي کرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاکت وسائل کريس اومد ...
همه چيزش رو جزء به جزء ليست کرديم ... و آخرين امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالي دردناکي وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي📓 رو در آورد ...
🌸ساندرز🌸 با ديدن اون چند قدمي به ما نزديک شد ... زير چشمي نگاهي به من کرد و جلو اومد ...
دفتر رو که گرفت ديگه وقت رو تلف نکرد ...
بدون اينکه بيشتر از اين صبر کنه از همه خداحافظي کرد و اونجا رو ترک کرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حرکت کردم ... اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پيش بقيه ...
رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم ... در حالي که به قوي ترين شکل ممکن حالم گرفته بود ...
و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر کنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن ...
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ... سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند ... اومدم بي سر و صدا ازش فاصله بگيرم از در ديگه سالن خارج بشم ...
که ناگهان چشمش به من افتاد ...
- کارآگاه منديپ ...😊
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت
✨معادله چند مجهولی
چند بار صدام کرد ...
اما گذاشتم پاي فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر کردم ... از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بي توقف رفتم سمت پارکينگ ...
پشت سرم دويد🏃 تا خودش رو بهم رسوند ... بي توجه ... برنگشتم سمتش و کليد رو کردم توي قفل ...
- مي خواستم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ...😊
سرم رو آوردم بالا و محکم توي چشم هاش زل زدم ...
- آقاي ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف کردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ...😠
کليد رو چرخوندم ...
اومدم در رو بکشم سمت بيرون تا بشينم ... که دستش رو با فشار گذاشت روي در ... دستش سنگين تر از اين بود که بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو باز کنم ...
پوزخند معناداري صورتم رو پر کرد ... انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتي بود ...
- جلوي افسر پليس رو مي گيري؟ ... مي تونم به جرم اخلال در امور، همين الان بازداشتت کنم ...😏
- شنيدم که به خانواده ساندرز گفتيد الان در حین انجام وظیفه نیستید ... فکر نمي کنم در حال ايجاد اخلال توي کار خاصي باشم ...☺️
در نيمه باز ماشين رو محکم کوبيدم بهم ... و رفتم سمتش ...
- براي من توي اداره پليس قلدر بازي در مياري؟ ... 😠فکر کردي چون توي قسمت بچه پولدارهاي شهر خونه داري و ... وکيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ... ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب مي برم؟ ...😠
اشتباه مي کني ... هر چقدرم که بتوني ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيري ... می تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون کنم ... 😠
اومد جلو ...
تقريبا سينه به سينه هم قرار گرفته بوديم ... نفس عميقي کشيد ... و خيلي جدي توي چشم هام زل زد ...
محکم تر از چيزي که شايد در اون لحظات مي تونست بهم نگاه کنه ...
- من توي يه تريلر يه وجبي کنار بزرگراه ... زير پل بزرگ شدم ... توي جاهايي که اگه اونجا صداي گلوله بلند بشه ... هیچ کس جرات نمی کنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پليس فقط براي جمع کردن جنازه ها مياد ...😊
جسارت توي خون منه ... ☝️اينکه الان آروم دارم حرف ميزنم به خاطر حرمتيه که براي خودم و براي شما قائلم ... و فقط ازتون مي خوام چند لحظه با هم صحبت کنيم ... نه بيشتر ...
فکر نمي کنم درخواست سختي باشه ...
خوب مي دونستم از کدوم بخش هاي شهر حرف مي زد ...
و عمق جسارت و استحکام رو مي تونستم توي وجودش ببينم ...
ولي يه چيزي رو نمي تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز #آرامش داشت ... 😟در حالي که اون بايد تا الان باهام درگير مي شد ...
چطور چنين چيزي ممکنه بود؟ ...🙁😟🤔
افرادي که توي اون مناطق زندگي مي کنن ياد مي گيرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع کنن ...
اونجا تحت سلطه گنگ ها🔥 و باندهای مافیایی🔥 و خیابونیه ... بعد از تاريکي هوا کسي جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بیرون ...
توي خونه هاي چند وجبي قايم ميشن و در رو چند قفله مي کنن ...
بچه ها اکثرشون به زور مدرسه رو تموم مي کنن ...
جسور و اهل درگيري ... و گاهي وحشي بار ميان ... با کوچک ترين تحريکي بهت حمله مي کنن و تا لهت نکنن بيخيال نميشن ...
هر چند بين خودشون قوانيني دارن اما زندگي با قانون جنگل کار راحتي نيست ...
جايي که اگه اتفاقي بيوفته فقط و فقط خودتي که مي توني حقت رو پس بگيري ...
اونم نه با شيوه هاي عصر تمدن ... يا کمک پليس ...😑
اون آرام بود ...
ناراحت بود ... اما آرام بود ...😟😧
چند لحظه بي هيچ واکنشي فقط بهش نگاه کردم ... چه تضاد عجيبي ...
- اگه هنوز نهار نخوردي ... اين اطراف چند تا غذاخوري خوب مي شناسم ...😊😋
هميشه حل کردن معادلات سخت برام جذاب بود ...
رسيدن به پاسخ سوال هايي که مجهول و مبهم به نظر مي رسيد ...
و اون آدم يه معادله چند مجهولي زنده بود .😊
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_ویک
✨تا اعماق افکار
هر دو سوار ماشين من شديم ...💨🚙
- ممنون از پيشنهادتون اما همون طور که مي دونيد من مسلمانم ... ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ... 😊هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ...
توي مسير که مي اومديم چند بلوک پايين تر يه فضاي سبز بود ... اگه از نظر شما اشکال نداره بريم اونجا ...😋☺️🌳
هنوز نمي تونستم باور کنم مال اون نقطه شهره ... زير چشمي بهش نگاهي کردم و استارت زدم ...
تمام طول مسير ساکت بود ...
پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي که با استفاده از فرصت و سکوت ... داشت اونها رو بالا و پايين مي کرد ...
با هر ثانيه اي که مي گذشت اشتياق بيشتري براي #کشف_حقيقت در من ايجاد مي شد ... حس و شوري که فقط مي شد توي نوجواني درک کرد ...😊
از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارک ...🌳⛲️
چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب کرد ...
چند ثانيه گذشت ...
آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي کرد ... اگه جلسات روانکاوي پليس براي حل مشکلات من سودي نداشت ...
حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ...
يکي استفاده از اين #سکوت هاي کوتاه و بلند ... و #صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بياد ...
نگاهش برگشت سمت من ...
- چرا با من اينطور برخورد مي کنيد؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم ...😊 با من طوري برخورد مي کنيد که ...
خنده ام گرفت ... پريدم وسط حرفش ...
- همه اش همين؟ ... فکر نمي کني براي اون جايي که بزرگ شدي اين رفتارت يکم شبيه دختر بچه هاست؟ ...😁
باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع کرد ...
خيلي احمقانه بود ... و احمقانه تر اينکه از حرفي که بهش زدم خنده اش گرفت ...😂 توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد ... خنده اي که از سر تمسخر نبود ...
- شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد ... اونم از مرد جوانی توی این سن ... و اون جايي که بزرگ شده ... 😅آدم هاي اونجا ... به آخرين چيزي که فکر مي کنن ... اينه که بقيه در موردشون چي فکر مي کنن ... براي افراد مهم نيست که کي در موردشون چي ميگه ...
اما همه چيز بي اهميته تا زماني که #مسلمان نباشي ...☺️☝️
به پشتي نيمکت تکيه داد و کامل چرخيد سمت من ...
- من دارم توي کشوري زندگي مي کنم ... که وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن ... اولين گزينه روي ميز يه عربه ... چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ...😊
ديگه اهميت نداره #مسيحي ها و #يهودي هايي هم هستن که #عربن ...👌
و اين چيزي بود که اولين بار گفتي ... به جاي اينکه فکر کني مسلمانم ... از من پرسيدي يه عربي؟ ...☺️
من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افکارت رو ديدم ...
ديدم که دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ...😊
باورم نمي شد ...
اونقدر عادي باهام برخورد کرده بود که فکر مي کردم نفهميده ... و متوجه حال اون شب من نشده ...😳😟
هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه کردن توي چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف ديگه آروم شده بودم ...
اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ...
و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست ... مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ ...
و اگر نوشتم، اون کلمات چي بوده....
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_ودو
✨قانون ناشناخته ها
خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمکت تکيه دادم ...
انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود ... نمي تونستم عقب بکشم ...😎
می دونستم اشتباه کرده بودم و تحت شرايط سختي ... حتی نزديک بود اون بچه رو با تير بزنم ...
بچه اي که مال اون بود ... اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ...😎👌
براي چند لحظه نگاهم توي پارک چرخيد ... با فاصله چند متري از ما فضاي بازي بچه ها بود ... داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي کردن ... و صداي خنده و شادي شون تا نيکمت ما مي رسيد ... 👦🏻👦🏻👧🏻👧🏻
بچه هایی هم سن یا بزرگ تر از نورا ...
- قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد ... اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم بابتش متاسفم ...😕 اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي کردم ... و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ...😎
جدي توي صورتم زل زد ...
چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ... حس مي کردم داره محکم دندان هاش رو روی هم فشار ميده ...
و من فقط داشتم ارزيابيش مي کردم ... استاد رياضي اي که خودش وسط يه معادله گير کرده بود ...
- منظورم اين نبود ...😠
- پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم کمکي بکنم ...😐
تظاهر کردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره ...
اما دروغ بود ... مي خواستم حلش کنم و به جواب برسم ...
مي خواستم افکارش رو خودش از اون پشت بيرون بکشه ...
گام بعدي، شکست حالت کنترليش بود ...
يعني نقش بستن يک لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ...
با ديدن اون حالت ... چند لحظه با سکوت تمام بهم نگاه کرد ...
مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز کنه ... اما انگشت هاش مي لرزيد ...😠
موفق شده بودم ...
چند لحظه تا شکسته شدن گارد روانيش فاصله بود ... چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه ... و بتونم همه چیز رو ببینم ...
اما یهو از جاش بلند شد ... نه براي حمله کردن به من ... يا ...
بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخيد سمتم ...
هنوز به خودش مسلط نشده بود ... ولی ...
- متشکرم کارآگاه ... و عذرمي خوام از اينکه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ...😠
باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ...
من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز کنم و راه حلش و پيدا کنم ...
اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود ... جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ...
يه کدنويسي غير قابل هک ... برنامه اي که کدهاش غير قابل نفوذ بودن ...😟😥
عجيب ترين موجودي که در مقابلم قرار داشت ...
چيزي که تا به اون لحظه نديده بودم ... اون از من دور مي شد و حتي نگاه کردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت ...
ترس رو با بند بند وجودم حس می کردم * ... و اين قانون ناشناخته هاست ...😥
*توضیحات*
پ.ن نویسنده:
این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت که خداوند می فرمایند؛
✨ما ترس و وحشت شما رو در دل های اونها می اندازیم تا جایی که در برابر شما احساس عجز و ناتوانی کنند.✨
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_وسه
✨عمليات جاسوسي
برگشتم توي ماشين ...🚶🚙
اما نمي تونستم از فکر کردن بهش دست بردارم ...
💭چرا مي خواست بدونه من در موردش گزارش دادم يا نه؟ ...
💭اگه کار اشتباهي ازش سرنزده چرا بايد براش مهم باشه؟ ...😟
💭شايد ...
💭اون آدم خطرناکي بود ..😧.
💭يه آدم غير قابل محاسبه ...
💭کسي که نمي دونستي با چي طرف هستي و نمي تونستي خطوط بعدي فکرش رو حدس بزني ...
💭از طرف ديگه آدم محکم و نترسي بود ... و اين خصوصيات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در مي آورد ...😥
نمي تونستم بيخيال از کنارش رد بشم ... از چنین آدمی، انجام هیچ کاری بعید نیست ... اگه روزي بخواد کاري بکنه ...
هيچ کس نمي تونه اون رو پيش بيني کنه و جلوش رو بگيره ...😐
بدون درنگ برگشتم اداره ...
🌸دنيل ساندرز🌸 ... بايد دوباره در موردش تحقيق مي کردم و پرونده اش رو وسط مي کشيدم ...🔍🌸
توي ماشين منتظر برگشت اوبران شدم ... اگه خودم مي رفتم تو و رئيس من رو مي ديد ... بعد از مواخذه شدن به جرم برگشتن سر کار ... مجبورم می کرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ...
همه چيزي که توی اون لحظات توضيح دادنش اصلا درست نبود ...
چند ساعت بعد ...
از ماشين پياده شد و رفت سمت ساختمون اصلي ...
سريع گوشي📱 رو در آوردم و بهش زنگ زدم ...
- من بيرون اداره رو به روي در اصليم ... سريع بيا کارت دارم ...
گوشي به دست چرخيد سمت ورودي اصلي ... تا چشمش به ماشینم افتاد با سرعت از خيابون رد شد و نشست تو ...
- چي شده؟ ... چه اتفاقي افتاده؟ ...😳😨
رنگش پريده بود ...
- چيه؟ ... چرا اینطوری نگران شدی؟ ...😐
با ديدن حالت عادي و بيخيال من، اول کمي جا خورد ...
و بعد چهره اش رفت توي هم ...
- تو گرفت ... بيچاره راست مي گفت ...😠
- چيزي نيست فقط اگه سروان، من رو ببينه پوست کله ام کنده است ...
موقع رفتن بهم گفت اگه توي اين مدت برگردم اداره بقيه تعطيلات رو بايد توي بازداشتگاه استراحت کنم ...😁
خودش رو کمي روي صندلي جا به جا کرد ... هنوز اون شوک توي تنش بود ...
- ايده بدي هم نيست ...😏😁 يه مدت اونجا مي موني و غذاي زندان رو مي خوري ...
اتفاقا بدم نمياد برم الان به رئیس بگم اينجايي ...😎😁
خنده اش با حالت جدي من جدي شد ...
- لويد ... مي خوام توي اين يکي دو روزه ... بدون اينکه کسي بويي ببره ...
پرونده يه نفر رو برام در بياري ...
از تاريخ تولدش گرفته تا تعداد عطسه هايي که توي آخرين مريضيش انجام داده ...
بدون اينکه احدي شک کنه يا بو ببره ...😊
با حالت خاصي بهم زل زد ... مصمم و محکم ...
- پس برداشت اولم درست بود ... حالا اسمش چيه؟ ...😏
دستش رو برد سمت دفترچه توي جيبش ...
- نيازي به نوشتن نيست ... مي شناسيش ... 🌸دنيل ساندرز🌸 ... دبير رياضي کريس تادئو ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_وچهار
✨درک متقابل
از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ...
- اون آدم خوبيه ... به اون پرونده هم که ارتباطي نداشت ...😕
- با اون پرونده نه ... اما اشتباه نکن ... آدم خطرناکيه ... خيلي خطرناک ...😐
از ماشين پياده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در مياره ...
اما از چيزي که بهش گفته بودم اصلا خوشش نيومده بود ...
اوبران از همون اوايل نسبت به 🌸ساندرز🌸 احساس خوبي داشت ...😟🙁
حالا ديگه نوبت من بود ...
بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر مي گرفتم ... مثل يه مامور مخفي ...😎☝️
تمام حرکات و رفت و آمدهاش ...
تمام افرادي که باهاش در ارتباط بودن ...
هر کدوم مي تونستن يه قدرت بالقوه براي بروز شرارت باشن ...
قدرتي که با اون قدرت و تواناي خاص 🌸ساندرز🌸 مي تونست به يه فاجعه بزرگ تبديل بشه ...
اوبران توي اين فاصله مي تونست تمام اطلاعات دولتي و اجتماعي اون رو در بياره ... اما نه همه چيز رو ...
براي اينکه اون رو زير نظارت کامل اطلاعاتي بگيره بايد سراغ افرادي مي رفت ... که ظرف چند ثانيه همه چيز لو مي رفت ...
اگه چيز خاصي وسط نبود زندگي يه انسان مي رفت روي هوا و نابود مي شد ...
و اگه چيز خاصي وجود داشت، 🌸ساندرز🌸 مال من بود ...
خودم پيداش کرده بودم و کسي حق نداشت پرونده رو از من بگيره ... و پرونده تروريست ها به دايره جنايي تعلق نداشت ...😏
توي مسير برگشت به خونه ايده فوق العاده اي به ذهنم رسيد ...
👈پرونده دو سال پيش ...👉
گروه هکري که اطلاعات بانکي يه نفر رو هک کرده بودن ...
و کارفرماشون بعد از تموم شدن کار ... براي اينکه ردي از خودش باقي نزاره، يه قاتل رو براي کشتن شون فرستاده بود ...👌
دو نفرشون کشته شدن ... يکي شون راهي بيمارستان شد و رفت زندان ... و آخرين نفر ... کسي که در لحظات آخر از انجام کار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود ...
اون هنوز آزاد بود ... و اون کسي بود که بهش احتياج داشتم ...😎
رفتم جلوي در خونه اش ...
توي زير زمينش کار مي کرد ... تمام وسائل و کامپيوترهاش اونجا بود ...
در رو که باز کرد ...
اصلا از ديدن من خوشحال نشد ... نگاهش يخ کرد و روي چهره اش ماسيد ...
مثل زامبي ها به سختي به خودش تکاني داد ... از توي در رفت کنار و اون رو چهار طاق باز کرد ...😳😨
لبخند معناداري صورتم رو پر کرد ...
- سلام مايکل ... منم از ديدنت خوشحالم ...😏
آبجوها رو دادم دستش ... و رفتم تو ... اون هم پشت سرم ...
- هميشه از ديدن مهمون اينقدر ذوق مي کني؟ ... اونم وقتي دست خالي نيومده؟ ...😎
چند قدم جلوتر تازه فهميده چرا اونقدر از ديدنم
به هيجان اومده بود ...
چند تا دختر و پسرِ عجيب و غريب تر از خودش ... مواد و الکل ...🔥 نيمه نعشه ...🔥 توي صحنه هايي که واقعا ارزش ديدن نداشت ...
چرخيدم سمتش و زدم روي شونه اش ...
- شرمنده نمي دونستم پارتي خصوصي داري ... من واست يکي بهترش رو تدارک ديدم ... نظرت چيه ادامه اين مهموني رو بزاري واسه بعد؟ ...
توي چند ثانيه درک متقابل عميقي بين مون شکل گرفت ...
با شنيدن اون جملات ...
چهره اش شبيه گوسفندي شد که فهميده بود مي خوان سرش رو ببرن ...💪
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_وپنج
✨ پیشرفت رشته پزشکی
بساط شون رو جمع کردن و از اونجا رفتن ... کمي طول کشيد تا اون قيافه هاي خمار، بتونن درست و حسابي مسير خروجي رو پيدا کنن ...
- واقعا مي خواي جوونيت رو با اين همه استعداد اينطوري دود کني؟ ...😐
ولو شد روي مبل ... گيج بود اما نه به اندازه بقيه ...
- زندگي من به خودم مربوطه کارآگاه ... واسه چي اومدي اينجا؟ ...😠
در يکي از آبجوها رو باز کردم و نشستم جلوش ...
- دفعه قبل که پيشنهادم رو قبول نکردي بياي واسه پليس کار کني ... حالا که تو نيومدي ... اداره اومده پيش تو ...😏
خودش رو يکم جا به جا کرده و پاش رو انداخت روي دسته مبل ...
چنان چشم هاش رو مي ماليد که حس مي کردم هر لحظه دستش تا مچ ميره تو ...
- اون وقت کي گفته من قراره باهاتون همکاري کنم؟ ... هيچ کس نمي تونه منو مجبور کنه کاري که نمي خوام بکنم ...
کامل لم دادم به پشتي مبل ...
و پاهام رو انداختم روي هم ... اونقدر کهنه بود که حس مي کردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روي مبل رو پاره کنه ...
حالت نيمه جدي با پوزخند مصممي ضميمه حالت قبليم کردم ...
- بعيد مي دونم ... آخرين باري که يادم مياد بايد به جرم مشارکت توي دزدي اطلاعات و جا به جا کردن شون مي رفتي زندان ... اما الان با اين هيکل خمار اينجا نشستي ... مي دوني زندان به بچه هاي لاغر مردني اي مثل تو اصلا خوش نمي گذره؟ ...😏😎
با شنيدن اسم زندان، کمي خودش رو جا به جا کرد ...
اما واسه عقب نشيني کردنش هنوز زود بود ... صداش گيج و بم از توي گلوش در مي اومد ...
- اما من که کاري نکردم ...😟
- دقيقا ... تو از همه چيز خبر داشتي اما کاری نکردی و چيزي نگفتي ... گذاشتي خيلي راحت نقشه شون رو پياده کنن ... و ازشون حمايت کردي که قسر در برن ...😠 تازه يادت رفته نوشتن يکي از اون برنامه ها کار تو بود؟ ...
اگه فراموش کردي مي تونم به برگشت حافظه ات کمک کنم ...
من عاشق کمک به پيشرفت رشته پزشکي ام ... خيلي نوع دوستانه است ...
با اکراه خودش رو جمع و جور کرد ... پاش رو از روي دسته مبل برداشت و شبيه آدم نشست ...
- دستمزدم بالاست ...😕
از روي اون مبل قراضه بلند شدم ... ديگه داشت کمرم رو مي شکست ...
رفتم سمتش ... دست کردم توي جيبم ... از توي کيف پولم دو تا 100 دلاري در آوردم و گرفتم سمتش ...
- دويست دلار ... پول اون آبجوهايي رو هم که برات خريدم نمي خواد بدي ...💵💵
باحالت تمسخرآميزي بهم خنديد ... و با پشت دست، دستم رو پس زد ...
- فکر کنم گوش هات مشکل پيدا کرده ... يه دکتر برو ... بسته به نوع کاري که بخواي قيمت ميدم ...🙁
با اون صورت خمار و نيمه نعشه بهم زل زده بود ...
ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآميزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت کيفم پول ...
تظاهر کردم مي خوام برشون گردونم توش ...
- باشه هر جور راحتي ... انتخابت براي کمک به پيشرفت علم پزشکي رو تحسين مي کنم ... واقعا انتخاب فداکارانه اي کردي ...😏
مثل فنرهاي اون مبل از جا پريد و دويست دلار رو از دستم گرفت ...
- فقط يادت باشه من هيچ چيزي رو گردن نمي گيرم ... تو پليسي و هر کاري مي خواي بکني گردن خودته ... چه خوب يا بد ...
آبجوها رو از روي ميز برداشت و رفت سمت يخچال ...
لبخند پيروزمندانه اي صورتم رو پر کرد ... قطعا خوب بود ...
- مطمئن باش ... من هيچ وقت تو رو نديدم و اين صحبت ها هرگز بين ما رد و بدل نشده ... فقط يه چيزي ...😎☝️
برگشت سمتم ...
- تا تموم شدن کار ... نه چيزي مي کشي ... نه چيزي مي خوري ... مي خوام هوشيارِ هوشيار باشي ... بايد کل مغزت کار کنه ... نه اينطوري دو خط در ميون ...😠
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_وشش
✨صحنه های کریه
دو روز بعد، سر و کله اوبران با پرونده کامل 🌸دنيل ساندرز 🌸پيدا شد ...
ريز اطلاعاتي که مي شد بدون ايجاد حساسيت يا جلب توجه پيدا کرد ... اما همين اندازه هم براي شروع کافي بود ...
تمام شب رو روش کار کردم و فردا صبح ساعت 6 🕕🏙از خونه زدم بيرون ...
چند بار زنگ زدم تا بالاخره در رو باز کرد ...
گيج با چشم های بسته ... از ديدنش توي اون حالت خنده ام گرفت ...
- سلام مايک ... خوب نيست تا اين وقت روز هنوز خوابي ...😁
برگشت داخل ... اول فکر کردم گیج خوابه اما نمي تونست برگرده توي اتاقش ... پاهاش رو روي زمين مي کشيد ... رفت سمت مبل و روي سه نفره ولو شد ...
رفتم سمتش و تکانش دادم ...
توي همون چند لحظه دوباره خوابش برده بود ... مثل آدمي که مي خواد توي خواب از خودش يه مگس سمج رو دور کنه دستش رو روي هوا تکان مي داد ...
- گمشو کارآگاه ... خواهش مي کنم ...
فايده نداشت ...
هر چي صداش مي کردم يا تکانش مي دادم انگار نه انگار ... ميز جلوي مبل رو کمي هل دادم کنار ...
خم شدم ...
با يه دست تي شرتش و با دست ديگه شلوارش رو گرفتم ... و با تمام قدرت کشيدم ... پرت شد روي زمين ... گيج و منگ پاشد نشست ... قهوه رو دادم دستش ...
- خوبه بهت گفته بودم حق نداري توي اين فاصله بري سراغ اين چيزها ...😠
خودش رو به زحمت دراز کرد و ليوان قهوه رو گذاشت روي ميز ... دستش رو به مبل گرفت و پا شد ...
- تو چطور پليسي هستي که نمي دوني قهوه خماري رو از بين نمي بره ...
دقيقا همون حرفي که من به اوبران مي گفتم ...😧
رفت سمت دستشويي ...
و من مثل آدمي که بهش شوک وارد شده باشه بهش نگاه مي کردم ... عقب عقب رفتم و نشستم روي مبل ...😞😣
تازه فهميدم چرا آنجلا ولم کرد ...
تصوير من توي مايک افتاده بود ... زندگي من ...
و چيزهايي که تا قبلش نمي ديدم ... دنبال جواب بودم و اون رو به خاطر ترک کردنم سرزنش مي کردم ...
اما اين صحنه ها کريه تر از چيزي بود که قابل تحمل باشه ...
مردي که وسط خونه خودش و قبل از رسيدن به دستشويي بالا آورد ...
و بوي الکل و محتويات معده اش فضا رو به گند کشيد ...😣
باورم نمي شد ...
من پليس بودم ...
من هر روز با بدترين صحنه ها سر و کار داشتم ...
هر روز #دنبال_حقيقت_ومدرک مي گشتم ...
تا به حال هزاران بار این صحنه ها رو دیده بودم ...
اما چطور متوجه هیچ کدوم از نشانه ها نشدم؟ ...😞
بلند شدم و رفتم سمتش ...
يقه اش رو گرفتم و دنبال خودم تا حموم کشان کشان کشيدم ...
پرتش کردم توي وان و آب سرد دوش رو باز کردم ... صداي فريادش بلند شده بود ... سعي مي کرد از جاش بلند بشه اما حتي نمي تونست با دستش دوش رو بگيره ...
چه برسه به اينکه از دست من بکشه بيرون ...😑
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_وهفت
✨ بدهکار
حالش که بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ...
- شماره حساب ها و شماره تلفن هاي ساندرز🌸 توشه ... مي خوام ريز گردش هاي ماليش رو بررسي کني ... از چه حساب هايي پول وارد حساب شون ميشه ...
هم خودش و هم زنش ... نه فقط حساب واريز کننده ...
رديابي کن ببين حساب هاي مبدا کجاست؟ ... مي خوام بدونم پولي که وارد حسابش ميشه چند دست چرخيده ... نفرات قبلي چه افرادي بودن ...
پولي که به حسابش مياد واريزش از خارج کشوره يا نه؟ ... اگه هست کدوم کشور یا کشورها؟ ... و آيا اونم به حساب کسي پول واريز کرده يا نه؟ ...
همين طور که توي زيرزمين، پشت ميز L شکلش و سيستم هاش نشسته بود ... پرونده رو يکم بالا و پايين کرد ... و به پشتي صندليش تکيه داد ...
- همين؟ ... فکر نمي کني دويست دلار واسه همچين کاري يکم زياده؟ ...😟😏
بدون توجه به طعنه اش، خنديدم و ابروم رو با حالت معناداري انداختم بالا ...
- کي گفته فقط در همين حده؟ ... 😁قبل از اينکه بررسي گردش هاي مالي رو شروع کني ... اول بايد گوشي و ايميلش رو هک کني ... مي خوام تک تک تماس ها و پيام هاش رو ببينم ... و مستقيم حرف هاشون رو بشونم ...😎
پرونده رو بست و حل داد طرفم ...
- من نيستم ... از اين پرونده بوي خوبي نمياد ... اگه بهش مشکوکي اطلاع بده ... 😐مي دوني اگه گير بيوفتيم چه بلايي سرمون ميارن؟ ...
رفتم سمت ميز و پرونده رو برداشتم ... دوباره گذاشتم جلوش ...
- تو فقط هک رو انجام بده ... و همه چيز رو وصل کن به لب تاپ خودم ... هر اتفاقي افتاد من اسمي از تو وسط نميارم ... به خاطر کشور و مردمت اين کار رو بکن ...😊
چهره اش شبيه برزخ شده بود ... نه مي تونست عقب بکشه ... نه جرات وسط اومدن رو داشت ...
دستش رو حائل صورتش کرد و وزنش رو انداخت روي اونها ...
و من ته دلم بهش التماس مي کردم قبول کنه ... اگه عقب مي کشيد و جا مي زد نمي دونستم ديگه سراغ کي مي تونم برم ...
بايد کلي مي گشتم و احتمال اينکه بتونم يه نفر با توانايي اون پيدا کنم که قابل اعتماد باشه کم بود ... اون هم بدون اينکه توجه واحد تحقيقات داخلي رو به خودم جلب کنم ...
که چرا بدون اطلاع مقامات بالاتر، وارد چنين کارهايي شدم ...
بالاخره سکوت سنگين بين ما تموم شد ... چرخيد از سمت ديگه ميز، لب تاپ من💻 رو برداشت ...
- مي تونم کاري کنم اطلاعات تماسش بياد روي سيستمت ...
ولي واسه هک کردن اطلاعات بانکي و رديابي شون ... اونم توي اين حجم وسيع سيستم تو به درد نمي خوره ... بايد با سيستم خودم انجام بدم ...😥
مشخص بود بدجور نگران شده ...
حق داشت ... اگه با يه گروه تروريستي سر و کار داشتيم و اونها زودتر سر حساب مي شدن ... شايد نمي تونستم از جون اون دفاع کنم ... خودم هم بدم نمي اومد يه گزارش رد کنم و بکشم کنار ...
تخصص من توي اين زمينه ها نبود ... اما مي ترسيدم اون بي گناه باشه ... و من يه احمق که زندگي اون و خانواده اش رو با یه شک پوچ از بين مي بره ...
- نگران نباش ... من نمي خوام دست به اطلاعاتش ببري ... فقط مي خوام توي سيستم بانکي رخنه کني و گردش ها رو کامل چک کني ... فقط کافيه اين بار يکم محتاط تر عمل کني ... همين ...
شماها دفعه قبل هم از خودتون ردي نذاشته بوديد ... اگه اون طرف، قاتل اجير نمي کرد عمرا کسي به اين زودي متوجه مي شد چي شده ...
يکم با دست پيشونيش رو خاروند ... معلوم بود بدجور عصبي شده ...
براي چند لحظه با خودم گفتم ... الانه که عقب بکشه و بزنه زير همه چيز ... نگاهش رو برگردوند روی من ...
- باشه ... اما يادت نره تا گردن به من بدهکار شدي ...😏
با شنيدن اين جمله لبخند رضايت صورتم رو پر کرد ... 😊هر چند التهاب عجيبي وجودم رو فراگرفته بود ...😥
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_وهشت
✨ماموریت 24 ساعته
فردا صبح اول وقت صداي زنگ در بلند شد ...
هنوز گيج خواب بودم که با زنگ دوم به خودم اومدم ... در رو که باز کردم مايکل بود ...
- هنوز هوا کامل روشن نشده ...🌌
سرش رو انداخت پايين و همين طوري اومد تو ...
- مي دونم ...
و رفت نشست روي کاناپه ...
در رو بستم ... چشم هام يکي در ميون باز مي شد ... يکي رو که باز مي کردم دومي بي اختيار بسته مي شد ...
- گوشيش رو هک کردم ... فقط يه مشکلي هست ... براي اينکه بتوني حرف هاش رو گوش کني بايد از يه فاصله اي دورتر نشي ...😐
روي مبل يه نفره ولو شدم ... اونقدر گيج خواب بودم که مغزم حرف هاش رو پردازش نمي کرد ...
- اگه هنوز گيجي مي تونم ببرمت دوش آب يخ بگيري ...😁🚿
چشم هام رو باز کردم ...
خنده انتقام جويانه اي صورتش رو پر کرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام گرفت ...
- اتفاقا تو ترکم ...😄
- بستگي داره توي ترک چي باشي ... اين چشم هاي سرخ، سرخ خواب نيست ...😏
از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويي ...
- نمي تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ...
شير رو باز کردم 💦و سرم رو گرفتم زير آب سرد ... حرکت سرما رو از روي پوست تا داخل مغزم حس مي کردم ... سرم رو که آوردم بالا، توي در ايستاده بود ...
حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت کرد سمتم ... چهره اش نگران بود ...
- چي شده؟ ...😟
- منم ديشب از شدت نگراني خوابم نمي برد ... مي خواي بيخيال بشيم؟ ...😥
خنده تلخي صورتم رو پر کرد و خيلي زود همون هم يخ زد ...
حوله رو انداختم روي سرم و شروع کردم به خشک کردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ...
- مشکل من نگراني نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديدا بدتر هم شده ...😔
بي خوابي ها و کابووس هاي هر شب من ...
يه داستان قديمي داشت ... از ترس و نگراني نبود ...
#عذاب_وجدان مثل خوره روحم رو مي خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ...
اوايل تحملش راحت تر بود ... اما بعد از يه مدت و سر و کار داشتن با اون همه جنايت و جنازه ...
ديگه کنترلش از دستم در رفت ... بعد از ماجراي نورا ساندرز هم ...
من ديگه يه آدم از دست رفته بودم ... يه آدمي که مثل ساعت شني داشت به آخر مي رسيد ...
شيوه کار رو کامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ...
توي ماشين اجاره اي، کنار من نشسته بود که ساندرز 🌸از خونه اش اومد بيرون ... نمي تونستم با مال خودم همه جا دنبالش راه بيوفتم ... اون ماشين من رو مي شناخت ...
بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ...
چند ساعت بعد، مايکل برگشت خونه اش تا هک اطلاعات اون رو شروع کنه ...
و حالا فقط من بودم و دنيل ... و يه ماموريت 24 ساعته ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_ونه
✨مقصد نهایی
يه هفته تمام و هيچ چيز ...
نه تماس مشکوکي ... نه آدم مشکوکي ...
مايکل هم کل اطلاعات مالي اون رو زير و رو کرده بود ...
به مرور داشت اين فکر توي سرم شکل مي گرفت که یا اين همه سال کار کردن توي واحد جنايي ... من رو به آدمي با توهم تئوري توطئه تبديل کرده ... يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاک کرده ...
از طرفي هنوز ترس و رعب عجيبي ازش توي وجودم بود ...
#ترسي که نمي گذاشت به چشم يه آدم معمولي بهش نگاه کنم ...😥
آدم پيچيده، چند بعدي و چند مجهولي اي که به راحتي توي چند برخورد، حتي افرادي مثل اوبران نسبت بهش نرم مي شدن .. .
و بعد از يه مدت مي تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب کنه ...
تا حدي که مطمئن بودم اگه سال هاي زياد رفاقت و همکاري من با اوبران نبود ...
حاضر نمي شد درخواستم رو قبول کنه ... و اطلاعات شخصي ساندرز رو برام در بياره ...
چند ساعتي مي شد توي مدرسه بود ... و من توي اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ...
بهترين نقطه اي بود که مي تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ کنم و از طرفي هر جاي مدرسه هم که مي رفت، همچنان به تماس هاش گوش کنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ...
همين که بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول کرد و نپرسيد اون تهديد احتمالي که دبيرستانش رو تهديد مي کنه چيه ...
سر پرونده کريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ...
چند ساعت توي يه نقطه نشستن واقعا خسته کننده بود ...
تا اينکه بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايکل بود ... 📲
- حدود 45 دقيقه پيش ... خانم ساندرز🌸 سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ...
- خوب که چي؟ ... تعطيلات نزديکه ...
- داري چيزي مي خوري؟ ...😏
تا اين رو گفت بيسکوئيت پريد توي گلوم ... نزديک بود خفه بشم ...
- فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسه پر کردن اوقات بیکاری، خوردنه ...😐
چند لحظه مکث کرد ...
- اگه ميذاشتي حرفم تموم بشه به قسمت هاي جذابش هم مي رسيد ... بلیط برای تعطیلات چند روزه ی پیش رو نیست ...
غير از اسم دستم شل شد و بقيه بيسکوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو کردم توي جيب کتم و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ...
- شماره پرواز و شرکت هواپيمايي هر دو پرواز رو بگو ...🖊🗒✈️
تلفن رو که قطع کردم هنوز توي شوک بودم ...
داشتم به عقلم شک مي کردم اما اين اتفاق يعني شک من بي دليل نبوده ...
عراق*، يه کشور با تسلط🌺 شيعه🌺 ... و پر از گروه هاي تروريستي ...😧😯
اون شايد ثروت زيادي نداشت اما مي تونست حامي مالي يا حتي واسطه مالي گروه هاي تروريستي باشه ...
علي الخصوص اگه شيعه باشه ...
😨شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناک ترن ...😨
نفسم بند اومده بود ...
هر چند هنوز هيچ مدرکي عليهش نداشتم اما انگيزه اي که داشت از بين مي رفت دوباره زنده شد ...
بايد تا قبل از اينکه از کشور خارج مي شد گيرش مي انداختم ...
10 دقيقه بعد دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ...
🌸تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودي: همسرش ...
*توضیحات *
* اشتباه شنیداری پای تلفن به علت شباهت تلفظ ایران و عراق در زبان انگلیسی است.
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هفتاد
✨تنها خواسته من
دنيل گوشي رو برداشت ...
صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ...
- سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ... براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ کردي؟ ...😊
دنيل سکوت کرده بود ... سکوت عميقي که صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام کرد ...
- اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساکتي؟ ...😧
و دوباره چند لحظه سکوت ...
- شرمنده ام بئا ... فکر نمي کنم بتونيم بريم ...😔چند روزي بود که مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار که قصد کردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ... منو ببخش ...😔🙏
حس مي کردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صداي شاد، بغض کرده بود ...
- چي شده دنيل؟ ...😢
نفسش از ته چاه در مي اومد ...
- ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت کنيم؟ ...😔
بغض بئاتریس شکست ...
- نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز بودم ...
سال گذشته که نتونستيم بريم تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ...
نمي تونم تا برگشتت صبر کنم ... تا برگردي ديوونه ميشم ...😭
تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ...
شايد نمي تونست کلمات مناسب رو پيدا کنه ... و شايد ...
به حدي حس اون کلمات عميق بود ... که دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فکر کنم ...😨
دنيل سکوت کرده بود ... و تنها صدايي که توي گوشي مي پيچيد ...
صداي نفس کشيدن هاش بود ... سخت و عميق ... و اين سکوت چيزي نبود که همسرش توان تحمل رو داشته باشه ...
- به من قول داده بودي ... اين تنها چيزي بود که توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ...
منم دلم مي خواد مثل بقيه براي ✨زيارت✨ برم ... دلم مي خواد حرم هاي مقدس✨ رو از نزديک ببينم ... مي خوام توي هواي مشهد✨ و قم✨ نفس بکشم ... مي خوام 🌴اربعين🌴 بعدي، من رو ببري کربلا✨ ... مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ...
هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ... تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ...😭
سکوت دنيل هم شکست ...
صداي اشک ريختنش😭 رو از پشت تلفن مي شنيدم ... اونقدر که حتي می شد لرزش شانه هاش رو حس کرد ...😭😞
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی