eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
135 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨کلمات مقدس توي بخش تاسيسات دبيرستان ... بين اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گيج، مات، مبهم ...😟😯😧 خودم به يه علامت سوال❓💭 تبديل شده بودم ... حس مي کردم بدنم يخ زده ... 😧 ❓زيارت ...❓ فاطمه ...❓ اربعين ... من مفهوم هيچ کدوم از اين کلمات عربی رو نمي دونستم ... و نمي فهمیدم خطاب بئاتريس ساندرز براي ❓ارباب* چه کسي بود؟ ... اون مرد کي بود که به خاطرش گريه کرد و ازش درخواست کرد؟ ... قطعا عيسي مسيح نبود ...😯😧 لب تاپ💻 رو از روي صندلي مقابلم برداشتم و اون کلمات رو با نزديک ترين املايي که به ذهنم رسيد سرچ کردم ... حالا مفهوم رفتارهاي اون روز ساندرز🌸 رو مي فهميدم ... اون روز، اون فقط يک چيز مي خواست ... اينکه با خيال راحت بتونه همسرش رو براي انجام برنامه هاي ديني ببره ... فقط همين ...😕 و من ندونسته مي خواستم اون رو مثل يه معادله حل کنم ...😐 هر چند هنوز هم در نظرم اون يک فرمول چند بعدي و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چيزي شکست ... فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عمیق که در وجود اونها شکل گرفته ... در وجود کريس هم بوده ... اون هم مي خواسته با اونها همسفر بشه ... کریس براي من يه قهرمان بود ... قهرماني که براش احترام قائل بودم ... و اين سفر اشتياق اون بچه هم بود ... شايد من درکي از اين اشتياق نداشتم ... اما مي تونستم برای این خواسته احترام قائل باشم ... تمام زمان باقي مونده تا بعد از ظهر و تعطيل شدن دبيرستان ... توي زير زمين تاسيسات موندم ... بدون اینکه حتي بتونم نهاري رو که آورده بودم بخورم ... نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فکر مي کردم ... به ساندرز ...🌸 همسرش ... کريس ... و تمام افکار اشتباهي که من رو به اون زيرزمين کشونده بود ... تمام اندوه اون روز اونها تقصير من بود و من مسببش بودم ...😟😐 با بلند شدن صداي زنگ ... منم وسائلم رو جمع کردم و گذاشتم توي کيف ... صندلي هاي تاشو رو جمع کردم و با دست ديگه برداشتم ... و از اون زير زمين زدم بيرون ... گذاشتم شون کنار انبار و رفتم سمت دفتر مديريت ... «جان پروياس» هنوز توي دفترش بود ... با ديدن من از جاش بلند شد ... - کارآگاه منديپ ... چهره تون گرفته است ...😟 پريدم وسط حرفش ... - اومدم بگم جاي نگراني نيست ... هيچ تهديدي دبيرستان شما رو هدف نگرفته ... اينطور که مشخصه همه چيز بر مبناي يه سوءتفاهم بوده ... خيلي سعي کرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بيرون بکشه ... اما حتي اگر مي تونستم حرف بزنم ... و من در برابر ساندرز بيشتر از اين حرف ها بود ... 😔😣 *توضیحات* * ارباب (Lord) اصطلاحی است که در ادبیات دینی برای خطاب قرار دادن خدا یا حضرت عیسی به کار می رود. ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨جاندو اول از همه رفتم سراغ مايکل ... در رو که باز کرد، با ديدن من بدجور بهم ريخت ... - اتفاقي افتاده؟ ... طرف تروريست بود؟ ...😰🗣 در رو پشت سرم بستم ... و رفتم سمت آشپزخونه ... بدجور گلوم خشک شده بود ... - از امروز ديگه آزادي ...😒 مي توني برگردي به هر زندگي اي که دوست داري ... اون آدم با هيچ گروه تروريستي ای توي عراق ارتباط نداره ...😔 با حالت خاصي اومد سمتم ... - من نگفتم عراق ... گفتم دارن ميرن 🇮🇷ايران🇮🇷 ... به نظرم اين هيجان انگيزتره ... فکرش رو بکن طرف جاسوس ايران باشه ...😐 برای چند لحظه شوکه شدم ...😰😳 ایران چیزی نبود که بشه به سادگی از کنارش عبور کرد ... اما دیگه باور اینکه اونها افراد خطرناکی باشن توی نظرم از بین رفته بود ... خنده تلخ و سنگيني به زور روي لب هام قرار گرفت ... - وقتي داشتي بررسيش مي کردي به چيزي برخوردي؟ ...😕😰 هيجان جاسوس بازيش آروم شد ... - نه ...😐 بطري آب رو گداشتم سر جاش و در يخچال رو بستم ... - خوب پس همه چيز تمومه ... همه اش يه اشتباه بود ... چه عراق ... چه ایران ...😒😑 - یعنی اين همه تلاش الکي بود؟ ...🙁 زدم به شونه اش و خندیدم ... - اون کي بود که چند روز پيش داشت از شدت ترس شلوارش رو خراب مي کرد؟ ... برو خوشحال باش همه چی به خوبی تموم شده ...😁 دست کردم توي کيفم ... و دو تا صد دلاري ديگه در آوردم ... پول رو گذاشتم روي پيشخوان آشپزخانه اش ... - متشکرم «مايک» ... مي دونم گفتي نرخت بالاست ... من از پس جبران کارهايي که کردي برنميام ... اما اميدوارم همين رو قبول کني ...😊 با حالت خاصي زل زد توي چشم هام ... - هي مرد ... چه اتفاقي افتاده؟ ... نکنه فهميدي قراره به زودي بميري؟ ...😐 جا خوردم ... - واسه چي؟ ...😕 - آخه يهو اخلاقت خيلي عوض شده ... مهربون شدي ... گفتم شايد توي خيابون فرشته مرگ رو ديدي ...😃 در حالی که هنوز می خندیدم رفتم سمت در خروجي ... - اتفاقا توي راه ديدمش و سفارش کرد بهت بگم ... واي به حالت اگه يه بار ديگه بري سراغ خلاف ... 😁يا اينکه اطلاعات ساندرز🌸 جايي درز کنه و بفهمم ازش استفاده کردي ... اون وقت خودش شخصا مياد سراغت و يطوري اين دنيا رو ترک مي کني که به اسم جاندو * دفنت کنن ...😁 خنده اش گرفت ... - حتي نتونستي 10 ثانيه بيشتر چهره اصليت رو مخفي کني ...😃 در رو باز کردم و چند لحظه همون طوري توي طاق در ايستادم ... - مايکل ... يه لطفي در حق خودت بکن ... زندگيت رو عوض کن ... نزار استعدادت اينطوري هدر بشه ... تو واقعا ارزشش رو داري ...😊 و از اونجا خارج شدم ... نمي دونم چه برداشتي از حرف هام کرد ... شايد حتي کوچک ترين اثري روي اون نداشت ... اما با خودم گفتم اگه یکی توی جوانی من پیدا می شد و این رو بهم می گفت ... "تو ارزشش رو داري توماس ... زندگيت رو عوض کن "... شايد اون وقت، جایی که آرزوش رو داشتم ایستاده بودم ...😣 *توضیحات* * جاندو اصطلاحی است که برای اجساد یا افراد مجهول الهویة استفاده می شود. ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨سلام آقاي ساندرز با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف کردم ... نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ... مغزم کار نمي کرد ... از زماني که حرف ها و اشک هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم حالم جور ديگه اي شده بود ... همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تکيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به در ورودي آپارتمان نگاه مي کردم ... بالاخره پيداش شد ... فکر مي کردم توي خونه باشه ... از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ... و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ... اون هم آدمی مثل ساندرز که در تمام اين مدت، هميشه رفت و آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ...😊 چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن کرده بود ... خيابون خلوتي بود ... و اون، خيلي آروم توي تاريکي شب به سمت خونه اش برمي گشت ... دست هاش توي جيبش ... و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري که از نبرد سنگيني با شکست و سرافکندگی برمي گشت ... حرف ها و اشک هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت کرده بود ...😒 توي اون تاريکي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش نگاه کردم ... به ورودي که رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ... سرش رو توي دست هاش گرفت و چهره اش از ديد من مخفي شد ... چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ... توي اين مدتي که زير نظر داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ...😟😒 هيچ کدوم شون رو درک نمي کردم و نمي فهميدم ... فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم که واقعا براشون ارزشمند بود ...😒 از جاش بلند شد که بره تو ... در ماشين رو باز کردم و با شرمندگي رفتم سمتش ...😔 از خودم و کاري که با اونها کرده بودم خجالت مي کشيدم ... هر چند شرمندگي و خجالت کشيدن توي نبود ...😣😓 مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل کنم.... اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ...😔 متوجه من شد که به سمتش ميرم ... برگشت سمتم و بهم خيره شد ... چهره اش اون شادي قبل رو نداشت ... و برعکس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم که به سمتش مي رفتم ... و اون آرام جلوي پله هاي ورودي ايستاده بود ...😞 حالا ديگه فاصله کمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم ... ايستادم و دوباره مکث کردم ... از چشم هاش مي شد ديد، ديدن چهره من براش سخت بود ... لبخند تلخ پر از شرمساري وجودم رو پر کرد ...😞 - سلام آقاي ساندرز🌸 ...😓✋ و اين بار، اين من بودم که دستم رو براي فشردن دست اون بلند کردم ... و چشم هاي پر از درد اون بود که متعجب😟 به اين دست نگاه مي کرد ... چند ثانيه مکث کرد و دستم رو به گرمي فشرد ... شايد نه به اندازه اون گرمايي که قبل مي تونست وجود داشته باشه ... نفس عميقي کشيدم ... هوايي که بعد از ورود ... به سختي از ريه هام خارج مي شد ... و چشم هايي که از شرم، قدرت نگاه کردن به اون رو نداشت ... - با من کاري داشتيد؟ ...😒 سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روي چشم هاش خشک شد ... - مي خواستم ازتون عذرخواهي کنم ... و اينکه ...😞 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ شیطان درون صدا توي گلوم خفه شد ... 😈شيطان درونم😈 دست بردار نبود ... شعله هاي غرورم زبانه مي کشيد و اين حق رو به من مي داد که اشتباهم رو توجيه کنم ... - تو يه پليس خوبي ... 😈با پليس هاي فاسد فرق داري ...😈 وظيفه تو حفظ امنيت مردمه و اين دقيقا کاري بود که در اين مدت انجام دادي ... دليلي براي شرمساري نيست ...😈 براي چند ثانيه چشم ها رو بستم ... آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختي پايين مي رفت انگار اون قطرات روي خاک خشکيده کوير غلت مي خورد ... دوباره نفس عميقي کشيدم و ... - و اينکه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ... و رفتار اون روزم توي پارک واقعا اشتباه بود ...😞😓 با شنيدن اين جمله کمي چهره اش آرام شد ... - هر چند اين اولين اشتباهم در حق شما نبود ...😞 لبخند تلخي صورتش رو پر کرد ... حس کردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ...😒 - و مي خواستم اين رو بهتون بگم ... من اصلا در مورد شما توي پرونده چيزي ننوشتم ... و دليلي هم براي نوشتن وجود نداشت ...😓 حالا ديگه کاملا مي شد حلقه هاي اشک😢 رو توي صورتش ديد ... حالتي که ديگه نتونست کنترلش کنه ... دستش رو آورد بالا تا رد خيس اون قطره ها رو مخفي کنه ... چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحير من مي لرزيد ... بي اختيار دستش رو گذاشت روي شونه من ... - متشکرم کارآگاه ... واقعا متشکرم ...😢☺️ چقدر معادله سختي بود ... مردي که داشت مقابل چشمان من اشک مي ريخت ... بغضش رو به سختي پايين داد ... و لبخند روي اون لب ها و صورت لرزان برگشت ... و دوباره اون کلمات رو تکرار کرد ... - متشکرم کارآگاه ...😢😊 ديدن شادي توي اون صورت منقلب براي من عجيب بود ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... نمي دونستم ادامه دادن حرفم کار درستي بود يا نه ... غرورم فرياد مي کشيد که برگرد ... هر چي تا همين جا گفتي کافيه ...😈 اما من با چيزهايي مواجه شده بودم که هرگز نديده بودم ... آدم هايي از دنياي ديگه که فقط کنار ما زندگي مي کردن ... و من سوال هاي زيادي داشتم ...❓💭 چند قدم ازش دور شده بودم که دوباره برگشتم سمتش ... - آقاي ساندرز ... مي تونم ازتون يه سوال شخصي بکنم؟ ...😒 با لبخند بزرگي پله ها رو برگشت پايين و اومد سمتم ... - حتما ...😊 نمي خواستم شاديش رو خراب کنم ... و نمي خواستم بفهمه بدون اجازه تو خط به خط زندگيش سرک کشيدم ... به خصوص که اين کار بدون مجوز دادستاني و غيرقانوني بود ... و توي اون تاريکي شب، چيزي با تمام قدرت داشت من رو به سمت ماشين مي کشيد تا از ساندرز جدا کنه ... ✨اما اراده من قوي تر بود.. ✨ چند لحظه به اون لبخند شاد و چشم هاي سرخ نگاه کردم ... - مي دونم حق پرسيدن اين سوال رو ندارم ... اما خوشحال ميشم اگه جوابم رو بديد ... چرا مي خوايد بريد ايران؟ ...🤔🇮🇷 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨پسر محمد رسول الله لبخندش محو شد ... و اون شادي، جاش رو به چهره اي مصمم و جدي داد ... - شما، من رو زير نظر گرفته بوديد کارآگاه؟ ...😊 دندان هام رو محکم بهم فشار دادم ... طوري که ناخواسته گوشه اي از لبم بين شون له شد و طعم خون توي دهنم پيچيد ... - فکر کردم ممکنه تروريست باشي ...😞 و سرم رو آوردم بالا ... بايد قبل از اينکه اون درد قبل برمي گشت حرفم رو تموم مي کردم ... - مي دونم انجام اين کار بدون داشتن مجوز قانوني جرم بود ولي ترسيدم که سوء ظنم رو مطرح کنم در حالي که بي گناه باشي ...😒 حرفي رو که وارد پروسه قانوني بشه و به اداره امنيت ملي برسه نميشه پس گرفت ...😥 به خاطر کاري که براي کشورم کردم شرمنده نيستم ... تنها شرمندگي من، از اشتباهم نسبت به شماست ...😓 خيلي آرام بهم نگاه مي کرد ... نمي تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و اين سکوتش آزارم مي داد ... خودم رو که جاي اون مي گذاشتم ... مطمئن بودم طور ديگه اي رفتار مي کردم ... اگه کسي مي خواست توي زندگي خودم سرک بشه و زير و روش کنه، در حالي که من جرمي مرتکب نشده بودم ... بدون شک، اينطور آرام بهش خيره نمي شدم ... لبخند کوچکي صورتش رو پر کرد و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ... چهره اش توي اون صحنه حالت خاصي پيدا کرده بود ... انگار از درون مي درخشيد ... و من در برابر اين درخشش ... 💖✨توي اون تاريک روشن شب، حس کردم بخشي از اون سايه هاي تاريک شبم ... ⚫️✨ - اگه هدف تون رو از اين سوال درست متوجه شده باشم ... بايد بگم جوابش راحت نيست ...😊 گاهي بعضي از پاسخ ها رو بايد با قلب و روح پذيرفت ...💖 مصمم بهش نگاه کردم ... هر چند نفهميدنش برام طبيعي شده بود اما بايد جوابش رو مي شنيدم ...😟 حتي اگر نمي تونستم يه کلمه اش رو هم درک کنم ... ولي باز هم نمي خواستم فرصت شنيدن اون کلمات رو از خودم بگيرم ... - همه تلاشم رو مي کنم ...😊 کمتر شرايطي بود که لبخندش رو دريغ کنه ... حتي زماني که چهره اش جدي و مصمم بود ... آرامش و لبخند توي چشم هاش موج مي زد ... مکث و تامل کوتاهي رو چاشني اون لبخند مليح کرد ... - من، همسرم و کريس ... از مدت ها پيش قصد داشتيم براي تولد🌤 امام مهدي🌤 به ايران بريم ... و اين روز بزرگ رو در کنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم ...😊 ناخودآگاه خنده ام گرفت ... 😁 جشن گرفتن براي تولد يک نفر چيز عجيبي نبود ... - اونطور که حرفت رو شروع کردي ... انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم ...😅 لبخندش بزرگ شد ... طوري که اين بار مي شد دندان هاي مثل برفش رو ديد ... - مي دوني اون مرد کيه؟ ...😃 سرم رو تکان دادم ... - نه ... کيه؟ ...😁 لبخند بزرگش و چشم هاي مصمم ... تمام تمرکزم رو براي شنيدن جمع کرد ... - امام مهدي ... از نسل و پسر پيامبر اسلام هست ... مردي که بيشتر از هزارسال عمر داره ...☺️ خدا اون رو از چشم ها مخفي کرده ... همون طور که عيسي مسيح رو از مقابل چشم هاي نالايق و خائن مخفي کرد ... تا زماني که بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حرکت عظيم رو پيدا کنه ... اون زمان ... پسر محمد رسول الله ... و عيسي پسر مريم ... هر دو به ميان مردم برمي گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ...🌤☀️ در نظر شيعيان ... هيچ روزي از اين مهم تر نيست ... اون روز برای ما ... نقطه عطف بعثت پيامبران ... و قيام عظيم عاشوراست ... ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨پیچش سرنوشت شوک شنيدن اون جملات که تموم شد ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ...😂 خنده هايي که بيشتر شبيه قهقهه هايي از عمق وجود بود ... چند دقيقه، بي وقفه ... صداي من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ... - من چقدر احمقم ... منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين کلمات ...😅😂 دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بي صدا ... - تو واقعا ديوونه اي ... خودتم نمي فهمي چي ميگي ... يه مرد هزارساله؟ ... 😳😂 و در ميان اون تاريکي چند قدم ازش دور شدم ... افرادي که با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با تعجب بهمون نگاه مي کردن ... خنده هاي من بلدتر از چيزي بود که توجه کسي رو جلب نکنه ... - تو ديوانه اي ... يعني ... همه تون ديوانه ايد ...😂فکر کردي اگه اسم عيسي مسيح رو بياري حرفت رو باور مي کنم؟ ...😅 و برگشتم سمتش ... - من کافرم ساندرز🌸 ... نه فقط به خدای تو و عيسي ... که به خداي هيچ دين ديگه اي اعتقاد ندارم ... ولي شنيدن اين کلمات از آدمي مثل تو بود ... تا قبل فکر مي کردم خيلي خاص هستي که نمي تونم تو رو بفهمم ... اما حالا مي فهمم ... اين جنونه ... تو ... همسرت ... کريس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست داديد ... واسه همینه که نمی تونم شما رو بفهمم ...😊 چهره ام جدي شده بود ... جملاتم که تموم شد ... چند قدم همون طوري برگشتم عقب ... در حالي که هنوز توي صورتش نگاه مي کردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف کردن وقتم ... بدون اينکه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت کردم و رفتم سمت ماشين ... همون طور که ايستاده بود ... دوباره صداي آرامش فضا رو پر کرد ... - اگه اين جنون و ديوانگي من و برادرانم هست ... پس چرا دولت براي پيدا کردن اين مرد توي عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه؟ ...😊😏 پام بين زمين و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاريکي ... 😳😱 از کجا چنين چيزي رو مي دونست؟ ... اين چيزي نبود که هر کسي ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ...😰😳 وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش کردم ... وقتي در برابر حرف هاي تحقيرآميز من چيز بيشتري براي گفتن نداشت و از کوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ... - ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا کنيم ... و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتي اي که داريم ... از اول مي دونستيم اونجا سلاح کشتار جمعي نيست ...😊 هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز مي شد و چند کلمه اي از دهانش در مي رفت ... فقط کافي بود بدوني چطور مي توني کنترل روانيش رو بهم بريزي ... براي همين با وجود درجه اي که داشت ... جاي خاصي در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمي گرفت و هميشه يک زير مجموعه بود ... اما دنيل ساندرز چطور اين رو مي دونست؟ ... و از کجا مي دونست اون هدف خاص چيه؟ ... هدف محرمانه اي که حتي من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بيرون بکشم ... اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوي ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود ... ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨بازجو برگشتم سمتش ... در حالي که هنوز توي شوک بودم و حس مي کردم برق فشار قوي از بين تک تک سلول هاي بدنم عبور کرده ...😳😨 - تو از کجا مي دوني؟ ...😳 با صلابت بهم نگاه کرد ... - به نظر مياد اين حرف برای شما جديد نبود ...😊 همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جايي که خودش دوباره به حرف اومد ... - زماني که در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توی ايران آشنا شدم و این آشنايي به مرور به دوستي ما تبديل شد ...😊 دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... که مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ... اون يه روحاني سيد 🌺شيعه🌺 بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تکرار مي کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ...😊 نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ... بي اختيار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...😳😧 انگشت هام يخ کرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير کرده بود و پايين نمي رفت ... اين حرف ها براي هر کس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين کلمات عمرم بود ... تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي کرد ...😧 ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريکي گم شدم ... سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني که داشت دور مي شد حس کنم ... چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترين جاي ممکن ... يه گوشه دنج و تاريک ديگه ... به حدي دنج که خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ... نه فقط حرف هاي ساندرز ... که ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ... حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينکه اون روحاني بي دليل شکنجه و بازجويي شده ... کار سختي نبود ... 😳😨 دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود🌊 که وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فکر کنم ... چه برسه به اينکه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ... دلم نمي خواست فکر کنم ... نه به اون حرف ها ... نه به پدرم ... نه به اون مرد که اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و يعني چي؟ ...🤔 چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ... يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ... - سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فکر کردم بارت رو عوض کردي ... نشستم روي صندلي ... - چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دکتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريکاوري کامل نبايد الکل بخورم ... و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ... - اما امشب فرق مي کنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ کدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ...🍾🔥😣 از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ... - اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي دوني الکل مشکلي رو حل نمي کنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ... 👌 دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اينجاي ترک کردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ... چند لحظه بهش نگاه کردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ... من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... 👈و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ...💖 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨پرده های ابهام 💭❓⁉️هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه حتی نمي تونستم اونها رو بنويسم ... شماره گذاري يا اولويت گذاري کنم ... يا حتي دسته بندي شون کنم ... هر چي بيشتر پيش مي رفتم و مي کردم بيشتر گيج مي شدم ... همه چيز با هم بود ... نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ...💭 خودکارم🖊 رو انداختم روي برگه هاي روي ميز🗒 و دستم رو گرفتم توي صورتم ... چند روز مي گذشت ... چند روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امکان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ...💭❓ محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر کار ... و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب کار کنم ... ليوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ...☕️ يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ...😳😟 💭_همه دنبال پيدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بکشي ... جر اینکه سعي دارن جلوش رو بگيرن ... 💭❓چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ... و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و تکذيبش مي کنن؟ ... ❓چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ... توی فضای سرپوش و تکذیب ... ❓تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ... جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ... به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ... پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پيش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ... بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بيرون ... 👈رفتم سراغ ساندرز 🌸... تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ... مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ... - اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترک مي کنه ... خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد کردي که براي ديدنت سر و دست بشکنه؟ ... زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ... دختر شيرين کوچيکي که از ديدنش حالم خراب مي شد ... و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ... کمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ... - سلام کارآگاه منديپ ... چه کمکي از دست من برمياد؟ ... - آقاي ساندرز خونه هستند؟ ... - نه ... يکشنبه است رفتن کليسا ... چشم هام از تحير گرد شد ... 😳کليسا؟! ... - اون که مسلمانه ...😳😳 لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ... - ولي مادرش نه ...👉☺️ آدرس کليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر کنم ... هم براي ✨صحبت با ساندرز🌸✨ ... و هم اينکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي کرد ... از خانم ساندرز خداحافظي کردم و به مسيرم ادامه دادم ... به کليسا که رسيدم کشيش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا کردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ... آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش ...👌 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨عزت نفس خوابم برده بود که دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ... چشم هام رو که باز کردم 🌸ساندرز🌸 کنارم ايستاده بود ...😊 خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي کرد ... از شدت ضربه، دستِ نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ... دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختي باز مي شدن ... - شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... 😊همسرم پيام داد که باهام کار داشتيد و احتمالا اومديد اينجا ... حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالي که حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واکنش من ... پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوري مطرح کرد که عذرخواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ... براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ايستاده بود ... دستي لاي موهام کشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ... - فکر کنم من بايد عذرخواهي مي کردم ...😊 تا فهميد متوجه شدم که ضربه بدي به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه داشت تا مخفيش کنه ... و اين کار دوباره من رو به وادي سکوت ناخودآگاه کشيد ... هر کسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...☺️ - اتفاقي نيوفتاد که به خاطرش عذرخواهي کنيد ...☺️☝️ بي توجه به حرفي که زد بي اختيار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ... - بعد از اينکه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نيست ...😅 پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ... شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ... اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير کنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شکست من مي کرد ... نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ... شرايطي که در مقابل يک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد مي کرد که از درون احساس عزت مي کردم در حالي که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي کشيد ... و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ... - چه کار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا کشونده؟ ... صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکي صورتم رو پر کرد ... - چند وقتي هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقا از حرف هاي اون شب ... ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است که مديريتش از دستم در رفته ...💭🌊 ساندرز از کليسا خارج شد ... و من دنبالش ... هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ... ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨مسیرهای ایدئولوژیک سوال هام رو يکي پس از ديگري مي پرسيدم ... آشفته و دسته بندي نشده ...😥😧 ذهن من، ذهن يک مسلمان نبود ... و نمي تونستم اون سوالات رو دسته بندي کنم ... نمي دونستم هر سوال در کدوم بخش و موضوع قرار مي گيره ... گاهي به ايدئولوژي هاي خداشناسي ... گاهي به نظريات نظام اجتماعي و جهان بيني ... و گاهي ...😥😕 اون روي نيمکت کنار فضای سبز جلوی کلیسا نشسته بود ... و من مقابلش ايستاده... درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر مي شد ... هر جوابي که مي گرفتم هزاران سوال در کنارش جوانه مي زد ...😥🌱 چنان تلاطمي🌊 که نمي گذاشت حتي سي ثانيه روي نيمکت بشينم ... و هي بالا و پايين مي رفتم ... تضاد انديشه ها و نگرش هاي اسلامي برام عجيب بود ... با وجود اينکه کلمات و جملات ساندرز🌸 سنجيده و معقول به نظر مي رسيد ... اما حرف هاي مخالفين و ساير گروه هاي اسلامي هم ذهنم رو درگير مي کرد ... نمي تونستم درست و غلط رو پيدا کنم ...😐😥 انگار از بود که در ميان اون همه شبهه و تاريکي گم مي شد ... يا شايد ذهن ناآرام من گمش مي کرد ...😣 🌸ساندرز🌸 داشت به آخرين سوالي که پرسيده بودم جواب مي داد ... اما به جاي اینکه اون از سوال پیچ شدن خسته شده باشه ... من خسته و کلافه شده بودم ... بي توجه به کلماتش نشستم روي نيمکت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نيمه آويزان پيدا کرده بود ... با ديدن من توي اون شرايط، جملاتش رو خورد و سکوت کرد ... فهميد ديگه مغزم اجازه ورود هيچ کلمه اي رو نميده ... ساکت، زل زده بود به من ...👀 چند لحظه توي همون حالت باقي موندم ... - اين کلمات به همون اندازه که جالبه ... به همون اندازه گيج کننده و احمقانه است ...😟😥 - گیج کنندگیش درسته ... چون تازه است و بهم پیچیده ... اما احمقانه ... سرم رو آوردم بالا ... - همين کلمات، حرف ها و مباني رو توي حرف تروريست ها هم خوندم ... مباني تون يکيه ... اما تون با هم فرق داره ... چطور ممکنه از يک مبنا و يک نقطه ... دو مسير کاملا متفاوت به اسم خدا منشا بگيره؟ ...😟😧 هر لحظه، چالش و سوال جديد مقابلش قرار مي دادم ... سوال ها و پیچش ها 🌀یکی پس از دیگری ... التهاب درونم🌀🌊 دوباره شعله کشيد ... از جا پريدم و مقابلش ايستادم ... و اون همچنان ساکت بود ... - علي رغم اينکه به شدت احمقانه است ... ولی بیا بپذیریم که خدایی وجود داره ... و ممکنه از یه ایدئولوژی، چند مسیر منشأ بشه ... و بپذیریم که فقط يه مسير، مسير صحيح و اسلامه ... از کجا مي دوني اون چيزي رو که باور داري از طرف خداست و بايد بهش عمل کرد ... مسير اونها نيست ... و تو بر حقي؟ ...😕😟 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨صراط مستقیم کمي به جلو خم شد ... آرنجش روي زانوهاش قرار گرفت و براي لحظاتي سرش رو پايين انداخت ... سکوت عميقي بين ما شکل گرفت ... سکوتي که چندان طول نکشيد ... سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه کرد ...😊 - بيا مسيرهاي آشفته و متفاوت ما مسلمان ها رو کنار بذاريم ... بحث اینکه چی میشه که آدم ها همه از یه نقطه شروع می کنن اما از هم فاصله می گیرن ... و گروهی شون کلا از مسیر اصلی دَوَران می کنن ... رو فعلا بهش کاری نداشته باشیم ...😊👌 خدا خودش، بيش از هزار سال پيش ... در قرآن ... به سوال امروز تو جواب داده ... اول از همه ... بيان کرده که راه هاي بسياري هست ... 👌👈سوره حمد ... آيه 6 ... "ما را به مسير صحيح هدايت کن" ... ✨قرآن، ✨کتابي نه براي مردم زمان پيامبر ... که براي همه انسان هاي تا پايان دنياست ... اين يعني تا پايان جهان، هر راه و هر مسيري ... با هر اسم و عنواني که مطرح بشه ... چه نام خدا بر اون باشه ... چه غير از خدا ... فقط يکي از اونها مسيرها صحيحه و مستقيم به خدا ميرسه ... خدا مي دونسته روزي ميرسه که مسيرها به حدي بهم نزديک ميشه که ما اين قدرت رو از دست ميديم ... تا بتونيم خودمون اون رو پيدا کنيم ... باطل، لباس حق رو بر تن می کنه ... و چشم ها قدرت پیدا کردن و دیدن حق رو از دست میدن ... براي همين در قسمت بعد ميگه ... "مسير اونهايي که در پيش تو و هستند" ...😊👌 و ما براي تشخيص اينکه چه کسي در برابر خدا مقرب و انتخاب شده است ... بايد به پيامبر نگاه کنيم ... چون پيامبر کسي هست که توسط خدا انتخاب و تاييد شده ... پس اون اولین مقرب و برگزیده است ... هر کسي به لحاظ علم و ايمان به پيامبر نزديک تر باشه ... مصداق آيه ديگري از قرآن قرار مي گيره ... "اي کساني که ايمان آورده ايد، از خدا، رسولش و اولي الامرهاي (in authority* among you) خود اطاعت کنيد" ... اگر 🌺شيعه🌺 باشي ... یعنی شخصي مثل من ... اين جواب کاملا واضحه ... براي ما بحث امامت و خاندان پيامبر مطرح هست ... افرادي که براي تشخيص صحيح بودن عمل مون ... بايد اين عمل رو با اونها بسنجيم ... اگه مسیر عمل مون به اونها نزديک باشه يا در مسير نزديک شدن به اونها قرار بگیره ... پس اين مسير درسته ... و اگر نه ... یعنی ادعای من نسبت به حرکت در مسیر اسلام ... فقط یک دروغه ... و من يک دروغگو هستم ...😊 و اگر 🌹سني🌹 باشم ... بايد عملم رو با پيامبر بسنجم ... و از شخصي تبعيت کنم که نزديک ترين کردار رو به پيامبر داره ... و البته کمي سخت تر ميشه ... 😊👌چون حجم داده هايي که منابع شيعه قدرت مقايسه و سنجش رو بیشتر می کنه ... و فاصله علمای اهل سنت تا پيامبر بيشتر از فاصله علمای شیعه تا آخرين امام هست ... و مطالب رسيده هم به مرور زمان بيشتر شده ... 👈من به عنوان شيعه ... در کنار پيامبر ... دوازده امام دارم از يک نور واحد و يک وجود واحد ... که در شرايط مختلف زندگي کردند ... و من مي تونم با شرايط مختلفي که با اونها رو به رو ميشم ... شرايط و جواب مناسب خودم رو پيدا کنم ...😍👌 نفسم توي سينه حبس شده بود ...😧 حس مي کردم مغزم در حال انفجاره ... بدون اينکه بتونم حتي درست پلک بزنم ... محو صحبت و کلماتش شده بودم ... تا اينکه بحث به اينجا رسيد ... - و چه مدت بين شما و آخرين امام تون فاصله است؟ ... *😧😳 لبخند آرامي چهره اش رو پر کرد ... - فراموش کردي اون شب ... درباره زنده بودن آخرين امام صحبت کرديم؟ ...☺️⛅️ با شنيدن اين جمله بي اختيار با صداي بلند خنده ام گرفت ...😂 انگار از عمق وجودم منفجر شده بود ... چرخيدم و چند قدم رفتم عقب ... دستم رو آوردم بالا و قطرات اشکم رو که از شدت خنده گوشه چشمم جمع شده بود، پاک کردم ...😂😢 برگشتم سمتش ... متعجب بهم خيره شده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... در حالي که هنوز صورتم مي خنديد و عضلاتش درد گرفته بود ... - يه چيزي رو مي دوني دنيل؟ ... شما شيعه ها خيلي موجودات خنده داري هستيد ...😅😂 *توضیحات * * شخصی که دانش فراوانی دارد. قدرت و یک مقام رسمی که شخص را در جایگاه رهبری قرار داده و به وی اجازه تصمیم گیری و حاکمیت می دهد. * مي خواستم بدونم چقدر اين مسير براي سنجش عمل، قدرت تطبيق با شرايط حال رو داره ... ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨اسخریوطی به شدت جا خورده بود ... - تو ادعا مي کني اون مرد زنده است ... منم اين حرف رو قبول مي کنم چون وقتي گفتي توي عراق دنبالش مي گشتن ... هر چند دلیلش رو نمی دونستم ... اما براش مدرک داشتم ... شايد قابل استتناد و ثبت شده نبود ولي براي من قابل پذيرش بود ... اين حرف رو که مردي وجود داره از نسل پيامبر شما ... با بيش از هزار سال سن ... به سني ها کاري ندارم که ارتباط شون با پيامبري که هرگز نديدن ... قرن هاست قطع شده ... پس هر کسي که در راس قرار بگيره مي تونه در مسير درست يا غلط باشه ... اما شماها براي من خنده دار هستيد ...😁 تو ادعا مي کني شيعه به جهت داشتن امام و افرادي که به لحاظ معرفتي منتخب خدا هستند ... در مسير صحيح قرار داره و عمل شما درسته ... اگر اينطوره ... پس چرا گفتي ما، اون مرد رو نمي بينيم ... و نمي دونيم کجاست؟ ...😅😁 يعني شما عمل تون هيچ شباهتي به اون فرد نداره ... و الا چه دليلي داره که اون بين شما ...😟😁 شما چنين ادعايي داريد ... و آدم هايي مثل تو ... نصف دنيا رو سفر مي کنن و ميرن ايران ... که مثلا در روز تولد اون فرد کنار برادران شون باشن ... و اين روز رو جشن بگيرن ...😕😁 در حالي که اون به حدي ... که کسي رو نداره حتي تولدش رو با اون جشن بگيره ... نه يک سال ... نه ده سال ... هزار سال ...😑😁 رفتم جلو و سرم رو بردم نزديکش ... - هزار سال ... بيشتر از هزار جشن تولد ... بيشتر از هزار عيد ... بيشتر از هزار تحويل سال ... و بين تمام ملت هايي که از شما به وجود اومدن ... و از بين رفتن ... همه تون عين يهوداي* عيسي مسيح بوديد ... شما فقط يک مشت دروغگو هستيد ... اگر دروغ نمي گيد و مسيرتون صحيحه ... اگر مسیری که میرید درسته ... امام تون ؟ ...🤔😁 اشک توي چشم هاش😢 جمع شده بود ... سرش رو پايين انداخت 😞و با دست، اونها رو مخفي کرد ... اما لغزيدن و فرو افتادن قطرات اشک از پشت دست هاش ديده مي شد ...😓 دو قدم ازش فاصله گرفتم ... نمي دونم چي شد و چرا اون کلمات رو به زبون آوردم ... هنوز به تشخيص حقيقت نبودم ... قادر به پذير تفکر و ايدئولوژي اسلام نبودم ... جواب سوال هام بيشتر از اينکه ذهنم رو آرام کنه آشفته تر مي کرد ... اما يه چيز رو مي دونستم ... در نظر من، شيعيان انسان هاي احمقي بودند که حرف و عمل شون يکي نبود ... ادعاي پيروي و تبعيت از خدا رو داشتند ... در حالي که طوري زندگي مي کردن ... انگار وجود امام شون دروغ و افسانه است ... آدم هايي بودن که با جامه هاي مقدس ... فقط براي رسيدن به بهشت خيالي، خودشون رو گول مي زدن و فريب مي دادن ... در حالی که اگر لایق اون بهشت خیالی بودن ... پس چرا لایق بودن در کنار امام شون نبودن؟ ... اونها خودشون رو پیرو خدایی می دونستن ... که همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ... و جانشین پیامبرش رو مخفی کرده بود ... چند لحظه به ساندرز نگاه کردم ... نمي تونستم حالتش رو درک کنم ... اما نمي تونستم توي اون شرايط رهاش هم کنم ...😒😟 اون آدم خاص و محترمي بود که نظیرش رو نديده بودم ... و هر چه بيشتر باهاش برخورد مي کردم بيشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم مي شد ... براي همين نمي تونستم وسط اون بدبختي و انحطاط تصورش کنم ... رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روي شونه اش ... - اگه توي تمام اين سال هاي کاريم ... توي دايره جنايي ... يه چيز رو درست فهميده باشم ... اونه که فريب و گمراهي با کلمات زيبا به سراغ آدم مياد ... تو آدم محترمي هستي ... و من تمام کلماتت رو به دقت گوش کردم ... اما حتي پيامبر و کتاب تون با حقانيت داشتن فاصله زيادي داره ...😒 هر چقدرم که زندگي سخت باشه ... براي رسيدن به آرامش ذهن ... نيازي به تبعيت از تخيل و توهم نيست ... دين مال انسان هاي ضعيفه که تقصیر اشتباهات و کمبود خودشون رو گردن يکي ديگه بندازن ... و کي از يه موجود خيالي بهتر که تقصير همه چيز رو بندازيم گردنش ...😐😕 سرم رو که آوردم بالا ... کشيش داشت صندلي مادر ساندرز🌸 رو هل مي داد و از کليسا خارج مي کرد ... وقت رفتن بود ... هر کسي بايد مسير خودش رو مي رفت ... *توضیحات * * یهودای اسخریوطی، شخصی از حواریون که در ازای پول، جای اختفای حضرت عیسی را به سربازان رومی لو داد تا ایشان را بکشند. ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨جایی از وسط ماجرا ساندرز 🌸آشفته بود و اصلا توی حال خودش نبود ... توي همون حال و هوا رهاش کردم و بدون خداحافظي ازش جدا شدم ... اميدوار بودم کلماتم رو جدي بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نکنه ...😕 برگشتم توي ماشين ... برعکس قبل، حالا دیگه آشفتگي و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز يه سوال، مثل چراغ چشمک زن ... 💡گوشه مغزم روشن و خاموش مي شد ... - چرا پيدا کردن اون مرد اينقدر مهمه که ديگران رو به خاطرش بازجويي و شکنجه کنن؟ ...🤔😟 حتي اگه وجودش حقيقت داشته باشه ... چرا با اين جديت دنبال پيدا کردنش هستن؟ ... اون بيشتر از هزار ساله که نيومده ... ممکنه هزار سال ديگه هم نياد ...😕🤔 چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت مي اندازه ... که مي خوان پيداش کنن و کاري کنن ...🤔 که هزار سال ديگه ... تبدیل به هرگز نيامدن بشه؟ ...😟🤔 استارت زدم و برگشتم خونه ... کتم رو انداختم روي مبل ... و رفتم جلوي ديوار ايستادم ... چند روز، تمام وقتم رو روي تحقيقات صرف کرده بودم ... و کل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هايي که براي پيدا کردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ... شبيه تخته اطلاعات جنايي اداره شده بود ... با اين تفاوت که تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ... چه تلاش بيهوده اي ...😐😑 مي خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از ديوار بکنم ... اما خسته تر از اين بودم که در لحظه، اون کار رو انجام بدم ... بيخيال شون شدم و روي مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ...😴 چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سوال هاي آخر ... و زنده شدن خاطره اي که ... اولين بار به قرآن✨👌 رو گوش کرده بودم ... جواب من هر چي بود ... اونجا ديگه جايي نبود که بتونم دنبالش بگردم ... بايد مي رفتم ... بايد مي رفتم و از جلو همه چيز رو مي کردم، نه از پشت کامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهي ... که معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزديک داشتن ...😊☝️ ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود که براي حل يه پرونده ... فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اکتفا کني ... و حتي پات رو به صحنه جنايي نگذاري ... 😕 بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق مي کردم ...👌 همه چيز رو ... ...☝️ جواب سوال هاي من ... اينجا نبود ... بلند شدم و با وجود اينکه داشتم از شدت گرسنگي مي مردم ... از خونه زدم بيرون ... بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقیقات بودم که هيچي نخورده بودم ... يه راست 👈رفتم سراغ ساندرز🌸 ... در روز که باز کرد شوک شديدي😳😯 بهش وارد شد ... شايد به خاطر حرف هاي اون روز ... شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت ... مهلت سلام کردن بهش ندادم ... - دينت رو عوض کردي؟ ... يا هنوز هم مي خواي واسه تولد بري ايران؟ ... هنوز توي شوک بود که با اين سوال، کلا وارد کما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت 😧بهم نگاه کرد ... - برنامه مون براي رفتن تغيير نکرده ... اما ... واسه چي مي خوای بدوني؟ ...😳😧 خنده شيطنت آميزي صورتم رو پر کرد ... - مي خوام باهاتون بيام ايران ... مي تونم؟ ...😅 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ من هم بیایم؟ ... کمي توي در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فکر اينکه مجبور به تحمل من توي اين سفر بشه ... بهم بريزه و باهام برخورد کنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ...😊😳 - ما با گروه هاي توريستي نميريم ...😅 - منم نمي خوام با گروه هاي توريستي برم ... اونها حتي اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه شرکت توي جشن نميرن ...😁 چند لحظه سکوت کردم ... - مي تونم باهاتون بيام؟ ...😊 هيچ کس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه کنه ... اون هم توي يک سفر خانوادگي ... اون هم آدمي مثل من رو ... که جز دردسر و مزاحمت براي ساندرز، چيز ديگه اي نداشتم ... همين که به جرم ايجاد مزاحمت ازم شکايت نمي کرد خيلي بود ... چه برسه به اينکه بخواد حتي يه لحظه روي درخواستم فکر کنه ... انتظار شنيدن هر چيزي رو داشتم ... جز اينکه ... - ما مهمان دوست ايراني من هستيم ... البته براي چند تا از شهرها هتل رزرو کرديم ... اما قم و مشهد رو نه ... بايد با دوستم تماس بگيرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسي کنيم ... اگه مقدور بود حتما ...☺️☝️ چهره اش خيلي مصمم بود ... و باورم نمي شد😳 که چي مي شنيدم ... اگه من جاي اون بودم، حتما تا الان خودم رو له کرده بودم ... سري تکان دادم و ... - متشکرم ...😟😊 اومدم ازش جدا بشم که يهو حواسم جمع شد ... به حدي از برخوردش متحير شده بودم که فراموش کردم از هزينه هاي سفر سوال کنم ... سريع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ... - دنيل ...😅 در نيمه باز در حال بسته شدن بود ... از حرکت ايستاد و دوباره باز شد ... تا اون موقع، هيچ وقت با اسم کوچيک صداش نکرده بودم ... صدا کردنم بيشتر شبيه دو تا دوست شده بود ...🤗 - مخارج سفر حدودا چقدر ميشه؟ ... شما قطعا هتل هاي چند ستاره ميريد ... اگه دوستت قبول کرد، اون شهرهايي رو هم که مهمان اون هستيد ... من جاي ديگه اي مي مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام ميده ... من جایی مثل متل یا مسافرخونه رو ترجيح ميدم ...😊 از شنيدن اين جملات من خنده اش گرفت ...😁 - باشه ... حتما بهش ميگم ... هر چند فکر نمي کنم نيازي به نگراني باشه ... با خوشحالي و انرژي تمام از اونجا خارج شدم ...😃👏 نمي دونستم سرنوشت رفتنم چي مي شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز🌸 با اومدن من مشکلي نداره ... ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨حمله اگرها ... همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ...😟 تمام موانعي که توي سرم چيده بودم يکي پس از دیگري بدون هيچ مشکلي رفع شد ... به حدي کارها بدون مشکل پيش رفت که گاهي ترس وجودم رو پر مي کرد ...🙁😥 انگار از قبل، يک نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوي نوشته شده ... و کارگرداني که همه چيز رو براي نقش هاي اول مهيا کرده ...😟 چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ... هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست حقيقي باشه؟ ...😧😥 از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصي ... و احدي از من نپرسيد کجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو تمديد کني؟ ...😧🤔😟 گاهي شک و ترس عميقي درونم شکل می گرفت و موج مي زد ... و چيزي توي مغزم مي گفت ... - برگرد توماس ...👿 پيدا کردن اون مرد ارزش اين ريسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توي ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ...👿 اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ...👿 اگه ...👿 اگه ... 👿 هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ...😈 روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ...✈️ دوباره اين افکار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين شکل ممکن به سمتم حمله کرد ...😈 نفس عميقي کشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... براي رفتن قوي تر از اين بود که اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه کنه ...😊💪 دست کوچيکش رو گذاشت روي دستم ... - خوابي؟ ...👧🏻☺️ چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه بهش نگاه کردم ... - پدر و مادرت کجان؟ ...😊 خودش رو کشيد بالاي صندلي و نشست کنارم ... - مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ...👧🏻☺️ روی صندلی ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ... نه مي تونستم بهش نگاه کنم ... نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل 🌸چطور بهم اعتماد کرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ...😟😕 دوباره نشست کنارم ... - اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثيف کرد عوض شون کنم ...👧🏻☺️ نفس عميقي کشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز🌸 ... هنوز داشت پاي تلفن📱 حرف مي زد ... بايد عادت مي کردم ... به تحمل کردن نورا ... به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود که حتي فکرش، من رو به وحشت مي انداخت ... اما نه اينقدر ... ولی ماجراي نورا فرق داشت ...😥 هر بار که سمتم مي اومد ... هر بار که چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار که حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ... دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام زنده می شد ... و وحشتي که تا پايان عمر در کنار من باقي خواهد موند ..😥😣 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ کمتر از ثانیه ديگه داشتم ديوونه مي شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ... هي از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تکيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ... - قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...😊 چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ...🚶🚽 فقط براي اينکه يه فضاي کوچيک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پيدا کنم ... تنها قسمت خوبش اين بود که صندلي کناريم خالي بود ... اگه يکي ديگه عين خودم مي نشست کنارم و هر چند دقيقه يه بار يه کش و قوس به خودش مي داد ... اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت کنم بيرون يا اون رو ... ساندرز، 🌸رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر🌸 و بچه اش👧🏻 پرت بود ... صندلي نورا بين اونها بود ... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي کرد ... گاهي روي صندلي خودش مي ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ... اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي کردن و سعي در مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نکنه ... ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم که بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم ...😊 خوابش که برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل🌸 اومد عقب، پيش من ... - خسته که نشدي؟ ...😊 با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه کردم و سري تکان دادم ... - طول پرواز رو داشتم کتاب مي خوندم ...📖 - صدامون که اذيتت نکرد؟ ...😊 - نه ... لبخند بزرگي صورتش رو پر کرد ... - تو که هنوز صفحه بيست و چهاري ...😁 نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ...😃 سرم رو چرخوندم سمتش ... - فکر کنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ...😃 و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ... - چي؟ ...😊 - تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ... نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ... - آره ... خدا به زندگي من برکت هاي فوق العاده اي رو عطا کرده ...☺️❤️❤️ نگاهش دوباره برگشت سمت من ... - شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟😊 - نه ...😒 نيم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالي که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تکيه داد ... - کاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ...😊 سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام کمي با حلقه بازي بازي کرد و تکانش داد ... - بيشتر از يه سال ميشه ولم کرده ... توي يه پيام فقط نوشت که ديگه نمي تونه با من زندگي کنه ... گاهي به خاطر اينکه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي کنم ...😞😣 و خنده تلخي چهره ام😒 رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره من، حواس دنيل 🌸رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس کنم ... - متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ...😒 - مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ...😣 کمي خودم رو روي صندلي جا به جا کردم ... - اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينکه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا ديدم يه چيزي برام عجيبه ... با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ... - چطور مي توني اينقدر راحت با کسي برخورد کني ... که چند ماه پيش نزديک بود بچه ات رو با تير بزنه؟ ...😕 خشکش زد ...😳 نفس توي سينه اش موند ... بدون اينکه حتي پلک بزنه نگاه پر از بهت و يخ کرده اش 😧😳رو از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تکيه داد ... تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي کردم ...😨😥 نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانيه اي فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گير کردن اسلحه ... اون همه ماجرا رو نمي دونست ... و من به بدترين شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چيز رو بهش گفته بودم ...😑 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨باز مانده سکوت مطلقي بين ما حاکم شد ... نفسم توي سينه حبس شد ... حتي نمي تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... 😰😑 اون توي حال خودش نبود ... و هر ثانيه اي که در سکوت مي گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ... چشم هاي منتظرم، 😨👀در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنياي من بهش بستگی داشت ... و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفي کرده بود ... چند بار دستم رو بلند کردم تا روي شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بي اختيار اونها رو عقب کشيدم ...😨😥 نمي دونستم چي کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقي مي تونست براي من بيوفته ... بهش حق مي دادم که بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ...😨😥 اين يه سفر توريستي نبود ... من با تور اونجا نمي رفتم ... و اگه دنيل 🌸رهام مي کرد در بهترين حالت بعد از کلي سرگرداني توي يه کشور غريب ... با آدم هايي که حتي مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... بايد دست از پا درازتر برمي گشتم ...😣 سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با کف دست باقي مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ...😭 تمام وجودم از داخل می لرزيد ... اين پريشاني، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز🌸 بود ... و توي اون لحظات بيشتر از قبل شده بود ... نمي تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توي چشم هام موج می زد ... - هيچ چيز جز اينکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمي کنه ...😥😞 از حالت خميده اومد بالا و کامل نشست ... و نگاه سنگينش با اون پلک هاي خيس، چرخيد سمت من ... از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ايستاد ...😥 - اگه منتظر شنيدن چيزي از سمت من هستي ... الان، مغز منم کار نمي کنه ... جز شکرگزاري از لطف و بخشش خدايي که مي پرستم ... به هيچي نمي تونم فکر کنم ... نمي تونم چيزي بهت بگم ... اصلا نمي دونم چي بايد بگم ... مي دونم در اين ماجرا عمدي در کار نيست ... اما مي دونم اگه خدا ...😢 دوباره اشک توي چشم هاي سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ... بدون اينکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس هاي هواپيما ... و من مي لرزيدم ... مثل بچه اي که با لباس بهاري ... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ...😥😧 به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ...😟 چند دقيقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکاني خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم هاي نيمه باز ... نورا رو از روي صندلي برداشت و محکم توي بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلي ها نيم رخ چهره هر دوشون رو واضح مي ديدم ... با چشم هاي پف کرده، دستي روي سر دخترش کشيد ... - بخواب عزيزم ... هنوز خيلي مونده ... هواپيما 🛬توي فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...✈️ تمام مدت پرواز نمي تونستم بشينم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ...💭😔 و زماني که انتظار به پايان رسيد ... اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمي گشتم ... اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ... ثابت روي صندلي ... همون جا باقی موندم ...😔😣 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨چشم های نورا ساندرز 🌸متوجه من شد ... چند لحظه ايستاد و فقط بهم نگاه کرد ... این آدم جسور و بي پروا ... توي خودش خزيده بود ... 😣خميده ...😞 آرنج هاش رو روي رانش تکيه کرده ... و توي همون حالت زمان زيادي بي حرکت نشسته ...😞😣 دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... يک قدمي ... جلوي من ايستاد ... - نظرت براي اومدن عوض شده؟ ...😊 نمي تونستم سرم رو بيارم بالا ... هر چقدر بيشتر اين رفتار ادامه پيدا مي کرد ... بيشتر از قبل گيج مي شدم ... و بيشتر از قبل حالم از خودم بهم مي خورد ... صبرش کلافه کننده بود ...😔 نشست کنارم ... - چون فهميدم اون شب چه اتفاقي افتاده ديگه نمي خواي بياي؟ ...☺️ نمي تونستم چيزي بگم ... فقط از اون حالت خميده در اومدم ... 😔بي رمق به پشتي صندلي فرودگاه تکيه دادم ... ولي همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ... 😓 نگاهش چرخيد سمت من ... نگاهي گرم بود ... و چشم هايي که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفي شده بود ...😢 - اتفاق سخت و سنگيني بود ... اينکه حتي حس کني ممکن بوده بچه ات رو از دست بدي ... اونم بي گناه ...😢 و سکوت دوباره ... - اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون چيزي که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...😊😢 همون کسي که به حرمت✨آيت الکرسي✨ به من رحم کرد ... و بچه من رو از يه قدمي مرگ نجات داد ... همون کسيه که تمام اين مسير، رو تا اينجا آورده ... فرقي نمي کنه بهش ايمان داشته باشي يا نه ... 😊تو هميشه بنده و مخلوق اون هستي ... تا خودت نخواي و انتخاب دیگه ای کني ... و ازت نااميد نميشه ...☺️👌 يه سال تمام توي برنامه هاي من و خانواده ام گره مي اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چيز برمي گرده سر جاي اولش ... انتخاب با خودته ... اینکه برگردي ... يا ادامه بدي ...😊 بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ... مغزم گيج بود ... کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ... شايد براي کسي که وجود خدا رو باور داشت حرف هاي خوبي بود ... اما عقل من، همچنان دنبال يه دليل منطقي براي گير کردن اسلحه، توي اون غلاف سالم مي گشت ...💭😣 سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم يه بار برمي گشت و به پشت سرش نگاه مي کرد ... منتظر بلند شدن من بود ... از جا بلند شدم ... اما نه براي برگشت ... بي اختيار دنبال اونها ... در جواب چشم هاي منتظر نورا ...👧🏻 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨آدرنالین مثل بچه هايي که پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل🌸 راه افتاده بودم ...🚶 هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چيزي که اصلا به گروه خوني من نمي خورد ... به اطراف و آدم ها نگاه مي کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ... دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غريبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ... ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ... زماني به خودم اومدم که دوست دنيل🌹 داشت به سمت ما مي اومد ... چشم هام گرد شد ...😳 پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ايستاد ... هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ...🤗🤗 و من هنوز با چشم هاي متحير 😳😧به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ايستادم ... بئاتريس🌸 ساندرز🌸 و نورا 👧🏻بهش نزديک تر از من بودن ... همون طور که سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس کنترل مي کرد به سمت اونها رفت ... دنيل اونها رو بهم معرفي کرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي کرد ... نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي کرد ... - اسم عروسکم ساراست ...👧🏻☺️ دست با محبتي روي سر نورا کشيد و سر نورا رو بوسيد ... - خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوي به اين نازي داره ...😊 و ايستاد ... حالا مستقيم داشت به من نگاه مي کرد ... چشم توي چشم ... 👀👀و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ...😨😥 اومد سمتم ... دنيل🌸 هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ... - شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ...😊 سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ...😥 مغزم دائم داشت هشدار مي داد ... با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ... در صندوق رو باز کرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساک من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديک تر بودم ... خيلي عادي دسته رو ول کردم و يه قدم رفتم عقب ... ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز🌸 ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساک رو برد سمت صندوق ...😳😟 پارچه شنل مانند بزرگي که روي شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ... - بفرماييد ...حتما خيلي خسته ايد ...😊 و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ... 😊 - تو بشين جلو ...🌸 يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ... - چرا من؟ ... خودت بشين جلو ... 😳😨 از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ... - خانم من مسلمانه ... تو که نمي توني بشيني کنارش ...😁 حرفش منطقي بود ... سري تکان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ... - نظرت چيه من با تاکسي هاي اينجا بيام؟ ... لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ... - نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ...😊 دلم مي خواست با همه وجود گريه کنم ... اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي کردم ... اما اون روز ... ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨نقطه مشترک حس عجيبي داشتم ... از طرفي فضاي بيرون از ماشين💨🚗 نظرم رو به خودش جلب مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي کردم ... که چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و ساندرز بزرگ تر باشه ... و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ...😥🌸 مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي که پاي شون وسط کشيده بشه ... پرچم براشون بي معناست ... اما برعکس ساندرز 🌸که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي که هيچ سنخيتي با اونها نداشت ...😥 توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسي که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ...😊😥 با هم غرق صحبت بودن ... تا زماني که پاي من هم به ميان کشيده شد ... - اين برادرمون هميشه اينقدر ساکت و دقيقه؟ ...😊 چه چشم هاي زيرکي داشت ... با وجود اينکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل🌸 بود اما من رو هم زير نظر گرفته بود که دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي کردم ... - من براي شما برادر نيستم ...😐 جا خورد ... چند ثانيه سکوت کرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ... - عذرمي خوام اگه ... پريدم وسط حرفش ... - منظورم اينه که مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي کنيد اون جمله رو گفتم... لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري که دندان هاي جلويي نمايان شد ...😃 - اون رو که مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست يه طوري برنامه بريزيم که شما اذيت نشي ... پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي کنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ...☺️❤️ چهره ام جدي شد ...😠😐 فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ... از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه کردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينکه ساندرز در مورد من چي به اون مرد گفته ... سکوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ... - آقاي منديپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ...😊 در عين ترسي که از اون مسلمان و بودن در يه کشور اسلامي داشتم ... به دنيل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني که حالا ديگه کاملا ساکت بود ... - راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد کافر ...😐😠 نيم نگاهي به من کرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ... - کاش زودتر گفته بوديد ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توریستی ـ سياحتي ... اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ... - منم واسه همين باهاشون اومدم ... نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجيبي بود که مفهومش رو نمي فهميدم ..😟😕 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨طبقه بندی شده با تعجب داشت بهم نگاه مي کرد ... نمي تونست علت اونجا بودن من رو پيدا کنه ... دوباره نگاهش برگشت روي دنيل ... انگار منتظر شنيدن حرفي از طرف اون بود ... يا شايد قصد گفتن چيزي رو داشت که مي خواست اون رو با توجه به شرايط بسنجه ... نگاهش گاهي شبيه يک منتظر بود ... و گاهي شبيه يک پرسشگر ... در نهايت دنيل سکوت رو شکست ... - رنگ هوا نشون ميده به زمان نماز خيلي نزديک شديم ... اگه اشکال نداره نزديک ترين مسجد توقف کنيم ... دلم مي خواد ورودمون رو به کشور اسلامي با نماز شروع کنم ...😍😊 و نگاهش چرخيد سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از اين پيشنهاد استقبال کرد ... - منم بسيار موافقم ... اما گفتم شايد از اين پرواز طولاني خسته باشيد و بخوايد اول بريد هتل ... و الا چه بهتر ...😊 مرتضي دوباره نيم نگاهي به من انداخت ... از جنس نگاه هاي قبل ... - فقط فکر اين رفيق مون رو هم کرديد که خسته نشه؟ ...😊 با شنيدن اين جمله تازه دليل دل دل کردن نگاهش رو فهميدم ... مونده بود چطوري به من بگه ... - مي دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ... از بريدگي اتوبان خارج شد ... در حالي که مي شد تعجب😳 و آرام شدن رو توي چهره اش ديد ... - قبل از اينکه بيام در مورد اسلام تحقيق کردم ... و مي دونم امثال من که کافر محسوب ميشن حق ندارن وارد مراکز مقدس بشن ...😐 حالا ديگه کامل خيالش راحت شده بود ... معلوم بود نمي دونست چطوري اين رو بهم بگه ... اما از جدي بودن کلامم ذهنش درگير شد ... خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز براي من راحت تر بود ... یه خصلت جالب ... که من رو ترغيب مي کرد تا بقيه ايراني ها رو هم بسنجم ... دلم مي خواست بدونم ذهنش براي چي درگيره ... حدس هاي زيادي از بين سرم مي گذشت ... که فقط يکي شون بيشترين احتمال رو داشت ... مشخص بود که مي خواد من از اين سفر حس خوبي داشتم ... و شايد مي ترسيد اين ممنوع الورود بودن، روي من تاثير بدي گذاشته باشه ... چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت هميشه، دوباره در من زنده شد ... جای ساندرز رو توی مغز من مال خود کرد ... حالا دیگه حل کردن معادلات روحي اون برام جالب بود ...☺️☝️ لبخند خاصي صورتم رو پر کرد ... مي خواستم ببينم چقدر حدسم به واقعيت نزديکه ... - مشکلي نداره ... اين براي من طبيعيه ... مثل پرونده هاي طبقه بندي شده است ... يه عده مي تونن بهشون دسترسي داشته باشن ... يه عده به اجازه مافوق نياز دارن ... اين خيلي شبيه اونه ... به هر دليلي شما اجازه دسترسي داريد ... من نه ...😊 چهره اش کاملا آرام شد ... و مي شد موفقيت من روي توي اون ديد ... حدسم دقيق بود ... صفر ـ يک ... به نفع من ...😅 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨جانشین کم کم صداي اذان به گوش مي رسيد ... هر چند از دور پخش مي شد و هنوز از ما فاصله داشت ... - اگه اشکالي نداره مي تونم شغل شما رو بدونم؟ ... - يه کارآگاه پليسم ... از بخش جنايي ... چهره اش جدي شد ... براي يه لحظه ترسيدم ... ' نکنه من رو نيروي نظامي ببينه؟ ' ... نگاهش برگشت توي آينه وسط ... - احيانا ايشون همون کارآگاهي نيستن که ... 😳 و دنيل با سر، جوابش رو تاييد کرد ...☺️ ديگه نزديک بود چشم ها به دو دو کردن بيوفته ... نکنه دنيل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذيت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ...😧😨 با لبخند آرامي بهم نگاه کرد ... نفسي که توي سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد ... - الله اکبر ... قرار بود کريس روي اين صندلي نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسي رو مهمان ما کرده که ...😊 نفسش گرفته و سنگين شد ... و ادامه جمله اش پشت افکارش باقي موند ... - شما، اون رو هم مي شناختيد؟ ...😟😳 - به واسطه دنيل،🌸 بله ... يه چند باري توي نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصي بود ... وقتي اون خبر دردناک رو شنيدم واقعا ناراحت شدم ... خيلي دلم مي خواست از نزديک ببينمش ...😒 و پيچيد توي يه خيابون عريض ... - نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء الله ميزبان خوبي واسه جانشينش باشيم ...☺️😍 چه عبارت عجيبي ... من به جاي اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفي روي صندلي اون نشسته بودم و جانشينش بودم ... مرتضي داشت ... يه گوشه پارک کرد ... ✨مسجد، ✨سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاري و گياه هايي که وسطش کاشته بودن ... با محيط نسبتا آرام ... از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ...👀 اون در بزرگ با کاشي کاري هاي جالب ... نور سبز💚 و زردي💛 که روي اونها افتاده بود ... در فضاي نيمه تاريک آسمان واقعا منظره زيبايي بود ...✨🌃 چند پله مي خورد و از دور نمای اندکی از حوض⛲️ وسط حياطش ديده مي شد ... افرادي پراکنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد مي شدن ... و يه عده بي خيال و بي توجه از کنارش عبور می کردن ...😟🤔 مغازه دارهاي اطراف هنوز توي مغازه هاشون بودن ... و يکي که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ...😳🤔 مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر مي اومد کسي توش مراقب نيست ...😟🤔 از کنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توي مغازه رو نگاه کردم ... کسي توش نبود ... همونطوري باز رهاش کرده بود و رفته بود ...😳😟 توي پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ... زياد شنيده بودم که زن هاي ايراني مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسري سر کنن ... اما اين يکي واقعا عجيب بود ...😳😟 کمي بالا و پايين خيابون رو نگاه کردم ... گفتم شايد به کسي سپرده و هر لحظه است که اون بياد ... اما هيچ کسي نبود ... چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه کردن و بعد که ديدن نيست بدون برداشتن چيزي خارج شدن ... کنجکاوي نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه ...🚶 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨سرزمین عجایب وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ...😟 هر طرف رو که نگاه مي کردم اثري از 🖲دوربين مدار بسته🖲 نبود ... لباس هايي👗👕 رو که آويزون کرده بود رو کمي دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شايد دوربين رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چيزي نبود ... بيخيال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ... واقعا عجيب بود ... 😳😯يعني اينقدر پول دار بود که نگران نبود کسي ازش دزدي کنه؟ ... بعد از پرسيدن اين سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ... اين قانون ثروته ... هر چي بيشتر داشته باشي ... حرص و طمعت براي داشتن بيشتر ميشه چون طعم قدرت رو حس کردي ... افراد کمي از اين قانون مستثني هستن به حدي که ميشه اصلا حساب شون نکرد ...🤔😯😳 دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ... اين عادتم بود وقتي خيلي گيج 😯😟مي شدم بي اختيار دستم مي اومد پشت سرم ... توي همين حال بودم که حس کردم يکي از پشت بهم نزديک شد و شروع به صحبت کرد ... چرخيدم سمتش ... صاحب مغازه بود ... با ديدنش فهميدم نماز تموم شده و به زودي دنيل🌸 و بقيه هم از مسجد✨ میان بيرون ... هنوز داشت با من حرف مي زد ... و من در عین گیج بودن اصلا نمي فهميدم چي داره ميگه ... - ببخشيد ... نمي فهمم چي ميگي ...😯😟 و از در خارج شدم ... مي دونستم شايد اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ... حداقل فهميد هم زبان نیستیم ... هنوز به مسجد نرسيده، دنيل و بقيه هم اومدن بيرون ... تا چشم مرتضي بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ... - خسته که نشديد؟ ...😊 با لبخند سري تکان و دادم با هيجان رفتم سمت دنيل😅🌸 ... و خيلي آروم در گوشش گفتم ... - يه چيزي بگم باورت نيمشه ...😳 چند متر پايين تر، يه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همين طوري، بدون اينکه کسي مراقبش باشه ...😯😧 براي اون هم جالب بود ... چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ... حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ...😧😐😑 به هتل که رسيديم من خيلي خسته بودم ... حس شام خوردن نداشتم ... علي رغم اصرار زياد دنيل🌸 و مرتضي🌸، مستقيم رفتم توي اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشيدم ... ديگه نمي تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ... ميشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقيقه اي چشم هام رو ببندم ...😴 ساعت حدودا 4:30 صبح🌌 به وقت تهران ... فرمان بيدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عميق و طولاني با من بيگانه بود ... مرتضي گوشه ديگه اتاق ايستاده بود و نماز مي خوند ... صداش بلند بود اما نه به حدي که کسي رو بيدار کنه ... همون طور دراز کشيده محو نماز خوندنش شدم ...😯✨ تا به حال نماز خوندن يه مسلمان رو از اين فاصله نزديک نديده بودم ... شلوار کرم روشن ... پيراهن سفيد يقه ايستاده ... و اون 🌟پارچه شنل مانندي🌟 که روي شونه اش مي انداخت ..🤔😟 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨کلمات صادقانه چندين بار نشست ...👀 ايستاد ... خم شد ...👀 و پيشانيش رو روي زمين گذاشت ...👀 سه مرتبه دست هاش رو تکان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... 👀و دوباره پيشانيش رو گذاشت روي زمين ...👀 چند دقيقه پيشانيش روي زمين بود تا بلند شد ...👀 شروع کرد به شمردن بند انگشت هاش و زير لب چيزي رو تکرار مي کرد ... و در نهايت دست هاش رو آورد بالا و کشيد توي صورتش ...👀 مراسم عجيبي بود ... 👀😟 البته مراسم عجيب تر از اين، بين آئين هاي مختلف ديده بودم ... يهودي ها ساعت ها مقابل ديوار مي ايستادن و بي وقفه خم راست مي شدن و متن هايي رو مي خوندن ... یه عده از هندوها با حالت خاصي روي زمين مي نشستن و طوري خودشون رو تکان مي دادن که تعجب مي کردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بين نرفته ...😕😟 يا بودائي ها که هزار مرتبه در مقابل بودا سجده مي کنن ...😟 مي ايستن و دوباره سجده مي کنن ... و دست هاشون رو حرکت ميدن، بهم مي چسبونن، تعظيم مي کنن ... و دوباره سجده مي کنن ... 👈همه شون حماقت هايي براي پر کردن وقت بود ...🙁 بلند شد و شروع کرد به جمع کردن پارچه اي که زير پاش انداخته بود ... و اون تکه گلِ خشک، وسط پارچه مخفي شد ... جمعش کرد و گذاشت روي ميز ... و پارچه روي دوشش رو تا کرد ... اومد سمت تخت ها که تازه متوجه شد بيدارم و دارم بهش نگاه مي کنم ... - از صداي من بيدار شدي؟ ...😊 - نه ... کلا نمي تونم زياد بخوابم ... اگه ديشب هم اونقدر خسته نبودم، همين چند ساعت هم خوابم نمي برد ...😊 - با خستگي و فشار شغلي که داري چطور طاقت مياري؟ ...☺️ چند لحظه همون طوري بهش خيره شدم ... نمي دونستم جواب دادن به اين سوال چقدر درسته ... مطمئن بودم جوابش براي اون خوشايند نيست ... - قبل خواب يا بايد الکل🔥 بخورم يا قرص خواب آور 💊... و الا در بهترين حالت، وضعم اينه ... فعلا هم که هيچ کدومش رو اينجا ندارم ...😕 نشست روي تخت مقابلم ... - چرا قرصت رو نياوردي؟ ...😊 يکم بدن خسته ام رو روي تخت جا به جا کردم ... - نمي دونستم ممنوعیت عبور از مرز داره یا نه ... از دنيل🌸 هم که پرسيدم نمي دونست ... ديگه ريسک نکردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرک به مشکل بخورم ...😅 - اينطوري که خيلي اذيت ميشي ... اسمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بريم داروخونه ... اگه خودش پيدا شد که خدا رو شکر ... اگه خودشم نبود ميريم يه جستجو مي کنيم ببينيم معادلش هست يا نه ... جای نگرانی نیست، پزشک آشنا می شناسم ...😊 خيلي راحت و عادي صحبت مي کرد ... گاهي به خودم مي گفتم با همين رفتارهاست که ذهن ديگران رو شست و شو ميدن ... اما از ، دلم مي خواست چيز ديگه اي رو باور کنم ... کلمات و توجهش رو ... - از ديشب مدام يه سوالي توي سرم مي گذره ... که نمي دونم پرسيدنش درست هست يا نه ... مي پرسم اگه نخواستي جواب نده ...😊 ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😁 - بپرس ... - اگه با گروه هاي توريستي مي اومدي راحت تر نبودي؟ ... اينطوري جاهاي بيشتري رو هم مي تونستي ببيني ... بگردي و تفريح کني ... الان نود درصد جاهايي که قراره ما بريم تو نمي توني بياي تو ... يا توي محل اقامت تنها مي موني يا پشت در ...☺️😅 بالشت رو از زير سرم کشيدم ... نشستم و تکيه دادم به ديواره ي بالاي تخت ... - قبل از اينکه بيام مي دونستم ... دنيل توضيح داد برنامه شون سياحتي نيست ...😊 دیگه چهره اش کاملا جدی شده بود ... - تو نه خاورشناسي، نه اسلام شناس ... نه هيچ رشته اي که به خاطرش اين سفر برات مهم شده باشه ... پس چي شد که باهاشون همراه شدي؟ ...😟🤔 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ آخرین امام سکوت، فضاي اتاق رو پر کرد ... چشم هاي اون منتظر بود ... مغز من در حال پردازش جواب ... از قبل دليل اومدنم رو مي دونستم اما گفتنش به اون ... شايد آخرين کار درست در کل زمين بود ... براي چند لحظه نگاهم رو ازش گرفتم ... - ببخشيد ... حق نداشتم اين سوال رو بپرسم ...😕 نگاهم برگشت روش ... مثل آدمي نبود که اين کلمات رو براي به حرف آوردن يکي ديگه به زبان آورده باشه ... اگر غير اين بود، هرگز زبان من باز نمي شد ...🙁 نفس عميقي کشيدم ... و گرفتم باهاش حرف بزنم ... داشتم به آدمي اعتماد مي کردم که کمتر از 24 ساعت بود که اون رو مي شناختم ...😟 - من اونقدر پولدار نيستم که براي تفريح، سفر خارجي برم ... اين سفر براي من تفريحي و توريستي نيست ... اومدم ايران که شانسم رو براي يه نفر امتحان کنم ... - براي پيدا کردي کي اومدي؟ ...😊 - ✨مهدي✨ ... آخرين امام شما ... پسر فاطمه زهرا ...🌤😊 جا خورد ... مي شد سنگيني بغض😢 رو توي گلوش حس کرد ... و براي لحظاتي چشم هاش به لرزه در اومد ... - تو گفتي اصلا باور نداري خدايي وجود داره ... پس چطور دنبال پيدا کردن کسي اومدي که براي باور وجودش، اول بايد به وجود خدا باور داشته باشي؟ ...😟😧 سوال جالبي بود ... اون مي خواست مبناي تفکر من رو به چالش بکشه ... و من به چالش کشيدن هر چيزي رو داشتم ... 😎ملحفه رو دادم کنار ... و حالا دقيقا رو به روي هم نشسته بوديم ... - باور اينکه مردي با هزار و چند سال زنده باشه ... جوان باشه ... و قرار باشه کل حکومت زمين رو توي دستش بگيره و يکپارچه کنه خيلي احمقانه است ... يعني از همون جمله اولش احمقانه است ...باور مردي با اين سن ...😕😐 اما ساندرز، 🌸يه شب چيزي رو به من گفت که همون من رو به اينجا کشيد ... چيزي که قبل از حرف هاي دنيل، خودم يه چيزهايي در موردش می دونستم ... اما نمي دونستم ماجرا در مورد اون فرده ... من يه چيزي رو خوب مي دونم ... دولت من هر چقدر هم نقص داشته باشه، احمق ها توش کار نمي کنن ... و وقتي آدم هايي مثل اونها مخفیفانه دنبال يه نفر مي گردن، پس اون آدم ...👌 هر چقدر هم باور نسبت به وجود داشتنش غيرقابل قبول باشه ... ... چون مطمئن شدم و به اين نتيجه رسيدم که اگه بخوام به جواب سوال هام برسم و حقيقت رو پيدا کنم ... بايد اول اون رو پيدا کنم ...😊👌 من تا قبل، فکر مي کردم حمله به عراق و از بين بردن سلاح هاي کشتار جمعي فقط يه بهانه بوده ... چون هيچ چيزي هم پيدا نشد ... و تنها دليل هايي که به ذهنم مي رسيد اين بود که دولت براي به چنگ آوردن منابع زير زميني عراق و تسلط روي منطقه به اونجا حمله کرد ... چون عراق🇮🇶 دقيقا وسط مهمترين کشورهاي استراتژيک خاورميانه است ... اما بعدا فهميدم اين همه اش نیست ... 😏و در تمام اين مدت، اهداف مهم ديگه اي وسط بوده ... اين سوال ها ذهنم💭 رو ول نمي کنه ... نمي تونم حقيقت رو اين وسط این همه نقطه گنگ پيدا کنم ... چهره اش خيلي جدي شده بود ... نه عبوس و در هم ... مصمم و دقيق ... - چرا براي پيدا کردن جواب، همون جا اقدام نکردي؟ ... و اين همه راه رو اومدي دنبال شخصي که هيچ کسي نمي دونه کجاست؟ ...🤔😟😏 ✨✍