روز آخری گفتن:
خانمت حالش بده، نه خودش میمونه.
نه بچهات.
التماسشون کردم و گفتم:
من این دخترو با بدبختی به دست آوردم، توروخدا بچه که هیچی،
خودشو برام نگهدارید.
تمومِ زندگی من این زنه.
گفتن: امشب نمیتونی بمونی.
برو خونه فردا صبح با مدارکت اینجا باش.
خانمت هم نمیمونه.
با اشک اومدم خونه.