تا رسیدم بیمارستان دکتر و پرستارا بدو بدو اومدن جلوم. همون جا نشستم رو زمین و گفتم: تموم شد دیگه. زنم مرد، دختری که دوستش داشتم مرد. زدم زیر گریه که دکتر اومد گفت: پاشو مرد. با کی حرف زدی؟ چیکار کردی؟ پاشو برو شیرینی بخر که هم زنت سالمه، هم بچه‌ات سالم به دنیا اومد. اون جا باورم نشد، رفتم زن و بچمو دیدم. دوتاشون سالم سالم بودن. به همه گفتم: دخترِ حسین زن و بچمو بهم داد. حالا هم خودم مسلمون شدم، هم زنم. هم این مدارک خونه و زمین، هم هروقت کاری بود، حتی کارگری بهم بگید. خودم میام..