🥉 رتبه سوم در قالب متن | چالش غزه 🎁 برنده 500 هزار تومان داستان کبوتر مسجد غزه سلام دوستان، من کبوتر کوچکی هستم که شاید هیچ وقت به شما معرفی نشدم. اسم خاصی ندارم، ولی داستان من به مسجدی در غزه برمی‌گردد. شاید باور نکنید، ولی من تقریبا از اولش حضور داشتم. اولین روزی که مردم تصمیم گرفتند در آنجا مسجد بسازند، من هم آنجا بودم. اولین آجر، اولین خشت، همه را دیدم. مثل یک ناظر خاموش که از بالا همه چیز را دید می‌زد. وقتی ساخت مسجد آغاز شد، مردم غزه در نزدیک به ۱۵ سال محدودیت شدید و مشکلات بی‌پایان زندگی می‌کردند. واردات مواد ساختمانی به سختی انجام می‌شد، اما عزم مردم آهنین بود. آن‌ها آجر به آجر، با دست‌های خودشان و با تلاش و سختی، مسجد را بالا بردند. هر بار که آجرها روی هم گذاشته می‌شد، انگار یک قدم به آرامش نزدیکتر می‌شدیم. در همین مدت، من هم تصمیم گرفتم لانه‌ام را بسازم. چند بار رفتم و آمدم، تا اینکه فهمیدم دوست دارم لانه‌ام را همینجا بسازم، در گوشه‌ی پنجره‌ی مسجد. حس زندگی، امنیت و آرامش اینجا برای من بی‌نظیر بود. مردم مسجد به من هم توجه داشتند؛ همیشه آب و دانه‌ای برایم می‌گذاشتند. احساس می‌کردم که بخشی از خانواده آن‌ها هستم. روزی روزگاری، پنجره‌های مسجد با نور صبحگاهی مزین می‌شد و صدای اذان در هوا می‌پیچید. مردم با چهره‌های پر از عشق و دل‌های پر از امید، وارد مسجد می‌شدند. نمازهای صبح و ظهر و مغرب، همگی با شور و نشاط برگزار می‌شدند. بچه‌ها با والدینشان می‌آمدند و همیشه سر اینکه چه کسی مکبر شود، بحث می‌کردند. لبخندهایی که روی لب‌هایشان نقش می‌بست، دلم را گرم می‌کرد. حتی وقتی نماز جماعت تمام می‌شد، بچه‌ها باز هم می‌ماندند. سرود ملی غزه را با عشق و شوق تمرین می‌کردند، قران را با صوت زیبا تلاوت می‌کردند و در بازی‌هایشان شعارهای امید و صلح و مقاومت می‌دادند. اینجا بالاخره جایی برای رشد و امید بود. اما آن روز نحس... همه چیز تغییر کرد. جنگنده‌های اسرائیلی آمدند، ‌و با خشونتی بی‌رحمانه مسجد را بمباران کردند. فقط قسمتی از مسجد سالم ماند و لانه من هم خراب شد. وقتی برگشتم، جوجه‌هایم را دیدم که بی‌جان روی زمین افتاده بودند. آن‌ها با خون و تکه‌های بدنشان آخرین نفس‌هایشان را کشیده بودند؛ قلبم شکست. مدتی بعد، سربازان اسرائیلی با تانک وارد مسجد شدند. آن‌ها می‌خواندند، می‌رقصیدند و مسلمانان را مسخره می‌کردند... دیگر طاقت نداشتم. با بغض و نفرت از آنجا پرواز کردم و به سمت اردوگاه‌های بی‌پناهان در غزه رفتم. دوباره لانه‌ام را ساختم، ولی هیچ وقت آن روزها را فراموش نمی‌کنم. من نفرتی بی‌پایان از اسرائیل و اسرائیلی‌ها دارم. از خدا می‌خواهم که آن‌ها را نابود کند. این داستان تلخ من است، داستان یک کبوتر که همراه با مردم غزه سرنوشتی پر از درد و غم را تجربه کرد ولی همچنان به مقاومت ادامه می‌دهد. امیدوارم شما هم مثل من، همیشه امید خودتان را حفظ کنید، حتی در سخت‌ترین لحظات.