🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتچهارم
#رمان_اقیانوسمشرق
پرده ی سبز رنگ کنار میرود و پینه دوز با پاپوش های تازه ای که به دست گرفته است ، پیش می آید ؛ در حالِ آمدن ، پاپوش هارا نشانِ عمران میدهد :
_ این همان پاپوش هاست که گفتم . پاره شدنی نیست!
پیش می آید :
_ چرم است . به زخمِ شمشیر میخندد ، که ناله نمیکند . کارِ دستهای خودم است .
لبخندی مهربان بر لبانش مینشیند . در مردمک هایش ، برقی که لبخندش را قشنگتر کرده ، خودنمایی میکند . می آید طرفِ عمران که به دیوارِ گِلی تکیه داده و پاهایش را روی پشتی سفید رنگ دراز کرده است . عمران دستهایش را پیش میبرد و پاپوش های تازه را از دست پینه دوز میگیرد . به محاسن سپید و بلندِ پینه دوز و بعد ، به پاپوش ها نگاهی می اندازد :
+ در عوضِ اینها چه باید بدهم؟!
پینه دوز سری تکان میدهد و میخندد . مینشیند برابرِ پاهای عمران :
_ لازم نیست چیزی بدهی جوان! با دستی ندادم که با دستی پس بگیرم .
آهسته دست دراز میکند و شلوارِ عمران را از قوزکِ پا تا زانو تا میزند :
_ تو مهمانی و در کیش ما ، مهمان حبیب خداست . این پاموش ها فدای حبیبِ خدا! خدایی که من شناختم ، آنقدر کریم است که خودش عوض را عنایت خواهد کرد .
عمران سر بلند میکند و در ظاهر پینه دوز دقیق میشود : پیرمردیست کوتاه قد با صورتی گرد و موهایی اندک که همان ها هم به رنگ برف در آمده است . پیراهن سپید بلندی به تن دارد و شلواری پشمینه به پا . از آغاز تا کنون ، لبخندی بر لبش خودنمایی میکند که عمران ، گیج ، پیِ دلیلش میگردد . پینه دوز سر خم میکند و به کفِ پاهای عمران نگاه میکند . دست دراز میکند و پاپوش های مُندَرِس و کهنه ی پیشین را از کنار پاهایش بر میدارد :
_ اینها دیگر به کارِ هیچ پایی نمی آید . با اینها خداحافظی کن!
پاپوش هارا پای دیوار می اندازد و به کفِ پاهای عمران و بعد ، به چشم هایش نگاه میکند :
_ گفتی چند روز با این پاها پیاده آمده ای؟!
عمران پاپوش های تازه را کناری میگذارد و سعی میکند با انگشت هایش حساب کند . انگار انگشت هایش هنراهی اش نمیکنند . بی حوصله سر بلند میکند و به پینه دوز نگاه میکند :
+ بیشتر از انگشت های دو دست . . . :/ خیلی بیشتر! ...
پینه دوز سر تکان میدهد :
_ بیچاره این پاها . شاید اگر زبان داشتند ، شکایت میکردند!
اشاره میکند به پاها :
_ این آبِله ها دروغ نمیگویند ..!
دست بر زمین میگذارد و یک [یاعلی] میگوید و از جا برمی خیزد . پیراهنِ بلندش تا زانویش رسیده است . پینه دوز کنار پرده ی سبز رنگ حائل میانِ دو اتاق ، می ایستد و صدا میزند :
《_ دخترم ... راحله ..》
چندی میگذرد و سایه ای سیاه بر پَسِ پرده می افتد . عمران سر برمیدارد و سایه را می نگرد . پرده پس میرود و دستی دخترانه ظاهر میشود ؛ عمران خیره میشود تا صاحبِ دست را ببیند ؛ اما هیکلِ پینه دوز سدِ راه نگاهش می شود . دستی دخترانه به آرامی پیش می آید و پیاله ای سفالی به دست پینه دوز می دهد . پرده می افتد و پینه دوز با همان پیاله سفالی پیش می آید . هنوز آن لبخند را بر لبش نگه داشته است . می نشیند برابر پاهای عمران و به آهستگی ، نفسی عمیق میکشد :
_ اگر دردِ این آبله هارا این همه تحمل کرده ای ، پس تحملِ این کاری که اکنون میکنم برای تو آسان است ؛ ..
عمران به پیاله سفال نگاه میکند . پینه دوز خمیری را که میانِ پیاله سفال ، لای انگشت هایش ورز میدهد و به عمران مینگرد :
_ صدایشان را میشنوی؟!
عمران به اطراف سر میچرخاند :
+ صدا؟کدام صدا؟!
پینه دوز میخندد و عمران دندان های سفیدش را میبیند :
_ من گوش های عجیبی دارم جوان ، این گوش ها صدای گریه ی زخمها را میشنوند .
عمران زیرِ لب میپرسد :
+ 《صدای گریه ی زخم ها ؟!》
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.