🌺🌿ملاقات با امام زمان🌿🌺 قسمت (٢) پدرم پس از سالیان درازی خدمت به مردم از دنیا رفت. پس از گذشت مراسمش، مردم لباس او را به من پوشانده و مسجد و محرابش را واگذارم نمودند. دو سه سالی نماز خواندم، سهم امام گرفتم، و مسائل دینی را برای مردم از پیش خود گفتم، روزی به فکر فرو رفتم که طی طریق به این اشتباه تا کی؟ چند روز دیگر عمرم به سر می آید و به دادگاه برزخ و قیامت می روم. جواب حق را در برابر این وضع چه خواهم داد؟! از تمام مردم دعوت کردم روز جمعه برای امر مهمّی به مسجد بیایند، همه آمدند، به منبر شدم و وضع خود را بازگو نمودم، مرا از منبر به زیر آوردند و تا قدرت داشتند از ضرب و شتم فروگذار نکردند، پس از آن کتک مفصّل با لباسی پاره و مندرس، بدون داشتن وسیله، با پای پیاده به تهران حرکت کردم. در سرازیری راه تهران به شخص محترمی که آثار بزرگی از چهرة او پیدا بود برخوردم با اسم مرا صدا کرد و آدرس شما و مدرسه شما را به من داد، من اکثر روزها او را می بینم و با او هم غذا می شوم، مسئله کتاب منطق و جایش را او به من گفت، میرزای کرمانشاهی که از گفته های او متعجب شده بود و آثار الهی مبارزه با نفس و ترک هوا را در آن طلبه می دید، دریافت که این شخص با وجود مقدس امام عصر علیه السلام روبرو شده درحالی که آن جناب را نشناخته، میرزا به او فرمود: ممکن است از دوست خود اجازه بگیری تا لحظه ای به شرف ملاقات او نایل گردم، طلبه شاهرودی گفت: این کار مشکلی نیست، من او را می بینم و زمینه ملاقات تو را با وی فراهم می کنم. چون روز دیگر شد طلبه شاهرودی گفت: دوست من به تو سلام رساند و گفت: به میرزا بگو مشغول تدریس باش! به او گفتم: اگر او را دیدی اجازه بگیر من از دور جمال مبارکش را زیارت کنم، گفت: مانعی ندارد. رفت که اجازه بگیرد ولی دیگر باز نگشت و مرا در حسرت دیدارش خون جگر کرد!!