#نُحاس🔥
#قسمت1🎬
با صدای ضربههای پیدرپی که به در میخورد، غرقِ عرق، لای ملافهی کتانی، از خواب پرید. داشت خواب میدید. مبهوت اطرافش را نگاه کرد. تو همان خانه محقرش بود. ته آن کوچه بنبست. گیج خواب، چشمهایش را مالید. صدای ضربهها تصویر خوابش را برهم میزد. معنی آن را نمیفهمید. پروانهای روی شانهاش نشسته بود. محو زیباییاش بود که یکهو، نفهمید چطور، یک بالش سوخت. پروانه نالید. با یک بال پرید و در آسمان محو شد.
باد اول پاییز از لای پنجرهی شکسته به درون خانه نفوذ میکرد. پلاستیکی که روی شیشه چسبانده بود، کنده شده و یکورش آویزان مانده بود. صدای ترقترقش در میان صدای ضربات در گم شده بود. لرز به جانش نشست. کت مخمل کبریتیِ قهوهای رنگش را پوشید و به سمت حیاط رفت. هنوز در را کامل باز نکرده بود که یک نفر پرید داخل و یقهاش را چسبید. با غیظ و غضب از لای دندانهای فشردهاش غرید: «ای نامرد! چطور تونستی؟ چطور دلت راضی شد به این کار! حرومزاده! »
قلبش فرو ریخت. زبانش بند آمده بود.
مرد یقهاش را سفت گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار.
«بگو برادرم کجاست؟ بنال تا خفهات نکردم بی پدر!»
با سروصدایشان همسایهها جمع شدند. زنها پچپچه میکردند و بچهها ریخته بودند وسط حیاط.
یک نفر رفت جلو تا سوایشان کند. مرد محکم با آرنج پسش زد.
یک نفر دیگر گفت: «حقشه..بذارید بفهمه با برادرش چیکار کرده!»
همهمه میان جمعیت اوج گرفت. مرد هنوز داشت گلویش را فشار میداد. نفسش بالا نمیآمد. تقلا میکرد تا او را از خودش دور کند. هیکل گندهاش اجازه نمیداد.
- آقا ابراهیم اومد.
یک نفر این را گفت و جمعیت راه باز کرد. ابراهیم وارد حیاط شد. تسبیحش را دور مچش پیچید. دست گذاشت روی شانهی مرد: «ولش کن بهرام! کشتیش که!»
بهرام تا فهمید ابراهیم آمده، عقب کشید. صورتش سرخ سرخ شده بود و چشمهایش یک کاسه خون. دور دهانش را پاک کرد: «من این عوضی رو باید بشونم سر جاش! »
ابراهیم نزدیکش شد. عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. آفتاب کمنای پاییز توی حیاط خاکی میتابید و اثرش روی سر و صورت ابراهیم پیدا بود. نگاه سرزنشوارش را نشاند توی چشمهای او و آهسته گفت: «کاری از دست من برنمیاد.. تو چیکار کردی سید هادی؟!»
***
نزدیک ظهربود. یک روز دمکردهی اواخر شهریورماه. بالاخره بعد از مسافتی طولانی رسیدند. مینیبوس غرشی کرد و از جا کنده شد. به محض پیاده شدن، مرد، قدم تند کرد.
- چقد تند میری صبر کن منم بیام!
- والا تند نمیرم! تو خیلی آروم میای!
زن چپچپ نگاهش کرد.
- حق نمیدی! وضعیتمو نمیدونی مگه؟!
مرد ایستاد. نگاهش را چرخاند روی کوههای سربهفلک کشیده که پر بود از درختان سرو و صنوبر و بادام کوهی. آرام گفت: «هول دارم راضیه! هروخ میرم یه جای جدید ته دلم یه جوری میشه! نگفته بودمت تا حالا؟!»
راضیه لبخند زد: «هول نداره که. به اینجام عادت میکنی مثل همهی اون جاهای قبلی.»
راضیه رد نگاه مرد را گرفت: «چه باصفاست اینجا.» چشمهایش را ریز کرده بود و به دقت همه چیز را میدید و حظ میبرد. بعد رسید به خانههای روستا. «خیلی جای دنج و قشنگیه. خیلی هادی!»
- مامانی گشنمه!
حواسش از مناظر زیبای اطراف، معطوف شد به پسرش. «لقمهتو خوردی؟!»
- آله.
در حالی که داخل کیفش را جستجو میکرد، گفت: «من که دیگه چیزی ندارم. یکم دیگه صبر کنی رسیدیم خونمووون. باشه؟»
لبهای پسرک پایین کشیده شد. سرش را تکان داد و مظلومانه چشم دوخت به ساک.
راضیه روسریاش را جلو کشید و چادرش را که سُر میخورد روی زمین، جمع کرد و تکاند.
« پاشنهی پام ترکید تو این کفشا.. این بچه که دیگه جای خود داره!»
- دیگه چیزی نمونده. الان میرسیم. خونمون کوچیکه راضیه! اما باصفاست. دو تا درخت انارم داره. نگفته بودمت تا حالا؟! عذر زحمات شما بانو!
دلش بند نگاه پرمحبت راضیه شد. دوشادوش هم به راه افتادند...!
#پایان_قسمت1✅
📆
#14030825
🆔
@ANAR_NEWSS 🎙
🏴
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344