۵
فریدون مشیری در شروع یکی از شعرهایش که من خیلی دوست میدارم نوشته است: «از همان روزی که دست حضرت قابیل / گشت آلوده به خون حضرت هابیل / از همان روزی که فرزندان آدم / زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید /آدمیت مرده بود / گرچه آدم زنده بود»
شاید ما در این دوره دنبال رد آدمیت باشیم، شاید به تعبیر مشیری نگران باشیم از آدمهایی که زندهاند اما آدمیتی ندارند.
مشیری شعرش را اینطور ادامه میدهد: «بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب / گشت و گشت / قرنها از مرگ آدم هم گذشت / ای دریغ! / آدمیت بر نگشت»
چطور است نام این جلسه را بگذاریم: «زهر تلخ دشمنی»، بعد با هم فکر کنیم چه شد؟ این زهر از کجا آمد و با جان آدمها چه کرد؟