نشسته بودم یه گوشه و به نماز صبح قضا شده ام فکر میکردم
پریشانی از سر و رویم بالا میرفت
افتادم به جان کارهای خانه.. رفتم سراغ آن پس و پشتها که سال به دوازده ماه هیچکس نمیبیندشان آنقدر ساییدم که ناخنم شکست و دلم ضعف رفت نشستم یک گوشه دوباره زانوی غم بغل کردم و حسابی به لیست مخاطبینم فکر کردم دلم حرف زدن میخاست و نمیدانستم قرار است چه بگویم به هر که فکر کردم دستم نمیرفت که شماره اش را بگیرم با خودم گفتم قرار است غم دلت را بر سر کدام بخت برگشته ای آوار کنی ؟همهی گزینه ها که در خاطرم خط خورد یاد تو افتادم
نه که فکر کنی از اولش یاد تو نبودم ها ..نه
اما دلم نمی آمد به این راحتی بیایم سراغت دلم میخاست حرف زدن با تو را نگه دارم برای روزِ مبادا ..برای آن وقت ها که دلم از عالم و آدم پر است ..برای آن وقت ها که به ته خط میرسم ...
انگار دلم نمی آمد حرف زدن با تو را به این راحتی خرج کنم میترسیدم با تو زیاد حرف بزنم یک حرف نسنجیده بزنی و از چشمم بیفتی میترسیدمم دیگر آنقدرها که باید دوستت نداشته باشم میترسیدم از روزهایی که باشم و تو در دلم نباشی....