#مســـیر_عشـــق_14❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
لباس و وسایلمو انداختم رو تخت و نشستم سر تخت تا بچینمشون تو کوله پشتیم
زیپ کولهمو که باز کردم چشمم افتاد به دفترچه یادگاری شهید که حسین ، پسرش بهم داده بود.. گرفتمشو همزمان که نوازش وارانه روش دست میکشیدم حرفا و جملهی متین که روز برگشت از مراسم بهم زده بود ، تو ذهنم مرور میشد..
جمله ای به ظاهر مبهم که تو این چند روز فکرم حسابی درگیرش بود
کم کم داشتم پی می بردم به قضاوت های اشتباهم درمورد شهدا ، که فکر میکردم در عوض گرفتن پول هنگفتی که حاضر به بستن چشماشون رو همه چی باشن ، پا میشن میرن جنگ و اسمشو میزارن دفاع!!
اما وقتی متین با یه غم و حسرتی که نمیدونم لااقل دلیل حسرتش چی بود ، از رشادت های شب و روزشون برای مقابله با دشمن میگفت ، حس میکردم لحظه به لحظه بیشتر تو محاصره زنجیرهای دین و شرمندگی قرار میگیرم...
وقتی از آرامش و امنیتی حرف میزد که اگر امثال این آدما با توی کف دست گذاشتن جونشون و فدا کردنش به وجود نمیاوردن ، معلوم نبود الان دشمن تا کجای این آب و خاک تجاوز کرده بود و مردامون باید به چشم خودشون آواره و در به در شدن ناموسشون رو توسط دشمن میدیدن!!!
برای یه لحظه حس تنفری نسبت به خودم و دختر پسرای ولنگ*اره اطرافم تو وجودم ریشه زد... حتی همه اون دخترایی که حاضر به تن فروشی بودن تا فقط طعم شادی و لذت با آدمای بی غیرتی که حس میکنم منم شاملشون بودم رو ، بچشن...
با اینکه یک سال از متین بزرگتر بودم اما اون از همه جهت یه سرو گردن ازم بالاتر بود ؛ به قول خودش که بعد از شنیدن ماجرای خوابم میگفت : ( محمد ، خدا تورو انداخته وسط جاده ای که اگه راست به مسیرت ادامه بدی ، جز عشق خدا هیچ چیز چشمتو نمیگیره...❤️ )
ساکمو گذاشتم بالاسرم و دراز کشیدم رو تخت تا فکر کنم با کمک کی باید این جاده رو برونم؟؟
.
.
.
با صدای تق و توقی که نمیدونم از کجا اومده بود تا خواب رو کوفتم کنه🥴، چشمامو باز کردم که با نور شدید آفتاب دستمو حائل صورتم کردم تا چشام کور نشدن😶
با نگاه کردن به ساعت که ۷ و نیم رو نشون میداد یکدفعه عین فنر از جام پریدم و و با کف دست محکم زدم به پیشونیم🤦♂
به کل یادم رفته بود که قراره ساعت ۸ جلو در بسیج دانشگاه باشیم . فکر کنم متین تیکه تیکهم کنه....🤕
با سرعت پاشدم و گوشیمو روشن کردم . فکر کنم تا الان هزار بار زنگ زده بود و حسابیم کفری شده بود که با سنگ افتاده بود به جون شیشه پنجره
۱۲ تماس بی پاسخ و ۵ پیام ناخوانده از متین داشتم!!!
پنجره رو باز کردم که با قیافه زار و کلافه متین مواجه شدم😬
تا اومد حرفی بزنه خودم تند تند شروع کردم به حرف زدن و توضیح دادن.
نمیدونم جلو در و همسایه آبرو داری کرده بود یا با قیافه خواب آلود من دلش برام سوخت که فقط با لب و لوچه آویزون که حاکی از استرس زیاد بود سرشو تکون داد🤥
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬