وداعی که هرروز تکرار می شود سوم جمادی‌الثانی است؛ سال سی‌ونهم هجری. شب، سنگین است . ستارگان خاموش‌اند. و من، تنها، با یاد فاطمه‌ام ایستاده‌ام. فاطمه! نه همسر من، که نفس من بود. می‌گویند عشق، قوی‌ترین مردان را به زانو درمی‌آورد. راست می‌گویند. من اکنون زانو زده‌ام. قدمم راست نمی‌شود. لباس سیاه بر تنم ؛ نشان بیست و نه سال عزاداری است . هر روز من، تکرار وداع است. هر سپیده‌دم، اشکی تازه می‌جوشد. هر غروب، دلم به خاک می‌افتد. اما این ایام، آغاز جمادی‌الثانی سال سی و نهم هجری ، رنگ دیگری دارد. گویا زمان دیدار یار نزدیک است. اینبار انگار تمام ابرهای عالم، بر دل من باریده‌اند؛ زار و بی‌وقفه. نیمه‌شب است. ردا بر دوش، گام بر خاک. به مسجد می‌روم. چهار رکعت نماز می‌خوانم. پس از سلام، دلم لبریز می‌شود: پروردگارا تو را سپاس که مرا به عشق آزمودی. فاطمه را آیینه صبر و رازم ساختی. اگر میان ما فراغ نهاده‌ای، آن را نیز به رضای تو دوست می‌دارم. شب‌های من بی‌او سپید نمی‌شوند. روزهای من بی‌یاد او آغاز نمی‌شوند آه امشب سینه ام سنگین تر از همیشه است. از مسجد بیرون آمده به سوی صحرا می‌روم. آنجا که رازها را به خاک می‌سپارم. ماه نیمه بر آسمان است. زمین زیر پایم خاموش و خسته. صدای قدمی می‌آید. می‌پرسم: «کیستی؟» می‌گوید: «میثمم، مولای من!» به او می‌گویم از مکانی معین مگذر. خودم تنها می‌روم. من هستم و زمزمه‌های دلتنگی، با یار سفرکردهم: «فاطمه جان! ای زیباترین حوای هستی، یادت هست شب دفنت گفتم: اندوه من جاودانه است و شب‌هایم، شب‌زنده‌داری؟. بیست‌ونه سال گذشته است. اما زخم آن شب، هنوز تازه است. بار دیگر حضورِ میثم را حس می‌کنم. می‌پرسم: «آیا نگفتم از آن مکان مگذر؟. می‌گوید: «مولای من! مرا ببخش؛ ترسِ دشمنانت رهایم نمی‌کند. می‌گویم: حالا که آمده‌ای، بنشین. سخنی دارم که ماندنش در سینه‌ام سنگینی کرده است. کنارم می‌نشیند. می‌گویم: «هرگاه سینه‌ام از غم تنگ می‌شود، به بیابان می‌آیم. خاک را با دستانم می‌کاوم و راز دلم را به آن می‌گویم. امشب، شب شهادت فاطمه است.» میثم آرام می‌پرسد: «مولای من، علت شهادتش چه بود؟» چشمانم را می‌بندم: آن‌گاه که ابوبکر، عمر را فرستاد تا از من بیعت بگیرد، دومی هیزم آورد تا در خانه‌ام را بسوزاند. به او گفتند: در این خانه فاطمه است. او گفت: فاطمه است که باشد. در را آتش زد و وارد شد. من برخاستم، گریبانش را گرفتم. خواستم او را بکشم، اما وصیت رسول خدا را به یاد آوردم: ای پسر صهاک! اگر نبود تقدیر الهی و عهد پیامبر، هرگز پا به خانه من نمی‌نهادی.» اشک بر صورتم می‌لغزد. صدایم بریده و آرام است: «میثم! آیا می‌دانی سخت‌ترین لحظه برای مردان چه زمانی است؟ آنجا که همسرش را در برابر چشمانش بزنند و دستانش بسته باشد. فاطمه‌ام در دفاع از من شهید شد. او میان من و سپاه دشمن ایستاد. قنفذ را فرمان دادند تا با تازیانه بر بازوان و پهلو بکوبد. از همان ضربات، پهلویش شکست و فرزندش جان باخت. چند روزی در بستر افتاد... و رفت.» خود عمر بعدها در نامه‌ای به معاویه نوشت: «به سمتِ در رفتم، فاطمه ایستاده بود. با تازیانه بر دستانش زدم؛ صدای ناله‌اش را شنیدم. نزدیک بود دلم به رحم آید، اما کینه علی را به یاد آوردم. با تمام نیرو لگدی به در زدم... او پشتِ در افتاد و جنینِ خویش از دست داد.» صدا در گلویم می‌شکند. میثم مرا در آغوش می‌گیرد. شب، در سکوت می‌گرید. و من، در دل خویش، صدای ناله‌ای می‌شنوم، که تا ابد در گوش زمان می‌پیچد. این صدا، صدای جانسوز فاطمه است. بخشی از کتاب مرد فرداها ✍🏻محمد رستمی نجف آبادی