روزای دوشنبه وپنجشنبه می رفتم بهزیستی برا آموزش ریاضی به بچه ها سپیده رو خیلی دوست❤ داشتم آخه شباهت زیادی به بچگیم داشت موهاش خنده هاش ،شیطنتش وآتیش سوزونداش سرزبون تند وتیزش یواشکی از کنار دراتاق سپیده رو نگاه👀 می کردم کنار پنجره نشسته بود ودوتا زانوهاشو چسبونده بود به هم وزار زار 😭 گریه می کرد یه لاک پشت صورتی با چشمای ور قلمبیده براش خریده بودم از توی پلاستیک در آوردم و با زبون لاکپشتی از کنار در گفتم سلام سلام منم منم لاکی جون لاکیه بازیگوش میای با من دوست بشی ؟ حتی نگاهم نکرد رفتم تو اتاقو دستم وگرفتم زیر چونش سرشو بالا گرفتم تموم صورتش از گریه خیس 😭شده بود بهش گفتم اوه اوه چی همه بایون اومده رو صورتت بیا با این چتر دستمال خکشش کن دستاشو آویز کرد دور گردنم وزار زار گریه می کرد عصبانی شدم گفتم چی شده خوب حرف بزن همینطور که هق هق 😭😭می کرد گفت :خانم کبیری میخواد میخواد کچلم بتنه من دوش ندالم کچل بشم زینب:چرا براچی سپیده :می گه موهات کمه زینب:موهات کم پشته سپیده: آیه به خاطل همین ! زینب:من نمی ذارم کچلت بتنه الان می رم باهاش دعوا میکنم😠